Advertisement

Select Page

افغانستانی کوچک در دل دهلی (لاجپَت نَگَر)

افغانستانی کوچک در دل دهلی (لاجپَت نَگَر)

کیف پولم گم شد. در اولین روز اقامتمان در خانه ی جدید رفتیم هاستل و از آنها خواهش کردیم که یک تاکسی “اوبر” برای ما بگیرند. آمدیم بیرون دیدیم یک تاکسی ایستاده است. سوار شدیم. از کوچه پس کوچه آمد بیرون. رفت توی بولوار مهاتما گاندی. یک ایستگاه بعد توقف کرد. گفت رزرویشن شما رو لغو کردند. چرا؟ گفت کردند. گفتیم خوب باشه حالا ما رو ببر. گفت نمی شود. ما خودمان نمی توانیم تصمیم بگیریم. از دفتر اصلی به ما می گویند کجا برویم و چه کسی را سوار کنیم. آمدیم پائین. بلافاصله یک توک توک جلوی ما سبز شد. آدرس را دادیم. طی کردیم. ۱۵۰ روپیه. خواستم دفترم را در آورم آدرس دقیق را بدهم دیدم کیف پولم نیست. رفتیم به سرعت فاصله ی بین جایی که از تاکسی پیاده شدیم تا توک توک را چند بار گشت زدیم. نبود که نبود. توک توک خیلی منتظرمان ماند. ولی ما دیگر نمی توانستیم جایی برویم. ۵۰۰ دلار آمریکائی، ۱۰۰ دلار کانادائی، و ۲۰۰ دلار پوند و یورو و روپیه رفت به باد. به احتمال در تاکسی جا گذاشته بودم. چقدر تاسف خوردم. دیروز من می خواستم بقیه ی کرایه خانه را به “سی داختا” بدهم، پارتنرم پیشقدم شد. خوب دیگر آن پول هم قسمت آن راننده بود. برای شرکتش درست کار می کرد. آیا هیچ در پی صاحب کیف بوده است؟

نگو اشتباهی سوار شده بودیم. آن تاکسی را کس دیگری سفارش کرده بود. و چون از طرف هاستل نبوده آن ها نمی توانستند ردش را پی بگیرند. وگرنه وکیل هاستل ( همان که نامه نوشته بود برای چمدان گم شده ام و هفته ای یک شب در هاستل می خوابید) مرا سین جیم کرد تا بتواند کاری بکند. برگشتیم خانه. پیاده. افسرده و دل چرکین. اسکایپم نمی دانم چرا کار نمی کرد. تلفن راه دور هم نداشتیم. تا عصر گیج بودم که چه کار کنم برای کردیت کارتی که توی کیفم بود. رفتم هاستل از تلفن بین المللی ماکسیم زنگ زدم و کارت را لغو کردم. فردا رفتیم اداره ی پلیس محل در Defense Colony که گزارشی از گم شدن کیفم تهیه کنم شاید بیمه ی مسافرت خسارتش را جبران کند. نمی کردند. از سفر که برگشتم گفتند محتوای کیف بیمه نیست. ولی کیف پول اگر با همان کارتی خریده باشم که با آن بلیط هواپیما و بیمه خریده بودم و اگر در طی ۹۰ روز گذشته خریداری شده باشد و اگر رسید خرید کیف را داشته باشم می توانند گم شدن کیف را جبران کنند. یعنی که می بایست فاتحه اش را می خواندم.

من خودم گزارش پلیس را نوشتم!!

دم در اداره ی پلیس، در یک ساختمان بسیار قدیمی با سقف بلند، ماًمور جوان قد بلند و رعنا توی هشتیِ گسترده و عریض به ما گفت که باید بروید نمی دانم کجا. من مکث کردم. خسته شده بودیم از پیاده روی توی این بولوار پرسرو صدا با ترافیک شلوغ و این همه صدای بوق که در چند لحظه سرسام می گیری در آن راه بروی و فقط می خواهی یک جور خودت را از آنجا بیرون بکشی. برای اولین بار است که می فهمم “سرسام گرفتم” یعنی چه. گفت خیلی خوب بروید توی دفتر. نوع رفتاری که همه جا با آن روبرو شدیم. در آغاز منع می کنند به دلایل قانونی یا اینکه خودشان تصور می کنند که می بایست آنگونه عمل کرد. اما وقتی یک کم از ما سستی و اصرار می بینند، شل می شوند. این حس را به آدم می دهند که نمی خواهند ما آزرده شویم. ما راضی می شویم و اما در عین حال این سئوال برایمان پیش می آید که پس قوانین چه؟ یا که یعنی هیچ قانونی قانون نیست. قانون، قانون انسان ها در شرایط مشخص است. اگر می شد شل آمد چرا سفت و سخت.

دفتر اطاقی بود بزرگ با مبلمان اعلای قدیمی آنتیک و دو پیرزن و پیرمرد با لباس هایی که چندان به لباس پلیس نمی خورد و با چهره ای مهربان و صمیمی و پذیرا پشت میز نشسته بودند. پیرزن گفت کارش را راه بیانداز. نشستیم توی هشتی. مرد جوان یک برگه کاغذ و قلم برای من آورد گفت بنویس چطور کیفت گم شد. من نوشتم. نیم ساعتی نشستیم و یک دختر جوان آمد گفت با من بیایید. ما را برد به اطاق پشتی بزرگ تر با همان نوع مبلمان، لکن تاریک تر، با میز و صندلی و قفسه های بیشتر. آقای رئیس پشت یکی از میزها در بالای اطاق نشسته بود. دختر مرا نشاند پشت کامپیوتر گفت خودت تایپ کن. تایپ کردم. نمی توانست بفهمد چه نوشته ام. ولی مهر زد و کاغذ را داد به دستم. فکر کردم مرا از سر دوانده اند. بعد کاغذ را همان وکیل هاستل نگاه کرد گفت گزارش واقعی است. برایم عجیب بود. در کشورهای آمریکای شمالی امکان ندارد تو را به هر دلیلی آن پشت ببرندکه خودت بنشینی پشت کامپیوتر. من ممکن بود هزار دری وری به ضرر خودشان بنویسم. من می توانستم یا بر اثر ناشی گری فایل هایشان را از بین ببرم یا آگاهانه اطلاعاتشان را به سرقت بگیرم و … اما آنها تنها مسئله ای که برایشان مهم بود پیش بردن کار من بود. و هیچ فکر غلطی توی سر خود نمی انداختند که شاید من قصد بدی داشته باشم. به طور قطع سرو وضع مرتب و خارجی بودن ما نیز می توانست تاًثیر داشته باشد. اما این امر به هیچ رو نمی تواند دلیلی قانع کننده برای کشورهای غربی باشد تا وسایل کارشان را آن هم در اداره ی پلیس در اختیار شما بگذارند.

نوستالژی “شرق طلبِ” من در لاجپَت نَگَر

فردای آن روز که با ماکسیم در جستجوی رستوران افغانستانی (رستوران کابل دهلی) گم شدیم، در عرض سه دقیقه با موتور آنجا را پیدا کردیم. دلی از عزا در آوردیم. ماکسیم گذاشت که من انتخاب کنم. کباب چنجه. جوجه کباب. ماهیچه. سالاد. ماست خوشمزه. دوغ اعلا (این دو قلم آخر ساخت کارخانه ای بودند). و همه ی اینها چیزی حدود فقط ۶۰۰ روپیه یعنی ۹ دلار برای دو نفر. هراندازه بیشتر هم که قیمتش می بود، یگانه بودنش در این شهر که به سختی غذای خوب می شد یافت، قیمت نداشت. ماکسیم آن چنان شوق زده شده بود که بعد، زمانی که من از هاستل کوچ کرده بودم، یکی دوبار دیگر با آگاتا در آنجا غذا خورده بودند. دکوراسیون نیم غربی – نیم افغانستانی در یک فضای نیمه تاریک قرار داشت. یک سمت آن را صندلی های دونفره ی چرمی در دوطرف یک میز برای ۴ نفر تشکیل می داد. و در سمت دیگر تعدادی تخت های چهارگوش مفروش با قالی شرقی گذاشته بودند و متکاهایی برای لم دادن. سفره ای در میان و مشتری ها در اطراف آن که با دست غذا می خوردند. لهجه ی افغانستانی شیرین گارسون ها بر مزه ی غذا می افزود و هم چنین شیوه ی پرمهر پذیرائی که نوستالژی “شرق طلبِ” مرا خوب ارضا می کرد و بسیار متفاوت بود از لبخندهای ساختگی گارسون های لوکس در ونکوور که کاملأ روشن است برای گرفتن انعام پرچرب و چیلی. در ونکوور نیز دکوراسیون رستوران زنجیره ای “افغان چوپان” حال و روح شرقی را دارد اما در آنجا کسی فارسی حرف نمی زند. و نوع پذیرائی غربی است. لذا تفاوت بسیار زیاد…و توالتِ تنگ و نه چندان تمیز، درست کنار آشپزخانه قرار داست و یک دستشوئی کوچک در بیرون که صدای اَخ و پُفِ آدم ها را موقع شستن دستشان بعد از توالت، اگر در نزدیک آشپزخانه می نشستی خوب می شنیدی. ولی همین نیز حال و هوای آن طرف را داشت. اذیت نمی کرد. جزئی از آن بود. نمی بایست تکه تکه اش کرد. همه چیز را همانگونه که بود دربست دوست داشتم.

رستوران در محل “لاچپَت نَگَر”، محله ی افغانستانی ها، قرار داشت. همه به زبان فارسیِ افغانستانی حرف می زنند. تابلوی مغازه ها به زبان فارسی نوشته شده است. از صرافی تا آژانس فروش بلیط هواپیما تا شفاخانه و آرایشگری و بانک و خلاصه همه جور مغازه ای که یک شهر لازم دارد و هرگونه خدمات ضروری دراین محل هست. حالا دیگر این محله شد پاتوق ما و هرزمان راهمان می افتاد در آنجا غذا می خوردیم یا می بردیم به خانه. و نان تنوری می خریدیم که همان جا از تنور در می آمد و برنج اعلا از همان رستوران. گران نسبت به قیمت بیرون. ولی دم دست بود و مطمئن که همان برنج دلخواه است.

یک هندی را دیدیم در این محل که مانند بقیه به زبان افغانستانی ها خیلی سلیس فارسی حرف می زد. شما اگر به لوس آنجلس بروید، قسمتی دارد به نام Fashion Section. اغلب مکزیکی هستند. و انگلیسی نمی دانند. لذا آمریکائی هایی که درآن منطقه کار می کنند نیز به زبان اسپانیائی حرف می زنند. یا اگر به میامی بروید، در دان تاون قسمت هایی هست که مطلقاً انگلیسی حرف نمی زنند. نیاز ندارند. هموطنان خودشان آنجا هستند. ضروریاتشان رفع و رجوع می شود. حتی برای کار های بانکی و اداری نیز کسانی از خودشان به این امور مشغولند و زبانشان را می دانند. در ونکوور چینی هایی هستند که پس از ۲۰ سال هنوز خوب انگلیسی حرف نمی زنند به دلیل میزان زیاد کمیت چینی ها. این کمیت می شود یک قدرت. به صورتی که آن فردی که متولد کشور مبدأ است، مجبور می شود آن زبان را یاد بگیرد. در کانادا دو زبان انگیسی و فرانسه، زبان های رسمی کشور هستند. اما در ونکوور انگلیسی و چینی است که در بیشتر اماکن رواج دارد.

زبان همانگونه که سوسور می گوید فقط یک سیسم دلبخواه نشانه بین دال و مدلول (signifier and signified) نیست، بلکه یک سیستمی از نشانه هاست که واقعیت ها و باورها و دیدگاه های اجتماعی را کنترل می کند و شکل می دهد. زبان می تواند روش اندیشیدن مردم را تحت کنترل خود بگیرد. زبان اکنون به عنوان یک وسیله ی قدرت در بسیاری جوامع استفاده می شود تا هژمونی خود را بر دیگر جوامع با زبان ها و فرهنگ های دیگر اعمال کند. و در برخی از مناطق جهان عامل تبعیض و ستم و زورگویی و اقتدار گرایی شده است.

حال این جامعه ی کوچک افغانستان در دل جامعه ی بزرگ هندوستان، بدین ترتیب به قدرتی تبدیل شده است که در کادر قوانین شکل گرفته ی رسمی و عرف، حرف خود را در محدوده ی خود می زند. از یک طرف باید تابع قوانین کشوری باشد که در آن اقامت گزیده ولی از جانب دیگر در اجتماع کوچک خود زبان و قوانین و رسوم خود را با ایجاد نهادهایی مشابه آنچه که در کشور خود داشته است و به طور خود به خودی با رواج زبان و در نتیجه فرهنگ، یک نوع بیناکنش فرهنگی ایجاد می کند. در “لاجپَت نَگَر” ما مواجه با کسانی بودیم که به هیچ رو هندی یا انگلیسی نمی دانستند. اما از آنجا که در محیطی می زیستند که می توانستند به راحتی ارتباط فرهنگی برقرار کنند، حس بیگانگی و غربت کمتر در میانشان دیده می شد. و اینکه افراد هندی به راحتی جذب این محیط می شوند و به زبانشان حرف می زنند، بی آنکه حس کنند چیزی به آن ها تحمیل شده است، علتش را شاید باید در این جست که افغان ها نیز خود یک نوع تابعیت را پذیرفته اند و مالک آن قدرتی نیستند که در بسیاری جوامع پرزور مثل آمریکا، که زبان انگلیسی حتی در کشور خود در میان سیاهان، زنان، جوانان، اقلیت ها یک برتری بوجود می آورد. زبان اینجا به طور عمده بیشتر همان نقش اصلی خود یعنی ارتباط گیری را بازی می کند بدون اینکه بخواهد هژمونی خود را اعمال نماید. فقط یک وسیله است ولی خواه نا خواه از این طریق فرهنگ خود را نیز منتقل می کند و بدین ترتیب صاحب قدرتی می شود که در خود زبان مستتر است، قدرتی که هراندازه بیشتر توسعه یابد، همه گیرتر می شود. مثل این می ماند که شما تبحری بی نظیر در سخنرانی داشته باشید یا قلمی توانا که کمتر کسی یارای رقابت با شما باشد. شایستگی شما امتیازی برای شما ایجاد می کند و از این طریق شما از طریق سخنرانی و قلم فرهنگ خود را نیز منتقل می کنید، در حالی که رفیق شما که شاید از این تبحر برخوردار نباشد چنین مزیتی را نخواهد داشت. حتی اگر از نظر عقلانی و فلسفی از شما سر باشد. لذا اوست که فرهنگش گسترش می یابد.

هندوستان، از میان کشورهای همسایه تنها کشوریست که کمتر مشکلی برای دادن ویزا به افغان ها دارد. علت آن را می بایست در دیدگاه دموکراتیک به نوع بشر که در آنها وجود دارد دید. همانگونه که هند هر مذهب و زبان و فرهنگی را در دل خود جای می دهد و به عبارتی انسان بودن آدم ها در درجه ی اول مطرح است، با افغان ها نیز که خواسته اند کشورشان را ترک کنند به مثابه انسانی بر خورد می کنند که در شرایط سخت افغانستان زندگی برایشان غیرقابل تحمل بوده است. برخلاف بسیار کشورهای دیگر همسایه که به دلایل ناامن بودن افغانستان، و هراس از اینکه نکند فردی که از آنجا بیرون می آید چه بسا شاخص های ناامنی را با خود حمل کند، یا اجازه ی ورود به آنها نمی دهند یا نوع برخوردشان بسیار زننده و نژادپرستانه است. فراموش نکنیم بخصوص در سال های آغاز مهاجرت افغان ها به ایران، ایرانیان چگونه با آنان برخورد می کردند و هنوز که هنوز ما می بایست شرمنده ی این کج رفتاری ها باشیم، حتی اگر به دلیل تراماهای گوناگون ناشی از نابسامانی های موجود در این کشور، افرادی با مختصات غیرانسانی نیز در میان آنها یافت شود. پدیده ای که در هر کشور دیگری با هر شرایط می توان شاهدش بود.

در سال های گذشته که جنگ با شوروی و جنگ با طالبان دمار از روزگار مردم در می آورد و هم الان

که با جنگ میان قبایل و حوادث انتحاری و ترور و انفجار مین ها، وضعیت نا امن کشور کماکان هراسناک و دلهره آور است، مردمی در افغانستان که رو به مهاجرت می آورند راحت تر به هندوستان سفر می کنند. بسیاری از آنها از سال ها پیش در آنجا اقامت گزیده اند. و برای برخی هند یک اقامتِ موقتی و گذری است برای مهاجرت به کشورهای غربی. تعداد زیادی از افغان ها نیز برای معالجه و عمل جراحی به هندوستان می آیند. براساس گزارش دویچه وله در تاریخ اول دسامبر ۲۰۱۳ ] “هر ماه هزاران افغان برای تداوی به هندوستان می روند. کمبود خدمات صحی، ادویه های بی کیفیت و معالجه های غیرتخصصی در افغانستان باعث شده است که مراجعه مریضان افغان به شفاخانه های هندی افزایش یابد…. شماری از مردان و زنانی که به تنهایی به هندوستان سفر می کنند، آنجا ترجمان می گیرند. تقریبا همه این افغان ها به منطقه “لاجپت نگر” در حومه دهلی جدید می روند که به دلیل علاقمندی افغان ها به آن به نام “افغانستان کوچک” نیز یاد می شوند. شفاخانه های این محله در این میان در برابر ازدحام مراجعین آمادگی دارند.”  اشرف حیدری، معاون سفیر افغانستان در دهلی جدید می گوید: «روزانه حدود هزار افغان به هندوستان می آیند. حدود ۷۰ درصد آنها برای معالجه و درمان به اینجا می آیند». این افراد برای معالجه امراض قلبی و همچنان انواع مریضی های عصبی، ارتوپیدی، تکلیفی های نسایی و دیگر مشکلات راه هندوستان را در پیش می گیرند.

حیدری می گوید بسیاری این مریضان بعد از این که از تداوی داکتران افغان ناامید می شوند به هندوستان سفر می کنند، زیرا از دید این مریضان، داکتران افغان پیش از این که در فکر صحت یابی مریضان شان باشند، به فکر منفعت پولی اند. اشرف حیدری می گوید: «سیستم صحی افغانستان نقایصی دارد و از استندرد پایینی برخوردار است». او به توضیحات اش ادامه می دهد: «بسیاری عملیات های جراجی در داخل کشور انجام شده نمی تواند». براساس آمار وزارت صحت افغانستان، اقتصاد این کشور سالانه ۲۴۰ میلیون دالر امریکایی را به دلیل سفر مریضان به خارج از دست می دهد. (همان). ” از مدتی به این سو برخی شفاخانه های هندی برنامه های تحصیلی را برای ارتقای ظرفیت داکتران افغان پیشکش می کنند. از سوی دیگر، وزارت صحت افغانستان اعلام کرده است که این کشور می خواهد بخش خصوصی صحت را بهبود بخشد. اما تا زمانی که سیستم صحی افغانستان بهبود می یابد، هندوستان به عنوان نخستین آدرس برای مریض ها و مریضداران افغان باقی خواهد ماند.”[ (همان – من کلمات و جمله بندی ها را عین همان که در دویچه وله آمده است به زبان فارسی افغانستانی حفظ کرده ام)

دست توی جیب نمی بردم. چه حس خوبی!

دفعه ی اول که با پارتنرم به رستوران کابل دهلی رفتیم تصمیم گرفتیم از رستوران افغانی پیاده به خانه برگردیم. به اشتباه مسیر برعکس را طی کردیم. بعد تصمیم گرفتیم سوار توک توک بشویم. دیدیم یک اتوبوس در ایستگاه ایستاده است. سوار شدیم و درست نزدیک خانه پیاده. این بود که پس از آن بیشتر با اتوبوس همه جا می رفتیم. اما خوب مثل بقیه در میان خیل منتظران می بایست وسط خیابان می ایستادیم و دست تکان می دادیم که اتوبوس حتماً بایستد. و شتابان به سویش می دویدیم. اتوبوس ها همه بلااستثناء در وسط خیابان مثلاً توقف می کردند. یعنی من حتی یک بار ندیدم که اتوبوسی حتی نزدیک کنار جدول خیابان در ایستگاه توقف کند. حتی در خیابان های خلوت تر. گاهی شاگرد شوفر سرش را از پنجره بیرون می کرد و مقصد را فریاد می کشید. اتوبوس در حال حرکت سوار می کرد. سوار شدی، شدی. نشدی جامی ماندی. هنگام پیاده شدن هم می بایست خودت را به در جلو برسانی و سریع پیاده شوی. وگرنه اتوبوس معطل نمی کند. از در عقب می بایست سوار می شدیم و شاگرد شوفر که یک جایی توی صندلی در جلو یا پشتِ در نشسته بود، با یک ماشین حساب، وقتی مسیرت را به او می گفتی، حساب می کرد و میزان پول بلیطت را می گفت. نسبت به مسیر کوتاه یا بلند از ۵ تا ۲۰ روپیه هزینه ی یک بار سفر با اتوبوس بود. اما اتوبوس به مقدار کافی برای هرمسیری وجود داشت و مسافر روی زمین نمی ماند. برخی اتوبوس های نو هم کار می کردند. اما دیدیم اتوبوس هایی که مال عهد عتیق بودند ولی خوب کار می کردند.

من که دست توی جیبم نمی کردم. نه به این دلیل که دیگر نه جیبی و نه پولی. و نه فقط برای بلیط اتوبوس. بلکه جهت پرداخت هر خرید و هر خدماتی او بود. و چه حس خوبی. من با آرامش صبر می کردم که کار پرداخت صورت بگیرد. اصولأ به این امر فکر نمی کردم. می دانستم کسی هست. و این حس قشگی بود. در عین حال این حس را هم داشتم که انگار همه چیز مجانی است. انگار پول در این دنیا معنایی ندارد. امکانات وجود دارد برای هرکس. داد و ستد و معاملات کاسبکارانه به نظرم محو شده بود. این حس را وقتی در استانبول داداش این همه را به عهده می گرفت داشتم. و یا در پاریس وقتی جلال سهم همه را می پرداخت. یا علی در سیاتل. با او که بودیم ناخودآگاه خودمان را عقب نگاه می داشتیم. یا فرامرز در ونکوور که این حس “کسی داشتن” را که خیلی معنا دار بود، کاملأ در تو جای می داد. و آقای جعفر زند از انجمن اندیشه که این همه آدم را در شام شب عید نوروز امسال در پاستا پلو میهمان کرد. یا ژاکوب که نمی گذاشت که حتی کیف پولت را با خودت حمل کنی. حس بودن یک کس با تو و حس یکی بودنش با تو و  حساب و کتاب نکردن قشنگ بود. همواره برای حفاظت یکدیگر انگشتانمان، در این خیابان ها و بازارها و متروی شلوغ با موج عظیم سیاه متحرک و روان که نمی توانی در آن قدم از قدم برداری، در یکدیگر فرو رفته بود. گاهی تصور می کردم دختر کوچولوی آقاجونم هستم که او دست هایش را سفت و محکم در خیابان می گیرد که محفوظ باشد. دختر کوچولویی که فکر می کند یک پشتیبان به بلندای کوه دماوند دارد. چقدر آقاجون را دلتنگ هستم. آن خدای یگانه ی من. حتی تا روز آخر این محافظت از یکدیگر به شکل دست های در هم رفته وجود داشت، با همه ی کج فهمی هایی که سفر را چرکین می کرد. پارتنر آقاجون نبود. هیچ کس جای آقاجون را نمی گیرد.

ادامه دارد…

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights