UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

تاریکخانه‌ی اشباح

تاریکخانه‌ی اشباح

976555_10200872553203832_432177598_o

‏«رویای وریا» نام مجموعه ۸ داستان کوتاه از پیمان وهاب‌زاده است که اخیراً توسط انتشارات ساب‌ویژن – ‏ونکوور منتشر شده‌است. ‏
همکار ما آزاده دواچی به‌زودی به نقد و بررسی این مجموعه داستان خواهد پرداخت که در شماره‌های بعدی، ‏آن را منتشر خواهیم کرد. ‏
‏«تاریکخانه‌ی اشباح» یکی از داستان‌های این مجموعه است که ضمن تشکر از نویسنده‌ی کتاب؛ پیمان وهاب‏زاده به خاطر در اختیار قرار دادن این داستان به سایت شهرگان و هفته‌نامه بی‌سی، آن را به خوانندگان عزیز تقدیم می‌کنیم. ‏‏
«شهروند بی‌سی»‏

قدیم‌ترها که ساده بودم (البته حالا دیگر ساده نیستم، مرکب شده‌ام ــ سیاه ــ در دل مرکبات) فکر می‌کردم نمی‌شود به ‏هفته روز هشتمی را اضافه کرد. باید هفتش را تمام می‌کرد تا باز هفته از نو آغاز شود و آغاز کند. به هر حال، چ‌.ق.‌د.‌ر ‏در اشتباه بودم. در آن اتاق کذائی، روز و شب اول را به امید پایان هفته سپری کردم و شب دوم را و شب سوم و چهارم ‏را. به این امید که گویا «پایانِ شب سیه سپید است» دوام آوردم. خودشان به آن اتاق می‌گفتند «‌تاریکخانه‌ی اشباح» و ‏البته به شوخی. ظاهراً نویسنده‌ای را، که زمانی زندانی‌شان هم بوده، مورد عنایت قرار می‌دادند. سخت بود ولی تحملِ ‏سخت بودنش هم ابداً از پس سختی‌اش برنمی‌آمد. چیزی می‌گویم که ناگفتنی است. به هفتِ هفته رسیدم به امیدِ پایان ‏ــ یا به امید تمام کردن که خود پایانی‌ترین پایان‌هاست. اما معلوم شد که همه‌ی آغازها از این پایان می‌آمدند.‏
بعد هفته به هشت رسید و از آن گذشت و حساب به کلّی از کفم رفت. عاقبت که پس از ماه‌ها از تاریکخانه ‏بیرون آمدم، دیدم نقش مچاله‌ام را که سیاه شده بود از مرکّب بی‌وجدانِ روزنامه‌ای که گم می‌شد زیر پای توهّم‌هائی که ‏گرفتار رسیدن به هفتِ هفته بودند تا با تمام کردنش حساب و کتاب‌های نازل‌شان را از نو آغاز کنند. ‏
‏ ‏
و البته این حکایت قدیم‌ترهاست. ‏
‏ ‏
‏■‏
قدیم‌ترها که ساده بودم، فکر می‌کردم هر آغازی را پایانی است. یعنی جائی پایانی است که آغاز خود را در هم می‌پیچد ‏و به فراموشی می‌سپارد. در بازجوئی گیر افتاده بودم و در گیر افتادنم به این امید سر می‌کردم. سئوال می‌کردند و ‏می‌گفتند جواب را مفصل بنویسم. نوشته‌ام را می‌خواندند، سرسری، و بعد معلوم می‌شد راضی نیستند. جواب‌هایم را ‏پاره می‌کردند. بعد دوباره سئوال می‌کردند و می‌نوشتم و پاره می‌کردند. هر سئوال را پانزده بار می‌پرسیدند، آنقدر که از ‏زندگی سیر بشوی. روزهای بعد برای هر سئوال احمقانه که جوابش دو خط بیشتر نبود، شصت هفتاد صفحه ‏می‌نوشتم. می‌خواستند به قول خودشان تناقض بگیرند. همین‌هایی که زندگی‌شان، وجودشان، هیکل‌شان، گفتار و ‏کردارشان همه تناقض بود، می‌خواستند از من تناقض بگیرند. بنگر شوخی زمانه را! می‌گفتند اسمش « باز-جوئی» ‏است دیگر، تو مشکوکی و آنقدر مشکوک می‌مانی تا مشکوف شوی. شوخی این بود که من مشکوف بودم و از نظر ‏خودم چون رازی نداشتم پس چیزی هم برای پنهان کردن نداشتم. اما این‌ها در پی کشف آدمی بودند در من که گویا من ‏خودم هنوز بعد از این همه سال نمی‌شناختم. این بود که می‌گفتند تو بنویس تا ما دوباره پاره کنیم و بپرسیم.‏
گیر کرده بودم در این بازجوئی. یک بازجوئی احمقانه‌ی پانزده دقیقه‌ایِ چهار صفحه‌ای شش ماه و دو هزار ‏صفحه طول کشیده بود. از هفته و ماه گذشته بود و حسابش به کُل از دستم در رفته بود. آنقدر نوشته بودم و پاره کرده ‏بودند که انگشتان سبابه و میانه‌ام دفورمه شده و برآمدگی درآورده بودند. اما حکایت دیگر از این هم گذشته بود. اصلاً ‏دیگر نمی‌فهمیدم چی می‌نویسم. فقط سر هم می‌کردم. کمی از خودم و اطلاعاتم و تجربه‌هایم مایه می‌گذاشتم و ‏بقیه‌اش همه سرهم‌کردن کلافی ناگشودنی بود به این امید که این نوشتن‌های بی‌سروته تمام شوند. من نمی‌دیدم چگونه ‏در زیر این بازجوئیِ به راستی احمقانه داشتم زندگی شصت و چند ساله‌ام را از نو می‌نوشتم. آن وقت بود که دیدم کل ‏این قضیه‌ی آغاز و پایان چه ساده‌لوحانه است. ماجرا اول و آخری نداشت تا دلم خوش باشد. و چون از آغاز و پایان ‏نشانه‌ای نبود، فکر رها شدن از این زندانی که گرفتارش شده بودم و اکنون فکرم هم زندانی آن شده بود، احمقانه بود. ‏توهم بود. ‏
‏ ‏
و البته این حکایت قدیم‌ترهاست. ‏
‏ ‏
‏■‏
قدیم‌ترها که ساده بودم، فکر می‌کردم مقاومت فریادزدنی است. یا دقیق‌تر بگویم، در موردِ خودم و در موردِ این ‏گرفتاری بی‌سروته و ظاهراً بی‌پایانِ من، فریادنزدنی است. یعنی فکر می‌کردم در گرفتاریِ این چنینیِ من باید با سکوت ‏فریادِ مقاومت سر داد. چون برایم روشن بود روزی به سراغم خواهند آمد و من به پیروی از اصول مقاومت مدنی، پس ‏از پرس‌وجوی کوتاه و بی‌فایده‌ای (که خودم هم از پیش می‌دانستم جنبه‌ی فرمالیته دارد) در مورد موجه بودن نهادِ ‏دستگیرکننده، سربه‌راه و از ناچاری به همراه آنها خواهم رفت. پیش از دستگیری با خود عهد کرده بودم که زیر ‏شکنجه فریاد نزنم و وقار خویش و اعتبار چهل و چند سال مبارزه را با سکوت خود پاس بدارم. همانطور که در آن ‏نظام کرده بودم. چهار پنج روز پس از دستگیری که برایشان معلوم شد که بازجوئی‌های شبانه و خط و نشان کشیدن‌ها و ‏پند و اندرزهای برادرانه و نوازش‌های اولیه برای «اعتراف‌گیری» افاقه نمی‌کنند، مرا با این سن و سال با چشمِ بسته به ‏تختی فلزی بستند و بعد از دقیقه‌ای به ظاهر مشورت برای انتخاب درجهء کلفتی کابل (که در نهایت پس از بررسی ‏کارشناسی به انتخاب «کابل کیانوری» انجامید ــ از درجه‌ی ضخامتش هنوز هم اطلاع ندارم)، صاعقه‌ای را کف ‏پاهایم حس کردم و بی‌اختیار فریادی زدم که خود از آهنگ ضجه‌دار و حیوانیِ آن در عجب شدم. عهدم را که در همان ‏دم به یادم آمده بود، با ضربه‌ی دوم پاک به فراموشی سپردم. ‏
قضیه‌ی هشت روزه شدن هفته و بی‌پایانی این گرفتاری از همین جا آغاز شده بود. آش و لاش به ‏‏«تاریکخانه» بازگردانده شدم. درد و بی‌خوابی یک طرف و خاطره و طنین درونی فریادهای زبونانه‌ و حیرت‌انگیزم طرف ‏دیگر. جلسه‌های «اعتراف‌گیری» روزهای بعد را بدون استثناء فریاد کشیدم و هوار زدم. در نعره زدن چه بسا که ‏سخاوت هم به خرج دادم. یک شبِ اینجا سخت‌تر از تمام شب‌هائی بود که در زندان‌های آن نظام گذرانده بودم. به هر ‏حال، بعد از شب‌های بسیار، که هر یک به راستی چون شب غدر هزار شب بود، و فریادها و رنج‌های بسیار، به ‏احمقانه بودن عهدم پی بردم. پس از عمری مبارزه هنوز آن قدر ساده بودم که می‌خواستم تن را از عقل جدا کنم، تا آن ‏شلاق بخورد و این مقاومت کند. تا بعدها این عقل از خود راضی و مفاخره‌جو بتواند به هزینه‌ی آن بدنِ کوبیده و ‏تجاوزشده ستاره‌ی نمایشگاه‌های مقاومت کشور آینده شود. از روزهای بعد آگاهانه فریاد می‌زدم و در هوار کشیدن ‏سنگ تمام می‌گذاشتم. ‏
‏ ‏ ماه‌ها پس از آزادی از آن زندان کوچک‌تر و ورود به این زندان بزرگ‌تر، هنگامی که با بُغضی غریب شلاق ‏خوردن‌هایم را به یاد می‌آوردم، آرزو کردم که ای کاش فریاد زدن را زودتر یاد گرفته بودم. فهمیدم که ما باید به ‏فرزندان‌مان فریاد زدن بیاموزیم.‏
‏ ‏
و البته این حکایت قدیم‌ترهاست.‏
‏ ‏
‏■‏
قدیم‌ترها که ساده‌تر بودم، درست نمی‌فهمیدم چرا باید یکی بتواند دیگری را مورد ضرب و شتم و اهانت قرار دهد، آن ‏هم در حالی که هیچ اختلاف شخصی میان این دو نیست. بازجوئی داشتم که جانانه می‌زد، منصفانه بگویم، با دقت ‏می‌زد. با دل و جان کارش را انجام می‌داد. هیچ ضربه‌ای را هدر نمی‌داد و با هر ضربه‌اش نیتی هم به پیشگاه ائمه ‏چاشنی می‌کرد و صوابی می‌طلبید. تعهدش به کارش جداً مثال‌زدنی بود. یک بار در آخرِ یک جلسه‌ی اساسی که ‏حسابی آش‌ولاش شده بودم، بعد از این که دیگران اتاق را ترک کردند، در عینِ بی‌رمقی و با ترس بسیار گفتمش: «بد ‏جوری می‌زنی… حساب نمی‌کنی این که زیر دستت شلاق می‌خورد هم آدم است؟» با خونسردی گفت: «حقوقم از ‏بیت‌المال این ملت می‌آید. می‌گوئی حقوقم را حلال نکنم؟ در مذهب تو خدا را خوش می‌آید؟ تازه از جنبه‌ی صواب ‏و قربتاً الاالله‌ش هم به ملحد منافقی مثل تو اصلاً نمی‌گویم.» بعد پاهایم را موقتی بانداژ کرد تا برخیزم و دلسوزانه ‏کمکم کرد تا راه بروم تا پاهایم دچار خونمردگی و کلیه‌ام دچار گرفتاری‌های بعدی نشوند. پیش از آن که پاهایم را ‏خودش دوباره و این بار با دقت باندپیچی کند، با توجه و احساس مسئولیتِ تمام لیوانی قنداب به دستم داد تا مبادا ‏فشارم پایین بیافتد. و البته یادآوری کرد که ستاره‌ی اقبالم بلند بوده، چون به خاطر آن که تنها «معاند» بودم و نه ‏‏«محارب» ــ و البته نیز به مراعات سن‌وسالم ــ بازجویان عزیز از پیش تصمیم گرفته بوده‌اند تا از چپاندن پتو در دهانم ‏در هنگام کابل خوردن که موجب احساس خفگی می‌شود، خودداری کنند. ‏
بعد که باقیِ شب را از درد به خود می‌پیچیدم و به بخت و اقبالم ناسزا می‌گفتم که چرا در این گوشه‌ی دنیا به ‏دنیا آمده‌ام و نه در یک جای بهتر، به فکرم رسید که چه آدم‌های صادقی به این کشور خدمت می‌کنند. آرزو کردم که این ‏مملکت از چنین آدم‌های صادق و با وجدانی پُر باشد. فکر کردم اگر روزی تمام امورات این کشور بر شانه‌ی چنین ‏انسان‌های با وجدانی باشد، در چه بهشتی خواهیم زیست! لحظه‌ای بعد، اما، از آرزوی خودم غرق شگفتی شدم و ‏بی‌اختیار اشک از چشمانم جاری شد.‏
‏ ‏
و البته این حکایت قدیم‌ترهاست.‏
‏ ‏
‏■‏
قدیم‌ترها که ساده بودم، چه اعتقاد کاملی به زندگیِ اخلاقی خود داشتم. بازجوئی، اما، آغاز تردید در شصت و چند ‏سال زندگی بود. پس از مدتی روشن شد که دیگر مسئله‌ی اعتراف‌گیری برای پرونده‌سازی در دستور کار نبود. مرحله‌ی ‏کتک‌خوردن را پشت سر گذاشته بودم و فشار اندکی بهتر شده بود. بازجوئی‌های بی‌پایانی که همیشه نیمه‌های شب آغاز ‏می‌شد و دم‌دمای سحر به انجامِ بی‌فرجام می‌رسید، هر چه بیشتر جنبه‌ی سرگذشتنامه‌نویسی به خود گرفته بود، آنهم زیر ‏نظر «کارشناس پرونده» که ویراستاری دقیق و سخت علاقمند به داستانی که توسط زندانی نوشته می‌شود بود. و این ‏البته ابداً سبب دلگرمی نبود. در کم شدن فشار و تبدیل اعتراف‌گیری به نوشتن سرگذشت ابهامی وجود داشت که بر ‏دغدغه‌هایم می‌افزود. راهی وجود نداشت تا بدانم کم شدن فشار برای اعتراف‌گیری ناشی از این بود که از آن ‏صرف‌نظر کرده‌اند یا این که خودشان برایم پرونده ساخته‌اند (شاید با توجه به اعترافات دیگران) و دیگر از نظر ‏کارکردی نیازی به اعترافات من ندارند. ‏
‏ ‏ در طول این نوشتن‌های شبانه فهمیدم که سرگذشتم وسیع‌تر از زندگی واقعی‌ام بوده. این را مرهون ‏‏«کارشناس» پرونده‌ام هستم، کسی که حالا دیگر کارشناس زندگی من شده بود. چیزهائی را در زندگیم بر من آشکار ‏می‌کرد که بر خودم پوشیده مانده بود. نکته‌ی قضیه‌ی هشت روزه شدن هفته در همینجاست، وقتی به یُمن کارشناسان و ‏ویراستارانِ دقیق و ایثارگر آدم می‌فهمد که بیشتر از آنچه عمر کرده زندگی کرده است. من همچنان به نوعی بر سرِ ‏موضع بودم. عناد نمی‌کردم ولی همکاری هم نمی‌کردم. بیشتر سعی می‌کردم از زیر مسائل و اتهامات در بروم. همین ‏شد که کم‌کم در این بازجوئی‌های بی‌پایان کار به روانکاوی از من رسید. کارشناسم نقش روانپزشکی را پذیرفته بود که ‏باید در هزارتوی ناآخودآگاهِ من کندوکاو می‌کرد. بعدها فهمیدم که من هم برای رفع فشار، برای این که به شلاق و ‏کتک بازنگردم، خودبه‌خود نقش بیمار را پذیرفته بودم،‌ هر چند در دل می‌دانستم بیمار آنهایند که بیمارسازی می‌کنند. ‏
‏ ‏ نتیجه آن که پس از آن که تک‌نویسی‌هایم زیر نظر بازجویان و کارشناس محترم ظاهراً به پایان رسید، زندگی ‏غیراخلاقی‌ام بر من آشکار شد. تازه فهمیدم که چگونه برای رفع فشار و برای آن که «اعترافات» من برای دوستان و ‏همفکرانم دردسر ایجاد نکند، در خلال این بازجوئی‌ها به «اعترافات» شخصیتی و خصلتی رسیده بودم. منی که عمری ‏را با ملاحظه‌ی اخلاق و تربیت گذرانده بودم، در پایان بازجوئی به فردی بدل شدم که به اعتیاد به مواد مخدر و اعمال ‏منافی عفت و فساد اخلاقی، آنهم به گونه‌ای حیوانی، مبادرت کرده بود. به من می‌گفتند برای آن که شخصیت ایده‌آلی ‏برای خود قائل شوم به طور ناخودآگاه انحرافات اخلاقی‌ام را از حافظه‌ام پاک کرده‌ام. دوباره و چندباره‌نویسی ‏زندگی‌ام، به زعم ایشان، لایه‌های فراموشی را کنار می‌زند و مرا به آنچه واقعاً هستم آگاه می‌کند. از این نظر، بازجویم ‏می‌گفت، من باید مدیون زندان باشم. ‏
‏ ‏ و اکنون که ماجراهای بی‌پایانِ آن دوره را به خاطر می‌آورم، به تردید می‌افتم که آیا به راستی در زندگی همان ‏آدم اخلاقی که می‌پنداشتم، بوده‌ام. شبح یک هیولا، که از بازجوئی‌هایم سر بر کشیده بود، حالا همه جا با من بود. این‌ ‏تردیدها نقش‌هائی بودند که تنها در دل آن تاریکخانه‌ ظاهر می‌شوند.‏
‏ ‏
و البته این حکایت قدیم‌ترهاست.‏
‏ ‏
‏■‏
قدیم‌ترها که ساده‌تر بودم، فکر می‌کردم که روشنفکر و مبارز آبروی یک ملّت است. پس در حقیقت‌گوئی در برابر ‏قدرت و در مقاومت به خاطر عقیده‌ام نوعی وظیفه‌ی ملّی می‌دیدم. خودم را نماینده‌ی مردمی می‌دانستم که بی‌حضورِ ‏من کسی از منافع آنها دفاع نمی‌کرد. قدیم‌ترها که ساده بودم فکر می‌کردم وظیفه‌ی مبارز محافظت از وجدانِ بیدارِ ‏ملّت است. ‏
‏ ‏ ماه‌ها پس از این گرفتاری، هنگامی که از زندان آزاد شدم و به اجتماع بازگشتم، به خواندن روزنامه‌های ‏قدیمی که دوستان و خانواده‌ام برایم جمع کرده بودند پرداختم، روزنامه‌هائی بی‌شرم که چهل‌وچند سال مبارزه و ‏حق‌خواهی و عدالت‌دوستی مرا در اوراق ارزانشان وارونه جلوه داده بودند، روزنامه‌هائی که سفیدی افتخاراتِ زندگیم ‏را به یُمن مرکّب اتهام سیاه کرده بودند. بعد فهمیدم که در این زمانه‌ی غریب اتهام را اعتراف بازنامیده‌اند. کم‌کم که به ‏آزادی خو کردم و به بی‌تفاوتی مردمی که در خیابان‌ها و خانه‌ها فارغ از آنها که در زندان‌ها به عشق همین مردم و آینده‌ی ‏آنها رنج می‌برند پی بُردم، در این که کار روشنفکر دفاع از وجدان مردمش است سخت به تردید افتادم. یاد گرفتم که ‏اول باید چیزی برای محافظت وجود داشته باشد تا مبارز بتواند از آن دفاع کند. ‏
و البته این‌ها همه حکایت قدیم‌ترهاست. خیلی قدیم‌ترها… آن موقع که می‌دانستم که هستم و برای چه ‏مبارزه می‌کنم و برای چه کسانی دلم می‌تپد… این حکایتِ زمانی است گذشته و عمری سپری شده…‏
‏۱۰ فوریه ۲۰۰۳ تا ژوئن ۲۰۰۷‏
———————
پیمان وها‌ب‌زاده، نویسنده این کتاب، دکتر در جامعه‌شناسی است و در حال حاضر در دپارتمان علوم انسانی ‏دانشگاه ویکتوریا – استان بریتیش کلمبیا، استاد در جامعه‌شناسی است.
از وهاب‌زاده  تاکنون چند مجموعه‌ی داستان و شعر و چندین مقاله در حوزه ادبیات و پدیدارشناسی شعر به زبان فارسی منتشر ‏شده‌است.‏ آثار منتشر شده‌ی دیگر او در زمینه‌های پژوهشی و جامعه‌شناختی به زبان انگلیسی است و کتاب «اودیسه چریکی» او در دست ترجمه است.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

دکتر پیمان وهاب‌زاده از سال ۱۹۸۹ در کانادا زندگی می‌کند. او هم‌اکنون استاد جامعه‌شناسی در دانشگاه ویکتوریا، استان بریتیش کلمبیاست.
دکتر وهاب‌زاده نویسنده چهار کتاب به زبان انگلیسی و ۸ کتاب به زبان فارسی است. از او تاکنون ۵۰ مقاله و گفتگو منتشر شده‌است. داستان‌ها، شعرها، مقاله‌ها، و خاطره‌هایش تاکنون به فارسی،انگلیسی، آلمانی و کردی منتشر شده‌اند.
صفحه ویکی‌پیدیا دکتر پیمان وهاب زاده را در لینک زیر بیابید:
https://en.wikipedia.org/wiki/Peyman_Vahabzadeh

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: