UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

ادارهٔ مهاجرت

ادارهٔ مهاجرت

این داستان بر پایهٔ رویدادهای واقعی نگاشته شده اما هر نوع تشابه اسمی اتفاقی است.

اتوبوس ساعت ۷ می‌آید که اگر سر ساعت آنجا باشم درست به موقع می‌رسم و تا ساعت ۹ کلی وقت دارم. این بار دیگر سر ساعت می‌رسم. دفعهٔ پیش ۵ دقیقه دیر کرده بودم، همش ۵ دقیقه! اتوبوس رفته بود و من ماندم. اما این بار نیم ساعت جلوتر آمدم که اگر به این یکی نرسیدم به بعدی برسم و مثل دفعهٔ پیش نشود که دیگر وقت نبود با اتوبوس بعدی بروم! خوب شد که «ملوک» نفهمید وگرنه بابت این هم کلی سرزنشم می‌کرد! فقط منتظر است که من اشتباه کنم و از کسی بشنود، آن وقت است که با اولین تماس تلفنی متلک بارم می‌کند!! «باز دست گل به آب دادی!؟ آخه کی میخوای عاقل به شی مرد؟» نمی‌دانم خودش این همه اشتباه می‌کند کسی حرفی می‌زند؟ یک بار به رویش آوردم که آخر آن مردک الدنگ که بود که من و بچه‌ها را ول کردی و به پای او رفتی؟ من که هم زبان و هم شهریت بودم، من که با هم تا اینجا این همه مشکلات را پشت سر گذاشته بودیم! آخر چطور دلت آمد؟ … حالا اصلاً چه به هم میگویید؟ تو که انگلیسی‌ات آن قدرها خوب نبود، او هم که نه فارسی می‌داند نه کردی؟ به چه زبانی با هم حرف می‌زنید؟ لابد این‌طوری بهتر است که نمی‌توانید اصلاً با هم حرف بزنید!! تو نیش و کنایه‌هایت را برای من نگه می‌داری تا هم به فارسی و هم به کردی پای تلفن همه را روی سر من خراب کنی! … اتوبوس آمد! امروز «بیل»[۱] به من مرخصی داده … جا هست، آن آخر … باید ایستگاه آخر پیاده و باز آنجا اتوبوس دیگر بگیرم… «بیل» آدم خوبیست فقط زیاد به من گیر می‌دهد! مدام حواسش به من است! می‌گوید در رؤیا هستم، توهم دارم! خودش توهم دارد! خب من گاهی به گذشته می‌روم و فکرم مشغول می‌شود، صدایش را نمی‌شنوم که با من کار دارد. آخر زبان خودم که نیست! باید به دقت گوش کنم تا بفهمم چه می‌گوید! وقتی این را میگویم، می‌گوید «اسمت را که دیگر می‌فهمی، من اسمت را صدا زدم!»، آخر چه بگویم! اسمم را هم طوری صدا میزند که آدم نمی‌فهمد منظورش «کیوان» است یا «کوین»!![۲] اول که شروع به کار کردم، اسمم را «کیو» معرفی کردم، گفت خوبست، آسانست. مشکلی نداشتیم تا این «کوین» آمد! کوین کارگر چینی است که چند ماهی است با ما کار می‌کند. با این جثهٔ کوچکش مثل چی کار می‌کند! نمی‌دانم چه می‌خورد که این قدر انرژی دارد!؟ از بوی سیر و پیاز غذایش کلافه می‌شوم، درست مثل هم اتاقیم که موقع آشپزیش خانه را می‌گذارم و می‌روم بیرون! از وقتی این «کوین» آمده اسم‌های ما قاطی پاطی می‌شوند و من درست نمی‌شنوم «بیل» چه می‌گوید!؟ همین است که فکر می‌کند من در فکر و خیالم و صدایش را نمی‌شنوم! خب در فکر و خیال که هستم! چطور نباشم!؟ زندگی‌ام در هم بر هم شده، خانه و کاشانه‌ام بعد از ۱۵ سال زندگی از هم پاشیده، چطور در فکر و خیال نباشم!؟

رسیدیم. ایستگاه آخر است. باید به اتوبوس بعدی برسم که ۱۰ دقیقهٔ دیگر می‌آید. تمام جدول‌ها را چک کردم که این بار دیگر اشتباه نکنم. چهار راه بعدی باید سوار شوم. «استارباکس»[۳] باز است قهوهٔ داغ صبح در این هوای سرد می‌چسبد! امیدوارم شلوغ نباشد وگرنه باز از اتوبوس جا می‌مانم. دو سه نفرند، می‌رسم. «گرانده، دارک، پلیز»[۴] . قهوهٔ تلخ بدون شیر و شکر! هیچ قهوه ای مثل این استارباکس نیست! لامصب نمی‌دانم چه درجه‌ای برای برشته کردن دانه‌های قهوه دارد که خودش می‌نویسد «سیکرت»[۵] است و به کسی نمی‌گوید! اصلاً قهوه‌اش اعتیاد آور است. اگر یک روز نخوری سردرد می‌گیری! باید عجله کنم. اتوبوس دیگر باید پیدایش شود. عجب هوا سرد شده!؟ این هم از شانس من! «بیل» پروژهٔ جدیدش را تازه تحویل گرفته روی تپه‌های «بریتیش پراپرتیز»[۶] مجتمع مسکونی جدیدی که از اواخر تابستان شروع کردیم و آن موقع هوا خوب بود اما حالا لامصب مثل قطب شمال سرد است. گاه‌گاهی که بوران هم می‌شود، چشم چشم را نمی‌بیند. من قسمت نجاری هستم. تا همین چند وقت پیش که «لایسنس»ام [۷] را نگرفته بودم ور دست «سرگی»[۸] کارگر روس که نجار ماهر است کار می‌کردم. اما از نوامبر خودم دیگر مستقلم و مثلاً «اوسا» شدم. حقوقم هم بالا تر رفته و ساعتی ۱۵ دلار می‌گیرم که «بیل» قول بیشتر شدنش را هم داده! به شرط آنکه از خواب و خیال بیرون بیایم و حواسم را به کارم بدهم! می‌گوید برای ایمنی خودم که با ابزار خطرناک کار می‌کنم نگران است. این‌ها با پنبه سر می‌برند. این‌طور می‌گوید که مثلاً من ناراحت نشوم!

اتوبوس آمد. جا هست بشینم. یادم باشد باید ایستگاه «هورن بی»[۹] پیاده شوم.

ادارهٔ مهاجرت در مرکز شهر و خیابان «هورن بی» قرار دارد که از خانهٔ من در «سوری »[۱۰] خیلی دور است. خانه که …! یک اتاق با هم اتاقی چینی گرفته‌ام که در طبقهٔ بالای «یک دالر استور»[۱۱] است. محلهٔ هندی‌هاست و فقط من و «یونگ»[۱۲]، هم‌اتاقیم، غیر هندی هستیم. اینجا ارزان‌ترین جایی بود که پیدا کردم. یونگ آدم خوبیست. نمی‌دانم چند سالش است!؟ سن و سال این چینی‌ها را نمی‌توان حدس زد! من و یونگ مشکلی نداریم یعنی در واقع با هم حرفی نداریم تا مشکلی داشته باشیم! اصلاً همدیگر را نمی‌بینیم فقط گاهگاهی که از سر کار برمیگردیم و موقع آشپزی می‌شود من عزا می‌گیرم! بعضی اوقات تعارف می‌کند که از غذایش بخورم که من در حالی که از گشنگی به حال غش افتاده‌ام میگویم که گرسنه نیستم یا میل ندارم! بیشتر هم با ایما و اشاره حرف می‌زنیم. یونگ در همان مغازهٔ طبقهٔ پایین اتاقمان کار می‌کند. روزی ۱۲ ساعت!! نمی‌دانم این یک مشت استخوان چقدر بنیه دارد!؟

می‌گوید برای خانواده‌اش در تایوان پول می‌فرستد تا خواهر و برادرهایش درس بخوانند. می‌گوید آنجا زندگی گران است و … چیزهای دیگر هم می‌گوید که من حوصلهٔ گوش دادن ندارم. فهمیدن حرف‌هایش سخت است. من خودم به حد کافی گرفتاری دارم و دیگر حوصلهٔ شنیدن دردهای یونگ را ندارم. از وقتی «ملوک» زندگی را به خاطر به قول خودش «بی‌عرضگی»های من بر باد داد، دیگر از همه چیز بیزار شدم! منی که اینقدر جان کندم تا ملوک را با خودم به اینجا بیاورم تا با هم زندگی را بسازیم!! از کردستان با آنهمه مصیبت فرار کن به ترکیه… ما ۸ برادر و خواهر بودیم که با پدر و مادر می‌شدیم ۱۰ تا! من پسر سوم بودم بعد از من دو دختر و بعد دو پسر و یک دختر بود. دو برادر بزرگم عضو «کومله» بودند که هر دو اوایل انقلاب شهید شدند. خواهر بعد از من هم با نامزدش وقتی من فرار کردم و آمدم ترکیه، شهید شدند. پدرم بعد از آن‌ها دق کرد و مادرم ماند و دو پسر و دو دختر که یکی از پسرها فرار کرد به کردستان عراق و دیگری زندانی شد و دو دختر هنوز با مادر هستند و من برایشان گاهی اگر داشته باشم، پولی می‌فرستم. اما خواهرهایم خیاطی می‌کنند و خرج خانه را می‌دهند.

مدتیست که دارم پول‌هایم را جمع می‌کنم بروم آذربایجان شوروی، میگویند آنجا به راحتی می‌شود پولدار شد. با سرمایهٔ اندک می‌شود در قسمت نفت سهیم شد و پول بالا زد! آنوقت دیگر ملوک نمی‌تواند به من «بی‌عرضه» بگوید. می‌فهمد که چه می‌گفتم. وقتی می‌گفتم: «من هم می‌توانم فقط باید همت کنم!» آنوقت یک جای آبرومند می‌گیرم تا ملوک بگذارد گلنار و گلپر، دخترهایم، را به خانه‌ام بیاورم و پیش خودم باشند… اتوبوس در ترافیک روی پل مانده. چه ترافیکی!؟ همیشه این ساعت همینطور است… ملوک می‌گوید هم اتاقی مرد داری، دخترهایم آنجا راحت نیستند!! اینجا با این یونگ ریغو راحت نیستند بعد با تو که هستند آن غولچماق می‌آید، «الکس ۱۳» را میگویم، راحتند!؟ الکس دو متر قد دارد، هیکلش هم بدتر از «بیل» بالای صد کیلوست! آخر او چه طور جای من را برای تو گرفت؟ با آن شکم گنده‌اش! بعد هم بیل می‌گوید چرا در فکر و خیالی؟ تو بودی به فکر نمی‌رفتی؟ من چه در این غربت داشتم به جز ملوک و بچه‌هایم؟ ببین که هر دو را از دست دادم! نباید به فکر بروم که «چرا»!؟ رفقایم هستند اما آن‌ها کجا جای خانواده را می‌گیرند؟ دوستانم با خودشان مشکل دارند! اکثرشان یا هنوز در سن «پدربزرگ» شدن، مجردند! و یا مثل الان من، از همسرشان جدا شده‌اند!! بیش‌ترشان «ولفر ۱۴» می‌گیرند و علاف اند که بحث سیاسی بکنند و همدیگر را بکوبند!! نشد یک بار جایی برنامه ای باشد و این‌ها با هم دعوایشان نشود!! بدتر از من و ملوکند!! به ایستگاه می‌رسیم. باید پیاده شوم. نمی‌دانم برای چه مرا تا اینجا می‌کشند؟ در نامه نوشته بود برای پاره ای توضیحات!! چه توضیحی!؟ من فقط دو بار با پلیس درگیری داشتم. یک بار مشت زدم به چانهٔ همکارم که عراقی بود و به من و ایرانی بودنم توهین کرده بود، خب دست خودم نبود! یک بار هم ملوک پلیس خبر کرده بود که من سرش داد کشیده‌ام! پلیس که آمد با مشت کوبیدم زیر چشمش! آنقدر محکم نبود اما پلیس بهانه کرد و به دادگاه کشاند.

رسیدم همین جاست، «ادارهٔ مهاجرت»، همین جاست! باید به طبقهٔ دوم بروم. نامه را هم آورده‌ام.

…………………………………………

۱-Bill

۲-Kavin

۳-Starbox

۴-Grande dark, please

۵-secret

۶-British Properties

۷-License

۸-Sergei

۹-Hornby

۱۰-Surey

۱۱-Dollar Store

۱۲-Yuong

۱۳-Alex

۱۴-Welfare

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

۱ نظر

  1. مهرک

    ممنون مژگان خانم عزیزم.مانند همیشه عالی.خسته نباشید .

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: