
داستان کوتاه «آن»

یك
همهی تنهاییام در آن طبقه ساكن بود. بیرون از آنجا كسی مرا نمیشناخت. همیشه آن طبقه را همراه خودم داشتم. پنجرههایش باز بود اما هیچكس از آن، بیرون را نگاه نمیكرد. مسلما آنهایی هم كه مرا نگاه میكردند، چشمهایشان بسته بود. روز نخست كه چراغها را زودتر از موعد مقرر همیشگی خاموش كردند؛ باد میآمد. گرد بود و غبار. چشمهایم را بستم و دنبال صدای پاهایی كه داشتند فرار میكردند؛ دویدم. مهم آن بود كه آنجا نباشم. جایی ثابت كه دستشان برسد به من. امیدوار بودم جایی بتوانم چشمهایم را باز كنم. جایی در همین جهنم كه مرا در خود نگه داشتهبود. جهنمی كاهل كه نه عذاب میداد نه رهایم میكرد. جایی كه تكیه بدهم و زل بزنم.
دو
انتهای همهی كوچهها رد خون بود و سگی در حال لیس زدنش. عجله داشتم زودتر برسم به طبقهی سوم خودم. كنار هر سگ، شبحی با داس ایستاده بود و نگاهم میكرد. نگاهمان می كرد؛ مشتاق و منتظر. هنوز چراغها روشن بود و میشد نبود، دم دستشان. از كنار هر كدام كه میگذشتم، چیزی میگفت. زیر لب با خندهای ریز. تكرار سینها و خها. چشمهایم را میقاپیدم از صورت و صداهایشان. همهی حواسم به پاهایم بود كه گیر نكند و نخورد به جایی و چیزی. وقتی نفر جلوترم شروع كرد به دویدن؛ بیاختیار من هم دویدم. یكنفس تا جهنم.
سه
طبقهی سومی كه همیشه بیرونش صدای رفتن بود. طبقهای كه گویا زنگ نداشت. آپارتمانی دو كله كه چشمی همیشه در حال نظاره كردنش بود. پنجرههای كدر جهنمی كه مرا در خود پناه داده بود. از خشم آنها. یا بهتر است بگویم آن. روز نخست همه چیز را فروختم و با پولش چند بلیت قطار گرفتم. معاملهی بدی نبود. مبل در برابر ریل. ظهر روزی كه باید حركت میكردم پشیمان شدم. نمیدانستم چرا. میبایست در غارم را میپوشاندم، با بزرگترین سنگ. روی نیمكتی زیر قارقار كلاغها نشستم و چشم دوختم به پاهای مردم. «دراز و بیهودهاند». خوابم میآمد. بلیتها را پس دادم و خانهای اجاره كردم. معاملهای واقعی. ریل در برابر تخت. تختی كه نبود. خانهای وسط جهنم. گوشهی راستْ سمت چپ. در را بستم. با میخی از همان جهنم كه همیشه همراه داشتم. چكشش قطعا خودم بودم. روی موكت دراز به دراز افتادم و مورچهها را شمردم.
چهار
یادم آمد وقتی گفتم: «نگاهم نكن»، خندید. شروع كردم به شمردن. سی و سه ثانیه طول كشید خندهاش. ثانیههایی كه انگشتهایم سعی میكرد صدایش را خفه كند. صدایش اما دور بود. دستم نمیرسید. یك طرف صورتم را چسباندم به موكت و جیغ كشیدم. خندهاش لحظهای قطع شد و دوباره شروع. كمكم یاد گرفتم. میخندد و من جیغ میكشم. تقریبا تمام طول شب. ساعاتی از شب كه هیچ صدایی نیست و نفس كه میكشی، تحملش سخت میشود. مثل وقتی كه اعصابت از صدای كشیده شدن قاشقی روی بشقاب خالیات در طبقهی سوم آپارتمانی در وسط جهنم خرد شود. چشمهایی كه از میان پلكش زباندرازی میكند و هر چه میگویی را بالا میآورد روی صورتت. جیغ میكشم و چشمهایم را میبندم. عرق كردهام. فایده ندارد. جایی پنهان شده كه نمیبینمش.
پنج
شبهایش برای من سرد بود. تمام روز عرق میكردم. شبها، چراغها را زودتر از موعد خاموش میكردند. نُه ماهی میشود. چراغها خاموش میشود و پچپچها آغاز. هزاران دهان در گوش هم چیزی را كه نمیدانند زمزمه میكنند. اگر دیر برسم در بسته میشود. در خانهام، كه دقیقا درش مال من نیست. صدای پاها، دویدنها و زمین خوردنها. صدای باد سردی كه نمیوزد و هست. كنار دیواری، در تاریكترین گوشهی كوچه پنهان میكنم خودم را. سمت راستْ گوشهی چپ. سه مرد، سه مرد دیگر را تعیقب میكنند.
«كجایی»؟
شش
سردی هوا در مشتم. كوچهها كه مدام قطع میشوند. كوچه، پسِ كوچه. سر هر گذر انگار یكی نشسته و صدایی كه نمیدانم از كجا بلند شده. صدایی كه جیغ میكشد و خندهای كه پاسخش را میدهد. خودم را میكشم كنار دیوار. جایی دورتر از نور چراغها. نگاهش میكنم. سگ نیست. یك نفر افتاده زمین و در خودش مچاله شده. ضجه میزند و دور خودش میپیچد. تودهای سیاه كه زیر نور چراغها ناله میكند. برای لحظهای نگاهم میافتد به صورتش. خونی كه از دهانش میزند بیرون. صدای پاهایی كه از كوچهی پشتی دواندوان میگذرند. و نفسنفس زدنها. بیشتر فرومیروم در دیوار.
مرد با صورت خونینش، میخزد. میخزد سمت من. نصف بدنم را كه نور بیرون ریخته، نمیتوانم پنهان كنم. صدای گریهی مردانهای از پشت كوچه میآید. «خفه شو». صدایی زنانه و محكم. حتا نفس هم نمیكشم. میخواهم نباشم آنجا. دیوار را بغل میكنم.
هفت
میگویم: «دستم را میگذارم روی چشمم». قبول نمی كند. فقط میخواهد كه چشمهایم را باز نكنم، یا اگر باز است نبندمشان. «همین كافیست». بعد دوباره غیبش میزند. صدایی از پشت بام میآید. بله، دوباره شروع كرده است به دویدن. كمی كه میگذرد آرام میگیرد. صدای بلند نفسهایش را میشنوم. كمی بعد، از آن پنجرهی دُمبهای نگاهش میكنم. سرش را خم كرده و دارد نگاهم میكند. «باز نگهشان داشتم». لبخند میزند. با نیمی از لبش. به سایهاش زل میزنم كه سنگینیاش غرق خوابم میكند. بیدار شدن از خوابی كه در آن چشمانت را ببندی عصبیاش میكند. آنوقت شروع میكند به خندیدن، طوری كه انگار دارد جیغ میكشد. نمیخوابم. نه به خاطر جیغ و خندهاش. كاملا عادتم شده. هر از گاه چشمهای بازم، بسته می شود؛ یا چشمهای بستهام باز میشود. نمیخوابم؛ چون در خوابهایم مردی مرا میجود آرامآرام و بعد میبلعد. بعد خودش را میجود و سرانجام، دهانی میماند و جیغ و خندههایش. همیشه وقتی آن دهان خودش را میبلعد از خواب میپرم. دهانی گرسنه كه آرام از كنارم میخزد سمت پاهایم. همانجا دراز میكشد و خودش را میمالد بهم. بعد خیلی ملتمسانه میگوید: «بخواب، گرسنهام».
هشت
مدتهاست كه دیگر دنبالش نمیگردم. هر وقت بخواهد سر و كلهاش پیدا میشود. اول از سوراخ دیوار. بعد میان پرزهای موكت و دست آخر، همراه مورچهها و آن مرد مراقب. من روی موكت یله میشوم و سعی میكنم نگاهش را نادیده بگیرم. همانجا سمت راستْ گوشهی چپ اتاق تكیه داده و دارد نگاهم میكند. بعضا دور خودش میپیچد. صورتش سرخ میشود و خون از میان پاها و دهانش میزند بیرون. بعد هم طبق معمول، تودهی لزج كوچكی شروع میكند به جویدنش. چیزی كوچك، كوچكتر از قبر نوزادی متولد نشده. میبلعدش و بعد تكیه میدهد به جای او. با همان چشمها، دوباره نگاهم میكند. هرگز حس نكردهام كه این نگاه غریبه یا تازه است. نه، این همان نگاه خورده شدهاست كه به همین زودیها خورده خواهدشد.
نه
سطلی از رنگ سیاه بود كه میپاشیدند. پیش از آن كه همه چیز و همه جا سیاه شود، باید برگشت. همه در شتاب بودند و حرفها نیمهكاره رها میشد. دست كودكی دنبال دست مادرش میدوید و باد پشت سر تكتك درها عربده میزد؛ و من خودم را چسبانده بودم به دیوار.
ده
مرد، غلتزنان افتاد روی كفشهایم. دهان و صورتش پر از خون بود و دندانهایش را میسابید به هم. با لگد زدمش و كمی از من دور شد. یك قدم دورتر، خون بالا آورد و دوباره خزید سمتم. صدای پاها و دویدنها از كوچهی پشتی نزدیكتر میشد. داشت خرخر میكرد و میپیچید به پاهایم. پای چپم را گذاشتم روی صورتش و فشردمش. سرش ثابت زیر پایم مانده بود و تنش تقلا میكرد در برود. صداها، درست پشت سرمان بودند. چند صدای مردانه و یك گریهی كودكانه. یكی از صداها میگفت: «خانهام همینجاست». و صدایی با سیلی از او میخواست خفه شود. نمیخواستم صدایمان را بشنوند. هر چند خانهی من در همین كوچه بود اما، الان من در آن نبودم. نگاهم افتاد به چشمهای مرد كه برآمده بودند و تندتند میچرخیدند و بالبال میزدند. انگشتم را گذاشتم روی لبهایم و آرام و كشدار گفتم: «هیس». بعد اشاره كردم به صداهایی كه از پشت میآمد. من ترسیده بودم اما او، انگار نمیترسید. تقلا میكرد كه رهایش كنم. ناگهان دهانش زیر كفشم وا شد، شروع كرد به گاز گرفتن پایم. نوك كفشم را به دندان گرفته بود و فشارش میداد. سعی كردم كفشم را دربیاورم اما، او كفش و پا را باهم به دندان گرفته بود و مدام بیشتر میفشردشان. تكیه دادم به دیوار و با پای دیگرم چند لگد زدم به او. فایدهای نداشت. دردم گرفته بود. انگشتهای پایم داشت كنده میشد. نباید داد میزدم. گریهام گرفت و خوردم زمین. دستهایم را گذاشتم دو طرف دهانش و سعی كردم بازش كنم. زورم نمیرسید. دراز به دراز افتادم كف خیابان و او آرامآرام داشت بالاتر میآمد. مچ پای چپم در دهانش بود و داشت مرا میبلعید.
یازده
زندگیام بدون هیچ چیزی روی موكت كنار مورچهها میگذشت. هر از گاه به او یا آن اشاره میكردم و ازش میخواستم چیزی بگوید. چیزی برای پنهان كردن صدای برخورد قاشق با بشقاب. برای پنهان كردن صدای نفسهایم. اما همیشه ساكت بود. گوشهای كه انتخاب كرده بود برای نشستن و تماشای من، مرا كاملا در اختیارش میگذاشت. سمت راستْ گوشهی چپ. جایی كه همه چیز را میدید، بیآنكه دیده شود.
روزهایی بود كه، میتوانستم بیرون بروم؛ سوار اولین قطار یا اتوبوس شوم و برای همیشه قید آن خانه را بزنم. روزهایی كه كسی منتظرم نبود و نگاهم نمیكرد. اوایل بیرون هم میرفتم. سعی داشتم جایی پیدا كنم برای خودم. جایی كه گوشهی راستْ سمت چپ نداشتهباشد. اما هر جا میرفتم، كسی یا چیزی آنجا بود. من با نوع نگاههایشان میدانستم كه این نگاه از گوشهی راست ْ سمت چپ است. چیزی در این نگاه نبود كه آن را از سایر نگاهها جدا كند. نه؛ مطلقا هیچ چیز غیر عادیای در این نگاه نبود. فقط كافی بود یكبار یكی از این نگاهها بیفتد رویت؛ بعد از آن همه چیز تغییر میكرد. همهی چیزی كه میخواهی این است كه جایی باشد بدون آن گوشه و آن نگاه. شاید تنها ویژگیاش همین باشد. همین كه میخواهی نباشد.
در همین جستوجوها، كه میخواستم از شرش خلاص شوم، مردی كه یك پا نداشت نزدیكم شد. روز بود و چراغها هنوز روشن. نمیشد بایستم تا او كاملا برسد به من. جلب توجه میكرد و من میترسیدم. حركتم را تندتر كردم. صدای جستوخیز او از پشت میآمد. صدای یك پا و یك عصای فلزی. داشت تعقیبم میكرد. به سرم زد كه فرار كنم. كار خطرناكی بود. منصرف شدم و تصمیم گرفتم كمی آهستهتر راه بروم. شاید اصلا مرا تعقیب نمیكند و صرفا مسیرمان یكیست. فكری كاملا اشتباه. همانطور كه نزدیكم میشد و داشت از كنارم به آرامی عبور میكرد، گفت: «نگاهم نكن».
دوازده
كشانكشان خودم را رساندم خانه. خودم را و او كه پایم در دهانش بود. پلهها را خزیدیم. از آخرین پله، از ورودی اتاقم به رد خون خودم و دهان او نگاه كردم. راهرو نیمه تاریك بود. اتاقم تاریك. خزیدم وسط اتاق و جیغ كشیدم. با جیغ من خندهاش گرفت و توانستم خودم را از دهانش بیرون بیاورم. مچ پایم را چنگ زدم و دور خودم پیچیدم. او آرام خزید در گوشهای و تكیه داد به دیوار.
سیزده
دیگر نمیخواستم جایی بروم. جایی نداشتم یا جایی نبود. برای من هیچ فرقی نمیكرد. همانقدر كه بیجا بودم برای ماندن، بیجا بودم برای رفتن. دراز كشیدم روی موكت و اجازه دادم مورچهها خونم را بمكند. مقابل چشمهای دائما باز او. چشمهایی كه انگار من و تمام زندگیام را در خود داشت. مثل یك پیله دورم تنیده بود و حالا من میخواستم درونش پنهان شوم. به نظرم تنها كاری كه میبایست انجام میدادم، فرورفتن در آن چشمها بود. اینكه فروبروم و بعد كاری كنم كه آن چشمها برای همیشه بسته بمانند. بارها به او گفتهام كه چشمهایش را ببندد. طوری نگاهم میكند كه انگار تنهاست. انگار من هیچ صدایی ندارم و چیزی نمیتوانم بگویم. در صورتش چیزی دیده نمیشود. چیزی غیر از دو حفره.
چهارده
– چی كار میكنی؟
گفتم: هیچ.
– كجا را نگاه میكردی؟
گفتم: جای خاصی نبود.
– كجا را نگاه میكردی؟
گفتم: آنجا. رفت و آمدها را.
– از روی نیمكت؟
گفتم: بَ.. بله.
– نباید نگاه میكردی.
گفتم: نمیدانستم.
– عذر بدتر از گناه.
گفتم: دیگر نگاه نمیكنم.
– دیر شده برای این كار.
گفتم: عذر میخواهم.
– از من؟
گفتم: بله.
– كافی نیست.
گفتم: از… از هر كس دیگری هم كه بگویید.
– كافی نیست.
گفتم: كتكم میزنید؟
– نه.
گفتم: پس؟
– چشمهایت را ببند.
گفتم: چشم.
– حالا برگرد خانه.
پانزده
زندگیام روی موكت، دور از مابقی میگذشت. زندگیاش روی موكت، دور از مابقی میگذشت. میتوانستم نباشم یا ادای نبودن دربیاورم. میتوانست نباشد یا ادای نبودن دربیاورد. اگر میشد نگاهم نكند. اگر میشد نگاهش نكند. دیگر نباید به حرفش گوش بدهم؛ انگار اصلا وجود ندارد. دیگر نباید به حرفم گوش بدهد؛ انگار اصلا وجود ندارم. دور از بقیه، هر چیز زائدی را دور میریزم. دور از بقیه، هر چیز زائدی را دور میریزد. الا خودم. الا خودش. چه اهمیتی دارد؟ چه اهمیتی دارد؟ مگر همین را نمیخواستم؟ مگر همین را نمیخواست؟ همهی چزهایی كه میتوانستم بالا بیاورم را قورت دادهام. همهی چیزهایی كه میتوانست بالا بیاورد را قورت دادهاست. تكتك وسایل خانه و بلیتها. تكتك وسایل خانه و بلیتها. الان بدون همهی آنها، بدون خودم. الان بدون همهی آنها، بدون خودش. هر از گاه به سرم میزند بروم بیرون داد بزنم: «كجایی»؟ هر از گاه به سرش میزند برود بیرون و داد بزند: «كجایی»؟ به جای همهی اینها ولی، دراز میكشم روی موكت و چشمهایم را میبندم. به جای همهی اینها ولی، دراز میكشد روی موكت و چشمهایش را میبندد. میگوید: «نگاهم نكن». میگویم: «نگاهم نكن». میخندم. میخندد.
یك
روز نخست، مردی نیمهجان؛ وارد طبقهی سوم شد. مردی كه میخزید و صورتش خونی بود. چیزی در صورتش نداشت الا دو حفره. غلتزنان رفت كنار دیوار. گفتم: «چی كار میكنی»؟ گفت: «میخواهم تو را نگاه كنم». این آخرین یا اولین حرفی بود كه زد. از آن شب آنجا تكیه داده و مرا دید میزند. گاهی چیزی بالا میآورد و كمی بعد آن چیز او را میبلعد و تكیه میدهد به جای او. اما چیزی كه هرگز تغییر نكرده جایش است؛ درست همانجا. سمت راستْ گوشهی چپ.