UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

اشعاری از آزاده بشارتی

اشعاری از آزاده بشارتی

آزاده بشارتی، مرداد ماه ۱۳۶۹ در رشت متولد شده است. او دانشجوی مهندسی کامپیوتر است و مجموعه‌ شعر “پلک‌های قفل شده” را که شامل سروده‌های کلاسیک او بین سال‌های ۱۳۸۴ تا ۱۳۸۸ است، سال ۱۳۸۹ منتشر کرده است. این شاعر از همان سال به طور جدی به سرودن شعر سپید روی آورده است.

عکس از کورش رنجبر

 

 

 

۱

 

سنگینی می‌کنی ‏

وقتی بر سر می‌گذارمت

سرم را به باد می‌دهم

وقتی برمی‌دارمت

کلاه کوچک

چگونه فکر کنم ‏

وقتی مردم سرزمینم

این دانه‌های چاق انار

هنوز زیر پاهای جهان سوم له می‌شوند

چگونه فکر کنم به تو؟

این عشق ما را می‌کشد ‏

مانند کرمی که از چنگال قلاب آزاد می‌شود

و در دهان ماهی کوچکی زندانی

بگذار همین طور ساده بگذرد

در خانه‌ای کوچک ‏

به خیابان‌های بزرگ فکر کنم

نه در خیابان‌های بزرگ

به خانه‌ی کوچکم

باید چمدانم را زمین بگذارم ‏

کلاهم را بر سر ‏

بایستم

و از گوشه‌ی چشم‌های بسته به زمین زیر پاهایم بخندم!‏

 

 

‏۲‏

 

 

از آن خانه‌های کوچک

افسانه‌های دروغ ساختند

و پیامبران کهنه

تا فراموش کنیم چقدر بدبختیم

دیگر به این دست‌ها اعتمادی ندارم

این دست‌ها روزی

میوه‌ی ممنوعه‌ی جهان دیگری را خواهند کاشت

به من بگویید مالکان مزارع تنباکو

چگونه باغ‌هایتان را ‏

در بسته‌های سیگار جای دادید

وقتی دهانتان را بستند

و داس‌هایتان را شکستند

به من بگویید

چگونه پاییز را در سردخانه‌ی کوچکی جای دادید ‏

بی آنکه برگی بر زمین جا مانده باشد

دیگر نمی‌ترسم از آن دیوارهای بلند

که مرا از جهان دیگری دور کرده است

از دروازه‌ی کوچکی می‌ترسم

که انسان‌های تازه‌ای را به من نزدیک می‌کند

بر شانه‌هایم بایست عزیزم

و در من پیاده‌روی کن

تا از مردی دیگر بسازم

کشاورزی

که در من کشت می‌کند ‏

تا میوه‌های رسیده‌ام را در جهان دیگری قسمت کند!‏

۳

همیشه فکر کردم

برگی که رفت

با بادی که نیامده است برمی‌گردد

فکر کردم نگاهم

مسیر کبوتری را عوض می‌کند!‏

ما مزد زخم‌هایمان را با زخمی دیگر گرفتیم

تا از خود انسان دیگری بسازیم

انسانی که کاشت، داشت و بر نداشت.‏

بار دیگر در مزارع سوخته بذر نو می‌پاشد.‏

به همسایگان‌مان بگو مادر

داس‌هایشان را در رود بیاندازند

به باغ‌هایشان پشت کنند

و به خانه‌هایشان برگردند

سلاح سرد چشم‌های تو بود ‏

که هر روز خاموش و خاموش و خاموش‌تر می‌شد

با این بهانه می‌توانم ‏

جنگ جهانی دیگری به راه بیاندازم

 

 

‏۴‏

 

 

تو را مانند ترکشی کهنه از سینه‌ام بیرون کشیدم

بی آن‌که بدانم

بر صندلی‌های خالی انسان‌های جدیدی می‌نشینند

و خوشبختی مانند ذرات اکسیژن ‏

از کیسه‌ی هوایی کوچکم بزرگ‌تر می‌شود

و در من می‌ترکد

سرزمین اشغالی من ‏

اگر زندگی ‏

پرت کردن آجر به بالاترین ردیف داربست باشد

اعتراف می‌کنم ‏

آن قدر کوتاه بوده‌ام ‏

که بی سقف مانده باشی.‏

 

 

۵

 

 

با این همه خستگی

با این همه درد

که در من سرود می‌خواند

بعید نیست ایستاده بخوابم

بعید نیست ایستاده بمیرم!‏

ببخش فرزندم

به دنیا نیاوردمت

تا مانند تکه‌های جدا شده از یک شعر

‏- در پی نوشت

مرا به زندگی، به متن ‏

سنجاق کنی

ببخش!‏

در سرزمین آدم‌های کوچک

برف میان ما ‏

آن قدر دیوار شده بود

که از خورشید برایت تابو بسازم

بخند فرزندم

و اندوهم را فراموش کن

بادبادک‌های زیادی از نخ جدا شده‌اند

تا کودکان زیادی را بگریانند!‏

 

۶

 

آن قدر که سایه‌ات می‌ترساندم ‏

از تو نمی‌ترسم

مردی بلند تر، سیاه

گاهی در آینه به خودم برمی‌خورم

مانند باریکه‌های نور

از چراغ نفتی کهنه‌ای ‏

که در تاریکی تولید مثل می‌کنند

هر قدر عمیق‌تر می‌خندی

دقیق‌تر دندان‌هایت را می‌شمرم

سی و دو خنجر تراشیده

که می‌رقصند پشت لب‌هایت!‏

دست از سرم بردار،

این کلاه به من نمی‌آید!‏

 

بعدی:‏

 

بابا بابا

نگاه کن وقت سفر ‏

راه در من گم می‌شود

نگاه کن باد ‏

چون تکاندن برگ

از شاخه‌ی لرزان بید

خاطراتم را از من جدا کرده است

بابا بابا

این روزها ‏

حرف مردم ناشناس ‏

بیشتر بر دلم تیر می‌زند

من گرگ گله‌ی خودمان از آب درآمدم

چگونه برگردم

و به گوسفندهایم لبخند بزنم؟

کبوتران بسیاری به جز من

لانه‌هایشان را ترک کردند

و تخم‌هایشان را

به من بگو بابا

گودال بی سقفی ‏

که هر لحظه تیر می‌خورد

سرزمین ابدی من بود؟

با من به زبان دیگری حرف بزن

و گاهی دستانم را بگیر

من گاهی چشم‌هایم را می‌بندم

تا دنیا را نبینم


آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: