UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

خدا خیرت ندهد بان‏کی مون!

دبیر کلِ بی دلیل و بی شهامت

بان‏کی‏مون دبیرکل سازمان ملل که ما را به کنفرانس ژنو۲ دعوت کرده بود، درست موقعی که وزیر امور خارجۀ ما داشت شال و کلاه می‏کرد که عازم بشود، کارت دعوتی را که فرستاده بود پس گرفت. دکتر جواد ظریف هم در یک حرکت بسیار خشن که حق بان‏کی‏مون بود گفت که ما اگر هم شرکت می‏کردیم معاون خودمان را می‏فرستادیم.  او که در مذاکرات هسته‏ای ژنو، از مجموع همۀ شرکت کنندگان بیشتر لبخند زده بود، با اخم گفت: “نداشتن شهامت بان‏کی‏مون برای عنوان کردن دلیل پس گرفتن دعوت از ایران برای حضور در ژنو ۲ از پس گرفتن خود دعوت تاسف‌بارتر بود”. تمام شب را به این جملۀ نفس گیر و پر دست‏انداز او فکر می‏کردم. نزدیکی نماز صبح که خوابم برد خواب دیدم که بان‏کی‏مون آمده دم در خانۀ ما. گفتم: “بان‏کی! اینجا چکار می‏کنی؟ بدو برو کلی میهمان داری”. گفت که تو را به خدا یک کاری بکن این بی شهامتی من جبران بشود. تو که اینقدر می‏نویسی چند تا دلیل هم از طرف من بنویس. پاک آبرویم پیش جواد رفت.

 از وقتی که از خواب بیدار شده‏ام مرتب دارم فکر می‏کنم ببینم چه دلیلی وجود داشته که ما را به میهمانی راه ندادند، اما عقلم به جایی نمی‏رسد. خدا خیرت ندهد بان‏کی مون! که کارهای خودت را می‏اندازی گردن این و آن. من از کجا دلیل گیر بیاورم؟ اگر با بچه طرف بودم شاید چند تا دلیل می‏توانستم گیر بیاورم اما برای دکتری مثل ظریف که نمی‏شود همینطوری دلیل پیدا کرد.

بیت:

دلایل قوی باید و معنوی

نه اینکه فقط بگوییم: “نیروهای بسیج شما دارند می‏جنگند داخل سوریه”

البته این بیتش مثل بیت رهبری کمی بالا پایین دارد اما در این هیر و ویر شما را به خدا عوض گیر دادن به شعر کمک کنید چهارتا دلیل پیدا کنیم بدهیم دست بانکی مون بدهد به وزیر امورخارجه خودمان.

همیشه که من احتیاجی به دلیل نداشتم همین سردار نقدی چپ و راست دلیل می‏داد دستم. اما حالا که من برای نجات شهامت بان‏کی‏مونِ بیچاره دلیل لازم دارم این سردار به جای دلیل فرموده که بسیجیان برای حضور در سوریه گریه می‌کنند. بسیجی‏ها طفلکی ها چون کم سن و سال هستند نمی‏شود آدم به آنها بگوید سوریه برای خودش ظرفیتی دارد. نمی‏شود که هم  حزب‏الله را بفرستیم، هم سپاه را و هم هر بسیجی‏ای را که گریه کرد. اما بچه، بچه است. تفنگ هم روی دوشش باشد، وقتی هوس کرد فوری باید جوابش را بدهی. نمی‏شود که به آنها بگویم: “بچه جان! ساکت باش بگذار ببینم می‏توانم چند تا دلیل پیدا کنم.”

آن‏ها نمی‏دانند که دبیر کل سازمان ملل به هر کسی رو نمی‏زند.

هی روزنامه‏ها را ورق می‏زنم. سایت‏ها را نگاه می‏کنم. به جای نوشتن دو تا دلیل که به درد آدم بخورد به موضوعات بی فایده‏ای از این قبیل پرداخته‏اند:

–   دخالت تمام‌عیار جمهوری اسلامی و هم ‌پیمان آن، حزب‌الله  لبنان، در جنگ داخلی سوریه.

–  سرمایه‌گذاری‌های مقامات جمهوری اسلامی و فرماندهان سپاه در سوریه از جمله کارخانهٔ تولید سلاح و صنعت هتلداری.

–  ادای احترام ظریف به مغنیه.

 –  تأکید جمهوری اسلامی برتحکیم روابط دوستانه با سوریه.

با خواندن این چرت و پرت ها پاک از یافتن دلیل نا امید می‏شوم. می‏دانم باور نمی‏کنید، اما از ترس بان‏کی‏مون که دوباره بیاید به خوابم و بپرسد چی شد، حالا چند شب است نخوابیده‏ام.  آخر نمی‏شود که کشوری، اینقدرنقش مهمی در منطقه داشته باشد اما نقشش را نادیده بگیرند و کارت دعوتیش را دم در پاره کنند. حتماً دلیلی بوده که اینقدر توهین کرده‏اند. شما هیچ دلیلی، چیزی، به نظرتان نمی‏رسد؟

 از سری نامه هایی که ننوشتم

 خدمت دزد دوچرخه‏ام

راستش را بخواهی مانده‏ام که به تو سلام عرض  بکنم یا نکنم. می‏گویند که سلام سلامتی است. تو که با دزدیدن دوچرخه‏ی من باعث شدی یک هفته مریض بشوم نباید توقع داشته باشی من برای تو سلامتی آرزو کنم. می‏دانی برای آن دو چرخه چند تا بیست باید می‏گرفتم؟  از کلاس دوم پدر قول داده بود که اگر بیست بگیرم برایم دوچرخه را خواهد خرید اما کلاس ششم که جگرم در آمد از بیست گرفتن بالاخره آن را خرید و تو یک ماه بعد آن را برداشتی و بردی. دلم می‏سوزد، کاش در همان یک ماه بچه‏های محل می‏گذاشتند سوارش بشوم. تقصیر خود من هم هست. باید آن را به تیر چراغ برق قفل می‏کردم. اما تو نمی‏دانی که چه کیفی داشت که آنرا روبروی مغازه، روی جک تکیه بدهم. پدر می‏گفت که بی جک‏ها ارزانتر بوده‏اند اما به خاطر من که پسر خوبی بودم کلی پول اضافه داده بود و جک دارش را خریده بود. تو مگر از قیافه دوچرخه نفهمیدی که آن دوچرخه بچه‏گانه هست؟ دو چرخه بچه‏گانه به چه درد یک دزد گردن کلفت می‏خورد؟ حتمن تو بزرگ و گردن کلفت بوده‏ای چون بچه‏ها می‏دانند که یک بچه چقدر دوچرخه خودش را دوست دارد. برای همین آن را نمی‏دزدند. فقط می‏خواهند سوار بشوند و یک دور بزنند. خیلی هم که بد  ذات باشند پیاده نمی‏شوند و آنقدر مجبوری دنبالشان بدوی تا بیفتند و تو به آنها فحش بدهی و دوچرخه‏ات را پس بگیری. حداکثر یک مشت به دماغت می‏زنند. خون دماغ هم که زود بند می‏آید. بچه‏ها هر چقدر هم که دلشان غش بکند و سوزشان بیاید نمی‏توانند دوچرخه بدزدند. پدر و مادرشان از آنها می‏پرسد و بعد یکی می‏زند توی سرشان و دوچرخه را می‏آورد در خانه با مادر و پدر آدم پچ و پچ می‏کند و خود آدم را هم می‏بوسد. دزدهای بزرگ هستند که پدر و مادر ندارند و از خدا هم نمی‏ترسند. تو خیلی بی عرضه و ترسو بودی برای همین دو چرخه مرا دزدیدی و الا می‏بایست دوچرخه غلام محمد پاسبان را که هامبر هم بود می‏دزدیدی. اگر دو چرخه او را می‏دزدیدی سر دو روز پیدایت می‏کرد. نوبت من که شد می‏گفت نمی‏تواند بیخودی برود خانه همسایه را بگردد. مادرم که می‏پرسید بوی تریاک کشیدنش را شب تا صبح حس نمی‏کنی پاسبان جوابی نداشت بدهد اما حاضر نبود به خاطر دل یک بچه دو دقیقه لباس‏هایش را بپوشد برود جلوی خانه آنها. پدرم راست می‏گفت نه تنها غلام محمد حسود بود پسرش هم از همان روزی که پدرم دو چرخه را آورد با من سر هیچی قهر کرد. اصلاً شاید من بیخودی به تو شک کردم. بعید هم نیست آن را پسر پاسبان غلام‏محمد دزدیده باشد. بر عکس همه بچه‏های محله، او اصلاً غمگین نبود که دو چرخه من گم شده. مادرم می‏گفت که من نباید بیخودی گناهای مردم را گردن خودم بکنم و آنها را دزد بدانم اما مادر علی، دوستم، می‏گفت پاسبان غلام محمد بشکه نفت آنها را از دم در برداشته و بعد هم زیرش زده. درست بود که چشم‏های مادر علی خوب نمی‏دید اما تا دم در را که دیده بود می‏گفت لباسهای دزد سورمه‏ای بوده و غیر از پاسبانها کدام دیوانه‏ای لباس سورمه‏ای می‏پوشد؟ ولی حالا که من سیکل دارم از خودم می‏پرسم که یک پاسبان که دو چرخه هامبر دارد واقعاً بشکه خالی نفت به چه دردش می‏خورد. این است که من فکر می‏کنم خود تو  هم بشکه خالی را دزدیده‏ای و هم دوچرخه مرا. حالا سال‏ها گذشته است. باور کن من مدتهاست این مسئله را فراموش کرده‏ام. حتی حالا فکر می‏کنم فدای سرت. حتمن بچه‏هایت نان نداشته‏اند. دو چرخه یک بچه که نان شده باشد برای چند بچه‏ی دیگر خیلی هم خوب است. باور کن چند روز قبل که شنیدم دست یک دزد پیر را به جرم دزدی قطع کرده‏اند، از دوچرخه‏ام بدم آمد. باورت می‏شود که از آن دو چرخه خوشگل قرمز بدم بیاید؟ اما دست کجا و یک دو چرخه کجا. گیرم که خدا ترا زده باشد و تو دزدی کرده باشی. گیرم که من یک هفته مریض شده باشم. دست تو که نباید به این مفتی و الکی بریده بشود. حالا اگر بچه‏ات بیاید پیش تو و دلش بخواهد تو دستی به سرش بکشی  با چه چیزی این کار را می‏کنی؟ بچه که گناهی ندارد. ولی می‏دانی؟ بگذار راستش را بگویم. من و پدر و مادرم فکر می‏کردیم که تو همان همسایه تریاکی پاسبان غلام‏محمد هستی که دو چرخه را دزدیدی. خدا را خوش نمی‏آید که تو برای تریاک کشیدن بیفتی به جان چیزهایی که مردم با بدبختی به دست می‏آورند. اما حالا که فکر می‏کنم می‏بینم تو که دو تا دست داشتی آنقدر بدبخت بودی که تریاکی بودی، حالا که یک دستت را هم بریده‏اند تو چطوری می‏توانی بدبخت‏تر نشده باشی؟ در خاتمه به زن و بچه‏های خودت سلام برسان. از این خبر خیلی ناراحت شدم. اگر واقعاً دوچرخه را تو دزدیدی نوش جانت. فقط به من راستش را بگو. چون تلمبه و وسایل پنچر گیری‏اش را من هنوز دارم. قابلی ندارد. برای تو دست نمی‏شوند اما با کمال میل آنها را برایت می‏فرستم.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

خانه | >> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: