UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

انقلاب همان‌قدر زیباست که بی‌رحم است!

انقلاب همان‌قدر زیباست که بی‌رحم است!

 منصوره شجاعی،‌ پژوهشگر و فعال حقوق زنان:

خوش مستی حاصل ازیکباره سرکشیدن جام پیروزی براستبداد، گاهِ ادراک حقیقت را برای ما «سرخوشان مست»، از امروز به فردا موکول می‌کرد. سرانجام درفردا روزی که هیچ روزنه‌ای به آینده نداشت، تک‌تک ما به سهمی متفاوت، قطره‌قطره از جام‌های مرگ‌آگین انقلاب نوشیدیم تا درکف هرجام تهی با نقشی از حقیقت ته‌نشین شده آن دوران تاریک مواجه شدیم:‌

 انقلاب همان‌قدر زیباست که بی‌رحم است!

 [clear]

[clear]

انقلاب سال ۱۳۵۷، زیبا و شکوهمند آمده بود و ما دانشجویان جوان و آرمان خواه مسحورزیبایی وسرمست از نفس کشیدن درهوای «رهاییبخش» اش، قرار بود که روز از پی روز زیرسایه و آفتابش جوانه بزنیم.

خوش مستی حاصل ازیکباره سرکشیدن جام پیروزی براستبداد، گاه_ ادراک حقیقت را برای ما«سرخوشان مست»،از امروزبه فردا موکول می کرد. سرانجام درفرداـروزی که هیچ روزنه ای به آینده نداشت، تک تک ما به سهمی متفاوت، قطره قطره از جام های مرگ آگین انقلاب نوشیدیم تا درکف هرجام تهی با نقشی از حقیقت ته نشین شده آن دوران تاریک مواجه شدیم:‌ انقلاب همان قدر زیباست که بیرحم است!

انقلاب فرهنگی بهارسال ۱۳۵۹، اولین مواجهه با این حقیقت تلخ درعرصه دانشگاه و دانش جویی بود. «ستادانقلاب فرهنگی»[۱] در فروردین ماه به دستور آیت الله خمینی با هدف «سالم کردن محیط دانشگاه» و تدریس علوم اسلامی تشکیل شد.  این ستاد و ملازمانش از همان زمان  تابع النعل به نعل فرامین رسمی و سلیقه ای حکومت ایدئولوژیک و احتمالا بانگاه به الگوی قدرت کلیساها در قرون وسطی(!) قصد ساختن نهادی ایدئولوژیک و«اسکولاستیکی»[۲] با هدف تسلط حوزه و نهادهای امنیتی بر دانشگاه را داشتند. اسمش را هم گذاشته بودند انقلاب فرهنگی.

درواقع، قرار بود به دانشگاه حمله کنند، نهادهای پاسدار ایدئولوژی حاکمیت را جایگزین نهادهای آموزشی کنند، درهای دانشگاه را به روی ما ببندند، اتاق های کوه، کتابخانه ها ، دفاتر گروه های دانشجویی و تمام دلخوشی های جوانی ما را مصادره کنند، خوابگاه ها را تعطیل کنند، بچه های شهرستانی را بی خانمان کنند وتا هنگام که ما را پشت درهای بسته دانشگاه سرگردان نگه میدارند، گورهای دانشجویی را جایگزین اتاقهای دانشجویی کنند. پس ما چه می باید می کردیم جز تلاش برای حفظ و نگاهبانی اززمینی که در آن بالیده بودیم،آموخته بودیم وایستاده برآن زمین به افق های روشن آینده چشم دوخته بودیم.

آن زمین ، آن روز یعنی ۲۹ فروردین ۱۳۵۹، برای من «مدرسه عالی بازرگانی» واقع در خیابان بخارست شهر تهران بود و بازوبند سفید «انتظامات» نشان تعهد و تعلق من به آن زمین حاصلخیز بود که مرا وامیداشت تا  در برابر هجوم شته های سیاهی که نهال های سبزش رانشانه گرفته بود، از آن دفاع کنم.

به هرروی، حمله سراسری به تمام دانشگاه ها و مدارس عالی در نقاط مختلف شهرآن چنان سخت وخشن بود که دانشجویان دانشگاه های مختلف که اکثرا از هواداران سازمان فداییان خلق بودند  در روزهای دوم و سوم حمله، سرگردان و مبهوت دانشکده های خود را در مصافی نابرابر به نیروهای مهاجم واگذار کرده و به سوی محل دفترمرکزی پیشگام درخیابان شانزده آذر ومحوطه دانشگاه تهران  سرازیرشدند تا شاید بتوانند با تجمع و تمرکز نیرو، از« آخرین سنگر» یعنی دفتر مرکزی پیشگام دفاع کنند.

 ازنگاه آن روزهای من، علت این حرکت ترس ازتنها ماندن و نیازتعلق داشتن به  جمع بود. علت دیگرتاثیر حضورجمعیت کثیردانشجویان دانشگاه های مختلف درایجاد دلگرمی برای پایداری در مقاومت ونیز تاکتیکی برای حفظ ارتباط بود.   اما عامل اهرمی آن حرکت درآن روزخاص از اساس، حفظ دفتر مرکزی سازمان دانشجویی پیشگام بود.

هرچند مجموع تمامی این عوامل پایه های استدلال حرکت آن روز دانشجویان را به سوی دفتر مرکزی پیشگام می ساخت، اما از نگاه منتقد امروزمن، علت اصلی پس پشت آن ، اولویت رویکرد تشکیلاتی یعنی حفظ سازمان سیاسی در مقابل رویکرد صنفی یعنی حفظ دانشگاه وحقوق صنفی دانشجویان بود.  هرچند درفضای عصیان زده دوران انقلاب ، هیچ صنفی بدون وابستگی سیاسی و تشکیلاتی محلی از اعراب نداشت، کما اینکه هدف مهاجمان نیز ویران کردن نهادهای سیاسی  بود که در آن مقطع، دانشگاه محل تجمیع تمامی آنها بود. با این وجوداما بازنویسی وبازخوانی وقایع تاریخی خارج ازچارچوب تفکرانتقادی مانع ازبه خاطرسپردن آموزه های انقلابهای «زیبا وبیرحم» میشود.

باری، طی سه روز حملات شدید و بی رحمانه نیروهای مهاجم که باکمک و سازماندهی «هم دانشکده ای های»انجمن اسلامی طراحی و اجرا میشد، تعداد بسیار زیادی از دانشجویان به شدت زخمی شدند و تعدادی نیز جان باختند.  سرانجام درروز اول اردیبهشت ۱۳۵۹ پرچم سیاه تعطیلی دانشگاه ها به دست مهاجمان«انقلاب فرهنگی» در سراسر ایران به اهتزاز در آمد.

 با تمام این مصائب اما در آن زمان تصورمعصومانه ما از تعطیلی دانشگاه،اخراج گسترده دانشجویان«دگراندیش» نبود. پیش بینی ما این بود که هدف ازانقلاب فرهنگی، مصادره اتاقهای دانشجویی، تعطیلی دفاتردانشجویی سازمانهای سیاسی، استخدام اساتید تایید شده و نهایتا تاجگذاری پرشکوه دانشجویان انجمنهای اسلامی درزمینهای تسخیر شده دانشجویان بی پناه بهار سال ۱۳۵۹ بود. تصور ما این بود که دوران بازسازی ایدئولوژیک به سرعت و شتاب دیگر حرکت های «انقلابی» به سرعت تمام می شد و درهای بسته دانشگاه دوباره به روی ما بازمی شد. اما این انتظار سه سال و برای گروهی از دانشجویان خیلی بیشتراز سه سال طول کشید.

 سالهای اول و دوم و سوم در انتظاری خونین سپری شد. سالهایی که گروه گروه دانشجو زندانی شدند، درخیابان ها کشته شدند، در زندان ها اعدام شدند، درجبهه های جنگ معلول و اسیرو شهید شدند و تعدادی نیزناچار به ترک کشور شدند، اما درهای دانشگاه همچنان بسته ماند.

سرانجام، درتیرماه سال ۱۳۶۲،  نهاد تازه تاسیس «کمیته انضباطی دانشجویان»[۳] خبر داد که  دانشگاه ها بازگشایی میشود وکلاسها از مهرماه تشکیل خواهد شد.  این نهادکه از همان سالها به بهانه انقلاب فرهنگی شکل گرفته بود نه تنهاپاسخگوی سوالات دانشجویان مغضوب واخراجی نبود که گاه نقش بازجویی را نیز به عهده داشت.

اواخر تابستان ۱۳۶۲، برای ثبت نام و انتخاب واحد به دانشگاه رفتم. حالا هفت ماهه حامله بودم. آن روزها انگارازدواج و حاملگی مد روز بود. انگار انقلاب هرچه بیشتر قربانی می گرفت ما بیشتر به زاد و زندگی روی می آوردیم. انگار انقلاب هرچه به مرگ دامن میزد، ما دامن دامن زندگی به تن می کردیم. هنوزچشم به آینده و امید به نسلی داشتیم که از ما زاده می شد. اینجا وآنجا سخن از این بود که آمارازدواج و زایمان کم از آمار کشته شدن درجبهه ها، فراراز مرزها، اعدام ها و زندانی ها نداشت. شوروامید انقلابی هنوز جای خود را به افسردگی و نومیدی نسپرده بود. انگار نوعی اراده برای ادامه زندگی به سبک وسیاق خاص هرگروه وهر جریان سیاسی از اپوزیسیون وغیر اپوزیسیون در جامعه جاری و ساری بود.

آن روز، بایک روپوش گل و گشاد و یک مغنعه کج وکوله و با شکمی دلادل به دانشکده رفتم. کنار در ورودی قدیمی یک در کوچک باز شده بود که با یک پرده برزنتی طوسی از ورودی اصلی جدا می شد. روی پرده یک تکه کاغذ کج وکوله تر از مغنعه من در نمایش این عبارت نصب شده بود : ورود خواهران!! هیچ تصویرذهنی وخاطره ای از آن ورودی تحت کنترل، از آن  در کوچک با آن درگاه کوتاه و از آن  پرده خاکستری نداشتم. مات و متحیر به دنبال آخرین تصویرخودم با آن بازوبند سفید بالای پله های ورودی می گشتم.  تصویرآن دختر جوان وپرشور با شلوارتنگ جین سبز و پیراهن ارتشی خوش دوختی که از لباس های فرم دوران جوانی پدرش کش رفته بود و به تن می کرد، درآن درگاه کوتاه و در آن در کوچک «جانبی»جا نمی گرفت. شاید برای همین بود که  نه خودم را پیدا کردم ونه آشنایی دیگررا…

 به هرروی مراحل ثبت نام درسکوتی سهمگین و بدون هیچ پرسش و پاسخی ثبت نام انجام شد. درآخرین مرحله ناگهان چشمم به یک چهره آشنا افتاد. یکی از کارمندان قدیمی اموردانشجویی که درزمان شاه هم شائبه ساواکی بودنش میان دانشجویان  وجود داشت. ازسرغربت وتنهایی، قصد آشنایی کردم و به طرفش رفتم. به سرعت رویش را به طرف دیگر برگرداند و زیر لب و بالحنی تهدید آمیز بدون آنکه نگاهم کند گفت: «از این به بعد از در دانشگاه که وارد میشی مستقیم میری سر کلاس و بعد ازتموم شدن کلاست از همون دری که اومدی مستقیم میری بیرون وگرنه حق درس خواندن نداری، حالا هم دیگه اینجا نمون. برو دنبال کار وزندگیت بس نبود این بلاهایی که سر مملکت آوردین»؟! خشکم زد. سه سال رنج دوعالم را برجسم و جان ما هوار کرده بودند و حالا متهم به نزول بلا بر مملکت شده بودیم. طپش قلبم به طورغیرطبیعی سرعت گرفت، ‌دستم را بی اراده روی شکمم گذاشتم و جنین هفت ماهه ام را نوازش کردم که نترسد!.

 آن روز پسرکم که اصولا جنین پرجنب و جوشی بود‌ آن روز، تا نیمه های شب تکان نخورد. ومن  تمام آن شب وتمام آن نیمه شب را آرام آرام نوازشش کردم وزیرلب برایش آوازخواندم تا که دم دمای صبح دست و پازد ومن خیال آسوده شدم. بچه «زهره ترک» نشده بود!

 مهر ماه سال ۱۳۶۲،کلاس ها شروع شد. من به همان سربه زیری و طاعت پیشه گی موردنظر «کارمند قدیمی» که در زمان شاه مشکوک به ساواکی بودن بود، درزمان انقلاب فرهنگی گم شد ودربازگشایی دانشگاه مامور صدور توصیه های رعب آورشده بود، «دانش/ جویی» می کردم. هرروز ‌از دردانشگاه یک راست به طرف کلاسی میرفتم که در ورقه انتخاب واحد شماره اش نوشته شده بود. درفاصله بین درورودی تا کلاس به هیچ درو دیوارواطلاعیه ای نگاه نمی کردم. هیچکس را نمیدیدم وهیچکس هم مرا نمی دید.

  یکی دو ماه بعد امتحانات شروع شد. اولین روز امتحان با عجله وارد شدم وبی اختیارروی نزدیک ترین صندلی به در «خروجی» نشستم. مدتی گذشت ورقه های امتحان را پخش کردند اما هیچکس انگار مرا نمی دید وهیچ ورقه ای به من نمی ندادند. از مسول پخش اوراق امتحانی دلیل را پرسیدم.  سرش را خم کرد و آرام گفت: شما حتما اخراجی هستید.  گفتم نه، من تازه ثبت نام کردم.  گفت: ولی این دلیل نمیشه خیلی ها ثبت نام کردند اما بعد مشخص شد که چه کسانی میمانند و چه کسانی اخراج می شوند. گفتم من از کجا بفهمم که جزو چه کسانی هستم؟  گفت: «مگه دیواری را که هرروز اسامی اخراجی ها روی آن زده میشود نگاه نمی کنی؟ تو اخراج شدی، چه جوری توی دانشگاه راهت دادند؟ عکس های شما را دادند به نگهبانی که  توی دانشگاه راهتون ندهند…»!  برای اولین بار درطول آن دوماه بالاخره سرم را بالا گرفتم وبه کسی نگاه کردم. به صورت کارمند جوانی که از یافتن شغلی آبرومند در آن وانفسای جنگ وفقرو زندان و بیکاری «راضی» بود. بنابراین دلم نیامد که با گفتن رنج روزگاری که برما می رفت ، رضایت و شادی اورا خدشه دارکنم. به او نگفتم که من اجازه نداشتم به درودیوار نگاه کنم. به او نگفتم که نگهبان ها حق داشتند که مرا نشناسند چون تصویرآن دخترپرشوربا موهایی سیاه ولخت که همیشه انگاربه عمد روی پیشانی اش پخش و پلا میشد تا دختر مجبورشود سرش را مدام رو به بالا بچرخاند، هیچ ربطی به زنی نداشت که سر پوشانده با مغنعه کج و کوله اش را همیشه پایین می انداخت و چشمهای ترس زده اش فقط جلوی پاهایش را نگاه می کرد. این را هم نگفتم که من به لطف  تصویر گم شده خودم هرروز وارد دانشگاه می شدم !! هیچکدام را نگفتم .کلاسورم را برداشتم و نگران وترس زده از آنچه بعد از این اخراج در آن شرایط ممکن بودبرایم اتفاق بیفتد، از پله ها پایین آمدم. اما این بار از دستور«کارمند قدیمی» سرپیچی کردم ویک راست به طرف درخروجی دانشگاه نرفتم .  راه کج کردم و به طرف دیواری رفتم که اسامی اخراجی ها را زده بودند. خوب نگاه کردم .دستم آرام روی شکمم سرید اسامی اخراجی ها را به زمزمه خواندم تا به اسم خودم،… من دو هفته پیش اخراج شده بودم. پسرک، دوپا به شکمم لگد زد!.

«سر به راه»[۴] کسب دانش

سال ۱۳۶۴ پسرم دوساله شده بود. هیچ خبری از برگشت به دانشگاه نبود. آمارها حکایت ازاخراج بیش از۳۰ هزاردانشجومی کرد. ازتعداد اساتیداخراجی اطلاع دقیقی نداشتیم. تعداد زیادی ازهمکلاسی ها وهم دانشکده ایها یا زندانی شده بودند یا اعدام شان کرده بودند. عده زیادی مجبور به فرار ازکشور شده بودند. تعدادی در خط مقدم جبهه های جنگ کشته وزخمی می شدند و عده ای هم اصولا دورهمه آرمان های آینده و اندیشه های گذشته را خط کشیده بودند و مشغول سرو سامان دادن زندگی خود بودند.

غربت دروطن، حس تلخ آن روزهای من بود. هراس ازتنها ماندن، فشارارعاب حکومتی، جنگ و فقرووحشت، حسرت درس خواندن ونفرت از روزمرگی پذیرفته شده از سوی دورو بری هایی که قرار بود باهم جهان را تغییر بدهیم وادارم کرد که با پسرک و پدرش بار ببندیم و به فرانسه برویم.

 عشق به هنرو تجربه کاربا گروه های سیاسی اداره تئاتر در سه سال تعطیلی دانشگاه ها، موجب شد که درکنسرواتوار تئاتر شهر تولوزثبت نام کنم و دررشته بازیگری ادامه تحصیل بدهم. جوان بودم و پرانگیزه، زبان فرانسه را به سرعت یاد گرفتم اما تفاوت فضای  تئاترفرانسه با فضای گروه های سیاسی اداره تئاتر میدان فردوسی تهران ونبود امکان یافتن شغلی درآمدزا مرتبط با رشته تئاتر، برای من به عنوان یک مادرویک همسرکه خود را در تامین معاش خانواده کوچک و تازه مهاجرش سهیم می دانست، موجب شد که بعد ازگذراندن یک سال تحصیلی، مشق تئاتر را رها کنم ودر رشته  کتابداری ادامه تحصیل بدهم. اواسط ترم تحصیلی بود که مادرم  از ایران خبر داد که نامه ای از  کمیته انضباطی آمده و اجازه ادامه تحصیل من صادر شده است. ظاهرا در تمام مدتی که من در فرانسه بودم، مادرم  که از علاقه شدید من به درس خواندن و زندگی درکشورم خبر داشت، به طور مرتب به کمیته انضباطی میرفته و پرونده مرا پیگیری می کرده و من اصولا از تلاش های او بی خبر بودم، تا روزی که  خبر داد حالا دیگرمیتوانم به دانشگاه برگردم.

سال ۱۳۶۷، درروز مقرربه کمیته انضباطی واقع درخیابان کریمخان زند رفتم.

ثبت نامی درکار نبود، درواقع نوعی بازجویی بود. من بدون هیچ تجربه وهیچ ذهنیتی تصور می کردم که این روش جدید ثبت نام بعد از انقلاب فرهنگی است!  پرسش ها به نظرم مسخره و سرهم بندی شده می آمد. از جمله اینکه مثلا چرا در کلاسهای آزاد ناصر زرافشان و فرهاد نعمانی شرکت کرده بودم ؟؟ بعد کم کم وارد مرحله « کشف جنایت»  شدند . اول ازهمه، برگه های فهرست نویسی کتابخانه کوچک پیشگام دانشکده را مثل سند جنایت روی میز ریختند وگفتند اینها همه دست خط توست چرا توی کتابخانه پیشگام کار می کردی؟ گفتم: شغل من کتابداری است وعشق من کتاب و کتابخانه است واین کار را به عنوان وظیفه دانشجویی خودم درفاصله استراحت بین کلاس ها و تعطیلی ها انجام می دادند. گفتند: پس چرا فقط کتابهای کتابخانه پیشگام را فهرست نویسی کردی ؟ گفتم خب وقت نداشتم که  کتابخانه همه گروه ها را فهرست نویسی کنم! گفتند: اگروقت داشتی کتابخانه انجمن اسلامی را هم درست می کردی؟ گفتم من که اصولا وقت نداشتم امامطمئنا آنها هم هیچوقت ازمن چنین درخواستی نمی کردند! گفتند چرا هرهفته میرفتی کوه؟؟ گفتم چون عاشق طبیعت هستم و از نوجوانی عادت به کوهنوردی داشتم. گفتند: چرا درکلاس کونگ فوی دانشجویان شرکت می کردی؟ گفتم برای اینکه به ورزش علاقمندم و میخواستم بدن قوی و سالمی داشته باشم. گفتند… گفتم. گفتند… گفتم. سرآخر، نتیجه گیری عجیبی کردند و گفتند: فکر نکنی ما خبر نداریم که به شما کونگ فو یاد داده بودند که درروزهای انقلاب فرهنگی بچه های انجمن اسلامی را کتک بزنید!!

این بار دیگرآن زن حامله سر به زیر نبودم. سرم را بالا گرفتم و گفتم اولا ما کتک نزدیم و کتک خوردیم. دوما بحث انقلاب فرهنگی  بیست روز قبل از بسته شدن دانشگاه ها مطرح شد درحالیکه کلاس کونگ فو یک سال پیش از آن بود. سوما اگرمن شخصا، این میزان از استراتژی درزندگیم داشتم، الان اینجا جلوی شما نبودم که این چیزها را بشنوم!… این طورشد که «سال ۶۷» هم مرا به دانشگاه راه ندادند.

سرانجام، قطع امید کردم و در کنکور دانشگاه آزاد که شرط و کمیته « گزینش دانشجو» را نداشت، شرکت کردم و دررشته زبان و ادبیات فرانسه قبول شدم . پرداخت هزینه ثبت نام دانشگاه آزاد، در آن روزهایی که زندگی را دوباره از صفر شروع کرده بودیم، برایم خیلی سخت بود اما من به هرقیمتی میخواستم درس بخوانم. انگار میخواستم دلیل بازگشتم به ایران را در آن روزهای سیاه برای خودم وبرای جمهوری اسلامی روشن کنم: من برای دفاع از حق ادامه تحصیل در مملکت خودم به ایران برگشته بودم.

 بعد از گذراندن یک ترم در دانشگاه آزاد، از کمیته انضباطی نامه آمد که میتوانم برای ادامه تحصیل به دانشگاه خودم برگردم. این بار من بودم که از حضور در آن دانشکده سرباز می زدم. انگار توان حضوردر آن ساختمان، توان گذرازآن درکوچک، توان ندیدن بعضی ازکسان و دیدن بعضی از ناکسان را نداشتم. پس تقاضای تغییررشته دادم و به دانشکده زبان وادبیات منتقل شدم.

سرانجام، پس از شانزده سال سرگردانی ودانش/جویی، من دانشجوی ممتاز ورودی بهمن ماه سال ۱۳۵۶، درحالیکه آن بازوبند سفید انتظامات بهار سال ۱۳۵۹را در بادهای پاییزه سالهای بعد از دست داده بودم، صبح یک روز سرد در بهمن ماه سال ۱۳۷۲، با یک ورقه سفیدوشق و رق  «لیسانس مترجمی زبان فرانسه» دربالای پله های ورودی ساختمان دانشگاه علامه طباطبایی ایستاده بودم. شگفت آنکه  قطره ای ازدریا دریا پیوندو پیمانی که با آن بازوبند سفید میان من ودانشگاه ودانشجویی موج می زد، در آن ورقه رسمی مهرخورده سفید باعکس آن زن مغنعه سیاه به سر «فارغ التحصیل» وجودنداشت. خسته از سالهایی که رفته بود، با نگاهی خالی از حیات ، برای همیشه از درحیاط دانشگاه بیرون آمدم.

———————

ستاد انقلاب فرهنگی به فرمان آیت الله خمینی در فروردین ۱۳۵۹ با  هفت نفرتشکیل شد از جمله: علی شریعتمداری،عبدالکریم سروش،شمس آل احمد، جلال الدین فارسی و..: [۱]

[۲] فلسفه اسکولاستییhttp://www.hawzah.net/fa/Book/View/45221/15952/%D9%81%D9%84%D8%B3%D9%81%D9%87-%D8%A7%D8%B3%DA%A9%D9%88%D9%84%D8%A7%D8%B3%D8%AA%DB%8C%DA%A9

[۳] http://www.allamehghazvini.ac.ir/aeinnameenzebati.aspx

[۴]ااشاره به شعر : آن زمان که بنهادم سر به راه آزادی/قرخی یزدی

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

خانه | >> واپسین نوشته‌ها

منصوره شجاعی (متولد ۱۳۳۷ در تهران) کتابدار سابق، مترجم، فعال حقوق زنان، نویسنده و پژوهشگر ایرانی است. وی یکی از بنیانگذاران مرکز فرهنگی زنان، از مؤسسین کمپین یک میلیون امضا، عضو مؤسس و عضو هیئت مدیره اولین کتابخانه تخصصی زنان صدیقه دولت‌آبادی و کتابخانه زنان «بانوی اوز» و از اعضای مؤسس مدرسه فمینیستی است. وی به مدت ده سال به عنوان مسول گروه کتاب و کتابخانه گویا برای کودکان نابینا با شورای کتاب کودک همکاری داشته‌است و تندیس تقدیر دفتر بین‌المللی کتاب برای کودک را درسال ۱۳۸۹ در ایران دریافت کرد.

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: