UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

بِرتِه

بِرتِه

ترجمه‌ی این داستان برای نخستین بار در سایت شهرگان منتشر می‌شود

 این متن بازنویسی نسخه‌ی اصل داستانی است به نام «مارا‌ـ‌‌ ماری‌نیان» که به گمانم مدت خیلی کوتاهی پیش از ترک پاریس نوشتم؛ شاید هم مدت کوتاهی پس از بازگشت از اروپا در نیویورک آن را نوشته باشم. نکته‌اش این است که تلاش کرده‌ام این داستان را همان طور که در ابتدا‌ـ تقریبا بلافاصله پس از رخ دادنش‌ـ برای دوستی در پاریس تعریف کردم به روی کاغذ بیاورم. پنج شش باری آن را بازنویسی کردم که دست‌نوشته‌هایم گم شد و اثری از آثارش پیدا نشد تا حدود پانزده سال بعد. پس از پیدا کردنش تصمیم گرفتم آن را به بخشی در کتابی با عنوان روزهای آرام کلیشی تبدیل کنم، اما برای این کار مجبور بودم داستان را تا اندازه‌ای عوض کنم. شاید بتوان آن را جفت و لنگه‌ی «مادموازل کلود» در نظر گرفت که ادای احترام دیگری است به فاحشه‌های پاریس. لازم به گفتن نیست که این داستان راست است و از سر تا ته «بدون ذره‌ای رنگ و لعاب».

 Portrait of Author Henry Miller

این برگی از زندگی تن‌فروشی است که سال‌های سال پیش یک شب در خیابان شانزه‌لیزه با او آشنا شدم. خانم‌هایی که در حوالی شانزه‌لیزه کار می‌کنند از تیپ تن‌فروش‌هایی که مجبورند با شکم خالی کار کنند نیستند. اما برته با دیگران فرق داشت، و به همین خاطر است که درباره‌اش می‌نویسم.

چند قدمی به کافه ماری‌نیان مانده بود که به او برخوردم. لباس مشکی براقی به تن داشت و دور گردنش خزی باریک و نازک و موش‌خورده انداخته بود. هوا خیلی سرد بود، گرچه من چون تازه غذایی عالی را با کلی شراب پایین داده بودم سردی‌اش را آن‌قدرها حس نمی‌کردم. سلانه‌سلانه و با فراغ بال قدم می‌زدم و دنبال جایی آرام و بی‌سروصدا بودم که تلپ شوم و فنجانی قهوه‌ی سیاه بخورم.

برته که چند قدم بیشتر از من جلو نبود و ظاهرا حس کرده بود کسی انداز و براندازش می‌کند تا من قدمم را سریع کردم و خود را به کنارش رساندم سرش را به طرفم برگرداند. کفش‌هایم را همان روز بعدازظهر برق انداخته بودم که برای خودش اتفاقی بزرگ بود و به نظر خودم کلی آقا شده بودم. از همان کجکی بودن کلاه روی سرم حتما بلافاصله فهمیده بود که آمریکایی هستم، و به زبان ساده‌تر هالو. البته خیالی هم نبود که کسی مرا هالو فرض کند؛ بیشتر از همیشه پول توی جیبم بود و همان طور که قبلا هم گفتم در آن لحظه غمی نداشتم جز این که جایی باحال و آرام پیدا کنم که تلپ شوم و قهوه‌ای تلخ و غلیظ بالا بیندازم. بنابراین وقتی برته برگشت و گفت که «سلام، کجا داری می‌ری؟»، به نظرم طبیعی‌ترین کار این آمد که زیر بغلش را بگیرم و بگویم: «هیچ جا. بیا بریم بشینیم و یه چیزی بخوریم.»

تا ماری‌نیان چند قدمی بیشتر فاصله نبود، کافه‌ای که بالکنش نقطه‌نقطه شده بود از میزهایی زیر سایه‌ی چترهای آفتابی راه‌راه، هرچند در آن ساعت از روز نیازی به سایبان نبود. اصرارش بر انگلیسی حرف زدن در چشم‌به‌هم‌زدنی حسابی نظرم را جلب کرد. انگلیسی را در پاناما یا کستاریکا یاد گرفته بود که زمانی نایت‌کلوبی را در آن ضبط و ربط کرده بود. ظاهرا تمام آمریکای مرکزی را گشته بود، و آن هم نه با تن‌فروشی.

هنوز ننشسته بودیم که شروع کرد به نقل حکایتی پر طول‌وتفصیل درباره‌ی مردی به اسم وینچِل که در یک «باشگاه ورزش» در نیویورک کار می‌کرد. او یک‌پارچه آقا بود و با او هم خیلی خوب تا کرده بود. حتا او را به زنش معرفی کرده بود و خیلی زود، سه‌تایی، راه افتاده بودند به طرف دوویل و چند جای دیگر. این‌ها چیزهایی است که برته گفت. به نظرم حرف‌هایش دروغ هم نبود، چون واقعا آمریکایی‌های دیوانه‌ای مثل این آقای وینچل هستند که دور دنیا می‌گردند و هر از گاهی هم یک فاحشه چشم‌شان را می‌گیرد. این جور آمریکایی‌ها گاهی حتا سعی می‌کنند از فاحشه‌ی مورد علاقه‌شان یک‌پارچه خانم بسازند (که البته آن طور که بیشتر مردم فکر می‌کنند کار آن‌قدرها سختی هم نیست). در این حالت وقتی فاحشه کوچولوی ما واقعا برای خود خانمی می‌شود، همسران مردها هم تازه حسادت‌شان گل می‌کند. اما آن طور که برته داشت تعریف می‌کرد، این آقای وینچل جواهری بود و زنش هم آدم چندان بدی نبود. صدالبته این خانم وقتی به او پیشنهاد داده بودند که سه‌تایی روی یک تخت بخوابند حسابی ترش کرده بود که خداییش طبیعی هم بود. برته به‌راحتی او را از شر این یک کار خلاص کرده بود.

با این حال حالا دیگر از وینچل خبری نبود و پولی هم که برای برته گذاشته بود ته کشیده بود. کاشف به عمل آمد که این پول به این دلیل زود ته کشیده است که هنوز وینچل نرفته، سروکله‌ی رامون پیدا شده بود. رامون در مادرید داشت زور می‌زد که کاباره‌ای برای برته راه بیندازد که انقلاب شده و مجبور شده بود دمش را روی کولش بگذارد و فرار کند. این رامون رفیق خوبی بود و برته از تخم چشمش بیشتر به او اطمینان داشت. حالا او هم رفته بود؛ اما برته با این که اصلا نمی‌دانست او کجاست، مطمئن بود که اوضاع که خوب شود، حتما کسی را دنبال برته هم می‌فرستد. مدام می‌گفت: «مطمئنم.»

تمام این‌ها را در حالی تعریف کرد که داشتیم قهوه‌مان را می‌خوردیم. و تمامش به همان زبان انگلیسی دست‌وپاشکسته‌ای که، گفتم، در پاناما یا کستاریکا یا شاید هم سن‌سالوادور یاد گرفته بود. بالاخره بعد از مکثی کوتاه ازم پرسید که در پاریس چه می‌کنم و گرسنه‌ام یا نه. به او گفتم که تا خرخره خورده‌ام و همان پیش پایش از خجالت غذایی عالی درآمده‌ام. اما قبل از این که به آن سوال دیگرش جواب بدهم، پرسیدم که پایه‌ی برندی یا لیکور هست یا نه. در همین حال متوجه شدم که با نگاهی خیلی غریب و زیادی مشتاقانه مرا برانداز می‌کند. لحظه‌ای معذب شدم. فکر کردم باز دارد به آقای وینچل فکر می‌کند و این که او چه جواهری بوده و غیرو ذلک. برای همین ضمنی و تا جایی که می‌توانستم با لحنی سرسری برایش روشن کردم که من و این آقای وینچل هیچ ربطی به هم نداریم. قدری هم برایش توضیح دادم تا مطمئن شوم که نکته را خوبِ خوب گرفته است. بعد رک و راست به او گفتم که چه قدر پول در جیبم دارم، که البته مبلغ خیلی قابل توجهی نبود، و بی‌تفاوت و خونسرد اضافه کردم که دنبال بهانه می‌گردم این پول را خرج کنم.

این‌جا بود که برته سرش را نزدیک من آورد و اعتراف کرد که گرسنه است، خیلی گرسنه. حسابی جا خوردم. انتظار هر حرفی را داشتم جز این. در عین حال خیلی هم خوشم آمد. برای همین گفتم: «این‌جا چه طوره؟ همین جا می‌تونیم غذا بخوریم.» هر زن دیگری بود، اگر گرسنه بود، خیلی هم گرسنه، بلافاصله قبول می‌کرد. ولی برته نه. او اصلا فکر غذا خوردن در ماری‌نیان را هم نمی‌کرد‌ـ زیادی گران بود. گفت که چرا نرویم به یک رستوران معمولی‌تر، برایش فرقی نداشت کجا، آن دوروبر رستوران زیاد بود. یادش آوردم که آن موقع دیگر اکثر رستوران‌ها بسته بود، اما او اصرار کرد که امتحانش ضرری ندارد.

یکهو اصلا انگار درد عذاب‌آور گرسنگی از یادش رفت و مثل این که بخواهد نکته‌ی مهمی را با من در میان بگذارد شروع کرد به تعریف کردن از من که مردی به خوبی من ندیده و به دنبال این حرف و قاطی حکایت آقای وینچل و رامون و انقلاب و باقی قضایا قصه‌ی زندگی‌اش در آمریکای مرکزی را تعریف کرد. خلاصه‌ی تمام این حکایات این بود که او برای تن‌فروشی ساخته نشده، اصلا هیچ وقت به این کار عادت نمی‌کند و هنوز هیچی نشده از کارش بیزار است. با اطمینان بهم گفت که من اولین مردی بودم که با او مثل انسان رفتار می‌کردم. اولین مرد پس از سال‌های سال. به قول خودش، از همین نشستن و حرف زدن کلی حظ می‌کرد. بعد باز درد گرسنگی به سراغش آمد و قدری لرز کرد و برای همین آن خز احمقانه را که از پوسیدگی چیزی هم ازش نمانده بود تنگ‌تر دور گردنش پیچید. از خنکی هوا موهای بازوهایش راست شده بود. با این حس و حال سعی می‌کرد لبخند بزند و خود را بی‌تفاوت نشان دهد و این با هم جور درنمی‌آمد: گرسنه بود، اما نه زیاد، و مشتاق بود، اما نه زیاد. حرف‌هایش هم با هم جور درنمی‌آمد. اصلا به نظرم بفهمی‌نفهمی دیوانه‌وار بود. تازه گفته بود که هر مردی که دستش به او برسد انگار طلای ناب پیدا کرده. اما بلافاصله دست‌هایش را طوری روی میز گذاشت که کف آن‌ها را می‌دیدم و با لحنی ملتمسانه گفت: «نیگام کن، دیگه مث قدیما خوشگل نیستم.» گفتم: «ولی خوشگلی که.» اما از او انکار که «یه زمانی خوشگل بودم، اما دیگه نه. الان خسته‌م دیگه، آره. از همه چیز خسته‌م. من واسه این کار ساخته نشدم. همیشه کار کردم که خرج زندگی‌مو درآرم…» و باز دست‌هایش را به من نشان داد.

به فکرم رسید که باید راه بیفتیم و خودمان را به آن رستوران کوچک و دنجی برسانیم که او مطمئن بود پیدا می‌کنیم. همین را به او هم گفتم و او هم موافقت کرد: «آره، بیا بریم»، و به دنبال این حرف بالکن را طوری برانداز کرد که انگار دنبال کسی است. نگاهی سریع و زیرجلکی که به دنبالش خواهشی زیر لبی آمد: «می‌شه چند دیقه این‌جا صبر کنی؟» بعد هول‌هولکی توضیح داد که با یک یارو در کافه‌ی بالای خیابان قراری گذاشته. البته آن قدر حرف زده بودیم که شک داشت یارو هنوز آن‌جا باشد، اما امتحانش ضرری نداشت. چشم به هم بزنی تمام است. قول داد که به‌سرعت شر طرف را کم کند و برگردد پیش من.

گفتم اگر حالت را بهتر می‌کند برو. این را هم گفتم که فقط مدت مشخصی صبر می‌کنم و اگر برنگشت، ما را به خیر و او را به سلامت. نگاهش کردم که به بالای خیابان و به طرف کافه‌ای که گفته بود به راه افتاد. واقعا انتظار نداشتم دوباره او را ببینم. باور هم نمی‌کردم که الان پیرمردی پولدار در آن کافه منتظر اوست. از خود پرسیدم که به چشم یک تن‌فروش تمام آمریکایی‌ها شبیه آقای وینچل‌اند یا نه. و حسی بهم دست داد که حتما آقای وینچل هم در بعضی لحظات بد و ناجور زندگی تجربه کرده بود.

با تعجب دیدم که هنوز ده دقیقه نشده برگشت. هم سرخورده می‌زد و هم نه. قاطعانه گفت که خیلی کم پیش می‌آید که مردها سر حرف‌شان بایستند. صدالبته آقای وینچل با همه فرق داشت؛ او همیشه سر حرفش می‌ایستاد. با این همه عجیب بود که آقا قول داده بود که مرتبا نامه بنویسد و برایش پول بفرستد، ولی الان تقریبا سه ماهی می‌شد که برته هیچ خبری از او نداشت. شروع کرد در کیفش به دنبال کارت او گشتن؛ فکرش این بود که نامه‌ای با انگلیسی تروتمیز، مثلا نامه‌ای که من می‌توانستم برایش بنویسم، احتمالا بی‌جواب نمی‌ماند. اما هر چه می‌گشت کارت او را پیدا نمی‌کرد. تنها چیزی که یادش می‌آمد این بود که آقای وینچل همراه زنش در یک باشگاه ورزش زندگی می‌کند. همین موقع بود که پیشخدمت به سراغ‌مان آمد و او بار دیگر قهوه‌ی بی‌شیر و شکر سفارش داد. با خود فکر کردم که در آن ساعت از کجا می‌توانم یک رستوران خوب و دنج پیدا کنم که راحت و ارزان هم باشد. برته در حالی که بازوهایش را می‌مالید تا خون در آن‌ها جریان پیدا کند گفت: «قهوه واسه اعصاب خوبه.»

هنوز داشتم به آقای وینچل فکر می‌کردم و باشگاه ورزش عجیب و غریب محل زندگی او که متوجه شدم برته دارد با صدایی آرام می‌گوید: «دوست ندارم واسه من کلی پول خرج کنی. اصلا پولت واسه من اهمیتی نداره، همین حرف زدن با تو واسه من خیلی خوبه. نمی‌دونی چه حسی داره وقتی با آدم مث آدم رفتار می‌کنن.» باز شروع کرد به حرف زدن درباره‌ی مردهایی که، در پاناما و جاهای دیگر، سر راهش قرار گرفته بودند، و گفت که چیز دیگری برایش اهمیت ندارد چون آن‌ها او را دوست داشتند و او آن‌ها را، و این که آن‌ها او را همیشه به یاد خواهند داشت چون وقتی او خود را در اختیار مردی می‌گذاشت مثل این بود که آن مرد به طلای ناب دست یافته است. بار دیگر به دست‌هایش نگاهی انداخت، لبخندی کم‌نور و بی‌رمق تحویل من داد و آن تکه خز را تنگ دور گردنش پیچید. و من سخت تحت تاثیر حرف‌های ساده و صادقانه‌ی او با جدیت و دلسوزی به او چشم دوختم. صرف نظر از شاخ‌وبرگی که به حرف‌هایش می‌داد، حقیقت را می‌گفت. با این فکر که کار را برای او راحت‌تر کنم‌ـ شاید عجولانه‌ـ پیشنهاد کردم که هر چه پول داشتم را (به عنوان هدیه) بگیرد و همان‌جا از هم جدا شویم. می‌خواستم به او بفهمانم که راضی نیستم به خاطر چیز کوچک و حقیری مثل یک وعده غذا با من بماند و وانمود کند که مدیون من است. حتا با اشاره به او رساندم که شاید می‌خواهد تنها باشد، به باری برود و مست کند یا دست‌کم در تنهایی یک دل سیر برای خودش گریه کند. این‌ها را گفتم چون طوری راجع به خودش حرف می‌زد که نشانی جز استیصال نداشت. مثل آن بود که برای خودش برته‌ی دیگری خلق کرده است، برته‌ای جوان و قابل، برته‌ای که می‌توانست بی هیچ چشم‌داشتی به مردها عشق بورزد؛ و این برته‌ی جوان و قابل داشت خفه‌اش می‌کرد، او را به سرحد تب و جنون می‌راند. به علاوه، نمی‌دانم چه طور، ولی مرا با مردهایی که دوست داشت همتا و همراه کرده بود، مردهایی که خود را به آن‌ها تسلیم کرده بود و به قول خودش هرگز فراموشش نمی‌کردند. از روی حساسیت و دل‌نازکی ملتمسانه از او خواستم که فرانسه حرف بزند؛ دوست نداشتم آن افکار غم‌انگیز و دردناک و لطیف که با آن انگلیسی کستاریکایی‌اش با من در میان می‌گذاشت لطمه‌ای ببیند.

در جواب من گفت: «ببین، هر کس دیگه جز تو بود از همون اول بی‌خیال انگلیسی حرف زدن شده بودم. اصلا انگلیسی حرف زدن خسته‌م می‌کنه. ولی حالا دیگه خسته نیستم. به نظرم خوبه آدم با کسی که به آدم به چشم یه زن درست‌وحسابی نیگا می‌کنه انگلیسی حرف بزنه. گاهی وقتا که با یه مردم، یارو حتا یه کلمه هم با من حرف نمی‌زنه. اصلا اهمیت نمی‌ده من کی هستم، فقط تن‌مو می‌خواد. من به این جونور چی می‌تونم بدم؟ دست بزن، ببین چه داغم! گْر گرفتم.»

سوار تاکسی که داشتیم به طرف خیابان وگرام می‌رفتیم، یکهو جهت را گم کرد. می‌خواست بداند که او را کجا می‌برم. انگار ترس برش داشته بود. در حالی که از خیابان اتوآل دور می‌شدیم، گفتم: «تو خیابون وگرامیم.» قیافه‌ای به خود گرفت که انگار اصلا اسم این خیابان را هم نشنیده است. بعد که بهت و حیرت را در چهره‌ی من دید، خم شد و لبم را گاز گرفت. دردم گرفت. او را به طرف خودم کشیدم و دهانم را به دهانش چسباندم. لباسش از زانوهایش بالاتر رفته بود؛ دستم را روی پای برهنه‌اش به بالا لغزاندم. باز گازم گرفت، اول لب‌هایم را، و بعد گردن و گوشم را. بعد یکهو خود را از آغوشم بیرون کشید و گفت: «اه، صبر کن! صبر کن تا بعد.»

نمی‌دانم مصلحت بود یا حواس‌پرتی، اما راننده از جایی که گفته بودم گذشته بود. برای همین سرم را جلو آوردم و گفتم که به پلس وگرام برگردد. از تاکسی که پیاده شدیم، برته گیج می‌زد. جلو کافه‌ای بزرگ، خیلی شبیه ماری‌نیان، بودیم؛ ارکستر در حال نواختن بود و جمعی بزرگ روی بالکن نشسته بودند. برته دوست نداشت وارد کافه شود، برای همین کلی ازش خواهش کردم.

تا به پیشخدمت گفت که چه می‌خورد، پاشد تا به توآلت برود. وقتی برگشت، به نظرم آمد که لباسش چه مندرس و نخ‌نماست. در حالی که منتظر از راه رسیدن سوپ بودیم، یک سوهان ناخن دراز از کیفش درآورد و شروع کرد به درست کردن ناخن‌هایش. لاک ناخن‌هایش این‌جا و آن‌جا رفته و پاک شده بود و همین باعث می‌شد که ناخن‌هایش بدتر و زشت‌تر از ناخن‌هایی بی‌لاک به نظر برسد. بالاخره سوپ از راه رسید و او سوهان ناخن را کنار گذاشت. شانه‌اش را هم که چند تار مو به آن چسبیده بود گذاشت کنار سوهان ناخن. من بی‌معطلی روی تکه‌ای نان کره مالیدم و او وقتی تکه‌نان را می‌گرفت از خجالت سرخ شد. حالا بابت آن دست‌هایی که چند دقیقه پیشتر شجاعانه به من نشان داده بود حسابی شرمنده بود. دست‌هایش هنوز کثیف بود و نک انگشتانش از سیگار زرد.

در حالی که منتظر ژیگویی بودیم که سفارش داده بود، نان را تکه‌تکه کرد و با سری خمیده بلعید، انگار می‌ترسید اشتها و ولعش برای غذا لو برود. اما لحظه‌ای نگذشته بود که یکهو سر بلند کرد، به چشم‌های من زل زد و دستم را در دست گرفت. گفت: «عزیزم… طرز حرف زدن‌تو با خودم… هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. اگه هزار فرانک هم بهم پول داده بودی این قدر برام ارزش نداشت.» بعد طوری مکث کرد که انگار دارد فکر می‌کند حرفش را چه طور بزند. و گفت: «تو که هنوز هیچی نگفتی، ولی اگه دوست داری…»

نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: «فکر کنم الان در موردش حرف نزنیم بهتره. نه این که نخوام… اگه بگم نمی‌خوام دروغ گفتم… ولی امشب نه.»

نگاهش را پایین انداخت و گفت: «برته می‌فهمه. برته نمی‌خواد کم‌لطفی کرده باشه، ولی…» شروع کرد در کیفش گشتن. «ببین، هر وقت می‌خوای منو ببینی… یعنی هیچ وقت نمی‌خواد بهم پول بدی، فهمیدی؟ فقط بهم یه زنگ بزن… مثلا همین فردا… این دفه می‌خوام من تورو ببرم شام بیرون.» هنوز دنبال کاغذ می‌گشت. گوشه‌ی رومیزی کاغذی بزرگ را کندم و به او دادم تا رویش با دست‌خطی گل‌وگشاد و شلخته اسم و نشانی‌اش را بنویسد. اسمی که دیدم اسمی لهستانی بود، اما اسم خیابان را به‌جا نیاوردم. گفت: «تو محله‌ی سن‌پْله. ولی لطفا نیا به هتل، اون‌جا موقتی هستم.» یک بار دیگر اسم خیابان را خواندم؛ اصلا به یاد نداشتم که تا آن موقع خیابانی با آن اسم در آن محله دیده باشم، حتا در محله‌های دیگر شهر هم آن خیابان را ندیده بودم.

گفتم: «پس لهستانی هستی، آره؟»

جواب داد: «نه، یهودی‌ام. تو لهستان به دنیا اومدم. این اسم واقعیم نیست.»

موقع غذا خوردن، متوجه حضور مردی شدم که پشت میزی نزدیک ما نشسته بود. فرانسوی سال‌خورده‌ای بود و ظاهرا غرق روزنامه‌ای که به دست داشت. با این حال دو سه بار مچش را در حالی گرفتم که داشت از بالای روزنامه برته را می‌سکید. مرد چهره‌ی مهربانی داشت و به نظر دستش به دهانش می‌رسید. دستگیرم شد که برته هم متوجه حضور او شده و احتمالا به نوبه‌ی خود او را انداز و برانداز کرده است. کنجکاو شدم که ببینم در چنین موقعیتی چه می‌کند و برای همین بلند شدم و گفتم که به توآلت می‌روم. وقتی برگشتم، از حالت آرام و راحت پک زدنش به سیگار فهمیدم که قرار و مدارش را گذاشته است. بعد به آن فرانسوی آرام و بامحبت نگاه کردم و دیدم که او هم حالا دیگر واقعا غرق روزنامه‌اش شده است. با خود گفتم: «پس این طور.»

نه بهم برخورده بود و نه خجالت کشیدم. فقط مانده بودم که چه طور با ظرافت و نزاکت خود را کنار بکشم‌ـ یعنی بی آن که به این حس دامن بزنم که من هم لنگه‌ی آقای وینچل هستم. پیشخدمت که دوباره به سراغ ما آمد، ساعت را پرسیدم. تقریبا یک صبح بود. گفتم: «من دیگه باید برم، داره دیرم می‌شه.» برته دستش را روی دست من گذاشت و با لبخندی معنادار گفت: «با من لازم نیست از این کارا بکنی. تو خیلی مهربون و فهمیده‌ای، نمی‌دونم چه طوری از خجالتت درآم. اما لازم هم نیست این طوری در بری، لطفا. اون صبر می‌کنه.» و با سر به طرف فرانسوی میان‌سال اشاره‌ای کرد. «بیا یه مسیری‌رو با هم قدم بزنیم.»

ساکت در خیابانی فرعی به راه افتادیم. قدری که قدم زدیم، گفت: «تو از دست من ناراحتی، نه؟» و من جواب دادم: «نه، معلومه که نیستم. چرا ناراحت؟»

گفت: «کم پیش میاد مردها کاری‌رو بکنن که تو کردی.» و مرا به طرف خودش کشید، طوری که ران‌ها‌مان در حال قدم زدن با هم تماس داشت.

جواب دادم: «کار سختی نیست، البته اگه عاشق نباشی.»

و باز سکوت. تقریبا فاصله‌ی دو چهارراه را بی یک کلمه حرف طی کردیم. می‌توانستم افکارش را که خود را به در و دیوار رگ‌هایش می‌کوبیدند حس کنم. وقتی به خیابانی رسیدیم که در تاریکی مطلق فرو رفته بود، گفت: «بیا از این ور بریم.» با بازویش تنگ‌تر و محکم‌تر مرا گرفت و حرکت پاهامان طوری بود که انگار به هم چسبیده بودند. انگار در رویا قدم می‌زدیم، گذاشتم مرا در میان دیوارهای تیره‌ی خانه‌ها به هر جا می‌خواهد بکشاند، خانه‌هایی که کوچک‌ترین صدایی نداشتند. حالا داشت با صدایی خشک و گرفته حرف می‌زد. کلمات مثل حباب‌های کف از دهانش بیرون‌ می‌آمد، حباب‌هایی بفهمی‌نفهمی شب‌نما. حالا دیگر به یاد ندارم که چه می‌گفت، و به نظرم خود او هم نمی‌دانست که چه می‌گوید. مثل دیوانه‌ها برای راندن بلا و مصیبتی حرف می‌زد که غلبه بر آن از توانش خارج بود. در واقع بیشتر با خود حرف می‌زد تا با من. و در تمام این مدت بازوی مرا سخت چسبیده بود و انگشت‌های قوی‌اش را به آن می‌فشرد، انگار لمس تن او به حرفی که می‌زد معنایی دوچندان می‌داد.

بالاخره ایستاد و دیگر تکان نخورد. با گریه گفت: «چرا منو بغل نمی‌کنی؟ چرا مثل تو تاکسی منو نمی‌بوسی؟»

نزدیک در یکی از خانه‌ها ایستاده بودیم. او را به در چسباندم و بازوهایم را دورش انداختم. دندان‌هایش را بر لاله‌ی گوشم حس کردم، و از فکر این که ممکن است دوباره گازم بگیرد ناخودآگاه قدری خود را از او دور کردم. بازوهایش را دور کمرم انداخت و همان طور که مرا تنگ به خود چسبانده بود با صدایی زیر و دلخراش گفت: «برته بلده چه طور عشق بورزه، کافیه لب تر کنی تا هر چی که می‌خوای بهش برسی. آه، ولی تو اصلا نمی‌دونی که امشب واسه من چی کار کردی. نمی‌دونی، نمی‌دونی.»

برای مدتی که به نظر بی‌پایان می‌رسید کنار آن در ماندیم. برای آرام کردنش هیچ تلاشی نکردم. مرا بغل کرد، گازم گرفت، و مثل کشتی‌شکسته‌ای به من درآویخت. و تمام این مدت مثل بچه‌ای نگران و هراسان حرف زد.

حس خیلی بدی داشتم، انگار از ضعف و هراس و ناراحتی او سوء‌استفاده کرده بودم.

بالاخره از هم جدا شدیم، اما تنها با سعی و تلاشی که به نظر می‌رسید از حد توان‌مان خارج است. از در آن خانه قدری دور شدیم و بعد انگار در میانه‌ی جایی بی‌نام و نشان با هم دست دادیم. گفتم: «خداحافظ» و به طرف ته خیابان به راه افتادم. به همین سادگی. اما تازه فقط چند قدم دور شده بودم که سکوت مطلق خیابان گریبانم را گرفت. ناخودآگاه چرخیدم. آن‌جا بود، دقیقا همان جایی که از او جدا شده بودم. در همین حالت چند لحظه‌ای ایستادیم، رودررو بی آن که هم را ببینیم. دیدن حالت چهره‌اش غیرممکن بود؛ فقط می‌توانستم حدس بزنم که خطوط چهره‌اش از چه حکایت دارد. به طرف او برگشتم. لازم بود چیزی بگویم، هر چه باشد. می‌خواستم بگویم: «بیا اینم من، هر کاری می‌خوای با من بکن! فقط کوتاه نیا!»، اما به جایش گفتم: «ببین، اومدیم و اون آقا اون‌جا نبود؟»

جواب داد: «چرا هست.» اما لحن حاکی از ملال و بیزاری او خط بطلان بر حرفش کشید.

در حالی که دست به جیبم می‌بردم گفتم: «ببین، برته، من خوب این چیزارو می‌فهمم، بهتره اینو بگیری برای روز مبادا»، و چند اسکناس مچاله شده را در دستش چپاندم. انگشت‌هایش را روی اسکناس‌ها بستم؛ اسکناس‌ها روی کف دست او به برگ‌هایی مرده و خشک می‌ماند. بعد گفتم: «خداحافظ، موفق باشی!» و سریع به راه افتادم.

داشتم به سر پیچ خیابان می‌رسیدم که صدایش را شنیدم. برگشتم و دیدم که دارد به طرف من می‌دود. ازنفس‌افتاده و گریه‌کنان گفت: «اشتباه کردی.» اسکناس درشتی را که در دستش بود جلو چشم من تکان داد. گفت: «ببین!»

گفتم: «اشتباه نکردم، مال توئه.»

با گریه گفت: «خدای من، این که خیلیه، خیلی. حتما اشتباه کردی.» و با این حرف خود را به من نزدیک کرد، خیلی نزدیک، و در حالی که دست‌هایش به کمرم بود شروع کرد به زانو زدن جلو من.

او را با شدت و قوت بلند کردم. گفتم: «تو چه مرگ‌ته؟» لحنم تند و خشن بود. «مگه تا حالا کسی مثل آدم و با احترام باهات رفتار نکرده؟ هاه؟»

حرفم در آن فضای غم‌بار و ساکت طنینی سخت و خشن داشت. دلم می‌خواست از او عذرخواهی کنم، اما نتوانستم. دهانم خشک شده بود. به علاوه دیگر برای حرف زدن خیلی دیر بود. همان‌جا ایستاده بود، با دست صورتش را پوشانده بود و بدنش از شدت هق‌هق تکان می‌خورد. ترسناک بود صدای هق‌هق‌هایی که در سکوت قبرستانی خیابان تاریک می‌پیچید. دلم می‌خواست دست‌هایم را دور او حلقه کنم، چیزی بگویم تا آرام شود، اما نتوانستم. انگار فلج شده بودم.

بار دیگر به او پشت کردم و دور شدم. لحظه به لحظه تندتر و تندتر قدم برداشتم تا آن که صدای لرزان هق‌هق‌های او در سروصدای خیابان‌های مملو از نور و شوروحال گم شد.

 

 

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: