UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

گام زدن در مرز واقعیت و خیال

گام زدن در مرز واقعیت و خیال

مسعود بهنود قصه‌ی شب ونکوور

سخنرانی مسعود بهنود: ” گام زدن در مرز واقعیت و خیال “(*)

برنامه ای ازSFU Iranian Club

behnoud-bozorgmehr

“واقعیت موقعی که حرکت نداشت بد بود

وقتی حرکت داره شبیه رؤیاست”

 چنین بودش که من در آغاز چهلمین سال عمر کشف کردم که نه هیچ تخیلی خالی از واقعیته نه هیچ واقعیتی خالی از تخیل‌هاست. دعوای بی‌خودی با هم‌دیگه می‌کنیم. دعوای ما یک جای دیگه است”

 پوشِت قرمزش را در اولین دیدار من از ایشان در مجله‌ی آدینه بر روی جیب کت کماکان آراسته اش نداشت. ندیدم قلم خودنویس طلائی اش را از جیب بغل کت درآورد. دفترچه‌ی زرین یادداشت هم با خود نیاورده بود. از آن عطر خوش‌بوئی نیز که آن موقع در فضای سالن هیأت دبیریه‌ی آدینه می‌پیچید خبری نبود، اما به آن هیبت مسلط و اتکاء کامل به خود در آن موقع، مهر و متانت و افتادگی گذر زمانِ بی وفا افزوده شده بود که او را بیشتر دوست داشتنی می‌کرد.

 [clear]

قصه بود حضورش در این شب سخنرانی در باره‌ی ” گام زدن در مرز واقعیت و خیال “

واقعی است این قصه‌ی زندگی این روزنامه‌نگار و تاریخ‌نویس که برای اولین بار در ونکوور آن را از زبان خودش می شنویم. انتظار هرنوع سخنرانی بود ولی قصه؟!!  قصه‌ی زمان بچگی‌های پدرش و چگونگی به دنیا آمدن خود اوست. به سوم شخص گفته می‌شود و به زبانی حرف می‌زند که گویا هنوز همان نوجوان رؤیاپرداز عاشق نوشتن است که قصه می گوید. این انتخاب شنونده را با راوی‌ای روبرو می‌کند که از دور به خودش می نگرد و ما را به زمان‌هایی بس دور می برد. به زمان حاضر که نزدیک می‌شود مرز بین واقعیت و خیال را کشف می‌کند.

یک دوران کودکی غیرمعمول و شیرین دارد. بخصوص که اینهمه شیرین آنرا تعریف می‌کند: با مهر مادر بزرگی که او را با عشق بوجود آورد، با عشق بزرگ کرد و با عشق به جامعه تحویل داد.

 [clear]

و آنگاه زمانی که با واقعیت روزنامه‌نگاری که وقتش دست او نیست روبرو می‌شود، در زمان انقلاب که روزی ۴۰ – ۵۰ گزارش باید تهیه کند (چقدر اغراق است البته نمی دانم)، تفاوت بین رؤیافروشی آزاد خودسرانه‌اش را با واقعیت زنده و پرتحرک روزنامه‌نگاری حرفه‌ای ترسیم می‌نماید.

 [clear]

مثل همیشه در سخنرانی اش هیچ متن نوشته ای در مقابل ندارد. تسلط کامل

گزارش کامل قصه خوانی را در اینجا می آورم. با همان لحن قصه گویی خود او. هیچ دخل و تصرفی در آن نشده است تا روح و حال آن شب به یادماندنی را همانگونه منعکس کند. (*****)

 در بخش سئوال و جواب اما، با اینکه مسعود بهنود در آغاز سعی کرد نشست در حوالی قصه گویی سیر کند تا روح قصه در هوا بماند، اما سئوالات بیشتر سیاسی – تاریخی بود.

سئوالات و جواب ها را در پایان این  گزارش می‌خوانید.

behnood-2

[clear]

[clear]

فردا مدرسه نمی‌ری…

سلام… من تو دام محمدعلی (**) نمی‌افتم…. اول براتون یک قصه می گم

مادر بزرگ گفتش که فردا مدرسه نمی‌ری.

گفتش که چرا حالا خوب هزارتا کار و مسابقه و این حرف‌ها و…

گفت نه فردا مدرسه نیست. می‌خوایم بریم مریض خونه‌ی روس‌ها.

مریض خونه‌ی روس‌ها تو تهران خیلی اسم و رسم داشت. می‌گفتند که کارهای خیلی عجیب و غریبی شده. تو رؤیاهای همه‌ی خونواده‌ها بود می گفتند فلانی چشم نداشته چشم گذاشتند، پا نداشته پا گذاشتند. به هرحال یک چیز افسانه ای دور از دسترس بوده.

معلوم نبود مادر بزرگ چه کلکی زده بود که تو صف به اینها جا داده بودند. گفتند یک ساعتی بیشتر معطل‌مون نمی‌کنند. و اون رو (یک پسر ۱۲ ساله) برد کشون کشون به مریض خونه.

یک صفی بود. صف رو طی کردند رفتند وارد اطاق شدند. یک آقای قد بلندی لپهای قرمز، چاق… و بوی عرق پیچیده بود [که] تمام این اورژانس رو پر کرده بود. و یک خانم ارمنی هم بغل دستش بود که مترجمش بود. اون به کاغذه نگاه کرد. پروفسور یا دکتر روس اومد نشست جلوی… شلوار کوتاه پاش بود این بچه. شروع کرد پای اون رو دست زدن و گفت فقط همین پاته؟ اون خانم ارمنی نگاه کرد به مادر بزرگ بچه. مادر بزرگ گفت نه هردوپا. اون یکی پارو هم گرفت و هی بالانسش رو این ور اون ور کرد. بعد گفت کفشت رو بکَن. کفشش رو کند. جورابت رو در بیار… هر دو تا رو نگاه کرد. و گفت حالا باید عکس بگیرم. اون موقع مثل الان رادیولوژی و این چیزها نبود. با دوربین های معمولی عکس گرفت. بنابراین سعی کردن با دوربین معمولی عکس دوتا پا، جورابم نبود، جلوی چشم گرفت. زد به دیوار. نگاه کرد. همونطور که پشتش[به من] بود گفت .. به روسی یک چیز گفت. خانم ارمنیه گفت خانم شما کجا درس خوندید؟ گفت من هیچ جا درس نخوندم. گفت کجا بودی؟ گفت بلژیک بودم. گفت اونجا درس می خوندی؟ گفت نه من با شاه بلژیک بودم. خانم ارمنیه خودش از خودش گفتش که با شاه؟ کدوم شاه؟ گفت آقای احمد شاه. گفت خوب اونجا شما چی کار می کردی؟ کجا درس می خوندی؟ گفت نه درس نخوندم. برگشت گفت درس نخوندی؟ پس چه جوری فهمیدی اینجوریه؟ گفت همون وقت که به دنیا اومد. گفت همون وقت که به دنیا اومد فهمیدی پاش کجه؟ گفت آره. گفت هردوتا پات؟ گفت آره. گفت حالا به من نشون بده چه جوری کجه؟ گفت این پا کاملأ برعکس بود از اون ور. بچه یک هو فکر کرد تو خیالش یکی – دوتا تو مدرسه دیده از اینها. چقدر مشکل راه می رن؟ هردوتا پا رو به عقب. خیلی راه رفتن مشکله. در واقع راه نمی رفتن. گفت خوب اون وقت چه جوری بود؟ این ارمنیه پرسید. شرح بده برام. گفت هیچ چی وقتی به دنیا اومد، هردوتا پاش ازون طرف بود. پروفسور پرسید خوب شما چی کار کردین؟ گفت خوب نرم بود دیگه. من اینا رو برمی گردوندم این طوری. بعد با تخته سه لایی می بستم.

خانم ارمنیه دکتر رو ول کرد. دیگه شروع کرد از خودش سئوال کردن. گفت خانم تو چه جوری می کردی این کار رو؟ گفت همین کار رو می کردم دیگه. باز می کردم. گفت پس این چی می کرد. گفت خوب این گریه می کرد. سیاه می شد. گفت خوب شما چی کار می کردین؟ گفت من هم سیاه می شدم. گفت چه جوری تحمل کردی؟ گفت هنوز نمی دونم. بچه‌هه برگشت نیگاه کرد. نگفته بودی تا حالا. گفت گفتن نداشت مادر. حالا ببینیم آقای پروفسور چی می گن. پروفسور گفتش که خیلی کار مهمی کردی‌ها…چون اگر گذاشته بودی تا الان اومده بودی، که ناچار بودی بذاری بیاد – اونوقت باید – با دستش نشون داد – گفت هر ده سانتی رو می شکوندیم، بنابراین هرکدوم از لگارو باید می شکوندیم تا این آروم آروم بچرخه و ساخته شه. که تازه بازم مثل سابق نمی شد.

وقتی از مطب اومد بیرون گفت این رو هیچ وقت نگفته بودی به من مادر. گفت آخه گفتن نداشت. خوب آدم رو اذیت می کنه. گفت خوب حالا که بدتر شد. گفت چرا بدتر شد تموم شد. حالا دیگه نه تو سیاه می‌شی. نه من گریه می‌کنم.

این قصه‌ی بچگی منه. چرا مادر بزرگ و نه مادر.

حالا بذار یک قصه‌ی دیگه بگم.

[clear] 

چاپچی ها  اهل خونسار     بناها   اهل گرمسار 

 آرایشگران   گیلکی     آرایشگرانِ زنانه  ارمنی

ملا اسدالله یک مسجدی داشت در انزلی. کسانی که اهل انزلی‌اند، گیلک‌اند می‌شناسند. بهش می گفت شیطان محله. هشت تا بچه داشت. ببخشید هشت تا پسر داشت. و دوتا دختر. بنابراین ده تا بچه بود. تازه اینا زنده مونده بودن. لابد اونارویی که مرده بودن می شمردند بیشتر از این بودن. طبعاً اهل جفر بود. یه ذره عرفان سرش می شد. بنابراین جزء اون آدم‌هایی که بتونن پول دربیارن از کار آخوندی هم نبود. بنابراین معمولش این بود که بچه‌ها هشت نه ده سالشون که می‌شد می‌زدن بیرون. خودشون رو به یک سمت دنیا پرت می‌کردن. بیشترشون کمونیست می‌شدن. به عنوان شغل. این یکی بچه‌ی سوم بود. بچه‌ی سوم بلند شد با هشت نه زار پول اومد تهرون. تهران مسافرخونه یا هتل نداشت هنوز. تو محله‌ای که اسمش صابون‌پز‌خونه بود. صابون‌پز خونه اسمش تمیزه. محله اش از کثیف‌ترین محلات تهران بود. می‌تونید بفهمید چرا دیگه. اون موقع شیمیائی نبود بنابراین از پی حیوانات صابون می‌پختند. بنابراین فضولات همین طور که رها می‌شد در بستر خیابون تا می رفتش پائین بوی گند وحشتناکی می داد. بخصوص تابستون‌ها نمی شد جنوب تهران رفت اون منطقه. ولی این ناچار شد بره اونجا یه دونه اطاق اجاره کنه و چند شب تا بتونه کار پیدا کنه و لابد می دونید که توی تهران هم – بیشتر شهرهای بزرگ این طوری بود – هر حرفه‌ای مال یک منطقه‌ی کشور بود. هنوز هم کم و بیش وجود داره. چاپچی‌ها اهل خونسار بودن. هنوز هم همین طوره. خانواده‌ی “علمی” که سی و هفت هشت درصد انتشارات ایران دستشونه این خونساری بوده اصلشون. حاج اصغر. در زمان عباس؟؟؟؟سلطنه اومده ایران و حالا تخم و ترکه‌اش زیاد شدن. در حدود چهل -‌ پنجاه درصد نشر ایران از خانواده‌ی اونهان. همه‌ی بزرگان دیگری هم که اسمشون “علمی” نیست مثل “جعفری”، “زوار” و اینها همه فک و فامیل‌ها و دامادهای اینهان. یا مثلأ بناها همه شون مال گرمسارن. حدود گرمسار و مهاجران و اون جاها.  ازجمله کارگرای ساختمانی و اینا. و تو این تقسیم بندی رشتی‌ها بخصوص گیلک‌ها آرایشگر… بیشترِ آرایشگاه‌های تهرون را داشتند.  ولی فقط مردونه. زنونه  – مثلأ دو سه سال قبل از انقلاب – آرایشگاه های زنونه ی ایران دست ارمنی ها بود. مثل خیلی تخصص های دیگه. ما رقص رو از خانم لازاریان یاد گرفتیم و تنها کس دیگری هم که رقیب خانم لازاریان بود خانم ؟؟؟؟ بود که اون هم ؟؟؟؟  این تقسیم بندی…   بنابراین، این بچه آخونده که اومده بود تهران، دنبال شغل می رفت بلکه یک کسی هم ولایتی پیدا کنه و آشنائی بده و بگه من بچه‌ی ملا اسدالله م و آشنا بشه و اینها.

روزگار گذشت و اومد پیش آقای دیارمند. آقای دیارمند رئیس اتحادیه‌ی آرایشگران ایران بود. آدم خیلی مهمی بود. سر آقای قوام‌السلطنه رو می‌زد. چند بار سر رضا شاه رو زده بود. به همین دلایل هم شده بود رئیس اتحادیه‌ی آرایشگران. خودش یک آرایشگر معروفی داشت – که قدیمی ها می‌دونند – به اسم شمشاد توی تهران خیابون اسلامبول کمی اونور‌تر از بازار میوه فروش‌ها … یعنی جلوتر از سفارت ترکیه به طرف میدون مخبرالدوله و ده بیست تا دیگه هم مغازه داشت که در جاهای مختلف شهر بود و در اجاره‌اش بود و به اصطلاح داده بود به شاگرداش. اونهام تو جاهای مختلف شهر آرایشگاه درست کرده بودند. پرسون پرسون پرسیده بود. البته شیطان بود. از انزلی که اومده بود پرسیده بود سراغ دیارمند رو گرفته بود. حالا فهمیده بود که آقای دیارمند مغازه‌اش همونطور که عرض کردم تو خیابون اسلامبوله ولی خونه‌اش خیابون چراغ گازه، خیابون امیرتیموره. اون موقع در تهران رسم چنین بود که – داریم در زمان رضا شاه صحبت می کنیم – که آدم‌های متخصص می‌آمدند آدم‌های متشخص می‌اومدند بیرون در خونه‌شون می‌نشستند. نوکره آب می‌پاشید پیاده رو رو. یک چهار پایه می‌ذاشتن خود این ارباب می‌شست روش. یک چهارپایه‌ام عقب او نوکره نگه می داشت. آدم‌هایی که از تو خیابون رد می‌شدن سلام و تعارف می‌کردن. بعضی‌هاشون که آدم‌های محترمی بودن و باهم قصه داشتن بگن می‌گفت بفرمائید. به نوکره می‌گفت. نوکره چهارپایه رو می‌ذاشت اونجا بشینه. یعنی حیات و پذیرائی کنار خیابون بود در حقیقت. این رفت با این ترتیب دیارمند رو پیدا کرد. آقای دیارمند کنار خیابون نشسته بود. خیلی متشخص کراوات زده بود و اینا، رئیس آرایشگاه و بعد نوکرش هم کنارش وایساده بود و به همین ترتیبی که گفته بودم آدم‌های متشخصی می‌رسیدند. وزیر وکیل اینا سلام و علیک می‌کرد. چهار پایه می‌گذاشتند می‌اومد می‌شست نوکره هم چایی… این هم هی دور می‌زد می پلکید هی می‌رفت این ور اون ور پوله هم یکی دو قرونش بیشتر نمونده بود. در یک موقع حساسی آقای دیارمند چشمش افتاد و گفت جانم چیه پسر اینا. اونم اومد جلو و قصه‌اش رو گفت. آقای دیارمند به نوکره اشاره کرد و کاغذ آورد و رو کاغذ نوشت کوچه‌ی آبشور شماره‌ ۷. گفت می‌ری اونجا پیش آقا‌تقی می‌گی من فرستادمت. اون رفتش خیابون ری کوچه‌ی آبشور شماره‌ ۷. یک آرایشگاه بود. رفت و گفت آقا‌تقی؟ گفت بله. گفت آقای دیارمند معرفی کرده و آقا تقی گفت تا حالا سلمونی کار کردی؟ گفت نه. گفت چی کار کردی تا حالا؟ گفت هیچ چی. ۱۵-۱۶ سالش بود. گفت خیلی خوب بیا اینجا باید مو جمع کنی. گفت باشه. گفت اونوقت خونت کجاست؟ گفت خونه که خونه ندارم. گفت شب کجا می خوابی؟ گفت یک جایی اونجا توی صابون‌پز خونه. گفت اونجا که خیلی دوره. می‌خوای همین جا بخوابی توی مغازه؟ گفت آره. و خوابید.

سر هفته مالک این خونه، مالک این ساختمون، که مالک این ساختمونِ تنها هم نبود. پهلوی این ساختمون یک خرازی، پهلوی این ساختمون یک کلانتری و مالک این سه تا محل، سرهفته  سوار درشکه‌ای بود. شازده خانونم – مثلا چهل و یکی دوسال، و خوشگل اینا – میومد تو درشگه می‌شست. نوکرش پیاده می‌شد از این مغازه‌ها اجاره جمع می‌کرد. اجاره رو می‌ریخت توی تاسی می داد شازده خانوم. شازده خانوم هم می رفت.

اولین هفته نه. هفته‌ی دومی که این بچه‌ی ملااسدالله اومده بود توی این خونه، آتقی رفت پیش شازده خانوم گفتش که فرموده بودید یک کسی بیاد خونه کمک بکنه تلمبه بزنه تا تلمبه‌ی حیات رو که آب بیاد، یا آب حوض رو بکشه. یک بچه‌ای اومده از انزلی اینجا شب‌ها همین‌جا می خوابه. آدم بدی نیست. شازده خانوم گفت بیاد ببینیم. اومدش. یک نگاهی کرد. گفت بیاد. هفته‌ای سه روز. آتقی بذرارینش بیاد. خوب باشه. رفت. رفت. دوبار که رفت گفت شبا کجایی تو. گفت تو مغازه می خوابم. تو مغازه می‌خوابی؟ گفت زیر سرت چی میذاری؟ گفت نه چیزی نیست بذارم. گفت زیر تنت چی می ذاری؟ گفت چیزی نیست. پتویی چیزی؟ گفت نه. گفت هوا داره سرد می‌شه. گفت نه همینه. گفت خوب تو، تو همین اطاق دم در بمون. بیا اینجا بخواب. ولی این روزهای اول بچه‌های من، پسرای من که میان خیلی با این کار راضی نیستن. بنابراین خودت رو زیاد به رخ اونا نکش. اونم گفت باشه چشب. بنابراین بیا بخواب و می گم شامت هم همون جا بدن. صبح زود هم کاری نداشته باش برو. گفت خیلی خوب رفت.

behnood-10

بچه ملا و دختر شازده

یک هفت هشت ماهی که از این قضیه گذشته بود شازده خانوم ازش پرسید سواد داری؟ گفت نه. گفت تو چطور بچه ملایی هستی که سواد نداری. خانوم گفت خوب بره اسمش رو بنویسه درسش رو بخونه. رفت درس خوند. حالا مثلأ یک سال دوسال گذشته. جنگ جهانی شروع شده بود. ولی هنوز به ایران نرسیده بود. متوجه شد که اگه بخواد بره سرکار باید بره سربازی. شازده خانم خواهرزاده‌اش یک تیمسار قدیمی ارتشی بود. به خواهرزاده هه گفتش و اینو بردند سربازی ولی یک جوری کردن که هم تهران بمونه و مصدر کسی باشه و اینا و بنابراین باشه جلو دست شازده‌خانوم. سربازی هم طی شد. کلاس ششم دبستان هم متفرقه امتحان داد گواهی گرفت. شازده خانوم اون رو برد دبیرستان.

 در یک روز تاریخی، چهار پنج سال گذشته بود. جنگ رسیده بود به ایران. رضا شاه رفته بود. و حوادثی اتفاق افتاد. شازده خانوم دو سه پسرها رو صدا کرد گفتش که بیخود سروصدا نکنین می خوام یک خبری بهتون بدم. خبر خوبی نیست. خبر مرگ من هم نیست. کسی تون هم نمرده اینا. ولی یک خبری می‌خوام بهتون بدم. گفت اون خبر چیه؟ گفت من می خوام خواهرتون رو بدم به این حسین. خواهر بدیم به حسین؟ بچه گدا؟ چرا؟ چه عیبی داره خواهرمون رو می خوای بدی. جنگ شد. جنگ جهانی سوم. افتخارات خانواده، عباس میرزای نائب السطلنه، جد ما چی می شه؟ مرحوم نعیم الدوله چه می شه؟ اینا همه مانعه. حالا چیکارش کنیم اینارو؟ ؟؟؟؟؟؟ شاید کارهایی هم کرده. از جمله ملک و املاکی هم به اسم این دو تا کرده. در حقیقت به بچه‌ها باج داده. به پسرها. و در یک روز تاریخی که اون دوتا رفتن سفر که اصلاً شاهد این صحنه‌ی نگین این خانواده نباشند، شازده خانوم تنها دخترش رو داد به یک بچه‌ی ملا. و اینا شدن زن و شوهر. بعد از یک سال هم بچه دار شدن. بچه که به دنیا اومد معلوم شد که اتفاقی این وسط افتاده. و اون اتفاق هم اینست که شازده خانوم که بیست و نه ساله بیوه شده بود، حالا هنوز جوون بود. حالا ببخشید خانوم‌هایی که اینجا نشسته‌اند. هنوز یائسه نشده بود. بنابراین دلش بچه می خواست. راه حلی نداشت جز اینکه همچین کاری بکنه. بنابراین معلوم شد با این حسینه معامله کرده. و قرار شده اینا اولین بچه شون رو بدن شازده خانوم. بنابراین وقتی اون به دنیا آمد در چند دقیقه‌ای توی کلینیک دکتر؟؟؟؟؟؟ همون خیابون ری بچه به دنیا اومد. گفتن پسره و ؟؟؟؟؟؟؟ رفتش شازده خانوم. شازده خانوم یک خونه‌ای هم برای اینا اجاره کرده بود. بنابراین اینا تو یک خونه‌ی دیگه‌ای بودن. شازده خانوم هم با اون بچه رفت. مادرش هرروز میومد اونجا شیر بهش می داد. شیر می‌دوشید. می رفت. چون قرار بود خیلی مهر و محبتی بینشون برقرار نباشه. مدتی گذشته بود این بچه‌ی ملا اسدالله فضول به این نتیجه رسیده بود که نکنه به ما دروغ گفتند که این رو می‌برند پنهان می کنند و پسر نیست و دختره. هم چین عیب بزرگی ممکن بود که خاندان رو تهدید بکنه. بنابراین برای اینکه جلوی این خطر رو بگیرن راه‌حلش این بود که فضولی کنند قنداقش رو باز کنند ببینند هست یا نیست. قنداقش رو بازکردند دیدن چوب و… چوب و اینا چی کار می کنه اینجا؟ کشف شد.  کشف شد. شیر ما و فلان و این حرف‌ها و … ولی مادر بزرگ استدلالش این بود که هرکسی تا اینجا آوردش بقیه‌ی راه رو هم می‌بره. معلوم شد به خونه فرستادن اونام به خاطر این بود که این جیغ‌ها و سیاه شدن بچه رو نبینند.

رؤیاباف بود. خیال پرداز بود

بچه‌ای که بدین ترتیب بزرگ شد، اون تایتل/تیتر (***) رو دارم بهش نزدیک می شم. این بچه‌ای که به این ترتیب بزرگ شد، مهمترین مشخصه‌اش نه اینکه قهرمان شنا بود، نه اینکه کوه می‌رفت، نه اینکه نجات غریق بود، (****)  هیچکدوم از اینا مشخصه‌اش نبود. مشخصه‌ی اصلیش این بود که رؤیاباف بود. خیال پرداز بود. و به طور غریبی خیال پرداز بود.

اینا تابستونا مثل خونواده‌های اون موقع تهرون، می‌رفتن بیرون – چون اون موقع کولر و این حرف ها نبود که – بنابراین تابستون باید از تهرون می رفتن بیرون. می رفتن یک جایی باغ گل اسمشه. نزدیک فشمه. می رفتن اونجا. مثلأ پنج تا شیش تا خانواده با هم دیگه می رفتن. خوب پیدا بود، مردا دور هم جمع می‌شدن، تریاک می‌کشیدن و قماربازی می کردن با هم. خانوم‌هام اون بالا می شستن یا تدارک غذای فردا رو می چیدند یا باهم گاسیپ می کردن و حرف می‌زدن و تنها سرگرمی هم این بود که یک رادیوی خش خشی وارد صحنه می‌شد که با باطری کار می کرد و تو اون رادیو راه شب گوش می‌کردن. راه شب قصه ی شب بود و داستان‌هایی بود که این تنها سرگرمی مردم بود که… تلویزیون هنوز نیومده بود یا همه گیر نشده بود. نه نیومده بود. بنابراین اونم چقدر بود. نیم ساعت بود. نیم ساعت میومدن مانی و پرویز بهادر و معمولأ عشق و عاشقی بودش و اینا… یک سئوال‌هایی هم در خانواده‌ها برانگیخته می‌شد. قصه‌هایی که نوشته می‌شد معمولأ این طوری بود که باد و بارون میومدش و دختر و پسر و اینا، تو باد و بارون با هم‌دیگه آشنا می‌شدن و صحنه‌ی بعدی این بود که بچه دار شدن. حالا چه جوری تو این باد و بارون و اینا و تو این هوا.

اما تو قسمت بچه‌ها، که بچه‌های مثل بین شیش هفت سال و هیفده سال اونجا بودن، قضیه یک جور دیگه بود. به خاطر اینکه  این بچه فسقلیه، رؤیا فروشی بلد بود. بنابراین قصه شروع می کرد برای اونا گفتن و قصه می‌گفت و اینا سرگرم می شدن. اولین باری که دستش لو رفت موقعی بودش که این فیلم تعریف می‌کرد. یعنی می گفتش که فیلم مثلأ ملکه مادر رو دیدین؟ بَه چه فیلمی. بچه‌ها می‌گفتن که خوب ندیدیم. ولی ظاهرأ به نظر می‌رسید که قصه کم آورد. چون انقدر فیلم رو ندیده بودند که. کم آورد شروع کرد قصه ساختن. بعد اینا رفتن برای ماماناشون تعریف کردن. از باباهه می‌پرسیدن این چه فیلمیه که این تعریف می‌کنه و یک سربازی و فلان و اینا. می گفت. دستش لو رفت و معلوم شد اینا رو می سازه اصلأ. و این شغلش شد رؤیابافی و رؤیافروشی. یواش یواش هنوز وسط‌های مدرسه یواشکی بدون اینکه کسی خبردار شده باشه، رفته بود و شده بود خبرنگار روزنامه های فلان مجانی. ولی اونجام رؤیا می فروخت. به خاطر اینکه اونجا هم یک قصه‌هایی می‌فروخت که اتفاق نیافتاده بود تو مدرسه. یک چیزهایی بود که الکی بود. شنیده بود یا مثلأ درست می‌کرد و اینا. اما کسی به کسی نبود. چاپ می‌کردن. ولی یواش یواش اسم و رسم پیدا کرده بود و اینا و تو مدرسه هم همه بدبختی‌ها و جایی که  نمره نمی‌آورد و همه معاف بر این بود که روزنامه دیواری درست می‌کرد و خوش خط بود و اینا. بعد تو اونام باز همونطوری یک سری چاخان پاخان سرهم می‌کرد و از قول کامو و نمی دونم اینا قصه می‌نوشت. به اسامی مختلف ترجمه می‌کرد. این قصه‌ها مثلأ ترجمه است از اشتان سوانک… فکر می کنم چهل تا قصه به اسم سوانک نوشته باشه.

شبی رفت به تأتر. مادر بزرگ خیلی تأتر دوست داشت از موقعی که فرنگ رفته بود یاد گرفته بود. تآتر نمایشنامه‌ی کوکائین. محمد علی جعفری در تآتر پارس. مادر بزرگ نگاه کرد دیدش این وقتی تآتر داره پخش می‌شه این بغل‌ها یک چیزهایی می‌نویسه. سرش رو بلند می‌کرد نگاه می‌کرد. دوباره می‌نویسه. مادر بزرگ بهش گفته بود که فیلم یا تآتر وقتی که می‌ریم، همین طور نرین بخوابین یا حرف بزنین، نه! یک چند قدم راه برین راجع به این حرف بزنین، تکلیف خودتون رو با این قصه‌هه روشن کنین. بعد اون، جاش مشخص شه تو کله‌تون، بعد برین پی کارتون. این درسی بود از تآتر پارس که اومدن بیرون پیاده برای همین کار. به طرف میدون توپخونه می‌رفتن. مادر بزرگ بهش گفتش که مادر این چی بود می‌نوشتی؟ این چیه که نمی‌تونی صبر کنی تا آخر نمایش. آقای جعفری از اون بالا می بینه ناراحت نمی‌شه؟ ناراحت نمیشه که یک نفر به جای اینکه اون رو نگاه کنه نشسته چیز می‌نویسه؟ حالا چی هست این که انقدر وقتش دیر می‌شه نمی‌تونی صبرکنی تا پایان نمایش. چیه این؟ گفت خوب من وقتی می‌خوام یک چیز بنویسم باید یادداشت کنم یادم بمونه دیگه. گفت در‌باره‌ی چی می‌نویسی؟ گفت در باره‌ی این که دیدیم دیگه. گفت یعنی این چیزهایی که تو می‌نویسی بعد می‌خوای بری بدی روزنامه؟ گفت آره. گفت چاپ می‌کنند؟ گفت کردن دیگه. خوب بعد یعنی اینکه کارت میشه اینکه می‌ری تآتر، تآتر تماشا می‌کنی بعد میری می‌نویسی؟ همین؟ گفت نه نه، فقط تآتر که نیستش که. من چیزهای دیگه هم می‌نویسم. گفت مثلأ چی می‌نویسی؟ گفت همه چی. من همه همه چی رو می‌نویسم. گفت از درد خانوم عظما هم می‌نویسی؟ خانوم عظما پاره عقل داشت به قول قدیمی‌ها. یه ذره مشکلات روانی داشت. مادر بزرگ ازش پرسید درد هرمزخان  رو می‌نویسی؟ گفت خوب آره می‌نویسم. گفت از نبودن آقای تیمورتاش هم می‌نویسی؟ شوهرخاله‌اش. گفت بله. گفت می‌نویسی تیمور تاش رو چه جوری کشتن؟ گفت بله دیگه من می‌خوام همه‌ی اینا‌رو بنویسم. گفت این میشه کارت؟ گفت لا اله الله اله.

مجوز صادر شد

ولی مجوز صادر شده بود به خاطر اینکه یک هفته بعدش شنید که داییش داره با مادر صحبت می‌کنه و همین حرف رو می‌زنه. می گه حالا چرا این میره این همه چیز می‌نویسه. این چیزا چیه می‌خونه مادر. شما اصلاً مواظبت هم نمی‌کنین معلوم نیست اخلاقش فاسد شه. هدایت نخونه خودکشی کنه‌ها. بخش‌نامه صادر شد.

مسعود تو دنبال کار خودت باش. به این کاری نداشته باش. می‌دونه چه کار می‌کنه. شنید. مجوز صادر شد. روزنامه نویش شد. روزنامه نویس شد. همین طوری.

اولی که روزنامه‌نویس شده بودم، همون رؤیاهام رو می فروختم. می خریدند. یا به اسم این و اون یا به اسم خودم. تا اینکه روزنامه‌ی آیندگان درست شد سال ۴۹. ما رفتیم روزنامه. ما رفتیم روزنامه‌ی آیندگان. قضیه جدی بود. به من گفتند تو می‌شی خبرنگار نخست وزیری. نمی شد رؤیا فروخت. حالا دیگه برخورد کردیم به بن بست. یک بچه‌ای که فقط رؤیافروشی بلد بود، به یک مانع سخت برخورد. رؤیای تو رو نمی‌خرن. یک چیزی ازت می‌خوان اسمش حقیقته. فقط چیزی ازت می خرن که دو تا سورس (Source) ، دو تا منبع ثابت داشته باشه. بنابراین هی رفت تق خورد… این دبیره گفتش که این که گفتی از کجا اومد؟ نه نیومد. اینا رو ساخته. هی رفت با خودش جنگید. من اینکاره نمی‌شم. اینا صنعتشون واقعیته! Reality  . من صنعت ذهنیم رؤیاست. من قصه می فروشم. از اول عمرم قصه می فروختم. اینا به من می‌گن ما قصه نمی‌خواهیم از تو. من چرا اومدم تو این شغل. برای چی اومدم؟ باید برم بیرون.

ولی خوب جاذبه داشت براش. بنابراین این تضاد دائمی شب نخوابیدن‌ها کم از اون درد پا نداشت. سخت بود. شما دائمأ بین این دوتا سر می کنید. این با این بدبختی همین طور سعی کرد و تو اون روزنامه‌نویسی مثلاً حالا رشد کرد. رفت تلویزیون. رفت این ور اون ور و اینا. دیگه بالاخره روزنامه نویس معروفی شد و راه افتاد دور دنیا. برو با این مصاحبه کن، با تیتو مصاحبه کن  با انورسادات مصاحبه کن. این ور اون ور دنیا برو بچرخ و اینا فلان و اینا. فیلم تهیه کن. از این چیزا. شیطونی کن و…

واقعیت موقعی که حرکت نداشت بد بود

وقتی حرکت داره شبیه رؤیاست

یه روزی خبردار شدیم که مردم تو خیابونند. یک شعارهایی می‌دن. معلوم شد که مردم زده زیر دلشون می خوان انقلاب کنند. حالا ما هم روزنامه‌نویس بودیم دیگه. بنابراین باید دنبال اینا راه می افتادیم ببینیم چه خبره. راه افتادیم. صبح اول صبح می‌رفتیم خونه‌ی آقای دکتر بهشتی، بعد از خونه‌ی دکتر بهشتی می‌رفتیم دفتر نخست وزیری پیش شاپور بختیار. بعد از اونجا می رفتیم پیش رئیس ستاد بزرگ ارتشدارن؛ تیمسار عراقی. بعد از اونجا می رفتیم پیش مهندس بازرگان. ده تا دوازده شب جسد خونه بودیم. شب هم نصف شب پشت بون و بی بی سی و اینا. اِه… حقیقت! نه… جذابه. بیخود من فکر می‌کردم.  بیخود من فکر می‌کردم. جذابه! اون موقعی که حرکت نداشت بد بود. وقتی حرکت داره شبیه رؤیاست. بنابراین عیبی نداره. می‌افتی توش. هی گزارش کنم. ما شروع کردیم خبرگزاری فرانس پرس. روزنامه‌ها بسته بودند. حکومت نظامی روزنامه‌ها رو…  در اعتصاب بودند. ما شروع کردیم با خبرگزاری‌های خارجی کار کردن. بنابراین حالا شروع کردیم رؤیاهای خیابونی رو فروختن. همین طور با همین سیر رفتیم رفتیم رفتیم تا صاحب رؤیا اومد رفت اینجا. رفت تو مدرسه‌ی علوی نشست. ما رفتیم تو مدرسه‌ی علوی. برو، بیا، اینا. فلان اینا. هی این شعارها هی تند می‌شد هی. و کسی به این فکر نمی کرد که این سرو ته این قضیه کجا داره می ره. این هم که اصلأ وقت فکر کردن نداشت. انقدر حوادث تند شده بود که صبح ساعت هشت می‌زد بیرون. ۴۰ تا حادثه رو می‌رفت کاور می کرد. بعد ۵۰ تا باید گزارش می‌نوشت. همین طور جسدی ازش باقی می موند. تا برسه به شب. قرق بشه و الحمدالله کسی رو تو خیابون راه نمی دن. قرق بشه. اونوقت باید بشینی اینارو بنویسی. تا نصف شب و دوباره فردا صبح همین طور. همین طور زندگی داشت می‌رفت. انگار نه انگار این reality   که از مهمترین تفاوت‌هایی که با قصه داره اینه که فرمان زمانش دست شما نیست. یعنی برخلاف قصه که شما هروقت دلتون خواست نگهش می دارین ولی اونی که در بیرون اتفاق می‌افته فرمانش دست ما نیست. اون خودش تعیین می کنه که کی می ره  کی وای میسته کی تکون می خوره. کی مثلأ از تو مدرسه‌ی علوی می ری اونجا. بعد حوادث می رسه به ۱۹ اسفند، ۲۰ اسفند، ۲۱ اسفند، ۲۲ اسفند.

[clear]

غروب روز ۲۲ اسفند، به ماها آقای مهندس بازرگان گفتش که آقای قطب زاده بره به تلویزیون. به من هم گفتش که شما تلویزیونی هستین و اینجا تموم شده و اینا برین. ما رفتیم بالا. واقعأ به شما بگم. این بخشِ رؤیاش نیست. من تا این لحظه به این موضوع فکر نکرده بودم. ما رفتیم تلویزیون. نیم ساعت بعد باید برنامه شروع می‌‌شد. برنامه هم اون موقع ۲۴ ساعت نبود. از ساعت ۶-۷ عصر شروع می شد تا ساعت مثلاً ۱۱ شب. زودتر از ساعت ۴ شروع می شد. داشتیم نزدیک زمان شروع تلویزیون می شدیم. دیدیم شلوغه. پائین و بالا و اینا. قطب زاده از اون بالا اومد پائین. گفتیم چه خبره. بچه‌ها می‌گفتند که آقائی که شما او رو فرستادین، اومده می‌خواد به عنوان سرود شاهنشاهی برای شروع برنامه سرود “ای خمینی ای امام” پخش کنه. و بچه‌ها هم می‌گفتند نه آقا نمیشه. این سرود نیستشه و اینا و بعد هم خش داره و صداش هم خوب نیستش و توی حموم ضبط شده و فلان و این حرف‌ها. این نمیشه. اونوقت اون هم می‌گفتش که خوب پس چی. می‌گفتن همین چیزی که تو اعتصاب ما بودش “ای ایران ای مرز پرگهر”. اون هم می گفت نه نه نه این خاک داره و خاک اصلاً غلطه و دوره‌ی رضا شاه و از این حرف‌ها اوم داره. دعوا شده بود. این تلویزیونه هم مونده بود رو هوا. ۱۰ دقیقه مونده بود به زمان پخش. هی بچه‌ها مونده بودند چکار کنند و پخش نمی‌شه و فلان و این حرف‌ها و اینا. رؤیا پردازه پرید وسط و گفت آقا کاری نداره. رفت به قطب زاده گفتش راه حلش اینه که این صدایی که شما می گین مناسب برای پخش نیست اوم داره،  بذار همون “ای ایران” پخش شه بعد همین الان اعلام بکنین که باید متخصصین و موسیقی دان‌ها بیان سرود جدید برای مملکت درست بکنن. گفت هان خوبه. بعد این رؤیاسازی که رفته بود زیر فشار حقیقت، متوجه شد که اِه.. یک جاهایی هم می‌شه یک اثر تاریخی پیدا کرد. تا حالا به این موضوع فکر نکرده بود. این رؤیاپردازی که تبدیل شده به تاجر به خیال خودش حقیقت این جور چیزها هم پیدا می شه توش.

[clear]

این reality  که ما می دیدیم تو خیابون اتفاقأ تخیلی تر بود

[clear]

ده روز بعد از انقلاب بود. برای اولین بار یک نفر تو خیابون بهش گفتش که خودفروشِ درباریِ پدر سوخته و اینها. تا حالا نگفته بودند بهش. معمولأ تو خیابون اتفاقا می‌شناختنش و اینا. دعوت می‌کردن حرف بزنه باهاشون. شعر بخونه و… ولی اینجا فضا تند شد. یک‌هو یک دختر جوونی اومد جلو بهش گفتش درباری ضد انقلاب و پدر سوخته و اینها. این هم که جای بحث وسط خیابون نبود و دو سه تا مرد کلفت بودن و یکیشون هم یک مشت زد و. محکم و این ترسید و یک ذره جمع و جور می‌کرد. داشت یک خبرهایی میومد از بیرون. انگار از دل واقعیت یک مشت اومده بود بیرون، می زد تو چونه‌ی این بچه که حالا بزرگ شده بود. و بهش می‌گفتش که این دنیائه دنیای واقعیه. حقیقت نیست. شوخی نکن باهاش. یک ذره جدی باش. تو این زمان ناچار زیرزمینی شد. چون چند بار گرفتنش و دید خوب نمیشه می‌گیرن. بر اساس اینکه آشناست قیافه اش می‌گیرنش. به هرحال ناچار زیرزمینی شد. یهو زندگیِ پرتلاطمِ این ور و اون ور دنیا و توی یک هفته دو بار می‌رفت به آمریکا و مصاحبه با کیسیجر و اینا، یه‌هو تبدیل شد به یک زیرزمینی و در اون زیرزمین حتی یک ۲۰ روزی هم، هم‌خونه شد با مهندس سیحون که چند سال پیش فوت شدند، و این شد یک چیزی شبیه سلول انفرادی.

نه هیچ تخیلی خالی از واقعیته

نه هیچ واقعیتی خالی از تخیل هاست

تو سلول انفرادی آدم فکر زیاد می کنه. در اونجا یک فکری که به او دست داد این بود. که چرا من فکر می کردم که واقعیت با این خیال این همه اختلاف داره. و این ها دو  چیزند. و من چرا اون رو بلدم. اون رو بلد نیستم.  حالا که این رو بلد نیستم باید اون رو رها کنم. این طوری نیست. این reality  که ما می دیدیم تو خیابون اتفاقأ تخیلی‌تر بود. به خاطر اینکه به شعارهاشون دقت کنین. یک عده راه افتاده بودند می گفتند ” تا فلانی کفن نشود این وطن وطن نشود”. این یعنی چی؟ این آخه یعنی چه. یک عده دیگه راه افتاده بودند یک نفر رو گذاشته بودند رو ماه. چه جوریه؟ فقط تخیله. فقط تخیله که داره همین طوری با هم‌دیگه می‌جوشه. ولی در یک لحظه‌ی تاریخی تبدیل به حرکت شده. شروع کرده. می شکونه. ویران می‌کنه. اعدام می‌کنه. این چه جوریه. بنابراین یک سئوال براش پیدا شد در ۳۲ سالگی؛ که مرز این حقیقت و خیال چیه اصلأ؟ آیا واقعأ اینطوره که ما فکر می کردیم؟ این حقیقت یک چیز مسلم قطعیست که ناگزیر باید در مقابلش تعظیم کرد؟ و تخیل یک چیز واقعأ تخیلیست؟ یعنی من قصه‌ای که نوشتم مثلأ فرض کنید در مورد قصه‌ی “امینه” که همین دیروز یک نفر به من ایمیل کرد دیشب. ایمیل کرده که من تو امریکا زندگی می‌کنم. بعد از چند سال رفتم ایران. رفتم گنبد قابوس و موندم اونجا فقط به خاطر اینکه قبر امینه رو پیدا کنم. حالا من رو راهنمائی کنید. حالا در کتاب اون اولش نوشته که قصه است. خوب اگر قصه‌ای را انقدر باور کردین حقیقت می‌شه. من ۱۷ کتاب نوشتم ولی ۸ تاش تاریخه. ۱۰ تاش تخیلمه. الان با این نگاهی که دارم به شما می‌گم وقتی نگاه می‌کنم اصلاً مرزش برام معلوم نیست. خودم وقتی که اینا رو می‌نوشتم، وقتی امینه تموم شد یک ماه یک ماه حالم بد بود. گلوم گرفته بود. صدام در نمی‌اومد. من عاشقش شده بودم. نه از این عشقی که محمد علی به من داره. ولی مثلأ وقتی که این “سه زن” رو می‌نوشتم اون تاریخه. وقتی این “سه زن” رو می نوشتم این شخصیت‌ها رفته بودم این ور اون ور. یکیشون فامیلم بود. اون یکی یک جور دیگه بودش و اینا. بنابراین نزدیک بودم باهاشون. می شناختمشون.

چنین بودش که من در آغاز چهلمین سال عمر کشف کردم که نه هیچ تخیلی خالی از واقعیته نه هیچ واقعیتی خالی از تخیل هاست. دعوای بیخودی با هم دیگه می‌کنیم. دعوای ما یک جای دیگه است. من الان نظر خودم رو نمی‌گم راجع به اینکه اونجای دیگه کجاست می ذارم شما اگه خواستین بپرسین.

سئوال و جواب های بعد از این گفتار نیز در جای خود حرف‌های جالب توجه و قابل تعمقی دارد. در متنی جداگانه به آن می‌پردازم

——————————————————-

(*) سخنرانی مسعود بهنود به دعوت SFU Iranian Club  و حمایت آقای فرهاد صوفی

(**) آقای محمد محمدعلی نیز گفتاری قبل از ایشان داشتند و به طور عمده درباره‌ی چگونگی شدت عشق خود به ایشان صحبت کردند و اینکه چگونه با اینکه دو سال مسن تر از ایشان نیستند ولی خیلی جلوتر هستند در بسیاری زمینه‌ها

(***) تیتر سخنرانی که بر روی پرده گذاشته شده است: ” گام زدن در مرز واقعیت و خیال “

(****)از مشخصاتی که محمد محمد‌علی شمرده بود در وصف مسعود بهنود

(*****) چند کلمه را هنگام پیاده کردن متن نتوانستم متوجه بشوم. جایش را با علامت سئوال می گذارم. اما نامشخص بودن این کلمات صدمه‌ای به فهم مطلب نمی زند

نسل آینده ی ایران، ایران رو خواهد ساخت و اشتباهات ما رو هم نخواهد کرد

 

سئوال و جواب در نشست با مسعود بهنود (*)

پس از سخنرانی گام زدن در مرز واقعیت و خیال “

 behnood-1

“…اومدن گفتن آزادی، اومدن گفتن دکتر مصدق، اومدن گفتن کودتای ۲۸ مرداد، نمی دونم، عکس تختی رو درآوردن، عکس آل احمد رو در آوردن، اینا نیومده بودن برن برای اینکه قصاص درست کنند که..”

” …ماها یادگار یک دوره ی زلزله ایم. با هم دعوا داریم. این مجاهده. این توده ایه. این طرفدار جمهوری اسلامی بود. به این گفته روشنفکر شیعه. به اون گفته سردار عرفان…”

” جواب معروف مرحوم مشیرالدوله  به سفیر اون زمان انگلیس “جونز”:

اگر جهازات انگلیس رو از پشت تو بردارند و فقر مزمن مردم ایران رو از پشت من بردارند معلوم نیستش که شما از من بیشتر داشته باشید”

سئوال کننده سئوالی می کرد. مسعود بهنود باز قصه می گفت. این شک را بر می انگیخت نکند بخشی از این پاسخ ها ساختگی است. حتی شاید فی البداهه در روز سخنرانی به واقعیت اضافه شده است. گاهی مقدمه چینی آنقدر گسترده می شد و بال و پر داشت که از اصل سئوال دور می افتاد. ولی دو باره به آن برمی گشت. مثل فلاش بک های توی یک داستان. یا داستان کوچکی در دل یک داستان بزرگ تر. گاهی هم به گفته ی خودش سئوال اصلی را گم می کرد. ۵۵ سال کار روزنامه را انگار می بایست خالی کند. می کرد. و بسیار کارکشته است در اینکه در پاسخ یک سئوال چه جوابی بدهد که حرف هایش را زده باشد.

در رویکرد دوباره به رؤیاپردازی، مسعود بهنود این بار با چراغ  پا در حیطه ی رؤیا می گذارد. اگر در دوران کودکی رؤیا بسیار دست نخورده و صاف و خالص بود، حالا رنگ خرد و واقعیت به خود می گیرد. و در واقع اصل براساس واقعیت  تاریخی است البته با چشم های یک رؤیاپرداز. بنابراین یک داستان تاریخی که در مقابل ما قرار می گیرد شاید مستند ترین و واقعی ترین تاریخ است که با بیشترین جزئیات واقعیت و حساس ترین روح بشری سرو کار دارد. حالا اینجا ما با تاریخ خشکی که از جنگ و گریز ها و اعداد و واکنش ها حرف می زند روبرو نیستیم. ما در اینجا با روح زمانه سروکار داریم. آن حس زیبایی که شما فقط باید پیاده راه بروید به کارتیه لاتن پاریس تا روحش را حس کنید. سواره در اتومبیل، خطی از آدم ها و خیابان ها و ساختمان ها از جلوی چشم می گذرد. اما آن پیاده است که تک تک چهره های منتظر در کنار چشمه ی سن میشل را از روبرو حس می کند، گرمای باندهای موسیقی خیابانی را به جانش می ریزد، در دالان های رستوران های کوچک و فراخواننده جذب می شود و پاریس رؤیایی را با همه ی جانش حس می کند.

د راین فراز رؤیاپردازی است که سعدی و خاتمی و مادر بزرگ مسعود بهنود با گوردیوال مهمان او هستند در رادیو فردا. مثل گوردیوال که کوروش کبیر و کنفوسیوس و زردشت، سه تا آدم غایب، شخصیت های داستانش می شوند.

و در بازگویی تاریخ زمان انقلاب مباحثی را مطرح می کند که هرکدام خود یک کتاب است. و خیلی بحث ها دارد که فرصت های بیشتری را می طلبد. مباحثی که می بایست با دیدگاه های گوناگون و از جوانب گوناگون مورد مطالعه و گفت و گو قرار بگیرد.

و پایان گفت و گو بسیار امیدوار کننده است. به نسل جدید باور دارد. مسعود بهنود پایش روی زمین است. با همه ی آن رؤیا پردازی ها اما سال ها تهیه ی خبر و گزارش از اقشار مختلف مردم از درباریان گرفته تا اهل ادب و هنر و مردم فرودست، و علاقه ی مفرط به مطالعه و نگارش تاریخ و داستان های مایه گرفته ار تاریخ از او یکی از افرادی ساخته است که واقعیت جامعه ی ما را با پوست و گوشت خود لمس می کنند. خود و نسل خود را با تیغی برنده به نقد می کشد. مصالحه ندارد. رک و پوست کنده حرف هایش را می زند.

سه شنبه بیا پرُو…

مهین میلانی: وقتی که رضا شاه رو برکنار کردند، مونده بودند که چه کسی رو  جایگزین او کنند. تا اینکه تصمیم گرفتند پسر جوان او را، محمد رضا شاه، که بی تجربه بود و از مملکت داری چیزی نمی دانست به جای او بر سلطنت بنشانند. به همین دلیل این وزرا بودند در زمان او که مملکت را در واقع اداره می کردند. تا اینکه در زمان مصدق شاه با آمریکا همراهی می کند تا کودتای ۲۸ مرداد صورت بگیرد. سئوال اینست که آیا شاه هنوز از روی بی تجربگی بود که با این کار موافقت می کند، یعنی نمی دانست چه کار دارد می کند، یا اینکه حالا برای اینکه بتواند قدرت را از وزیر به شاه که خودش باشد منتقل کند هم دست کودتا می شود. دیگر اینکه در اواخر سلطنت او در مذاکراتش با آمریکا یا در صحبت با خبرنگاران مخالفت هایی دارد بر سر یک جور استقلال برای اداره ی امور کشور و مسائل مربوط به استخراج و فروش نفت. آیا می توان حرکت های او را نوعی استقلال طلبی نامید؟

مسعود بهنود: گفت یک نفر رفت دمِ… اون موقع ها در زمان ما ساندویچ و اغذیه فروشی که به معنیِ عرق فروشی بود، بیشتر دست مسیحیا بود دیگه. به همین جهت بهشون می گفتیم “بارُن”. گفت یک نفر رفتش دمِ مغازه ی “بارُن”. گفتش که بارُن یک نون بولکی. یعنی یک نون بولکی بردار از عرض ببر، خمیرش رو از تو دلش در بیار. بعد یک دونه بسته کالباس بیار. دو – سه میل بیشتر نباشه. چهارده تا ببر. بعد اینارو بذار. بعد اینارو یک لایه کره بمال. بعد یک کاهو وردار. سه تا برگ کاهو بذار. بعد گوجه فرنگی. ولی گوجه فرنگی ها رو از این ور نبر. همین جور ادامه داد. بعد دید که بارُن همین جور وایساده هیچ کار نمی تونه بکنه. گفتش که بارُن گفتم که این کارها رو بکن. گفت والله اینایی رو که تو گفتی سه شنبه بیا پرُو. حالا چشم خدمتتون عرض می کنم. ولی بذارین یکی از دوستانی که پُرو نخواد سئوال کنه.

قصه نویس می آد و از اجزاء واقعیت یک دنیای جدیدی خلق می کنه

س: شما گفتید دعوا جای دیگه است. گفتید سئوال کنید بهتون می گم.  

مسعود بهنود: ببینید دعوای حقیقت و مجاز حالا به نظر من . نظر من تنها که نیست. حالا در این زمینه چیز خوندم. بدون ذکر مأخذ دارم می گم. به حساب خودم نذارم. در حقیقت علمای قوم. من چندی پیش هم تو برنامه ای که آقای صبا درست کرده برای رادیو فردا، نمی دونم کدومتون دیدین اسمش “میزبان”ه. اونجا تو مهمونی فرضی گفتم که “گورویدال” رو خواهش کرده بودم بیادش.. ظاهرأ همه ی مهمونایی رو که من داشتم همه می شناختن. گورویدال رو کمتر می شناختند. یعنی سعدی رو طبیعتأ همه می شناختن. مادر بزرگ من هم خودم می شناختم کافی بود. بعد غیر از سعدی و اون هم آقای خاتمی بود که اون هم می شناختن. بنابراین خیلی چیز زیادی نمی موند جز اینکه گورویدال رو نمی شناختند.

ولی اونجا توضیح دادم که گورویدال اون نویسنده ی آمریکائی است که همین یکی – دو سال پیش فوت شد، و نویسنده ی برجسته ایست که چند تا فیلم از ساخته هاش ساخته شده…یکی از کتاب های گورویدال کتابی است به نام “آفرینش”. به فارسی هم ترجمه شده Creation. من سال ها بود همین طور که وسط این روایت مختصر این زندگی براتون گفتم، سال ها بودش که قطعی بود برام که حقیقت یک جریانه و تخیل یک جریان دیگه ایست و به همین جهت کاملأ این تقسیم بندی شده بود تا یک بار گلشیری اتفاقأ یک روزی یک مقاله از من خونده بود. از شکل نوشتارم مثل اینکه خوشش اومده بود. ولی با موضوع مقاله موافق نبود. اومد به من گفتش که فلانی چرا قصه ات رو نمی نویسی؟  گفتم قصه…چیه… گفت ببین تو مدتیست مقاله می نویسی. ولی این قصه است. قصه ات رو بنویس. بعد این خیلی حرف چیزی بودش. من رو به تقلا انداخته بود از جمله دو- سه روز بعدش هم با دکتر براهنی هم صحبت کردیم گفتم این چی می گه. گفت من مدت ها بود می خواستم این رو به تو بگم. هوشنگ راست می گه. تو قصه ات رو بنویس.

من تا این زمان واقعش اینه که فکر نکرده بودم که اون چه رو که تو ذهنم هست رو به عنوان قصه بنویسم. چرا که سهمش از نظر واقعیت به نظرم زیاد بود. این که عرض کردم این رو بعدأ می گم، اینه که دارم بهتون می گم. گورویدال این قصه ای رو که ساخته، سه تا شخصیت یا چهارتا شخصیت داره. یکیش کوروش کبیره. یکیش کنفوسیوسه. و یکیش زردشته. و راوی هم نوه ی زردشته. بنابراین توجه می کنید که سه تا آدمی رو که هم زمان نبودند رو هم زمان کرد. چند قصه باهم. و برای اینکه این رو بگه این رو به صورت گزارش اون خبرنگاره داد. اما هشت سال براش مطالعه کرد. یعنی شما وقتی Creation  رو می خونید هیچ کتاب تاریخی  انقدر به شما آگاهی نمی ده.

شما قصه ی “معبد آناهیتای شوش” رو بخونید. اصلأ واقعأ تکون دهنده است. قصه ی معبدی که درست شده بود و این رو این آخوندای زمان زرتشت و  حالا هر دین دیگه ای که داشتن، اینا درست کرده بودن  به دلایل شخصی شون. و شایعه کرده بودن هرکسی رو در این معبد حامله بشه فرایزدی در شکمش خواهد رفت. بنابراین یک وسیله ای پیدا شده بود برای الواتی علما.

بعد یک صحنه ای داشت در باره ی اینکه در معبد آناهیتا چگونه جانشین بعدی کوروش پیدا شد. و این مال موقعی است که رفته است قهرمان قصه. نمی خوام حالا اون قصه رو براتون تعریف کنم. طولانیه. او می ره به این آخوندا باج می ده و می ره.. تو موقعیتی قرار می گرفته که می دونسته پسر کوروش می آد در اون روز برای الواتی.. بنابراین می ره اونجا می خوابه و وقتی پسر کوروش کارش تموم می شه میگه که سلطان آینده رو در شکم دارم. اصلأ قصه باور نکردنیه. اصلأ تکون دهنده است. اصلأ باورکردنی نیست. و شما فکر کنید این رو گورویدول کلش رو تونسته ببره.. من چند بار این قصه رو هم به فرانسه خوندم هم به انگلیسی. ما خونده بودیم که قصه نویس بعد از خداوند یا آفرینندگان زمین تنها کسی است که یک آفرینش مطلق داره. چون دیدین که الان قصه ای که محمد علی گفت هیچ کدوم شبیه حسن هایی که گفت شبیه من نیست. همه ش رو ساخته. این یک آفرینشه دیگه. همون کن فیکونه دیگه. خواست  شد. این حس اینه که این قصه نویس می آد و از اجزاء واقعیت یک دنیای جدیدی خلق می کنه، چون اگر از اون اجزاء واقعیت بیاد بیرون این believable  نیست. قصه نمیشه ها؟ بنابراین سئوالتون این می شه. با اجزاء واقعیت ایشون یک قصه می نویسه. ولی این قصه رو واقعیت ننوشته. این قصه رو محمد علی نوشته. بنابراین ملاحظه می کنین مرز این دوتا خیلی به هم نزدیکه.

این تضاد درونی که من ۱۴ سال با خودم کشیدم، ۱۴ سال من رو بی خواب کرد، ۱۴ سال نذاشت قصه بنویسم، به خاطر این بود که این رو کشف نکرده بودم. به همین جهت اگر ملاحظه کرده باشین، من معمولأ بالای قصه هام می نویسم It is a fable. Better to believe it.    به هر دو معنی یعنی هم خودش رو باور کنین هم قصه رو باور کنین. اگر هنری داشته باشم، اینجایی بوده است که با تصویرپردازی کاری کردم که قصه هه تا اندازه ی ممکن قابل باور شه.

ما نزدیم. زدند. بابامون رو هم درآوردن

س: در یکی از مقاله هاتون نوشته اید: “ما را به سخت جانی خود انقدر گمان نبود. ما به دعوتی نیامدیم که  برویم. ما می مانیم. بنابراین  وقتی که این مقاله رونوشتید توی مرز خیال بودید و بعد با واقعیت روبرو شدید مجبور شدید کشور رو ترک کنید.

مسعود بهنود: بیشتر از اینهاست. شما یکیش رو کشف کردید. تعداد قول هایی که دادیم نشد خیلی بود. بله من اتفاقأ تازگی ها این رو به مناسبتی بازنشر کردم تو فیس  بوک…وقتی که معلوم شد که دیگه جمهوری اسلامی تحمل ما رو نداره، آیندگان رو زد، ماها رو هم تعطیل کرد، من از فرصت قانونی که پیدا بود، غیر از  آخرین شماره ی تهران مصور- اون موقع تهران مصور در می آوردم. سی تا شماره در آوردم – از اون فرصت قانونی استفاده کردم یک supplement   ی هم منتشر کردم. و شاملو و ساعدی و خودم و فرج با اسم چریکی اش، حسین رهرو” توش چیز نوشتیم. عنوانش بود ” آزادی در خطر “. یک طرحی هم رادپور کشید که عزرائیل رو نشون می داد بالا سر ما وایساده. بالا سر آزادی وایساده.

مقاله ی من اونجا، مختصرش اینه که برای شما می گم. نوشتم که ” پدرانمون وقتی که سال ها بعد از مشروطیت، و این همه خون دادن رضا شاه اومد و گفت حکم می کنم، در دهنش نزدند. و این خجالت رو از ما کشیدند. ما چنین خجالتی نمی کشیم. در دهن کسی می زنیم که به ما حکم کنه.” ما نزدیم. زدند. بابامون رو هم درآوردن. از این خیال ها زیاد کردیم. ازجمله همونطور که شما گفتین من در یکی از کتاب هام اسمش هست ” مانی مانی”. نوشته بودم که ما به دعوت کسی نیومده بودیم که بیرون بریم. اینجا خونه ی ماست. ولی فکر نکرده بودیم یک روز ما رو می اندازند بیرون و در رو می بندند. کاریش نمی شه کرد. آره. واقعتیش اینه که وقتی من آمدم بیرون، با وثیقه اومدم سخنرانی کنم تو اروپا، اصلأ قصد بیرون اومدن از کشور نداشتم. اصلأ. ما یک عمری محمد علی که من رو می برد مدرسه، برای اینکه به خونه ی ما برسه باید از جلوی کلانتری یک رد می شد. من که نمی دونستم ولی دستورالعمل او بود که نزدیک کلانتری که می شد می رفت این ور خیابون. ما رو از اون ور می برد. از اون ور دوباره برمی گشت میومد این ور خیابون. یعنی قرارمون انگار این بود که من باید یک جوری تربیت بشم که تو کلانتری نگاه نکنم. چه برسه برم تو اوین بشینم تو سلول با یک عده ای جنایتکار و قاتل و اینا. اصلأ در دستور نبود ولی شد. اصلأ فکر نمی کردم فرضأ اینکه برم سلول انفرادی تحمل کنم دوماه. اصلأ تصور پذیر برام نبود با عادت های به قول اینا بورژوازی که داشتم، مثل اینکه بالشم رو همه جای دنیا همیشه با خودم می بردم، اگه رو بالش خودم نبود نمی تونستم بخوابم و از این حرف ها. رفتیم اونجا دیدیم دمپائی رو هم می شه گذاشت روش خوابید. مسئله ای نیست. بنابراین یک ذره پوستم کلفت شده بود. از این حرف ها می زدم. ما به دعوت کسی نیومدیم و فلان و…

اومدیم بیرون. اینا در رو بستن. یعنی اعلام کردن که نه حکم رو باید اجرا کرد و این جدیدیا باید برن زندان و باید بیاین محکمه و اینا. بعد من  پسرم نیویورک بود. پسرم به من تلفن کرد. لندن بودم گفت بابا می خوای چیکار کنی؟ گفتم هیچ چی مصاحبه کردم. می خوام برگردم. پریروز اونجا بودم بابا جان. پریروز اگه حکم رو اجرا می کردن چی کار می کردم؟ گفت مگه چه گوارایی مگه؟ گفتم نه. گفت تو یک عمری گفتی من اهل این کارها نیستم. این کارها چیه می کنی؟ جوگیر شدی بابا. گفتم چی. حالا می گی چی کار کنم؟ من اونجا جواب خیلی دندان شکنی به نیما دادم ولی بعد قانع شدم. جواب دندان شکنم هم این بود. بهش گفتم که تو. البته این گفت و گو کنار نیاگارا بود. بعد نیما رفت نوشت. رفت تو گلوب اند میل نوشت و اینا.

اونجا به من گفت نرو و تو و این حرف ها. من رو عصبانی کرد. گفتم ببخشید شما به چه حقی برای من تعیین تکلیف می کنی؟ این که برو یا نرو. اصلأ کی به تو حق داده که تو برای من تصمیم بگیری یا توصیه کنی؟ تو چه چیز داری.. چه شأنی داری برای هم چنین کاری؟ بعد خودم جواب دادم گفتم جواب من رو این خواهی داد که می گی بابامی. بابامی. حق دارم این کار رو بکنم. منم اونجا بابامه. به همین رآلی. بنابراین حق نداری ازم بخوای برم. ولی نشد دیگه.

 [clear]

مردم بیشتر بر اساس خیال انقلاب کردند

س: شما یک بار فکر می کنم تو یک برنامه ی رادیو آمریکا گفتید که جریان انقلاب یک داستان بود.  واقعیت نبود. یک شوخی بود. با توجه به شناختی که از شما داشتم و صحبت هایی که الان کردید، من احساس می کنم ما نمی تونیم این قضیه رو به این صورت ببینیم که ما خودمون مسئولیت پذیری خودمون رو برای اتفاقاتی که زیرپا می گذاریم و فکر می کنم از نظر فرهنگی این شرایط رو هم داریم که هیچ وقت (البته این نظر منه) خیلی از کارهامون رو نمی خواهیم قبول بکنیم. از بچگی به بچه هامون یاد می دیم که اگه خوردی زمین، زمین رو بزن تو مقصر نیستی. ولی واقعیت اینه که همه ی مردم بودند. خود من ۷ سالم بود و تو اون جریان تظاهرات شرکت کردم. اتفاقأ بودم. خانواده ی من بودند. همه بودند. همه ی ماها بودیم. واگر بخواهیم این رو به سمت خیال ببریم و بگیم این خیال بوده، خیلی از اتفاقاتی که در پیامد این داستان افتاد، همه فراموش می شه.

مسعود بهنود: ممنونم. نکته ی خوبی رو می گی. اختلافمون سر اصل قضیه نیست. اختلافمون شاید در اینجا باشه که عرض می کنم. اگر یک موقعی هم فرصت کردین رجوع کنین من توی جلسه ی استانفورد این رو باز کردم. کتاب آینده ی منه. بخش هایی از کتاب آینده ی خودم رو اونجا تو استانفورد گفتم هستش اونجا. ببینید من تصور می کنم اختلافی که همه ی ماها داریم سر   ماجرای همون خوابی که عرض کردم یعنی انقلابه، به خاطر اینه که به صورت حرفه ای به اون نگاه نمی کنیم. حالا شما فکر کنید که م مثل بعضی از بچه هایی که اینجا هستند، فکر کنید که من حرفه ام فیلم سازیه فقط. فقط این حرفه رو بلدم.

فیلم ساز ها برای کشف حقیقت فیلم رو دور آهسته می کنند و عیب هاش می زنه بیرون. یعنی فیلم رو از ۲۴ فریم تبدیلش می کنند به فریم های کمتری، بعد معلوم می  شه که توش اشتباهات چی بوده و چی شده. اگه ما اون جریانی رو که اتفاق افتاد – من به عنوان اینکه در اون زمان ناظر بودم و کارهام غیر از گزارش گری چیزی نیست، بنابراین در ۵۵ سال گذشته از بزرگ شدن گوگوش برای اولین بار من نوشتم. نوشتم بچه ی یتیمی که پشت سن بزرگ می شه تا مرگ فروغ. شما غیر از گزارش من در باره ی مرگ فروغ گزارش دیگه ای ندارین. در زمان خودش ندارین. بعدأ نوشته شده. ولی در زمان خودش. فقط گزارش من  همه جا چاپ شد. به هرحال مقصودم اینه که در ۵۵ سال گذشته من هرآنچه دیدم گزارش کردم. هرآنچه که دیدم از جمله انقلاب رو. انقلاب ایران  عرضی که اونجا کردم این موضوع کتابمه و امیدوارم عمرم اجازه بده. من هم نزدیک یک ماه دیگه سنم می رسه به ۷۰ سال.

انقلاب ایران یک حرکت نبود. اگر ما این رو به دور آهسته کنیم، خواهیم دید که سه تا حرکت بود. یک حرکت شکست اقتصادی رژیم شاه بود. که براش مردم ریختند تو خیابون. در این بخش می شود گفت ۹۰ در صدش فقط مردم بودند. نه حکومت شاه نقشی داشت، نه خارجی نقشی داشت. حالا این درصدها درصدهای چیز نیست، ریاضی نیستش که. حدس و گمانه ولی به هرحال مقصود خیلی تأثیر کم بود. مردم بودند. به هرحال اومدند و بیشتر به نظر من بر اساس خیال اومدند. و بر اساس خیال کردند او بزرگترین ثروتمند جهانه که نبود. براساس خیال او رو کردند بزرگترین.. یک شعر تو روزهای انقلاب  داشتیم تازگی ها نگاه می کردم. من طرفدار پادشاه نیستم ولی شاید بتونم ادعا بکنم که به دلیل شغلم طرفدار حقیقت یا واقعیتم.

شاه دلش می خواست که  ایران سوئیس شه

ولی خوب اینا پایه ی واقعی نداشت که

یک شعری خونده می شد. شعر یک بیتش اومد توی خیابون. یک هفته بعدش ما ۴۰ بیت از این قصیده رو کشف کردیم. یعنی همین طور رفت ساخته شد. اون روزها این طوری بود. یک بیتی یا یک مصرعی میومد تو شهر.  ” گوساله بازم بگو نواره”. بعد همین طور دنبال می رفت. همین طور می رفت می رفت می رفت آخر شب یک هو می دیدی ۴۰ بیت شده. مردم همین طوری بهش اضافه می کردند. یک بیت اومده بود بیرون که “ای گرگ برو گله دگر میش ندارد”. بعد همون اول یک مصرع دوم اومد این مقطع رو کامل کرد: “هرخانه دگر یک پسری بیش ندارد”. آخه واقعأ اینجوری بود؟ خوب ما خیلی اعتراض داریم به مثلأ اعدام هایی که در دوره ی شاه شد ولی واقعأ یعنی ۳۰ میلیون جمعیت یک کشور داشته  ۲۷ هزار خونواده بودند، این طوری که در هر خانواده ای یک نفر کشته شده خوب اینطوری نبود که. این که اونجا من عرض کردم، در دفعات دیگه هم گفتم، انقلاب ایران در این مرحله یک سوء تفاهمه. یک رؤیا پردازیه. این رؤیا پردازی بر اساس اینکه… این علت عمده ش هم.. حالا نمی خوام تفسیر سیاسی کنم. از موضوع ما به دوره. علت عمده اش هم این بود که شاه انقدر در تبلیغِ ایران و گذشته های ایران و تصویر آینده…  ۵ سال دیگه ما یکی از قدرت های بزرگ جهان خواهیم شد..چه جوری؟ مگه بدون ساختن قدرت می شه شد مگه؟ با واردات کی قدرت شده؟ ولی خوب ادعاست می کنه دیگه. اون دلش می خواست. واقعأ. واقعأ اون دلش می خواست که  ایران سوئیس شه. ولی خوب اینا پایه ی واقعی نداشت که. ۵ سال دیگه کدوم قدرت جهانی؟… او می گفت. ما هم خوشمون میومد. بنابراین یک تصویر درست شد از کشور ثروتمند و کشور قدرتمند و فلان. و معلوم شب برقش خاموش شد شب ها. همه سرتاسر برق ها…خود شاه در یک مصاحبه ای گفتش که من می دونم که می گن که تمدن بزرگ همین خاموشی های برق بود. پس بنابراین دیالوگ های خود شاه رو در اون روزها دنبال بکنین، خیلی چیز طبیعیه. احتیاج به پیچیدگی و توطئه نداره. یعنی یک برنامه ی اقتصادی تبلیغ شده بود و این امیدواری شدید در مردم بوجود اومده بود که ۵ سال دیگه ایران یکی از ۵ قدرت بزرگ جهان خواهد شد و یک مرتبه بادش خوابید. افتاد. حالا اجزاء مختلف داره. من بخشی اش رو تو کتاب “از سید ضیاء تا بختیار” نوشتم. داستان ها داره. از این کامیون های وایت که قرار بودش تمام چیزهایی رو که خریده بودیم بیاره تو کشور تا دموراژ دریا که تا وسط دریا کشتی هایی بود که برای ایران بار آورده بود. ما بندر نداشتیم خالی اش کنیم. ما راننده نداشتیم  راننده پاکستانی آوردیم. معلوم شد راننده های پاکستانی یک میلیون دلار جریمه شدند. بنابراین بارها تا برسه به مصرف گرونی وحشتناکی شد. این کامیون های وایت موند تا موقعی که صدام اومد. صدام شاید ۲۰۰۰ تا تو خرمشهربرد. هنوز می گن تو عراق داره کار می کنه.

خوب این تصویر که کلأ – حالا با آمار و ارقام همونطور که گفتم این یک برنامه ی اقتصادی بود شکست خورد. مثل برنامه ی اقتصادی احمدی نژاد بود اتفاقأ. براساس سادگی تصور کرد که پول جدید نفت رو میاره…متوجه اینکه تورم وجود داره نبود. تورم اصولأ یک چیز پیچیده ایست که ما که اقتصاد نمی دونیم نمی فهمیم. فکر می کنیم گرونیه. بعد تو هم چنین فضایی این قسمت اتفاقأ قسمتی بودش که به طور خیلی طبیعی صورت گرفت. خیلی ها هم نوشتند که این بزرگ ترین انقلاب کلاسیک آخر قرن بیستم بوده و هیچ کسی هم تا زمانی که حادثه ی بعدی اتفاق افتاد به واقعیت و اهمیت و ابهت این انقلاب شک نکرده بود. هیچ کس. شما نوشته های کوکی یاما رو بخونید. حرف های ژیسکاردیستن رو بخونید. حرف های وزیر خارجه ی واتیکان رو که گفت عیسای ثانی را دیدم بخونید. اینا دیگه ایرونی نبودند که کسی گولش بزنه که. تا روزنامه های دنیا. تا مجله های دنیا. به هرحال انقلاب ایران به عنوان یک انقلاب مردمی. از این ۳۰ میلیون هم  ۲۸  میلیونش به نظر می رسید که توش شرکت داشتند.

پایگاه های شنود امریکا

ته شوروی رو شنود می کرد از داخل ایران

بعد یک خلأ پیدا شد. که اونجا تو اون سخنرانی گفتم. یک دوره خلأ پیدا شد. سه ماه هم بیشتر طول نکشید. تو دوره ی خلأ قضیه کاملأ فرق کرد. آمریکا یکهو تصور اینکه بغل گوش شوروی،  تو ایران حساس، جایی که پایگاه های شنود امریکا بزرگ ترین سیستم های شنود امریکا در ایران بود و در بقیه ی جاهای دنیا نبود. ته  شوروی رو شنود می کرد از داخل ایران. اینا قراره که دست روس ها بیافته؟ دست توده ای ها بیافته؟ شروع کردند از خودشون حرکت نشون دادن. ماها که روزنامه نویس بودیم این طوری شده بود که متوجه بودیم که ۲۰۰ نفرآمریکائی اومدند تو صحنه. هی این ور اون رو می رند می بینند، ازش چیز می پرسند. یعنی رفته بودند تو بی خبری و درعین حال اِه …مملکت بدون شاه؟ کی می خواد این رو اداره کنه؟ کی  چی  اینا. همه رو سرگیجه انداخته بود. این وسط نقش خارجی فوق العاده زیاد بود. فوق العاده زیاد بود. و نقش مردم نه. خیلی زیاد نبود چون مردم داشتند همون راه قبلیه رو آروم آروم می رفتند. یک نقشی هم پیدا کرده بود جناح مذهبی و جناح های سیاسی. شما به این جناح های سیاسی هم خیلی بها ندید. این حرف معروف دکتر امینی رو به شاه بخونید. این حرف کوچیکی نیست.

دکتر امینی رو شاه تو همین روزهای آذر یا آبان سال ۵۷ این آدم هایی رو که مغضوب بودند می خواست.  باهاشون صحبت می کرد. ازشون می پرسید هرچی بوده گذشته حالاچه کار کنیم. از سر درموندگی. اینام هروقت می رفتند و می دیدنش این همه مریض ولاغر شده متأثر می شدند. ازجمله خود دکتر امینی، دکتر مصدق. اینایی که من باهاشون حرف زدم، هرکدومشون باهاشون ملاقات می کردم، می اومدم بیرون می گفتند چرا ایشون این جوری شده؟  حالش خوب بود. هوا رو نیگا می کنه،  دیپرسه و این حرفا. بعد هی به اینها می گفت باشه الان می گین چه کار کنیم. الان باید  چه کار کنیم. الان مملکته. مملکتِ همتونه اینا.

دکتر امینی بهش گفته بود که قربان شما تعجبتون بابت اینه و برای این به من متوسل شدین که به فلسفی بگو. برای چی به من میگی که به فلسفی بگو. چون متوجه شدین که جناح مذهبی قوی شده. تنها جناحیه که دست و پایی داره. دلیلش رو هم برای شما بگم. شما ساواکتون تا دو ماه پیش به من اجازه نمی داد که در دفتر موقوفه ی خانم فخرالدوله یعنی مادر دکتر امینی دوتا صندلی بیشتر داشته باشه. ساواک اومده بود گفته بود برای چی چهارتا صندلی گذاشتین. می خوای دسته درست کنی. می خوای حزب درست کنی. تو موقوفه. بعد بنابراین ما دوتا صندلی بیشتر نداشتیم همونجا. اینا ۱۶۰۰ تا مسجد داشتند. چرا تصور می کنید من می تونم بازی رو از اون ببرم؟ این دکتر سنجابی جبهه ملی هم برای شما خواهد گفت که اینها ۵ تاشون نمی تونستن با هم جمع شن. حتی ۱۵ روز قبلش اینا جمع شده بودند توی کرج – می دونید دیگه حتما خوندید – اونجا زدند ریختند مآمورین دست داریوش فروهر و آرنج شاهپور بختیار شکست. بهش گفته بود که آقا این سیستم شما اینجوری اداره می کرد. حالا شما از من می پرسید چه کار کنم. برو از اون آخونده بپرس چه کار کنند. چون اون بلده. چون اون نیرو داشته. چون اون تونسته جمع بکنه. اون خواب نما شده. خواب نما شدن نیستش که. این سیستم می خواد. به همین جهت تو این وسط، تو این خلائه یک سری اتفاقات افتاد.

درخت زردآلو بود ازش سیب افتاد

و مهمتر از همه اینه که امریکائی ها و غرب فهمیدند که تنها کسی که ممکنه مانع ازین بشه که ایران دست چپ بیفته خمینی بود. باهوش تر از همه هم بود. یادتون باشه اینو. تا روزی که به پاریس نرفت نگفت شاه باید برود. این یک اشتباه بزرگیست که آدم هایی که مبارزه می کنند الان می کنند. می گفت قانون رو چرا اجرا نمی کنین. دائم حرف از قانون مشروطیت می زد. رسید به نوفل لوشاتو دید دکی مردم رفتند رد شدند رفتند. اصلأ نه می شه کاخ ها رو محافظت کرد. نه چیزی. شاه هم دنبال کسی می گرده فرار کنه. گفت برود.

روزی که تو تهران خط ماژینوی معروف رو کشیدن، یعنی حکومت نظامی اومد اعلام کرد از تخت طاووس به بالا دیگه جمعیت نیاد. یادتونه شما ها – از من البته کوچکترین ولی یادتون ممکنه بیاد – حکومت نظامی اعلام کرد که از تخت طاووس به پائین تو تهران هرکی تظاهرات می خواد بکنه بره بکنه. به فاصله ی چند ساعت، یعنی وقتی روز شروع شد تو اروپا،  آخوند می رفت زیر اون صندلی معروف،  تو اون  یارو سیب،  درخت سیب. اونجا مثل نیوتون. بعد گفتند نیوتون. قبل از نیوتون این جاذبه ی زمین پیدا شده بود. اصلأ کشف شده بود. تموم شده بود. اسنادش هست. نیوتون تعجبی که کرد این که این درخت درخت زردآلو بود ازش سیب افتاد. حالا این درخت سیبی که ازش زردآلو افتاد، ایشون رفت زیر این درخته نشست یک حرف خیلی مهم زد. شما از نظر سیاسی این حرف رو بررسی کنید. اصلأ واقعأ حرف خیلی مهمیه. گفت آقای امریکا تو می خوای کسی منافعت رو نگه داره که تو تهرون نمی تونه منافع خودش رو نگه داره. خط کشیده. منافعت رو بده ما نگه داریم. خیلی حرف واضحی بود. بنابراین شرایط هم برای اینکه اون هم گول بخوره فراهم شد.

یک مرحله ی سومی هم بود که جمهوری اسلامی داشت. حالا شما وقتی این سه تا رو با هم می بینید، هی از اون گروهی که تو دسته ی اول شرکت داشتند می پرسی که سومی پدرسوخته بابای مارو درآورد تو چرا رفتی تو اون ؟  اون موقع که رفت تو اولی اصلأ نمی دونست سومی می شه که.  چند میلیون مردمی که با هر حادثه ای میومدن توی خیابون، اینها که تصوری از تاسیس حکومت جمهوری اسلامی نداشتند که. حالا بار اینا رو بندازین گردن اینا که اومدن گفتن آزادی، اومدن گفتن دکتر مصدق، اومدن گفتن کودتای ۲۸ مرداد، نمی دونم عکس تختی رو درآوردن، عکس آل احمد رو در آوردن، اینا نیومده بودن برن برای اینکه قصاص درست کنند که. امیدوارم که سئوالتون رو جواب داده باشم.

تحلیل یک شغله. یک علمه.

دانشکده باید براش رفت. phd باید براش گرفت

س: شما کار من رو یک خورده دشوار تر کردین امروز.  چون من در واقع  خاطراتی که داشتم از زمان دانشجویی و نوارهای کاستی که میومد بیرون با صدای گرم شما. بویژه گفته های شما در باره ی خطبه های آقای طالقانی رو بارها و بارها گوش می دادیم. اون صدای گرم و اون جذابیت و  اون دیدی که ما داشتیم حالا جاش رو داده به  یک روشنفکر و روزنامه نگار برجسته ای که حالا بعد از این همه  سال ها دید بسیار وسیعی در زمینه ی مسائل سیاسی و فرهنگی  داره.  حالا توقع ما در واقع یک جور دیگه شده.   من هیچ وقت عاشق شما نبودم. اگر هم بودم با توجه به خانمم که اینجاست جرأت ابرازش رو نداشتم. ولی همیشه صدای شما من رو یاد خاطرات اون موقع شما می اندازه.

ولی الان کار رو دشوارتر کردین. برای اینکه وقتی صحبت از خیال می کنید و وقتی صحبت از واقعیت می کنید من چگونه می تونم با برداشت های سیاسی و اجتماعی و واقعیت ها به طور کامل اعتماد بکنم، اطمینان بکنم و رد پای اون مسعود بازیگوش و خیال پرداز رو درش نبینم. و چطور این رو  distinguish   کنم و تفکیک کنم

مسعود بهنود: خیلی حرف خوبیه واقعا. یعنی من خودم هم تو این کار موندم. من اتفاقأ واقعأ می گم. به قصد حقه بازی، فروتنی و الکی نمی گم. من هروقت که مجبور می شم که تحلیل سیاسی بکنم که خیلی حذر می کنم ازش، چون من همچنین کاری رو در تعریف روزنامه نگار درست نمی دونم، چه برسه به اینکه… بعضی از دوستان جوان ما از روزنامه نگاری تقلیل پیدا کردند به تحلیل سیاسی و از تحلیل سیاسی تقلیل پیدا کردند به اکتویست. اصلأ یک فضای فوق العاده مغشوشی. بنابراین این رو من اصلأ قبول ندارم. شما اگر دقت کرده باشین من تا حالا اصلأ اجازه ندادم کسی به من بگه مورخ، بگه قصه نویس، فلان. من همه جای دنیا به انگلیسی می نویسم جورنالیست. به فارسی می نویسم روزنامه نگار. اینا میان می گن این جوون اومده. نصف سن تو هم نداره. داریم بهش می گیم تحلیل گر فلان. شما… من می گم همین اندازه. همین بار رو اگه بتونم بکشم خیلیه. اگه تونسته باشم. قصد فروتنی و این حرف ها رو ندارم. واقعاً می گم. شرمنده ام از اینکه اینطوریه. اما بسیاری از مواقع اتفاق می افته که سن آدم…و خوب سن یکی از پایه های اون کاره دیگه. چون تجربه پیدا می کنه آدم. تجربه تو تکرار می تونه کمک بکنه به شناخت واقعیت. یعنی شما می تونین بگین ۵ تا حرکت  یک زمان، یک شکل در تاریخ ایران بوده. پس این قاعده بندیه. و ازش به یک نتیجه ای برسیم که همیشه هم درست نیست. بعضی اوقات هم غلطه.

هروقت رفتم، اینجوری خودم رو تفسیر کردم. که من فقط منوئیست سن و تاریخ حضورم. فقط تجربه می فروشم. نه تحلیل. تحلیل یک شغله. یک شغله علمیه. دانشکده باید براش رفت. PHD  باید براش گرفت. همین طور رو هوا به آدم نمی دن. ما بچه که بودیم توی ستون مقالات هروقت کم میومد، سردبیر می گفت یک چیز برای اونجا بنویس. می گفتیم آقا چی بنویسیم. می گفت راجع به ترافیک بنویس انقدرسخته. ما چه می دونستیم که این ترافیک یک تخصیست، دکترا داره، فوق دکترا داره، مهندسی، حساب، هندسه… اینا تا این کرباسی اومد – دوره ی شاه هم نشد – دوره ی کرباسچی یک مرکز اونجا درست شد. مرکز تحقیقات ترافیک تهران. ما بلند شدیم رفتیم اونجا دیدیم اوه گوش تا گوش شاید اصلأ همه درس خونده. دنیا   این ور  اون ور  راجع به ترافیک و ما چه آسون قضاوت می کردیم. بچه ها می نوشتند: ترافیک تهران شلوغ است. چرا شهرداری فکری برای این کار نمی کند. این خیابون از قدیم مرکز…کدوم محاسبه کدوم حساب.

حالا خوب قضیه فرق کرده و من مژده بدم بخصوص به شما که نگران آینده ی ایران هستید مثل خیلی های دیگه. ببینید اصولأ اتفاق مهمی که داره می افته اینه که ماها که یادگاران دوره ی انقلابیم، داره عمر ما تموم می شه. حالا هرچقدر هم که عمرمون طولانی باشه. ماها یادگار یک دوره ی زلزله ایم. با هم دعوا داریم. این مجاهده. این توده ایه. این طرفدار جمهوری اسلامی بود. به این گفته روشنفکر شیعه. به اون گفته سردار عرفان.  نمی دونم. فلان. اینا. دعوا می کنیم سرش.

چون درس خوندن نسل دو، با هم خونی نیستند

این نسل بعدی که دارن میان، اغم از اینکه تو دانشگاه تهران درس خونده باشند، یا سبزوار یا دانشگاه آکسفورد، اینا درس خوندن. چون درس خوندن، نسل دو با هم خونی نیستند. با هم دعوا ندارند. بنابراین می تونن با هم حرف بزنند. می تونن سر موضوعات مشخصی با هم حرف بزنند. می تونند راجع به اینکه مدیریت معنیش چیه، برای چی روشنفکر… روشنفکر در ایران یعنی شاعر و نویسنده. بامزه است. همه جای دنیا روشنفکر یعنی فیلسوف. ولی تو ایران یعنی یک نفر که مثلأ دوتا خط شعر گفته. میشه مثل بنده. یا چهار تا قصه نوشته باشه. می گه آقا شما برای مسائل ایران چه… من چه می دونم مسائل سیاسی…

حالا توی این وضعیت، شما فکر کنید اون چیزی که باعث امیدواری ماست اینه که..درسته که موضوع ایران پیچیده شده، ولی خوشبختانه هزاران نفر از جایگاه واقعی خودش دارند وارد این دائره می شن. که اینا باهم نه اون خونریزی و پدر کشتگی رو با همدیگه دارن که ماها داریم، و نه سهمی از اون فاجعه و بدبختی که برسر مملکت و خودشون بوجود آوردند دارند، و نه اصلأ قرار است. درست خوندند. پس بنابراین می تونن یک جاهایی با هم دیگه تفاهم کنند. باهم دیگه می تونند سر یک جاهایی

با هم بشینند حرف بزنند و سر مشکلات مملکت یک راه حل هایی پیدا کنند.

به همین جهت من حالا سئوال ایشون رو به طور کلی گم کردم. لابد با نفر بعدی بر می گردیم به سئوال ایشون.

من نسبت به وضعیت ایران خیلی خوش بینم

 [clear]

س: با توجه به برداشتتون از واقعیت امروز جامعه ی ایران به طور ویژه تربیت فرهنگی جوانان ایران خیالتون برای آینده ی فرهنگی مملکتمون چیه؟

 [clear]

مسعود بهنود: عرض کنم که من خیالم به طور کلی..اصولاً  ذاتأ آدم خوش بینی هستم و بنابراین شما خیلی جدی نگیرید عرایض بنده رو از این بابت. بنابراین یک در صدی فاکتور بدین بهش. ولی من نسبت به وضعیت ایران خیلی خوش بینم. برای این که… بهتون می‌گم.

ببینید ایران اول قرن بیستم کوچیکترین تیکه ی این نقشه بود. این نقشه ی کلی منطقه رو نگاه کنین. کوچکترین قطعه اش ایران بود. بالاش امپراطوری عظیم روسیه بود، از اون سر تو سیبری  این طرف  طرف ما. اون طرف فیلیپین و آمریکا.  این طرفش امپراطوری عثمانی بود که حالا شده ۲۱ کشور، اون طرفش هم امپراطوری بریتانیا. این زیرش هم همه باهم. این وسط، آخر قرن بیستم بزرگترین تیکه ی منطقه است. در همه ی این فاصله ی صد سال ایران به نقشه اش دست نخورده. دوتا تیکه ی کوچیکش از بین رفته که واقعاً قابل بحث نیست. نه تیکه ی آراراتش نه تیکه ی زیر عراقش. قابل بحث نیست. بحرین رو نمی گم. چون بحرین واقعاً مال ما نبودش. حالا کسی نیستش. اینجا خودمونیم. حرف می زدیم. دوره ی ماها یک اتفاقی افتاده بود. بامزه. من خودم یک موقع داوطلب بودم این شغله رو بگیرم. یک شغلی درست کردن. مجلس ملی گرایی البته. شغل درست کردند. استاندار بحرین. حالا کسی بره بحرین راه نمی داد ایران رو. یک آقایی بود به اسم آقای شاهنده. آقای شاهنده هم  یک ۷ – ۸ ماهی شد استاندار بحرین. یک ماشین شماره ۱۴ که استان چهاردهم می شه. یک ماشین شماره ۱۴ بهش دادن با پرچم. توی وزارت کشور هم یک اطاق درست کردند. اسمش رو گذاشتند بحرین. شاهنده هم حقوق استاندار رو می گرفت می رفت اونجا. بعد می رفت خونه بعد بر می گشت بحرین با شماره ی ۱۴. این وسط ما هم دلمون خوش بود که استاندار بحرین داریم. ولی واقعیتش اینه که نبود. حالا  بنابراین اون رو به حساب نمی آرم. ولی کلأ خوب این رو کی نگه داشت واقعاً؟ یک لحظه به این موضوع فکر کنید خواهش می کنم. یک حرف هایی آقایون می زنند. می گن ژئوپولیتیک. ژئوپولیتیک اصلأ چیز ثابتی نیست. ژئوپولیتیک با یک کشف میدون گاز یا کوبارت عوض می شه ماجراش. می گن که مثلأ از نظر ژئواکونومیک فلان حالت رو داره. این هم همین طور. الان شما نگاه کنید. ۳۰ سال پیش با نفت می شد به عنوان اسلحه دنیا رو زیر فشار قرار داد. حالا برعکس شده. حالا خریدارها به تهیه کننده ها فشار می آرند. چی شد؟ اسلحه چی بودش که در فاصل چند سال از دست همه خارج شد  رفته دست خریدارها؟

اون چه که ایران رو نجات داد نیروی انسانی هوشمند و وطن پرست ایران بود

این تنها چیزیست که ما بهش می تونیم نمره بدیم

بنابراین اینها نه. اینها  چیزهایی نیست که کشور رو در حالت های مختلف نگه داره. ولی به نظرم یک چیز مهمی هستش. این کشور هم نمی شه گفتش که پادشاه ها اعم از پادشاه های دوره ی قاجار تا پهلوی، تا بعداً جمهوری اسلامی، قدرت حاکمه، قدرت حاکمه فقط نگه داشته. این جوری هم غلطه. نیستش واقعاً. نمی تونه هم چنین چیزی بوده باشه.  چون هیأت حاکمه در همه ی این سال ها، در همه ی سال ها مخصوصأ ۱۰۰ سال گذشته، ازelite  جامعه عقب بوده. یعنی که پادشاه که آدم بسیار مصلحی بود، توجه داشته باشین که از دبیرستان بالاتر نرفته بود. هیچ وقت دانشگاه نرفته بود. و حتی در دانشکده ی نظامی هم یک سال ونیم بیشتر نبود. بنابراین این که تصور کنیم elite جامعه رو، ایشون بعد از اینکه همه ی اختیارات رو در دست خودش گرفت از دست داد. جواب ایشون رو دارم می دم. (منظور اینجا جواب اولین سئوال است که بی جواب گذاشته شده بود) گفتم که… وقتی که اتفاقاً اختیارات دست وزرای کاردان بود، خطری نبود. خطری نبود. برنامه ی اول و دوم و سومِ توسعه نوشته بودند، و ایران هم گرچه کشور بسیار پیشرفته ای نبود، گرچه نفتش هم کاملأ در اختیارش نبود، ولی به هرحال کشوری بود که داشت زندگی می کرد و مردم هم به طور نسبی سعادتمند بودند. حالا خیلی ثروتمند نبودند. اون چه که ایران رو نجات داد نیروی انسانی هوشمند و وطن پرست ایران بود. این تنها چیزیست که ما بهش می تونیم نمره بدیم. وگرنه نه قدرت های خارجی دلشون خواست… این حرف مزخرفیست که ایران چون وسط غرب و شرق بوده است،… همه ی کشورهای دنیا چهارراه های یک جایی هستند. این چه صفت های الکی است که ما می دیم؟! چهار راه سرنوشت! کدوم چهار راه سرنوشت؟ ترکیه هم چهار راه سرنوشته. ترکیه بیشتر از ما چهار راه سرنوشته. چون بغل دست اروپاست. این ازین شوخی هاییست که ما با هم دیگه می کنیم. ما خرافاتی هستیم. جدی می گیریم این حرف ها رو. نه واقعش اینست که نه نیروی زیر خاک بوده، نفت و گاز و اینا  بوده…تنها چیزی که هست این جواب معروفیست که مرحوم مشیرالدوله نوشته به سفیر اون زمان انگلیس، به جونز.  باهاش تندی کرده. بعد نوشته براش که اگر جهازات  – مقصود نیروی دریائیه – اگر جهازات انگلیس رو از پشت تو بردارند و فقر مزمن مردم ایران رو از پشت من بردارند معلوم نیستش که شما از من بیشتر داشته باشید. خیلی حرف دردناکیه. مشیرالدوله دانشمند برجسته ای بود. جونز به اندازه ی گاو نمی فهمید. بنابراین به اون می گه اون جهازات انگلیسه که پشتته که جرأت می کنی به من نامه می نویسی. مواظب حرف زدنت باش.

۱۰ در صد جمعیت ایران توی ۵ سال گذشته

بیشتر از یک سال در خارج از کشور زندگی کرده اند

اینها نیروی اصلی ایرانند

شما هم در دوره ی قاجار – قاجار که بیخودی در دوره ی پهلوی بدنامشون کردیم – هم در دوره ی خود پهلوی و هم حتی در سال های اخیر همیشه کسانی بوده اند که با بدبختی  با فشار  زیر دیکتاتوری  با فشار خارجی و داخلی و همه ی این بدبختی ها با هم دیگه این مملکت را نگه داشتند. این دفعه یک چیزی اضافه بر اینها هم داریم. ایران مطابق آماری که دراومده تنها کشوری در دنیاست که ۱۰ در صد جمعیتش توی ۵ سال گذشته بیشتر از یک سال در خارج از کشور زندگی کرده اند. این خیلی مهمه. خیلی مهمه. اون چیزی که مانع شد ما به دموکراسی برسیم، این نبود که ایرونی ذهنش باطله. فلان و این حرف ها نبود. از اون ورش هم غلطه. که از همه ی اعراب و ترک ها و اینها بهتریم. فارس ها و اینا… نه ما هم مثل همه ی مردم دنیائیم. اما یک چیز مهم این وسط وجود داره که به نظرم می رسه. ما شروع دموکراسی رو ۲۰۰ سال طول کشیده تا یاد بگیریم. هنوز یاد نگرفتیم. شما هنوز از مردم تهران می شنوید که باید شهرداری این کار  این کار  این کار این کار رو بکنه. و نمی گن که هرکدوم از این کارهایی که می گیم یک خرجی داره باید بدیم. نمی گن این رو. در حالی که موقعی که شما توی قرض زندگی می کنید، می دونید که اگر از شهرداری بخواهید که بیشتر از هفته ای یک بار زباله تون رو جمع بکنه باید پول بیشتری بدین. می دونید چیزی به اسم مالیات وجود داره. می دونید چیزی وجود داره به اسم حکومت مردم. نداریم هم چنین چیزهایی رو. چون نداریم، این ۱۰ در صدی که عرض کردم، نیروی انسانی اصلی ایرانند. یعنی ۱۰ در صد مردمی که با موازین دموکراسی آشنا شده. و از میان اونها همونطوری که شما بهتر می دونید جمع کثیری از فرهیختگان هستند. که اگه شرایط ایرون – حتی برگرده به شرایط – این فیلم کیارستمی رو ببینید ” قضیه ی شکل اول شکل دوم “. توصیه می کنم همه تون ببینید. به نظرم شاهکار اصلی کیا اونجاست. اون رو هم به اصطلاح با اطلاع کامل کرد. از دستش در نرفته بود. با هم حرف زدیم. فقط هم من و اون نبودیم. ۶-۷ نفر دیگه هم بودند. صحبت این شد که انقلاب اومده. همه بیکار شدن، تو کانون هم حقوق نمی دن، بنابراین احمد رضا احمدی، من… چند نفر بودیم. این صحبت رو کیا مطرح کرد که بایدالان چی کار کرد؟ و خودش رسید به این نتیجه که چون شغل شماها تعطیل شده  روزنامه ها اینها بسته شده من باید دوربینم رو بردارم یک شاهد درست کنم برای زمان الان. این شاهد رو درست کرده. در سال ۵۸ ساخته. شما فیلم رو نگاه کنین. توش خلخالی حرف می زنه. منِ کراواتی حرف می زنم. خانم ها سرِ بازند هنوز. فضائی رو که انگار چند میلیون خواستند در مرحله ی اول انقلاب اونجا کاملأ نشون داده شده. حرف هایی هم که زده شده بشنوید. حرف های خیلی مهمیست که زده می شه. خیلی حرف های مهمیست زده می شه. فضای عمومی هم اون موقع بود. برای هرکسی اوضاع ایران رو تحلیل می کنه. یا نظر به گذشته داره، یا نظر به آینده داره. خوبه که اون فیلم رو ببینیم. تازگی ها تو یوتیوب اومده. نسخه ی خوبی هم هست. ببینید این کاملأ تصویر جامعه رو در روزهای انقلاب نشون می ده.

ما هی بند کردیم به تصویری که حکومت ساخته. این رو هی فتوشاپ می کنه. هی یک آدم هایی رو از پشت  خمینی ورمی داره  یک آدم های جدید رو می ذاره. یک دعوای مصنوعی درست می کنه. سرمون گرم شده به این داستان. اصلأ اینها نبودند. اصلأ ماجرا این نبود. ملت رفت یک دونه دیگه انقلاب مشروطیت بکنه. اصلأ تو دنیا چرا نمی گید. این کارتر شما می دونید انسانی ترین آدمی است که اومد سر کار. می گن در طول تاریخ تو امریکا. البته حالا اوباما از اون زده جلو…. کسی به اندازه ی او انسانی تو کاخ سفید نرفته بود. این الان هم که ۹۲-۳ سالشه دیدین همه ی ثروت و زندگی و همه اینا رو گذاشته  کنار. تو حقوق بشر داره دنبال این و اون می دوه. آدم بسیار ساده ایه. من موقعی که انتخاب می شد، خبرنگار حوزه ی او بودم. باهاش بودم تو دو تا منطقه  تو امریکا  تو کمپ انتخاباتی. شما اصلأ از این خوش به دل تر نبود. این اومد از روشنفکرها و اینها. شنید که مردم ایران زیر فشارند. ساواک اذیت می کنه و فلان و اینها. این رو برد تو دستور خودش. مطلقأ تصور این رو نداشت که این ممکنه یکی از این عواملی بشود که باعث این ماجرا بشه. بعدش گروگان گیری بشه. بعد حتی به دوره ی دوم نتونه برسونه.

آدمی که بابت کار اول جایزه ی نوبل در انتظارش بود، وضعیتی که کرد آن چنان چرخید… یعنی ملت ایران با خیال خودش نه فقط خودش رو گول زد، بلکه دنیا رو هم گول زد. شما روزنامه های اون موقع رو نگاه کنید. تمام روزنامه های دنیا رو. از تایم، نیوزویک، اکسپرس همه ی اینها رو نگاه کنید. هیچ چیز غیر از تحسین و تجلیل از مردم ایران که برای آزادی برخاستند و این نشونه ی پیشرفت مملکته، چیزی جز اینها نمی خونیم. همینه. یعنی همه همین رو می گن. و هیچ کسی اصلأ به قول مولانا در دستورش نیستش که فکر کنه بعد از این چیه. چرا تعجب می کنید؟ همین الان تو سوریه همین جوری شده. یعنی یک بچه – دکتر چشم پزشک من، شخصأ می شناسمش این بچه رو – دکتر شخصی من بوده غیر از این که دوستم هم بوده. این آدم رو به زور کشوندند بردندش اونجا و بعد وقتی که ۲۰۰-۳۰۰ نفر آدم در اول که رد شدند، البته  ۲۰ -۳۰  هزار نفر آدم اومدن آزادی بیشتری خواستند. اعتراض داشتند به دوره ی پدرشون. چون هنوز خودش شروع نکرده بود به کاری کردن، این دو تا راه حل داشت. یکی اینکه در مقابلشون عقب بشینه. یکی هم راه حل این بود که در مقابلشون وایسته. این سیستم پدرش زد اینا رو در واقع اوت کرد. در نتیجه یک خواست طبیعی ساده ی باصطلاح منطقی یک جامعه ای تبدیل شد به یک فاجعه ای که می بینید. چرا؟ به خاطر اینکه اون امریکای احمق و انگلیس احمق تر از او و فرانسه ی احمق تر از همه ی اینها در زمان خودشون فکر کردند قضیه ساده است. نیرو بفرستند بزنند. اینها حل می شه. زدند مور و نمی دونم سوسک و همه چی از زیر این خرابه های  سوریه ی بیچاره… متمدن ترین بخش خاورمیانه ی عربیه. هیچ جایی در سراسر منطقه – کتاب ” تیرا دو ژردن ” رو بخونید. هیچ جایی در سرتاسر کشورهای عربی به پیشرفتگی سوریه نیست. سوریه فقط آثار تاریخی که در دور و بر شهر دمشقه،  تو منطقه ی شاماد داره، چند برابر تخت جمشید ماست. دانشگاه هاش مرتب ترین دانشگاه های منطقه بودند. یک موقعی من در باره ی حافظ اسد باهاش مصاحبه کرده بودم. نوشته بودم که وزارت نفتش، وزارت خارجه اشه. چون یک کشوری بود که نفت نداشت. ولی خودش رویک جوری درست می کرد که حافظ اسد همیشه سر صف بود. و اداره می کرد. البته در این فاصله مسلمونها رو هم کشت. چپ ها رو هم کشت. همه ی این کار هارو هم می کرد برای امنیت منطقه. ولی یک موقعی بود که همه ی منطقه دیکتاتور بودند. اون هم اون وسطش بود. این دیکتاتوریش اتفاقأ از بقیه پذیرفته تر بود چون دانشگاه هاش کار می کرد، توش چند صدایی بود، به مذهب کاری نداشت، و همه ی اینا. ببینین این کشور رو به چه سرنوشتی دچار کردند. رفته دنبال آزادی بهتر.

بنابراین شاید درس مهمی که من الان تو این جلسه از حرف شما گرفته باشم، خودم شخصأ گرفته باشم، اینه که این فاصله ی خیال و واقعیت به همون نازکی که عرض کردم هست. یعنی ما با خیال خوب می تونیم که حرکتی بکنیم. برعکسش هم می شه. یعنی اتفاق افتاده است در تاریخ که حضور در یک جریانِ به نظر تلخ جنگ مثل سرنوشت خود اروپا – در جنگ جهانی دوم دیگه – خود جنگِ جهانی خودش موجد حرکت شد. یا مثل جنگ جهانیِ اول برای آمریکا. شده است که جنگ رفته است موجب پیشرفت دموکراسی و آزادی شده. برعکسش هم شده. یعنی برعکسش اتفاقأ بیشتر شده. حالا می خوام از کل این حرف – شاید این سئوال و جواب آخر بوده باشه – نتیجه بگیرم که اگر شما از من بپرسید که من  بگم که در طول این مشاهده ی این ۵۰ و چند ساله که روزنامه نگاری کردم به چه چیزی رسیدم، درسته که یک بخشیش اینست که هیجاناتم کم شده، هیجان زده نمی شم، و انقدر که بقیه تب و تاب دارند ندارم که طبیعیه که هرکس دیگه هم بود همین طور بود، یک بخش مهمترش اینه که من همه ی این سال ها نوشته ام. و چون نوشته ام انگار یک اثری باقی گذاشته ام. دست کم برای خودم. گاهی اوقات برمی گردم نوشته های خودم رو می خونم. وقتی ۲۰ ساله شدم، یک نوشته ای دارم که تو روشنفکر چاپ شده: ” واما ماجرای ۲۰ سالگی” . داستانیست. فکر می کنم مثلأ ۲۰ ساله شدم حالا دیگه دنیا رو فتح کردم. ۳۰ ساله شدم نوشتم این رو. ۴۰ ساله شدم. اون سالیست که بعد از انقلاب بود نوشتم که مقدمه ی یکی از کتاب هاست. فکر می کنم “ضد یادها” ست.  اونجا نوشتم که دهه ی هیجان انگیز ۴۰ آغاز شد. ۶۰ ساله شدم نوشتم. حالا دیگه ۷۰ ساله شدم .چند روز دیگه منتشر خواهم کرد. نوشته ام. به هرحال در تمام این پریود ها نوشتم. و چون نوشتم، مثل آدم هایی که تو این جنگل راه می افتند وبرای اینکه گم نشن یک تیکه پیرهنشون رو می بندند به شاخه ی درخت، می رن که دوباره بتونن از مسیر برگردند. حالا برای ما که برگشتنی نیست ولی دست کم می تونیم مسیری که رفتیم روشناسائی کنیم. بفهمیم کجاش غلط رفتیم. کجاش درست رفتیم. شاید به این ترتیب یک کمکی کرده باشه برای کسانی. گرچه که هیچ تجربه و گذشته ی کسی به درد کسی نمی خوره ولی شاید بشه از توش، از دلش یک چیزی در آورد. من دلیل اینکه هنوز نفس می کشم، دلیل اینکه هنوز می نویسم، چه موقعی که قصه می نویسم چه موقعی که کار دیگه ای می کنم، واقعش از شما پنهان نیست. غیر از این نیست. امیدم به اینست که نسل آینده ی ایران و بسیار دلایلی دارم برای این که این امیدم رو باور کنم خودم که نسل آینده ی ایران ایران رو خواهد ساخت. خیلی بهتر از اون چیزی که ما ساختیم. اشتباهات ما رو هم نخواهد کرد.

———————————————————

(*)

  • پاسخ ها به همان صورتی که مطرح شده در اینجا آورده می شود تا روح مکالمه ی زنده حفظ شده باشد به جز برخی اصلاحات خیلی کوچک.
  • نام سئوال کنندگان اعلان نشد.
  • و سئوال کنندگان از آنجا که دور از ضبط صوت که روی میز مسعود بهنود گذاشته شده بود دور بودند، در جاهایی سئوالاتشان مفهوم نیست. من یا جای آن را خالی گذاشته ام، یا کلمه ای جای نشینش کرده ام که به گمان همان مفهوم را در جمله می داده است. امیدوارم اشتباه فاحش در این مورد نبوده باشد. پیشاپیش از سئوال کنندگان عذرخواهی می کنم.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

خانه | >> واپسین نوشته‌ها

مهین میلانی: روزنامه‌نگار آزاد، نویسنده، مترجم، عکاس، گرافیست و فارغ‌التحصیل روزنامه‌نگاری و جامعه‌شناسی از تهران و پاریس است. در ایران با روزنامه‌های آدینه و دنیای سخن، جامعه‌ی سالم، ادبیات اقلیت، شرق، و...فعالیت داشته است. در فرانسه با روزنامه‌های فرانسوار و لوپوان. در کانادا با نشریات لووار، جرجیا استریت، کامان گرانت، نورت شور، میراکل، شهروند‌ بی‌سی، رادیو زمانه و بسیاری نشریات دیگر.
کتاب "کنسرت در پایان زمستان" از اسماعیل کاداره نویسنده‌ای که بعد در سال ۲۰۰۵ برنده‌ی ادبی "‌من بوکر پرایز" شد را از زبان فرانسه به فارسی در ایران ترجمه کرد و نشر مرکز آن را به چاپ رساند. صدها مقاله، گزارش، نقد ادبی و ترجمه به زبان‌های فارسی، انگلیسی و فرانسه به چاپ رسانده است. با مجامع ادبی کانادایی و ایرانی در کانادا فعالیت های زیاد داشته و بارها برای داستان خوانی و شعر خوانی توسط آنها دعوت شده است. در سال ۲۰۰۴ به عنوان مدیر هنری فستیوال قصه خوانی ونکوور استخدام شد و چندین سال در فستیوال‌های فیلم و جاز این شهر سمت‌هایی در بخش مطبوعات داشته است. در اولین فستیوال فیلم به زبان فارسی در ونکوور به عنوان یکی از قضات در داوری فیلم‌ها شرکت داشت.
مهین میلانی کتاب "تهران کوه کمر شکن " را در سال ۲۰۰۵ آغاز به نگارش کرد. نگارش آن متوقف شد تا سال ۲۰۰۹ و در سال ۲۰۱۰ اولین بار به چاپ رسید. این کتاب از طریق آن لاین به فروش می‌رود. به تازگی نشر زریاب افغانستان کتاب " تهران کوه کمر شکن " را منتشر ساخته است. مهین میلانی هم اکنون چندین مجموعه‌ی داستان کوتاه، شعر و رمان در دست انتشار دارد.
عکاسی و گرافیک دو رشته ایست که بخشی از تحصیلات و فعالیت های حرفه ای مهین میلانی را به خود مشغول داشته و با نشریات گوناگون به عنوان طراح گرافیست و دیجیتال آرتیست و عکاس همکاری داشته است.
http://milanimahin.blogspot.ca/
http://vancouverbidar.blogspot.ca/
[email protected]

۱ نظر

  1. Username*

    سپاس بی پایان بنده را که تقدیم می دارم امیددارم ذره ای از دلسوزی -دقت نظر وصرف وقت گرانبهایی که در سرانجام بخشیدن برای این گفتار بی بدیل به کار رفته است را پاسخگو باشد – دست مریزاد -با احترام وارادت بی کران -باقی بقای تان…

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: