UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

آشنایی مختصر با مجموعه قصه‌های هزارویک شب – بخش دوم و پایانی

آشنایی مختصر با مجموعه قصه‌های هزارویک شب – بخش دوم و پایانی

چون شب سیصد و بیست و نهم برآمد

گفت: ای ملک جوانبخت، علی بن منصور گفت: به سفره‌ی جُبیر بن عُمیر بنشستم و این دو بیت در او نوشته یافتم:

گر ندیدی بهشت و حورالعین

اینک این مجلس امیر ببین

جام را همچو حوض کوثر دان

ساقیان را بسان حورالعین

پس از آن جُبیر بن عُمیر به من گفت: دست به طعام ما دراز کن و خاطر شکسته‌ی مرا به خوردن طعام به دست آور. گفتم: به خدا سوگند اگر حاجت من بر نیاوری از طعام تو لقمه‌ای نخورم. گفت: حاجت تو چیست؟ من مکتوب بیرون آورده بدو دادم. چون مکتوب بخواند مکتوب را پاره کرده دور انداخت و با من گفت: یا بن منصور جز این حاجت ترا هر حاجتی باشد روا کنم و خداوند این مکتوب در نزد من جواب ندارد. من از نزد او خشمناک برخاستم. آن گاه در دامنم آویخت و به من گفت: یا بن منصور من ترا از آنچه او به تو گفته است خبر دهم. او به تو گفته است که اگر جواب بیاوری ترا پانصد دینار زر سرخ دهم و اگر جواب نیاوری یکصد دینار دهم؟ گفتم: آری چنین گفته است. گفت: امروز تو در نزد ما بنشین و به عیش و نوش بسر بر و پانصد دینار زر سرخ از من بگیر. من آن روز در نزد او نشستم و خوردنی بخوردم، پس از آن به او گفتم: یا سیدی، مگر ترا میل به سماع و طرب نیست؟ گفت: دیرگاهی است که می‌خوردن ما نه به سماع است. آن گاه آواز داده گفت: یا شجره الدُّر. کنیزکی با عودی که صنعت هنود (۴) بود بیامد و در نزد ما بنشست و عود به کنار گرفته بیست و یک راه بزد. پس از آن به راه نخستین بازگشت و این ابیات بخواند:

برخیز تا یکسو نهیم این دلق ازرق فام را

بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوی نام را

می با جوانان خوردنم خاطر تمنا می‌کند

تا کودکان در پی فتند این پیر دُردآشام را

جایی که سروبوستان با پای چوبین می‌چمد

ما نیز در قصر آوریم آن سرو سیم اندام را

چون کنیزک ابیات به انجام رسانید خواجه فریادی بزد و بیخود بیفتاد. کنیزک گفت: ای شیخ، خدای بر تو مگیراد که ما دیرگاهی بود از بیمی که به خواجه داشتیم شراب با سماع نمی‌نوشیدیم، ولی اکنون تو بدان غرفه شو و در آنجا بخسب. من بدان غرفه که اشارت کرده بود برفتم و در آنجا بخفتم. چون بامداد شد، غلامکی پیش من آمد و به دره‌ای که پانصد دینار زر در او بود با خود بیاورد و به من گفت: این همان زرهاست که خواجه‌ی من ترا وعده کرده بود ولی تو به سوی آن دخترک که ترا فرستاده بازمگرد، گویا که تو ما را هرگز ندیده‌ای. گفتم: سمعا و طاعتا. پس من به دره گرفته برفتم و با خود گفتم که: دخترک به انتظار من نشسته است و به خدا سوگند ناچار به سوی او باز گردم و او را از ماجرا بیاگاهانم که اگر من به سوی او بازنگردم ناجوانمردی است. پس من به سوی او برفتم. او را پشت در ایستاده یافتم. چون مرا بدید گفت: یا بن منصور تو حاجت من نیاوردی! من به او گفتم: تو از کجا دانستی که من حاجت ترا نیاوردم؟ گفت: ای پسر منصور من می دانم که چون تو مکتوب مرا به او بدادی او مکتوب مرا بدرید و بر زمین بینداخت و به تو گفت: یا بن منصور تو به‌جز این هر حاجتی که داری از من بخواه که خداوند این مکتوب در نزد من جواب ندارد. تو از نزد او خشمگین برخاستی. او در دامنت آویخته گفت: امروز در نزد من بنشین و روز را با نشاط به شب آر، آن گاه پانصد دینار ترا بدهم، پس تو در نزد او بنشستی و به نشاط اندر شدی و کنیزکی با فلان آواز فلان شعر را بخواند، او بیخود بیفتاد. ای خلیفه‌ی زمان، من به آن دخترک گفتم: آیا تو با ما بودی که این کارها بدیدی و این سخنان بشنیدی؟ گفت: یا بن منصور مگر گفته‌ی شاعر نشنیده‌ای؟ قلب عاشق آیینه‌ی شش رو بود. ولکن ای پسر منصور، به روزگار هیچ چیز نیست که تغییر نپذیرد.

چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

چون شب سیصد و سی‌ام بر آمد

گفت: ای ملک جوانبخت، آن دخترک گفت: ای منصور، به روزگار اندر هیچ چیزنیست که تغییر نپذیرد. پس از آن سر بر آسمان کرده گفت: الهی و سیدی و مولایی، چنانچه مرا به محبت جُبیر بن عُمیر مبتلا کرده‌ای او را نیز به محبت من مبتلا کن و این محبت را از دل من برداشته و به دل او بینداز. پس از آن یکصد دینار زر سرخ به من داد. من زرها گرفته به بغداد بازگشتم. چون سال دوم بر آمد به عادت معهود به شهر بصره رفتم که رسوم خود از والی بگیرم، والی رسوم مرا بداد. خواستم که به بغداد بازگردم. از آن دخترک به دور نام مرا یاد آمد. با خود گفتم: به خدا سوگند ناچار به سوی او بروم تا بدانم که میانه‌ی او معشوق او چه گذشته. آن گاه به سوی خانه‌ی او بیامدم. در خانه‌ی او را رفُته و آب زده یافتم. خدم و حشم و غلام در آنجا ایستاده بودند. با خود گفتم: شاید که کنیزک را حزن و اندوه رو آور گشته و از غایت حزن مرده است و بزرگی از بزرگان به خانه‌ی او آمده است. فی الفور به سوی خانه‌ی جُبیر بن عُمیر رفتم. درِ خانه‌ی او را دیدم ویران گشته و بر در او خادمی و غلامی نیافتم. با خود گفتم که: شاید او نیز مرده باشد. پس بر درِ خانه‌ی او ایستاده آب دیده بریختم و این ابیات بخواندم:

هست این دیار یار اگر شاید فرود آرم جمل

پرسم رباب و رعد را حال از رسوم و از طلل

جویم رفیقی را اثر کو دارد از لیلی خبر

داند کزین منزل قمر کی رفت و کی آمد زحل

تا من برفتم زین چمن نه سرو ماند و نه سمن

بودی همانا اشک من آنگه نهالش را نهل

چون من به ابیات اهل آن خانه را مرثیه گفتم ناگاه غلامکی سیاه به در آمد و به من گفت: ای شیخ، زبان تو لال باد از بهر چه این ابیات به این خانه مرثیه می گویی؟ من با غلامک گفتم که: مرا در این خانه صدیقی بود. غلامک گفت: نام صدیق تو چیست؟ گفتم: جُبیر بن عُمیر شیبانی است. گفت: الحمدالله او را چیزی روی نداده و او را دولت و سعادت و بزرگی قرین است ولکن او را خدای تعالی به محبت دخترکی به دور نام مبتلا کرده و در محبت آن دخترک مانند پاره سنگی است که افتاده باشد که اگر گرسنه شود خوردنی نخواهد و اگر تشنه باشد نوشیدنی نجوید. من به غلامک گفتم: از برای من دستوری بخواه تا به درون خانه بیایم. غلامک گفت: یا سیدی، به نزد کسی می‌روی که او ترا بشناسد یا اگر نشناسد باز خواهی رفت؟ من به او گفتم: در هر حال باید به نزد او بیایم. پس غلامک به خانه رفته اجازت بگرفت و باز آمد. من با او به خانه اندر شدم. جُبیر را مانند پاره سنگی افتاده دیدم نه اشارت می‌دانست و نه کس را می‌شناخت. من به او سخن گفتم. او هیچ نگفت. یکی از حاضران به من گفت: یا سیدی، اگر ترا شعری به خاطر اندر باشد از برای او بخوان و آواز خود بلند کن که او از شعر خواندن تو به هوش آید و ترا جواب گوید. پس من این دو بیت برخواندم:

عاشقی پیداست از زاریّ دل

نیست بیماری چو بیماری دل

عشق در دام آورد صیاد را

عشق سازد بنده هر آزاد را

چون جُبیر شعر من بشنید چشم بگشود و به من گفت: آفرین بر توای پسر منصور. من گفتم: یا سیدی، ترا به من حاجتی هست یا نه؟ گفت: آری می‌خواهم ورقه‌ای به آن دختر بنویسم که تو او را ببری، اگر جواب از بهر من بیاوری هزار دینار زر سرخ به تو بدهم و اگر جواب نیاوردی دویست دینار زر به تو عطا کنم. من به او گفتم: آنچه خواهی بکن.

چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب آر داستان فروبست.

چون شب سیصد و سی و یکم برآمد

گفت: ای ملک جوانبخت، علی بن منصور گفته است که: من به جُبیر بن عُمیر گفتم هر آنچه خواهی بکن. پس کنیزکی را فرمود قلم و قرطاس حاضر آورد و این ابیات بنوشت:

کلک مشکین تو روزی که زما یادکند

ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند

قاصد حضرت سلمی که سلامت بادا

چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند

یارب اندر دل آن خسرو شیرین انداز

که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند

حالیا عشوه‌ی عشق تو ز بنیادم برد

تا دگر فکر حکیمانه چه بنیاد کند

آن گاه کتاب را مهر کرده به من بداد. من مکتوب بگرفتم و به خانه‌ی سیده به دور رفته پرده از در کم کم به یکسو می‌کردم که ناگاه دیدم ده تن از کنیزکان ماهروی و سیده به دور چون ماه در میان ستارگان نشسته بودند و هیچ گونه المی و حزنی نداشت. در آن هنگام که من او را نظر کردم او را چشم بر من افتاد. دید که بر در ایستاده‌ام. گفت: آفرین بر توای پسر منصور، شاعر در این بیت دروغ نگفته:

صبر کن اندر جفا و در رضا

دم به دم می بین بقا اندر فنا

ای پسر منصور اینک من جواب بنویسم تا آنچه ترا وعده کرده است بستانی. من به او گفتم: خدا ترا پاداش نیکو دهد. پس کنیزکی را فرمود قلم و قرطاس حاضر آورد و این ابیات بنوشت:

حقا که نیابی از لبم کام

ضایع چه کنی در این غم ایام

چون عود وجود خویشتن را

در مجمر غم چه سوزی‌ای خام

گر ناله کنی زشام تا صبح

ور گریه کنی ز صبح تا شام

کامی ز وصال من نبینی

زین کام طمع ببر به ناکام

من گفتم: ای خاتون، میانه‌ی او مرگ چیزی نمانده اگر این ورقه‌ی بخواند در حال بمیرد! پس او مکتوب گرفته پاره کرد. من به او گفتم: غیر از این ابیات شعر دیگر بنویس. آن گاه ورقه برداشته این ابیات بنوشت:

ای غمزده ترک این هوس کن

دم درکش و این حدیث بس کن

دیدار منت چونیست روزی

در آتش شوق چند سوزی

یاری و وفا نبینی از من

جز جور و جفا نبینی از من

من گفتم: ای خاتون، اگر او این ابیات بخواند روانش از تن برود. گفت: یا بن منصور، مرا گناهی نیست که مرا در عشق او رنج به جایی رسید که این سخنان بگفتم. من به او گفتم: اگر بیش از این بگویی سزاست ولکن شیوه‌ی کریمان عفو و بخشایش است. چون سخن مرا بشنید دیدگان پر آب کرده ورقه‌ای دیگر بنوشت. به خدا سوگند ای خلیفه در دیوان تو کس بدان خوبی خط نتواند نوشت. چون رقعه به انجام رسانید دیدم که این ابیات در او نوشته:

بدان آگه باش ای چراغ ترکستان

که هفته‌ای دگر آیم به پیش تو مهمان

به مهر هیچ بتی ناسپرده ام دلِ خویش

چنان که بردم باز آرمش بر تو چنان

بر تو یا بر من به که نو کند پیوند

لب تو با لب من به که نو کند پیمان

چون مکتوب را به انجام رسانید….

چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

چون شب سیصد و سی و سوم بر آمد

گفت: ای ملک جوانبخت، جُبیر گفته است که من گفتم که او را برانند. خادمان من چندان نارنج بدو باریدند که از غرق شدن زورق او بیم کردیم و همین کار سبب انتقال محبت او بر دل من شد. پس من به دره‌ای زر برداشته به سوی بغداد روان شدم. خلیفه چون این حکایت از علی بن منصور بشنید دلش بگشود. و از جمله‌ی حکایت‌ها این است.

تفسیر قصه‌ی جُبیر بن عُمیر و نامزدش:

قصه‌ها معمولاً فاقد واقعیت‌های زندگی روزمره و ملموس هستند و حول محور وقایع غیر عادی و خیالی می‌گردند و به احوالات کلی می‌پردازند و شخصیت‌ها یا خصوصیات روانشناختی ندارند یا ویژگی روانشناختی آن‌ها به طور عام و ساده لوحانه نشان داده می‌شوند، اما هرازگاه در لابلای قصه‌ها مواردی دیده می‌شود که با حفظ ظاهر، مثل دوری از واقعیت‌های روزمره و ملموس و… با شخصیت‌هایی با خصوصیات روانشناختی غیر مأنوس روبه رو می‌شویم و گویی نویسنده یا نویسندگان به عمد و به اقتضای زمانه آن خصوصیات روانشناختی را از خوانندگان دور نگه داشته‌اند یا خوانندگان امروز با تغییر دیدگاه و طرح مباحث جدید از جمله همجنس گرایی، دوجنس گرایی و برابری طلبی و… دوست دارند با دیدن نشانه‌هایی هر چند گذرا بار دیگر برگردند و آن نشانه‌ها را واکاوی کنند. از نظر من شخصیت‌های اصلی این قصه (جُبیر و به دور و منصور دمشقی) در مسیرو موقعیتی قرار دارند که می‌توان به گونه‌ای دیگر و از زوایه ای متفاوت به آن نگریست…محل وقوع قصه شهر بصره است. از حاشیه‌ها که بگذریم، قصه‌ی اصلی از این قرار است که جُبیر و دختر زیبا رویی به نام به دور (احتمالاً به معنای قرص کامل ماه) نامزد کرده‌اند و روزگارشان به خوبی سپری می‌شود تا آن که روزی جُبیر سر زده به خانه‌ی نامزدش می‌رود و می‌بیند که یکی از کنیزان در حال شانه کردن موی به دور، او را می‌بوسد. جُبیر را خوش نمی‌آید. قهر می‌کند و بی آن که حرفی بزند از همان جا بر می‌گردد و دیگر به دیدار به دور نمی‌رود و از آن پس نامه‌های به دور را هم بی پاسخ می‌گذارد. از این جا، راوی که نامش علی بن منصور دمشقی است وارد ماجرا می‌شود. او به دور راغمگین می‌یابد. علت را می‌پرسد و به دور ماجرای آن دیدار ناگهانی و بوسه‌ی کنیزش را با او می‌گوید و از علی بن منصور دمشقی خواهش می‌کند نامه‌ای از او را به جُبیر برساند. علی بن منصور می‌پذیرد و نزد جُبیر می‌رود. جُبیر به محض دریافت نامه، تو گویی صاحب حس ششم است یا از عالم غیب خبر دارد، بی آن که بخواندش از متن نامه و از شرط به دور با او سخن می‌گوید…علی بن منصور دمشقی در کمال تعجب اعتراف می‌کند که همه‌ی آن چه را که او می‌گوید راست است… شب به شاد خواری می‌گذرد و صبح غلام جُبیر پانصد دینار به علی بن منصور دمشقی می‌دهد و از قول اربابش از او می‌خواهد هرگز نزد به دور باز نگردد و ماجرای عشق و عاشقی و نامه را فراموش کند… اما علی بن منصور دمشقی، مشفقانه یا متعهدانه بار دیگر نزد به دور می‌رود تا ماجرا را بگوید اما به دور نیز مانند جُبیر انگار با حس ششم خود یا با خبراز عالم غیب، شرح پاره کردن نامه‌ی خود به دست جُبیر را می‌دهد ومی گوید جُبیر به تو پانصد دینار داده تا دیگر سراغ من نیایی …علی بن منصور دمشقی در کمال تعجب به درستی گفته‌های او اعتراف می‌کند …اما علی بن منصور دمشقی به دلیل نوع شغل خود، آن دو عاشق و معشوق غیر عادی را رها می‌کند و پی کار خود (گرفتن مالیات از حکمرانان شهرها) می‌رود و یک سال از این ماجرا می‌گذرد. بار دیگر علی بن منصور دمشقی سر و کارش به بصره می افتد و سراغ به دور می‌رود تا بداند قصه‌ی عشق و عاشقی او و جُبیر به کجا کشیده است. نزدیک خانه‌ی او می‌شود و می‌بیند جنب و جوشی غیر عادی در اطراف آن خانه در جریان است. با دیدن خَدم و حَشم و سر زندگی چشمگیر آن با خود می‌گوید… شاید به دور بر اثر حزن و اندوه بسیار درگذشته و حالا یکی از بزرگان شهر آن را خریده و در آن سکنی گزیده است…پس با سرعت به طرف خانه‌ی جُبیر می‌رود. خانه‌ی او را به طرز چشمگیری سوت و کور و ویران می‌بیند. با خود می‌گوید …شاید او نیز مرده باشد… در حال اشک و آه و ناله است که غلامکی می‌آید و خبر زنده بودن جُبیر را می‌دهد و می‌گوید …جُبیر از بی اعتنایی و جفای معشوق خود (به دور) مانند پاره سنگی گوشه‌ای افتاده و نه خواب دارد و نه خوراک. نه کسی را می‌شناسد و نه پاسخ کسی را می‌دهد… سپس علی بن منصور دمشقی به دیدن جُبیر می‌رود. جُبیر او را نمی‌شناسد و سرانجام علی بن منصور دمشقی به توصیه‌ی یکی از نزدیکان جُبیر شعری می‌خواند. آن شعر در جُبیر کارگر می افتد و او چشم می‌گشاید و از علی بن منصور دمشقی در خواست می‌کند نامه‌ای از او را پیش به دور ببرد و به دور را راضی به وصلت با او کند…علی بن منصور دمشقی نامه را می‌گیرد و به خانه‌ی به دور می‌رود. او را خوشحال و خندان میان ده کنیز آراسته می‌بیند… بار دیگر اتفاق عجیبی می افتد و آن این که به دور می‌داند که جُبیر در نامه چه نوشته و چه تقاضایی دارد. می‌گوید …من هم نامه‌ای می‌نویسم و به او می گویم تو هرگز به وصال من نخواهی رسید… در این جا علی بن منصور دمشقی دلسوزانه و مشفقانه از حال و روز جُبیر می‌گوید و طی گفت و گویی طولانی دلِ به دور را نرم می‌سازد. پس به دور به خط خوش نامه‌ای می‌نویسد و در آن به جُبیر وعده می‌دهد به‌زودی به دیدارش می‌آید…علی بن منصور دمشقی نامه را پیش جُبیر می‌برد و جُبیر با خواندن نامه بسیار مسرور می‌شود آن چنان که ازبستر بیماری بر می‌خیزد و گوش به زنگ در انتظار به دور می‌نشیند اما هنوز صحبت‌های علی بن منصور دمشقی و جُبیر به پایان نرسیده است که صدای خلخال‌های پای به دور به گوش می‌رسد. او به خانه‌ی جُبیر وارد می‌شود. جُبیر با دیدن او، چنان که گویی هرگز بیمار نبوده است به دور را در آغوش می‌گیرد، و پس از اندکی سخن توافق می‌کنند مراسم عقد را در همان ساعت بر پا دارند…در این هنگام اتفاق عجیب دیگری می افتد، جُبیر می‌نشیند اما به دور از نشستن امتناع می‌ورزد. منصور دمشقی تعجب می‌کند. به دور می‌گوید… نمی‌نشینم تا به شرطی که دارم عمل شود. علی بن منصور دمشقی از شرط و شروط بین آن دو می‌پرسد. اما به دور راز بین خود و جُبیر را رازی محفوظ بین عاشق و معشوق می‌داند. آن گاه به دور مطلب دیگری به گوش جُبیرمی گوید که جُبیر برمی خیزد و بلافاصله پی عاقد و دو شاهد می‌فرستد. وقتی عاقد و شاهدان می‌رسند، جُبیربه عاقد می‌گوید…عقد این دختر را به این مبلغ برای من بخوان… به دور موافقت می‌کند به عقد جُبیر در آید. پس از قرائت صیغه عقد، به دور است که درِ کیسه‌ی زر را می‌گشاید و حق الزحمه عاقد و شاهدان را می‌دهد و آنان را مرخص می‌کند. سپس باقی زر را به جُبیر بر می‌گرداند. به عبارت دیگر مهریه‌اش را همان پای سفره عقد به داماد می‌بخشد. پس از این مراسم ساده و عجیب، شب فرا می‌رسد و علی بن منصور دمشقی فکر می‌کند… این دو عاشق و معشوق حالا پس از مدت‌ها دوری می‌خواهند پیش هم باشند و در خلوت به وصال هم برسند… پس قصد دور شدن از آنان می‌کند، اما به دور اصرار به ماندن او می‌کند…علی بن منصور دمشقی در کمال تعجب پیش آن دو می‌ماند و نزدیک صبح بی آن که خلوت کرده باشند، جُبیر و به دور او را مرخص می‌کنند تا بخوابد. علی بن منصور دمشقی اندکی می‌خوابد و هنگامی که برای نماز بر می‌خیزد می‌بیند که آن دو از گرمابه بیرون آمده و آب گیسوان خود خشک می‌کنند. به او نوید سه هزار دینار می‌دهند. علی بن منصور دمشقی می‌گوید… تا سبب حرکات عجیب و جنون آمیز شما را ندانم هدیه‌تان را نمی‌پذیرم… جُبیر می‌گوید… در میان ما عیدی است که آن را عید نوروز می‌نامند و در آن روز مردمان از خانه بیرون می‌آیند و بر زورق می‌نشینند و در دریا تفرج می‌کنند. من در آن سال و آن روز با یاران خود مشغول تفرج بودم که زوزقی دیدم که در آن ده کنیز زیبا بودند و به دور در میان آنان نشسته و چون ماه می‌درخشید. به دور عودی در دست داشت. یازده راه بزد و آن گاه به راه نخستین بازگشت و ابیاتی خواند و طی آن از خدا خواست که یار جفا کار و عشوه گر و خونخوار نصیبش کند. من هم به خادمان خود گفتم او را برانند و آنان نیز چندان نارنج طرف او انداختند که نزدیک بود زورق او غرق شود و همین کار سبب انتقال محبت او بر دل من شد و کار به این جا کشید.

لایه‌های پنهان و پرسش‌های آشکار:

کار به کجا کشید؟ جُبیر پاسخ روشنی به علی بن منصور دمشقی نداد. نگفت چرا شب او را به زور بیدار نگه داشته‌اند و صبح هنگام یکباره به گرمابه می‌روند؟ پیش از آن هم مراسم به عقد درآمدن آن دو و نشستن داماد و فعال بودن عروس و ده‌ها پرسش دیگر بر زمین ماند…متن قصه لایه‌های پنهان و سطوری نا خوانا دارد که آن را از نوع قصه‌هایی با مضمون هجر و جفای عاشق و معشوق جدا می‌سازد. به عبارت بهتر، ضمن حفظ این مضامین از آن فراتر می‌رود و به طرح مسائل دیگری می‌پردازد که می‌بایست به آن توجه شود. توجه نخست از آن جا است که روای علی بن منصور دمشقی پرده پوشی را کنار می‌گذارد و به راز گونگی ازدواج جُبیر و به دور تاکید می‌کند. در آن عصر و زمانه عجیب است که زنی چون مردان سر پا بایستد و در جشن عقدکنان بی شور و هلهله‌ی زنانه، خود مزد عاقد و شاهدان را بپردازد و الباقی مهریه‌اش را نیز در جا به همسر خود ببخشد! هر چند گویا در بخشی از هند زنان یا عروسان عهده دار مخارج عروسی می‌شوند. دیگر این که چرا آن شب به دور و جُبیر، تا صبح نمی‌گذارند راوی از کنارشان دور شود؟ خواننده به این جای قصه که می‌رسد احساس می‌کند از نکات بسیار مهمی به سرعت و سهو و سرسری گذشته است و می‌بایست بار دیگر متن قصه را از منظر و زاویه‌ای دیگر با دقت بخواند، و در خوانش بعدی به چندین سئوال کوچک و بزرگ پاسخ بدهد یا پاسخ بگیرد. از جمله این که علی بن منصور دمشقی علاوه بر اشتغال به شغلی مهم، کیست و چه شخصیتی دارد که همگان زن و مرد به او اعتماد می‌کنند؟ و شهرزاد قصه گو چه رازهایی را پیرامون شخصیت درونی او و دیگر شخصیت‌های این قصه در کلام راوی با دقت جا سازی کرده و انتظار دارد خوانندگان با توجه به ظرف و ظرفیت و ضریب تحمل زمانه، خود به کشف آن بپردازند.

چنانچه بخواهیم به علی بن منصور دمشقی توجه کنیم، اشاره‌های جالبی در متن می‌بینیم که ابتدا گنگ و بی معنی و زائد جلوه می‌کنند. به عنوان مثال این که… مرا طاقت سواری نیست…درست است که راوی مسن است اما مردی است که اهل سواری نیست، و دوستانش هم این را پذیرفته‌اند. اما آیا او که به مقتضای شغل خود بین بغداد و بصره و دیگر شهرها در رفت و آمد است همه راه‌ها را پیاده طی می‌کند یا فقط سوار درشکه یا چیزی شبیه به آن می‌شود؟ در فرازی دیگر هنگامی که پرده از جلو در خانه‌ی به دور کنار می زند و صدای حزن انگیزی می‌شنود با دختری سیمین رو رو به رو می‌شود و می‌گوید… زیبایی این زن عقل از مرد و زن ببردی…هر چند این عبارت در برخی آثار از این دست دیده می‌شود اما در این قصه که بوسه‌ی دو زن باعث دلزدگی مردی می‌شود و آن گاه ازدواجی غیر معمول رخ می‌دهد، افاده‌ی دیگری ندارد؟ یا هنگامی که با اعتراض دختر رو به رو می‌شود که چرا چشم چرانی می‌کند، پاسخ می‌دهد…گمان ندارم کار زشتی می‌کنم…حال آن که می دانیم چشم چرانی در هر زمان و هر مکان و از سوی هر شخصی کار زشتی است مگر نزد برخی کسان که دیگر حرجی بر آنان نیست. سپس عذرهای موجه و در عین حال مسخره‌ای برای چشم چرانی می‌آورد مثل کنجکاوی، غریبی و تشنگی و…که به هر حال زنان او را نامحرم نمی‌دانند و به خانه دعوتش می‌کنند و به دور در همان بدو ورود و آشنایی، همین که می‌فهمد راوی کیست به او اعتماد می‌کند و رازش را فاش می‌سازد و می‌گوید…عاشقِ من، به زبان عاشق من است نه از دل و جان. چون او به عهد خود وفا نکرد و عهد مودت و دوستی نگاه نداشت و همین که دید این کنیزک روی مرا بوسید گذاشت و رفت… سئوال این است آن عهد و پیمان بین عاشق و معشوق چه بود که نمی‌بایست از بوسیدن دو زن عصبانی شود و این نیست جز پذیرش دو جنس گراییِ به دور؟

به هر روی هنگامی که راویِ مشفق از پیش معشوق سراغ عاشق می‌رود و چون او را سواره می‌بیند از جمال او هوش از سرش می‌رود و هنگامی که دست در گردنِ جُبیر می‌افکند گمان می‌کند که بهشت را در آغوش گرفته است. بهشت راوی به عنوان یک مرد حتی به گونه‌ای استعاری یا کنایی پیش زنان است یا مردان؟ این طرز نگاه جا به جا ادامه می‌یابد تا جایی که در خانه‌ی جُبیر متوجه می‌شود او مدتی است تغییر حالت داده و چندان به اصول اخلاقی و دینی پای بند نیست و جام باده را چون حوض کوثر در بهشت می‌داند و ساقیان زمینی را به سان حورالعین بهشتی مشاهده می‌کند و دیر گاهی است که می‌خوردن او نه به وقت سماع و صوفیانه و عارفانه نیست و حتی به شرک نزدیک است و از آن جا که راوی دیگر راوی ناظر و بی طرف نیست و در درون میل شدیدی به رساندن آن دو به هم دارد وارد ماجرا می‌شود تا پیوند این دو عاشق غیر عادی را سامانی نیکو ببخشد. او می‌داند که باطن زن دو جنس گرا، مرد را می‌ترساند و فراری می‌دهد و نخست زن و مرد از ذات و باطن هم بیزار می‌شوند و یک دوره سرد و سنگی و سردر گمی را پشت سر می‌گذارند.

راوی که یین و یانگ و آنیما و آنیموس وجودش به گونه‌ای دیگر تنظیم است سعی می‌کند این دو عاشق و معشوق را به هم برساند و در تغییر باورها و استحاله‌ی آنان مؤثر باشد تا به یک تعادل برسند و کنار هم تکمیل شوند. چرا که تغییر باورها به عنوان یکی از تم‌های اصلی داستان است که هم عاشق روی آن تاکید دارد و هم معشوق و دیگر این که در این میان آن کس که تغییر بیشتری می‌پذیرد مرد است که اجازه می‌دهد زن دیگر آن ضعیفه‌ی جا خوش کرده در اذهان مردمان سنتی نباشد.

نکته‌ی دیگر این که …رویدادها در بصره است و بصره در جوار بغداد یا مقر حکمرانی سلاطینی که خود را امیرالمؤمنین می‌دانند. تا جایی که از تاریخ اجتماعی خاورمیانه بر می‌آید اغلب زنان آن عصر هیچ قدر و منزلتی نداشته‌اند مگر به استثناء و عمدتاً در میان آنان که از ثروتی چشمگیر برخوردار بوده‌اند. در این قصه به دور، دختر محمد بن علی گوهر فروش جزو استثناء است که می‌تواند خود را از حلقه‌ی حقارت‌های تحمیل شده بر زنان برهاند و به جایی برسد که زیر دستِ مردش یا شوهرش قرار نگیرد. پس اوست که خود را برابر مرد می‌داند و شرط می‌گذارد برای عاشق و سرانجام او را از افکار سنتی اجدادی خود پایین می‌کشد و باعث تغییر در روش زندگی او می‌شود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(۱) در متن عربی نیز همین ابهام وجود دارد و تنها مطلب روشنی که می‌توان به آن رسید این است که خاتون اشاره به کنیز است که پیر مرد (علی بن منصور دمشقی) از روی ادب کنیز را «سیدتی» {خاتون} خطاب می‌کند.

با نگاهی به:

*هزار و یک شب، ترجمه عبدالطیف تسوجی تبریزی، انتشارات هرمس (جلد اول) چاپ اول ۱۳۸۳

*فرهنگ ادبیات فارسی، محمد شریفی، انتشارات معین – فرهنگ نشر نو، چاپ اول ۱۳۸۷

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

محمد محمدعلی؛ داستان‌نویس و نویسندهٔ معاصرِ ایرانی، زادهٔ اردیبهشت سال ۱۳۲۷ خورشیدی در تهران است.

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: