UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

«تو را در کافه می بینم و با تو تا منصوره قدم می زنم!»

 

مرجان مسعود (ریخته‌گر)

مرجان مسعود (ریخته‌گر)

و چشم بندی تو با دست‌های من آغاز می‌شود

گوش کن!
پشت پلک‌های تو چیزی برای دوست داشتن نیست
هیچ کودکی پا به پشت‌بام خانه‌ی بلوکی‌اش نگذاشته
که من کودکی‌ام را به پشت بام ببرم.

از بلوک‌های رنگی تا منصوره راه درازی نیست
پایین می‌آییم و
قدم، قدم، قدم
تا دقهلیه
تا منصوره
به وقتی که زنان سر می‌تراشیدند و
کودکان از پستان عروسک‌هایشان شیر می‌نوشیدند.

منصوره، گوش کن!
هیچ کس در کافه خریدار صدای ام کلثوم نیست
أنا و النجوم در کافه پخش نمی‌شود
کافه
رادیو ندارد.

در شهر قدم بزن
به زمین بازی کودکان برو
هرانا را صدا بزن
تو هیچ وقت موهای هرانا را نکشیده‌ای
و اما تو هیچ وقت موهای هرانا را نبافته‌ای
پس در شهر قدم بزن
ببین که باد در شهر زنان سر تراشیده نمی وزد
و کودکان به پستان‌های سیلیکونی میل بیش‌تری دارند.

منصوره!
کافه‌ها سیاهند و تلخند
اما
با بلوک‌های رنگی بالا می‌روند.

اگر به ساعت‌هایمان نگاه نمی‌کردیم
هرگز با این سرهای تراشیده به کافه برنمی‌گشتیم.

تو باز دست هرانا را رها کردی و
باز زنان را رها کردی و
حتمن کلثوم را رها کردی و
آمدی
تا برای کافه‌های بی‌رادیو مادری کنی.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: