UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

حتی بدون تو، کولی من!

حتی بدون تو، کولی من!

منتظرم! هنوز و تمام این سالهایی که بی تو گذشت! نه خیال کنی از تو گله دارم، نه! می دانم، این من بودم که عشقم را در ازای تردید هایم، به بهای ترسم از ریختنِ ابرو، به انتظار فروختم. چه معامله ای؟ و من هنوز منتظرم مثل یک برگِ تشنه، مثل یک پشته ابرِ تنها. منتظرم، مثل یک ریشه در دلِ یک فصلِ دلمرده و سرد! و چه جان سخت!

به من سری بزن، پیدا شو! می خواهم بجنبم از فرطِ شادیِ با تو بودن، باز! به اتاقم بیا! قلبم را قلقلک بده و فتنه بپا کن، که َتک و خیزِ تندِش تمامِ تنم را بلرزاند و گرومباگرمبش گوش فلک را کر کند و من ارغوانی بشوم به پهنایِ سر تا پایم از شرمِ لذت و تو با نفس های به شماره افتاده، بخندی از شوق همدستی در این بدنامی!

می بینی؟ همیشه همینطور است. حرف تو که می شود، ثانیه ها به دقیقه نکشیده، دوریت سراب می شود و تو، در نزدیک ترین فاصلۀ ممکن به من است که دست نیافتنی می نمایی، وآنقدر نزدیک ، که آبشارِ بوی تنت می بارد بر سرم! تنها یک لرزش کوچک پلکت کافی است که آن شهدِ تمنای نگاهت لب َپر بزند و سر ریز بشود روی لبانت. نگاه کن! لبِ تشنه ام بال بال می زند تا برسد به تو، دلم غنج می زند برای لبِ میگون و چشمان مستت. سیرابم کن!….و کی سیراب می شوم من؟

جیک جیک مستانم بود. “نینا” را خوانده بودم و با این باور شلنگ تخته می انداختم که می توانم دنیا را به تنهایی عوض کنم در یک چشم برهم زدنی! کفش و کلاه که می کردم، مادرم حریفم نمی شد هیچ. تنها می توانست سفارش پشت سفارش بارم کند و چه خوش خیال. بال و پرم، سفارش قبول نمی کرد. خداحافظی کرده نکرده، همۀ آن بکن و نکن های مادرانه اش را در مشتم به تنگ می آوردم و نیمه جان، همه را به شاخه های آویزانِ گل یاس که روی بامِ درِ ورودی خانه مان لانه کرده بودند، گره می زدم و راهی می شدم که آنروزهم.

در راهِ خانۀ دوستم سوسن بودم. آفتاب درتبانی آشکار با هوای نمناک شهر، بیدریغ، شَر می رساند. اعتناش نکردم، گره روسری ام را شل کردم و خود را مشغول. نگاهم را به اینطرف و آنطرف ُسر دادم و هی سرک کشیدم به هر جا، تا دنیا زیر چتر نگاهم باشد و من سرشار از حسِ خوبِ خوشبختی. “خروسخوان” را می خواندم با خود.

 به بازارِ روز رسیده نرسیده، نگاهم به بساطِ پیر زن سبزی فروشی افتاد که با صدایی پیچیده در خجالت، بی رمق، مشتری فرا می خواند. قلبم همانجا ماند و من هم. پس، از چادرشبِ رنگ رنگِ دور کمرش چشم گردانده بودم واز بساط خالواش وجعفری و گشنیزش، هر کدام یک دسته برداشته بودم و روی ِ صورتِ قرمزِ تربچه نقلیِ اش، دل دل می کردم که آنطرف تر، همهمه شد یکهو. ماشینِ کمیته غیغاج می آمد طرفِ بازار. دستپاچه، هنوز گره روسری ام را سفت نکرده بودم که ترا از درِ عقب ماشینشان به بیرون پرت کردند و شتابان، گم شدند. یادت هست؟  تو،خونین و مالین، مچاله روی آسفالت خیابان، نای بلند شدن نداشتی و حتی نفس. تا بالاخره، سرت روی سینه ات جنبید و من هنوز باور نداشتم که زنده ای و تو که توانسته بودی سرت را کمی بالا بگیری حالا، انگار شادمان از پذیرایی خوبِ میزبانت، در میان خون، می خندیدی، یادت هست؟ من، مات، در میانِ بازارِ سکوت، در انتظار دستی بودم که به کمکت بیاید، و نبود. بعد که معامله ای میان پچپچه و نگاه بی دست و پای مردم جوش خورد، تو، سر برگرداندی طرف جمعیت و اول از همه مرا دیدی. یادت هست؟ وآن نگاهت، رگِ تردیدم را خشکاند. بطرفت دواندییم و من بی هوا فریاد زدم:” سیاووش! باز مست کردی پسره لات!” و تو دستمالی را که جلوی صورتت گرفته بودم ازدستم قاپ زدی و سر تکان دادی و اینبار بیشتر خندیدی وهمه، چه بسادگی باور کردند که تو مست کرده بودی باز! جنگ تازه گُر گرفته بود، آن روز، یادت هست؟

دستمالم را شسته و تا کرده، برایم پس آوردی و گفتی که اسمت فرهاد است! گفتم منم رویا! گفتی که مست نکرده بودی آنروز. گفتم میان خون خندیدن نشانه هوشیاری نیست. گفتی پدرت مطرب است و تو جز این بلد نشدی. گفتم لعنت بر هر چه غصه است وغم. گفتی بیش باد و کم مباد! گفتم همان که تو گفتی. پرسیدم شهریۀ کلاس درستِ که گران نیست؟ گفتی کولی هستی. پرسیدم یعنی که چه؟ گفتی یعنی که دائم در سفری. گفتم مادر بزرگم می گوید سفر آدم را پخته می کند، بلیط “گیلان تور” بگیرم یا “لوان تور”؟ تو ماندی معطل و جوابم را تنها با خنده ای نمکین دادی. من وقتی دندان شکسته ات را  دیدم، شک کردم که می توانم دنیا را عوض کنم.

 دنیای من عوض شد با تو. خیلی زود همه جایش پر شد با تو. مدام با ملیحه و زری و سوسن حرف تو بود. برایت گفته ام که توی خیالم شده بودم زنت؟  سه قلو زاییده بودم. دو دختر و یک پسر. تو کهنه هاشان را عوض می کردی و من شیرشان می دادم. با اینهمه، آرام نمی شدند تا تو ضرب نمی گرفتی و من برایشان آواز نمی خواندم. آنقدر می زدیم و می خواندیم تا خوب خسته شوند و لالا! تو که تازه دیپلم گرفته بودی، می خواستی مهندس کشاورزی بشوی و من که هنوز یک سال تا دیپلم باقی داشتم، می خواستم زمان را گاز بزنم ویکجا قورتش بدهم تا دکتر دندانساز بشوم. در باغ خیالم، از درخت گیلاسی که تو کاشته بودی، برای دخترانم گوشواره می کندم که ناگهان طعم زندگی تلخ و رنگش از سوختنِ سروهای جنگل کبود شد و صدای ناله ها از فرازِ لیلا کوه هم گذشت و تا کجا! من هول برم داشت و تو که می خواستی مایه دلگرمی ام باشی، خندیدی ناشیانه! خواستم که باورت کنم، اما شدتِ رعد و برقِ بی بارانی که سیری ناپذیر، قربانی پشت قربانی می گرفت ، مجالم نداد. گیج و منگ، نگاهم به نگاهت، دیدم که آن خنده ات، تا گوشه لبت عقب نشسته و وقتی طوفانِ سیاه کوچه به کوچه در گشت شد، تو دیگر نمی خندیدی… از خیال که بیرون آمدیم، همه جا ُپرشده بود ازشبنم و گلهای شقایق، یادت هست؟

تو با یک گلدان، گلِ آفتابگردان آمدی سراغم، توی باغِ خرمالوی مرضیه خانم. ادای خندیدن را که در آوری، گریه امانم نداد! بخاطر دندان شکسته ات نبود، تو هم خنده را گم کرده بودی، مطرب! سایه شومی که تا توی دلِ خانه های مردم گسترده شده بود، دل و دماغ را از هر مطربی برده بود! و من، تنها می خواستم فقط دنیای خودم را حفظ کنم، آنروز. دچار مرض همه گیرِ ساده گی شده بودم، می دانم! وانمود کردم که سر سنگینم با تو. گر چه می دانستم که می دانی که من، دلش را ندارم که با تو سر سنگین باشم. تو که به عمد نمی خواستی نگاهت به نگاهم بیفتد، گفتی این گل محتاج خورشید است که بتابد بهش، بهش بتاب! گفتم خورشیدی که قلبی سرد داشته باشد، چه تابشی؟ گفتی خورشیدِ عاشق را عشق است! گفتم معشوقش؟ گفتی تعریف خود نباشد، معشوقت منم، فرهاد! تو، آن را کف دستم نوشتی و به دنیا نشانش دادی، یادت هست؟  گفتم داستان عاشقی که به معشوقش نرسد، یک قصه پرغصه بیش نیست. گفتی عشق باشد، عذاب، شیرین است. گفتم تلخ و شیرین؟ گفتی همۀ  تلخی اش مال من، به دیده منت می پذیرم! گفتم فرهاد، تو خل شدی. گفتی خل ها که عاشق نمی شوند، آنها وانمود می کنند که عاشقند، باور کن خورشید خانم، عاشقِ راست راستکی یک عاقل ِ کامل است! گفتم عقل و عشق؟ گفتی عاشق بی عقل، نابینای خوش خیالی است که گمان می کند اگر بر بالای یک بلندی بیاستد می تواند تمام دنیا را ببیند! من خاموش ماندم آنجا، اما اینجا بگویمت که من بر این گمانم که عاشقِ عاقل همان ِبه که بی عقلی پیشه کند درعاشقی.

برایت نگفته ام. روزهای اول ازدواجمان بود و من می خواستم حرفِ نغزی گفته باشم که عاشقِ راست راستکی یک عاقلِ کامل است. نیشش تا بناگوش باز شد وتا قاه قاه خندیدن هم، کشید. میان ِهر و ِخرَش گفت، آشِ چی؟ کشکِ چی؟ وقتی برایش از گلِ آفتابگردان گفتم، گفت تخم ِ شورش با آبجوی وارداتی خوب می چسبد، علی الخصوص وقتی آبی و قرمز می زنند به تیپ هم! گفتم بد نیست یک باغچه داشتیم ُپرِ درخت گیلاس، گفت گیلاس ؟ نیم کیلویش کارم را می سازد، توالت لازم می شوم دم به ساعت! گفتم می خواهم ادامه تحصیل بدهم، دندانپزشک بشوم. گفت چرا اینهمه خرج و هزینه! هر شب قبل از خواب مسواکشان بزن، حالا حالا ها احتیاج به کشیدنِ دندانت پیدا نمی کنی. اصرار که کردم زد توی دهنم و من بیاد آوردم که دنیایم بد جوری ، بدعوض شده است.

شبِ آنروزی که تو پَر کشیدی، تا صبح، من به درازای صد سال تنهایی چشم برهم نگذاشتم، فرهاد! رفتی و من ماندم با حالی شوریده و تنی که انگار زیر آوار مانده. درختان گیلاسِ باغ خیالم در دلِ زمینی، گرفتارِ خشکسالی ابدی، بی برگ شده بودند همه. بچه های آرزویم، هر سه، در تب و لرزی بی درمان، پیش چشمانِ ترم پر پر شده بودند و من، در پی آغوشِ گم شده ات که پناهگاهم شده بود چندی، تجسمِ نابِ حسرت. از من خواسته بودی که صبوری پیشه کنم یکچندی. تو گفتی که با آب شدن اولین برف زمستان خواهی آمد، نگفتی؟ ایکاش اینچنین سفت و سخت نمی گفتی لااقل! آنطور که تو گفتی، در آن حالی که بر ما می گذشت، حتی اگر بی خیال ترین دختر دنیا هم که بودم ، دوباره دیدنت می شد یک خیالِ خام. و چه سخت بر این باورشدم که رفتنت آمدنی ندارد. همان مِن و مِن کردنت، کارم را ساخت، سوختم. نمی دانم این قوتِ خود داریم از کجا بود  که خوشبختانه، تو خاکسترم را حتی ندیدی. اما چه می توانستم کرد که سوزش دلم را مرهمی باشد خرده ای ؟  گفتم پس بیا که سیر ببینمت، سیر ببین مرا! گفتی اگر چه هیچوقت از دیدنت سیر نمی شوم، اما کی؟ می خواستم بگویم از حالا تا ابد! تو گفتی هیس، هیچ نگو!

 بیاد داری؟ بی صدا آمدی با کوله ای لاغر بردوش. چه خوب پنهان شده بودی پشتِ تنِ بزرگ درخت بیدِ سر کوچه. همانجا سرک کشیدی تا مادرم بهانه ام را خرید و به خانه خاله پری رفت. دستت را گرفتم و به حیاط پشتی خانه رفتیم و چه رعشۀ  نشئه آوری. من پاتیل را روی پریموس گذاشتم و آب داغ شد. گفتم حالا سرت را بالا بگیر و نگاهم کن. تو شرم کردی و نگاهت را زیر پایت انداختی. گفتم هی، منم معشوقت، ترا به عشقمان، نگاهم کن،فرهاد! و تو آرام آرام سرت را بالا دادی ونگاهم کردی با چشمانی که ملتهب شده بودند از شدتِ شورِشیرینی که درقلبت براه افتاده بود و گونه هایی که از کوره آتش در آمده بودند. و من چه بی حیا شده بودم، یادت هست؟ بی هیچ پوششی در برابرت ایستادم و تو مژه نمی زدی و من لبریز از لذتِ بی حیایی، پرسیدم پس من چه؟ گفتی چه؟ گفتم می خواهم ببینمت، بی رو در بایستی. گفتی جان فرهاد از من بگذر! گفتم چطور می توانم ندیده، از تو بگذرم؟ هیچوقت! گفتی یعنی….گفتم عقلِ عاشقم نمی پذیرد، معشوق جانم! و من که حیا را خورده بودم دستت را که جلویت سپر کرده بودی کنار زدم تا تو را کامل ببینم و چه خوب دیدم…. من نشستم و تو با تاسِ مسیِ یادگار مادر بزرگم، آب ریختی روی سرم و شانه ام. شانه ام کبود بود. پرسیدی. گفتم شوهر آینده ام مرا کتک زده. تو با

لبانت که لرز داشت، کبودیِ شانه ام را بوسیدی با دلِ صبر. گفتم همین؟ گفتی مگر می شود همین باشد؟ حالا ببین، سهم من از عشقمان همان شد!

با همه مراقبتی که میکردم، حامله شدم . می دانست که نمی خواهم بچه نامشروع بدنیا بیاورم! خوشحال بود که اسیرم کرده است. تابِ اینهمه پوزخندش را دیگر نداشتم. لج کردم. از در مطب دکتر که در آمدم، روی اولین پله، پا توی پام انداختم و پرت شدم بلکه از شرش خلاص شوم. می بینی؟ حماقتم پایان ندارد. نشد و چه خوب که نشد! پایم شکست و یک دنده ام، اما بچه آسیبی ندید! بدنیا که آمد، به جان کندنی سخت، طلاق گرفتم. گمانش این بود که برای گذران زندگیم  به دست و پایش می افتم. نیفتادم. توانستم گلیمم را از آب بیرون بکشم. راستی می دانی با اولین اضافه حقوقی که گرفتم چه کردم؟… فرهاد، خورشید، دخترم، امسال دندانپزشک می شود. خوشحال نیستی ؟

از فردای روزی که رفته بودی، تا مدتها، هر روز سر ساعتِ ۵ بعدازظهر خودم را گول می زدم و سرِ قرار مان می رفتم کوچِۀ حمام کهنه. تمام آن کوچۀ باریک و دراز را و تا یک دورِ کامل، باغ ملی را با یادت، قدم می زدیم و هر شب به امید دیدنت، فردا را در خواب می دیدم . چه شد که حتی یکبارهم نشد، سر قرارت بیایی، دل گنده؟ نه، نه! به دل نگیر! اما چرا اینقدر دیر؟ درست سه سال بعد از ازدواجم، قاصدت آمد! اصرار داشت نامه ات را حتما به دستِ خودِ من بدهد اما چشمانِ وحشت زده پدرم، او را رماند، حیف! نوشته بودی که حالت خوب است. یعنی تا این اندازه مرا ساده می پنداری؟ نوشته بودی که روزهایت را با زمزمۀ ترانه ای که نام مرا بر خود دارد به شب می رسانی. تو خوب بلدی که دلم را بلرزانی، استاد!… های اگر رویا بمیرد! به تو بگویم که حالا از آنهمه ترسیدنهایم تنها همین یکی برایم باقی مانده است، باور کن! ایکاش قاصدت منتظر جوابم می ماند تا سوغاتی، برایت در پیش چشمانش برقصم سیر. لااقل می توانستم این را با حسابِ آواز خواندنهایت، در کنم!

خبر داری که حالا به جانِ سگها هم افتاده اند؟ طرحِ سگ کشی راه انداخته اند اینها. دعای خیر گورکنان، خوب قوتِ دستان میرشکارها شده است. حالا سگ ها را هم می کشند تا شاید باقیماندۀ ریشه وفاداری را هم از بن بکنند و خلاص! میدانی فرهاد، من آنقدر ترسیده ام که دیگر جا ندارم. اگر می گویم که جری شده ام، تو باور کن! باور کن که من بیشتر از هر زمان دیگری باور دارم که تا دنیا باقی است و تا ماهی و دریا، پیوند میانِ ماهی و دریا، پیوندیست ابدی! فرهاد، می خواهی باور نکن، اما بگذار بگویم که در اوج تردیدها و اما و اگرهایم نیزتو برنده واقعی بودی. هرگز از شرت در امان نبودم من! پس از این همه سال، هنوز که هنوز است با دیدن هر نامه رسانی دلم دستپاچه می شود و منِ مضطرب، با چشمانی مشتاق، به دستش خیره می شوم که شاید اینبار نامه ای از تو بدستم بدهد… اما دیگر می خواهم دل به دریا بزنم، می خواهم آن روی سنگدلم را که تو ندیدی به تو نشان بدهم و با تو اتمام حجت کنم همانطور که با خورشید کردم . می خواهم دوباره بی آبرویی پیشه کنم. بی تعارف به تو بگویم که من به پاس وفاداریم به عشق، فردا سر ساعتی که می دانی، در بازار روزِ  شهر برای تو خواهم رقصید جانانه، چه تو بیایی و چه نیایی!….. بیا!

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: