
حتی ساعت دوازده شب هم گرمای روز بیستم مرداد را كم نكرده. هوا طوری ایستاده و منقبض شده كه سر درختها هم كوچكترین تكانی نمیخورند. پرده را نمیكشم تا شاید نسیمی از پنجرهی كوچك رو به كوچهی اتاق تو بیاید، اما نمیآید. فقط صدای كوچه است. روزها هم صدای رفتوآمد ماشینها، چرخدستیها و نانخشكیها و ضایعاتخرها است كه هرگز تمامی ندارد. دراز میكشم روی فرش، زیر پنجره. گلویم خشكیده. برادر كوچکام محسن پیشام دراز كشیده و پاهایش را بالا برده و به دیوار تكیه داده. سیلی آهستهای پسگردناش میزنم و میگویم:
– برو یك لیوان آب بیار.
– به من چه، خودت برو… حالا چرا میزنی.
– خفه… گرمه آنطرفتر دراز بكش.
صدای ظرفهایی كه مادرم توی آشپزخانه به جان هم انداخته و دارد میشویدشان خانهی پنجاهودو متریمان را پر كرده. عرق گردنام را میسوزاند و میخارد.
– مامان اگر دستات خالی شد یك لیوان آب بیار.
نمیدانم محسن توی این گرمای شب چطور حوصله میكند كتاب داستان بخواند. انگار بچهها گرما را كمتر حس میكنند. مادرم با لیوان آب وارد میشود.
– بگیر، كوفت كن.
– مامان! بابا برای شبهای كشیكاش توی كارخانه اضافهكار میگیرد؟
– چطور مگر؟! باز شازده خان هوس چیزی كردهاند؟ دوربینی، موبایلی، لپتاپی. تعارف نكن بگو.
– نه، والله منظوری نداشتم. آخر امشب خیلی گرم است. كار كردن توی این گرما…
– یعنی تو واقعاً دلات برای بابات سوخت؟
محسن پاها را پایین میكشد و غلت میزند به پهلو و رو به مامان میگوید:
– ولی مامان به خدا من دلام سوخت.
– آره تو بمیری… فردا صبح نشده، مامان بستنی، مامان لواشك و چیپس، مامان فلان سی-دی و هزار كوفت و زهرمار دیگر. پاشو، پاشو برو بخواب.
تقتق صدای اساماس موبایلام در میآید.
– بیا، صبح تا شب، شب تا صبح تقتق، معلوم نیست كدام مارمولكی هستاش این موقع شب. آنوقت هی پول شارژ، مامان پول شارژ، دم به ساعت.
اساماس را باز میكنم. دوستام اصغر نوشته، امشب ساعت دوازدهونیم توفان مغناطیسی انفجار خورشیدی به ما میرسد. ممكن است در كار خیلی از دستگاهها مثل موبایل اختلال شود. موبایلها را خاموش كنید. هنوز چشمام روی صفحهی موبایل است كه پیامی از تلگرام میرسد. عكس بلندترین كوه مریخ است كه سه برابر اورست ارتفاع دارد. به عكس كه نگاه میكنم كوه هراسانگیز عجیبی میبینم. بیاختیار میترسم. صخرههای غولپیكر پهلو به پهلو، كوه پشت كوه. ناگهان هواپیمایی با غرش از بالای سرمان عبور میكند. حواسام نیست فكرم را بر زبان میآورم:
– شكرِ خدا ما امروز توی هواپیما نیستیم. ممكن است امشب ساعت دوازدهونیم در هواپیماها اختلالی شود.
محسن میخندد و مشتی به كلهام میزند:
– خاك تو این سر خنگات كنم ما كی سوار هواپیما شدیم كه امروز دومی باشد. اصلاً داداش میشود ما یك روز سوار هواپیما شویم؟ ببینی از هواپیما خانهی ما چه قدی است؟
– اندازهی چشم پشه.
پنجرهی رو به كوچهمان نزدیك سقف است. بالشی زیر پایم میگذارم و سرم را از پنجره بیرون میبرم و در آسمان دنبال مریخ و توفان مغناطیسی میگردم. ماه گرد و كامل درست رسیده رو به روی پنجره. به نظرم میآید بزرگتر و نورانیتر شده. نمیتوانم چشم ازش بردارم. فكر میكنم نیروی جاذبهاش هم بیشتر شده و هر لحظه دارد بزرگتر و نورانیتر میشود. جلوتر و جلوتر میآید. انگار صورتاش را با جلاسنج پاك كردهاند. ای كاش پدر در كارخانهی جلاسنجسازی نه بلكه بیسكویت و شكلات كار میكرد. آنوقت حتماً برایمان بیسكویت و شكلات میآورد. سالی هم اگر یك قوطی جلاسنج بیاورد باز زیادی است و آنقدر میماند تا خراب شود. دنبال مریخ میگردم. نمیدانم كجا باید باشد. كجای ماه؟ كدام طرفاش. كدام ستاره است كه بزرگترین كوهاش میتواند سه برابر اورست باشد؟ همهجای آسمان را به دقت میگردم. پسر چه میشد اگر ما توی مریخ بودیم. هیكلمان حتماً سهبرابر حالا بود. اگر قدمان سهبرابر بود باید خانهمان هم سهبرابر میشد. كفشهامان را بگو چه بزرگ! اگر خانهمان سه برابر بود من هم برای خودم اتاق داشتم. بابا و مامان هم مجبور نبودند توی این پستوی پر از خرت و پرت به زور بخزند توی رختخواب و در را پشتسرشان قفل كنند. وای خدا چه خوب، حقوق بابا هم سهبرابر میشد. آنوقت مامان میتوانست آرزوی محسن را برآورد و جعبهی دوازده رنگ گواش برایاش بخرد. اگر دستهایم سهبرابر بود یك روز از مریخ میآمدم پایین روی زمین و میرفتم كارخانه و تلافی آن روزی را كه پدرم مریض بود و دفترچهی بیمهاش را برایاش برده بودم، درمیآوردم. وقتی پدرم گفت از دكتر وقت گرفته و یك ساعت مرخصی میخواهد كه زودتر برود، رئیساش نگاه چپكی به پدرم انداخت و گفت:
– من جنس شماها را میشناسم. همیشه میخواهید از كار دربرید.
بعد نگاه تندی به من كرد و گفت:
– پدرت مریض بود گندبك تو به جایش كار میكردی.
خون خونام را میخورد اما نتوانستم حرفی بزنم. پدرم سرش را پایین انداخت و راهیام كرد.
پنجهبوكسی میخریدم و میكردم دستام و میرفتم دم اتاق رئیس، بیروناش میكشیدم و حساباش را میرسیدم. میگفتم ناكس از كجا آوردی؟
ای كاش از این انفجارها و توفانها روی زمین هم اتفاق میافتاد. شاید زندگی روی زمین عوض میشد. طوری میشد كه توفان مغناطیسی دستگاههای خودپرداز بانكها را به هم میریخت. آنوقت دكمه را میزدیم و همینجور پول میریخت بیرون. وای چه كیفی داشت كیسه میبردیم و پرش میكردیم.
وای ای خدا شانههایم دارد سنگین میشود. انگار توفان مغناطیسی به من هم رسید. حتماً جاذبهی مریخ بهام رسیده. باید جاذبهاش سه برابر زمین باشد. آره دارد شانههایم را میفشارد پایین. نكند یكی از مریخ میخواهد مرا بكشد ببرد بالا، نه پایین. نكند ماه نیرو میفرستد؟ همان نیروی جاذبهای كه الان بیشتر هم شده. انگشتانام را چفت میكنم بر لبهی پنجره و محكم میگیرم و آویزان میشوم. نه نیرویش به من میچربد و میكشدم پایین.
– ای وای خدایا، مامان… مامان به دادم برس مریخ دارد میكشدم پایین… توفان مغناطیسی… جاذبهی…
– خاك بر سرت كنند. جاذبهی مریخ نیست جاذبهی دختر همسایه است! آره؟ ذلیل مرده. مردهشورت ببرد حالا اینمان كم بود خانهی همسایه را دید بزنی و بیآبرویمان كنی. همسایهی روبهرویی آمده دم در و شاكی است كه خانهشان را دید میزنی. بیا پایین زود باش گم شو پایین.
-آخ، انگار توفان مغناطیسی به كلهام خورد. مامان چه مشت سنگینی داری!