دختری که آرزو داشت پسر بود
دختری که آرزو داشت پسر بود*
بهشت زیر پای مادران است
بهمناسبت اولین سالگرد درگذشت مادرم حورلقانوائی
– امیررضا بیگدلی
از در ادارهی ثبت که بیرون آمدم، گوشیام زنگ خورد. خواهرم بود.
گفت: «سونیکا دیشب رفته بیرون، هنوز برنگشته.» و زد زیر گریه.
یک آن جا خوردم. روزهای بگیربگیرِ «زن، زندگی، آزادی» بود و هیچی حسابکتاب نداشت. گفتم: «کجا رفته؟»
هقهقکنان گفت: «با دوستاش، مثل همیشه.»
گفتم: «بهزودی سروکلهش پیدا میشه.»
گفت: «تا به حال اینطور نبوده که شب نیاد، گوشیش رو هم جواب نده.»
گفتم: «ملیکا کجاست؟»
گفت: «خونهس. دیروز عصر بعد از باشگاه، هرچی زنگ میزنه تا بره پیش سونیکا، اون جواب نمیده.»
گفتم: «از دوستاش چه خبر؟»
«از اونها هم خبری نیست. همه با هم نیست و نابود شدن.»
گفتم: «یه جایی سرشون گرمه.»
گفت: «آخه کجا؟»
ادامه داد که دیشب وقتی سونیکا جواب تلفنهایش را نداد او به مادر یکی از دوستانش زنگ زد و از او جویا شد. مادر دوستش هم گفت: «صبر کنید ببینم چه خبره.» و کمی بعد زنگ زد و گفت که از بچهها خبری نیست.
به خواهرم گفتم: «یعنی چی؟»
گفت: «زنگ زده بود به پسرش، اون جواب نداده. بعد زنگ زده به دوست پسرش، اون هم جواب نداده. آخر سر زنگ زده به مادر دوست پسرش، اون هم از همه جا بیخبر بوده.»
گفتم: «عجب.»
گفت: «دیشب تا نصفهشب همگی راه افتادیم این پاسگاه و اون پایگاه، از این کلانتری به اون کلانتری، ببینیم کسی خبری چیزی داره یا نه. آخر سر بهمون گفتن که نگران نباشیم؛ صددرصد همین لباسشخصیها بچهها رو گرفتن و بردن یه جایی و فردا – که امروز بشه – میبرنشون کلانتری. حالا سعید هم با چند تا از پدرها قرار گذاشتن از اول صبح اینجااونجا میچرخن ببینن پیداشون میکنن یا نه.»
کمی گیج و حیران شدم. کار خودم هم نصفهنیمه مانده بود. همانجا، جلو در ادارهی ثبت به تنهی درختی تکیه داده، به در و دیوار نگاه میکردم. نفس عمیقی کشیده، رها کردم.
به خواهرم گفتم: «همین که گفتن بردنشون یه جایی پس چیزی نشده. امروز سروکلهشون پیدا میشه.»
خواستم زیاد نگران نباشد.
گفت: «مگه میشه؟ امروز از صبح همینطور پشت سر هم زخمی میآرن درمانگاه؛ از همینها که میگن با ساچمه میزنن. همش ….»
بغض کرد و ساکت ماند. یکیدو بار صدای زارش را شنیدم تا کمی آرام شد و ادامه داد: «همش از صبح نگرانم که یکدفعه سونیکا هم بین اینها پیدا بشه.»
دوباره زد زیر گریه.
چند ماهی بود که شهرهای کشور شلوغ شده بود. مردم به خیابان آمده، شعار میدادند و مأمورها هم جوابشان را میدادند.
به خواهرم گفتم: «نگران نباش. من شب میآم پیشتون. باور کن چیزی پیش نمیآد. همین امشب سونیکا برمیگرده خونه.»
گفت: «خدا کنه. من که چشمم آب نمیخوره. تازه کلاس زبان اسم نوشته بود. میگفت: “مامان، من اینجا نمیمونم. از اینجا میرم”.»
دوباره بغض راه گلویش را بست.
کمی ساکت ماندم و بعد یکیدو جملهی آرامشبخش به او گفتم و خواستم زیاد درگیر فکرهای بد نشود. گفت که هرچه سعی میکند نمیشود که نمیشود و اشاره کرد که همکارهایش از او خواستهاند امروز برای خودش باشد و کاری با این زخموزیلیها نداشته باشد. گفت: «الآن برای خودم چایی ریختم، تک و تنها نشستم تو اتاق.» و یک نفس عمیق کشید و رها کرد.
به اینجا که رسید، سر شوخی را باز کردم.
گفتم: «نشستی تنهایی چایی میخوری، هیچ خبر از ما نداری.» و خندیدم. او هم کمی خندید.
گفت: «تو کجایی؟»
گفتم: «دنبال بدبختی.»
گفت: «بدبختعلی، کجایی؟»
من در بلوار گلزار شرقی چهلوپنج متری گلشهر، جلو در ادارهی ثبت احوال کرج بودم. از اول وقت رفتم ادارهی ثبت. شمارهام هفتادوهفت بود و تازه شمارهی سیوشش را خوانده بودند. نشستم تا نوبتم شد. شناسنامهی مادرم را دادم و برگ فوت پدر و مادرش را خواستم. مردی که پشت میز خدمت نشسته بود اسمهایشان را جستجو کرد. برگ فوت پدربزرگم را چاپ کرد؛ اما گفت که کسی با نام و نشان مادرش نیست. خواست هرچه دربارهاش میدانم به او بگویم.
گفتم: «پدرش حاج کربلایی رستمعلی میرمحمدی بوده.»
گفت: «نیست.»
گفتم: «سال بیستوهفت فوت کرده.»
گفت: «فایدهای نداره.»
گفتم: «اسم شوهرش یوسف بوده.»
گفت: «نه نمیشه.»
گفتم: «چهکار کنم؟»
گفت بروم این در و آن در بزنم تا نشان بیشتری از او پیدا کنم. نگاهش کردم. گفت بروم خانهبهخانه صندوقچههای قدیمی را بگردم. باز نگاهش کردم. گفت بروم سینهبهسینه بین قوم و خویش، از زیر زبان بزرگترها حرف بیرون بکشم. گفت یا این یا آن یا که هر دو. باید نشانی از مادرِ مادرم بیابم. دوباره نگاهش کردم. این بار گفت: «ببین کاغذی، قبالهای، عقدنامهای، مهرنامهای، صورتجهازی، خاطرهای، داستانی، حکایتی، چیزی دارن که اسمش اونجا باشه یا نه.»
تازه فهمیدم چه راهی پیشِ رویم است. سرتکان دادم.
گفت: «ببین قبرش کجاست. شاید رو سنگش چیزی نوشته باشن.»
گفتم: «همهی اینهایی رو که گفتم روی سنگ قبر نوشتن.»
نگاهم کرد و لبخند زد. گفت: «فایدهای نداره. برو سراغ همون چیزهایی که گفتم.»
پرسیدم: «اگه پیدا نکردم چهطور؟»
گفت: «میری دادسرا، با حکم دادگاه میافتی دنبال کارت.»
گواهی فوت پدربزرگم را گرفته و از ساختمان آمده بودم بیرون که خواهرم زنگ زد و ماجرای سونیکا را گفت و جریان من را شنید.
بهشوخی گفت: «پس هیچ کاری نکردی؟»
چیزی نگفتم.
گفت: «چرا لالمونی گرفتی؟ یه چیزی بگو.»
گفتم: «زن، زندگی، آزادی.» و خندیدم.
گفت: «چیکار میکنی؟»
گفتم: «همون کاری که باید بکنم.»
گفت: «خونه رو فروختی؟»
گفتم: «تو صف فروش هستم.»
گفت: «کجای صفی؟»
گفتم: «شمارهی من هفتادوهفته؛ ولی سیوشیش رفته.»
گفت: «سیوشیش؟»
گفتم: «نه؛ شمارهی صد رو هم خوندن.»
گفت: «پس تموم شد؟»
گفتم: «تازه شروع شد.»
گفت: «تو این شلوغپلوغی میتونیم خونه رو بفروشیم؟»
گفتم: «چند ماهی کار داره تا وقت فروش برسه.»
گفت: «تو که ملالی نداری. نه زنی داری نه بچهای.»
گفتم: «همه چی آرومه؛ من چقدر خوشبختم.»
گفت: «خوشبختعلی، نصفنصف میکنیم.»
گفتم: «دوبهیک.»
گفت: «خدا کنه تا اون موقع زن و مرد برابر بشن.»
گفتم: «قبل از اون موقع میفروشم و سهمت رو میدم.»
گفت: «نصفنصف.»
گفتم: «دوبهیک.» و دوباره برایش خواندم: «همه چی آرومه.»
گفت: «آرومعلی، مراقب باش یه دفعه نگیرنت.»
گفتم: «ادارهی ثبت که خبری نیست.»
گفت: «شهر شلوغه. سرت رو بنداز پایین و دنبال فروش خونه باش.»
گفتم: «حالاحالاها باید بگردم تا یه فامیلی پیدا کنم.»
گفت: «تو که بیکاری. بگرد پیدا کن.»
گفتم: «بگرد تا بگردیم.»
گفت: «خب بگردیم.»
حالش بهتر شده بود. از او خواستم اگر از دخترش خبری شد به من هم بگوید. پذیرفت. با هم خداحافظی کردیم و من راه افتادم سمت خانهی مادرم تا آن یکیدو صندوقچهی قدیمی را بگردم ببینم چیزی پیدا میشود یا نه.
وسط قیامتِ «زن، زندگی، آزادی» بود که مادرمان عطای زندگی را به لقای آزادیاش بخشید و پا به آن یکی دنیا گذاشت. مراسم کفن و دفن خورد به بگیر و ببیند، بزن و بکش این جوانهایی که میخواستند دل و رودهی کشور را درآورده و دوباره، با دست خودشان، هر چیزی را سر جایش بگذارند. دخترها روسری روی سرشان سنگینی میکرد و زنها چادر میپیچید لای دست و پایشان. برای همین نمیتوانستند با خیال راحت، به میل خود، قدم برداشته، پیش بروند. یک چیزی آزارشان میداد که برای از بین بردنش تا پای مرگ هم میرفتند. وقتی مهسا امینی کشته شد، زنها یک بیلاخ به مرگ نشان دادند و زلفها را افشاندند. آن وقت مردها زیر سایهی آن زلفهای پریشان، به خیابان ریختند که «صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را، تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید.» آنها هم دیگر تاب خانه ماندن نداشتند. گروهی پشت در پاسگاه بودند و گروهی پشت در پایگاه، دستهای پشت در زندان بیتاب بودند و دستهای لب گور عزیز ازدسترفتهای داغدار. دیگران هم یا گشت ارشاد آتش میزدند یا سطل آشغال. یک طرف «زنده باد، مرده باد» بود، یک طرف «کیو کیو بنگ بنگ».
این وسط مادر ما که نه روسری روی سرش سنگینی میکرد و نه چادر لای دست و پایش میپیچید، بلند شد و راه افتاد؛ نه درِ پاسگاه، نه درِ پایگاه؛ یک راست رفت درِ بهشتسکینه؛ آن هم چه روزی! روزی که درش را بسته بودند.
مراسم چهلم حدیث نجفی بود؛ همان دختر بیستسالهای که میگفتند در مهرشهر با گلولهی ساچمهای کشته شده است. بهشتسکینه شلوغ بود. نهتنها درهایش، بلکه راههایش را هم بسته بودند. آزادراه کرجقزوین هم بسته بود. آدمهای زیادی با پای پیاده برای مراسمش آمده بودند. قوم و خویش ما هم با هزار بدبختی خودشان را رساندند. شلمشوربایی بود؛ دستهای شعر میخواندند و شعار میدادند و دستهای دیگر برای آنها خطونشان میکشیدند. آن وسط یک بسیجی کشته شد و چندین و چند نفر لتوپار. آنقدر شلوغ بود که آمبولانسها نمیتوانستند جابهجا شوند. دستآخر چرخبال آمد و آسیبدیدهها را برد.
مراسم ما هم نصفهنیمه برگزار شد. وقتِ برگشتن، راه بدتر از قبل بود. مردم که از بهشتسکینه بیرون آمدند، راهپیمایی راه انداختند. شعار میدادند: «هر یه نفر کشته شه، هزار نفر پشتشه.» ما هم گیر کردهبودیم بینشان. چند ساعت طول کشید که برگردیم به خانهی مادرم و به سوگ بنشینیم.
حالا با خواهرم که خداحافظی کردم، همان روبهروی در اداره، انداختم به راه میانبری که از کوچهپسکوچهها میگذشت تا به در خانهی مادرم میرسید؛ همان خانهای که چهلودو سال در آن زندگی کردیم. وقتی پدرمان مرد، چند سالی برای مادرمان پرستار گرفتیم. دوتایی با هم زندگی میکردند تا اینکه این سروصداها بلند شد. مادر رفت دنبال زندگی پس از مرگ، پرستارش هم رفت دنبال زندگی پیش از مرگ. خانه که خالی شد، من بساطم را آنجا پهن کردم تا از یک طرف کمکم اثاثها را رد کنم، از طرف دیگر هم بیفتم دنبال کاغذبازیهای پس از مرگ مادر. تازه رسیده بودم به خانهی مادر که گوشیام زنگ خورد. باز خواهرم بود. تا گفتم جان، گفت: «اینها دیشب بچهها رو تو باغ فاتح گرفتن.»
گفتم: «از کجا فهمیدی؟»
گفت: «مادر دوست سونیکا که بهش زنگ زده بودم از این و اون پیگیر شده بود تا اینکه مادر یکی از بچهها بهش گفته بود. نگو پسرش هم با اونها بوده. رفته بوده دستشویی؛ وقتی برمیگرده میبینه چند تا از این لباسسیاها ریختن و دارن بچهها رو میزنن. دیگه نزدیک نشده بوده و از همون دور نگاه کرده بوده. همهی اونها رو جمع میکنن و میبرن. اون هم اومده بوده خونه.»
گفتم: «پس خوبه که فهمیدین.» و دربارهی شوهرش پرسیدم.
گفت: «هیچی. هنوز دم در کلانتری هستن. هر کدومشون رفتن در یه کلانتری که اگه باخبر شدن به بقیه هم خبر بدن. تو چیکار میکنی؟»
وقتی رسیدم خانهی مادرم، یکراست رفتم سراغ صندوقها. دو تا صندوق فلزی قدیمی بود؛ یکی آبی یکی زرد. روی هرکدام نقش و نگارهای زیبایی کشیده شده بود. روی یکی نقشی از سربازان قدیمی فرنگی بود و روی دیگری نقش گل و گیاه. هر دو پر از خرتوپرت بودند. داشتم صندوقها را نگاه میکردم تا ببینم چه نشانی میتوانم از مادرِ مادرم پیدا کنم که گوشیام زنگ خورد. باز خواهرم بود.
گفت: «چیزی پیدا کردی؟»
گفتم: «تازه رسیدم.»
گفت: «یه وقت چیزی بلند نکنیها.» و خندید.
گفتم: «این چمدونها به پسر میرسه.»
گفت: «چرا نرسه؟ نه زن داری نه بچه.»
گفتم: «خب پس باید دلم به یه چیزی خوش باشه.»
گفت: «آقای دلخوش، اگه فقط یه شکم میزاییدی، میفهمیدی این جکوجونورها، چه بیرون کشوندنشون و چه تو آوردنشون، چه داستانی داره.»
گفتم: «خب؛ خون دل به من دادن، جام می به تو. قسمت من این بود دیگه.»
گفت: «قسمتعلی، به قول مامان: “خوب از هفتادوهفت دولت آزادی و راستراست برا خودت میگردی”.» و خندید.
من هم خندیدم. خوشحال بودم که کمی سر حال آمده بود و با اینکه هنوز خبر چندان درستی از دخترش نداشت، لب به خنده باز کرده بود. گفت: «حالا سرت رو بنداز تو جعبهها و بگرد. هر وقت هم یه چیز بهدردبخور پیدا کردی، بردار با خودت بیار اینجا یه گشنهپلویی بذارم جلوت که یه وقت نَمیری، مردم بگن مردیکهی گندهبک، بیمادر که شد، خواهر هواش رو نداشت.»
گفتم: «دارم میآم.»
گفت: «جوگیر نشو؛ حالا نه؛ خیابونها شلوغه، یه وقت میزنن میکشنت؛ اون وقت لاشهت میمونه رو دستمون.»
گفتم: «اگه بکُشن، خودشون بیسروصدا دفن میکنن. برات مجانی میاوفته.»
گفت: «اون مال آدمحسابیهاس.»
گفتم: «خب منم آدمحسابیام.»
گفت: «آدمحسابی.»
گفتم: «بله.»
گفت: «من گفتم؛ اما تو باور نکن.»
گفتم: «چی رو؟»
گفت: «آدمحسابی.»
گفتم: «بله.»
گفت: «با تو نبودم.»
و خداحافظ.
حرفمان که تمام شد، دوباره رفتم سر جعبهها. توی یکی پر از خنزرپنزر بود، توی دیگری پر از کاغذماغذ. اول با آن خنزرپنزرها سرگرم شدم. میدانستم آنچه دنبالش بودم از دل آنها بیرون نخواهد آمد؛ اما لذتی داشت گشت و گذار لای این خرتوپرتها. داخل صندوق چند تا جعبهی مقوایی بود و چند تا از این جعبههای تَلقی که برای حلوا یا نانبرنجی است. یک دانه هم قوطی فلزی گِرد سوهان بود. توی آن از شیر مرغ گرفته تا جان آدمیزاد پیدا میشد؛ اما نه سوهانی بود نه حلوایی و نه نانبرنجیای. یک سری سوزن تهگرد بود، یکسری سنجاققفلی و یک سری آتوآشغالهای دیگر، که یا به دوران جوانی پدرم مربوط بود یا به دوران نوجوانی من. هرکدامشان برایم یادی و خاطرهای را زنده میکرد. کنار آنها چند قفل بود با یک مشت کلید. یک شانه و قیچی هم بود با دویستسیصد تیغ سوسمار و یک رادیوی قدیمی که فقط باطری میخورد. پشت رادیو یک دسته اسکناس بود. برداشتم و نگاه کردم. از یک ریالی بود تا بیستهزار ریالی. هم شاهی بود هم ضدشاهی. روی یکریالیدوریالیها عکس شاه بود و پدرش. روی دههزارریالیها و بیستهزاریالیها عکس آقا بود و طرفدارانش. هرچه صفرها بیشتر میشد، اسکناسها به روز و روزگار ما نزدیکتر میشد. کنار اسکناسها یک کیسه سکه بود. حوصله نداشتم نگاه کنم. درِ صندوق را بستم و گذاشتم کنار تا بعد از اثاثکشی ببرم یک گوشهی خلوت و چند وقتی با آنها سرگرم شوم. داخل آن یکی صندوق فقط عکس بود و کاغذ. عکسها را بیخیال شدم و دل به کاغذها خوش کردم. آخر سر فهمیدم آدم الکیخوش که میگویند یعنی من.
شب که رفتم خانهی خواهرم، فقط خودش بود و ملیکا. سعید نبود.
پرسیدم: «سعید کجاست؟»
گفت: «از کلهی صبح با چند نفر دیگه داشتن میگشتن ببینن بچهها رو پیدا میکنن.»
پریدم وسط حرفش: «گشتم نبود، نگرد نیست.»
نگاهی کرد و ادامه داد: «پس چیزی پیدا نکردی؟»
وقتی خندیدم، ادامه داد: «الان میآد.» و اضافه کرد که یک ساعت پیش بچهها را پیدا کردهاند.
گفتم: «کجا؟»
استکان چای را گذاشت روی میز و گفت: «کلانتری جهانشهر.»
گفتم: «عجب دل شیری دارید شما.»
گفت: «چرا؟»
گفتم: «تو این قیامت میذاری بچهها برن بیرون.» و به ملیکا نگاه کردم.
سرش توی گوشیاش بود. برای لحظهای روی پیشانیاش چین انداخت و چپچپ نگاهم کرد. اش بود.
خواهرم گفت: «بچهها توی باغ فاتح بودن. نه «زندهباد، مردهباد» میگفتند نه کار دیگهای میکردند. یه بسیجیه نزدیکشون میشه و میپرسه چرا دخترپسر دور هم جمع شدند که یهدفعه پسرها جوگیر میشن و کتکش میزنن. نگو اون هم تنها نبوده. دادوبیدادشون که شروع میشه، یه مشت از این لباسپلنگیها پیداشون میشه و میریزن روی سر بچهها. همه رو میگیرن و میبرن.»
کمی مکث کرد و گفت: «حالا بپرس کجا؟»
گفتم: «کجا؟»
گفت: «یه جای بینامونشون که معلوم نیست کجاست و خونهی کیه. همین که میگن هرکیبههرکیه.»
گفتم: «الان کجا هستن؟»
گفت: «بازداشتگاه.»
گفتم: «بازداشتگاه؟»
گفت: «پیش پای تو سعید زنگ زد. گفت که بچهها رو آوردن. سونیکا رو دیده بودش. الان یه سری کارهای کاغذبازی دارن. گفت که دوباره بهم زنگ میزنه. دوباره زنگ زد و گفت که تو بازداشگاه کلانتری میمونن. خودش هم داره میآد.»
سر تکان دادم و
گفتم: «زن، زندگی، آزادی.»
خواهرم گفت: «آقای مرد، میهن، آبادی.»
خندیدم.
گفت: «خوشبهحالت که خبر نداری جریان از چه قراره.»
بعد به استکان چای روی میز اشاره کرد و گفت: «سرد نشه.» و پشتبندش پرسید: «تو چیزی پیدا نکردی؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «عجب.»
گفتم: «یکی از صندوقها خرتوپرت بود و یکی عکس و کاغذ.»
گفت: «لای کاغذهای چیزی نبود؟»
گفتم: «سرسری نگاه کردم. چیزی نبود. حالا شب دوباره نگاه میکنم؛ اما گمون نکنم چیزی باشه.»
گفت: «بابا یه ساعت قدیمی داشت که بندش فلزی بودی.»
دیده بودمش.
گفت: «من اون رو میخوام.»
گفتم: «باشه.»
گفت: «عکسها رو هم بیار اینجا. باشه؟»
گفتم: «باشه.»
گفت: «تو که خونهزندگی درستحسابی نداری. صندوقها رو بیار اینجا، خودت هم هر وقت خواستی بیا اینجا ببین.»
گفتم: «باشه.»
گفت: «اینجا باشه بهتره. آدم از کارهای تو سر در نمییاره. یه وقت گم نشن. بیار اینجا گاهی نگاهشون میکنیم و حالش رو میبریم. یادمه خیلی از این خرتوپرتها توشون بود.»
دو دستم را روی سینه گذاشته، جلو خواهرم پشت خم کردم و گفتم: «باشه.»
گفت: «آفرین پسر خوب. راستی بیرون چه خبر بود؟»
گفتم: «هفتشنبهسوزی.»
نگاهم کرد و لبخند زد.
عصری که راه افتاده بودم سمت خانهی خواهرم، هوا تاریک شده بود. سر هر چهارراه یک دسته آدم با لباسهای رنگبهرنگ ایستاده بودند. از این چهارراه تا آن چهارراه، این دست و آن دست خیابان هم پر از آدم بود؛ در دستههای کوچک و بزرگ. میگفتند: «نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم.»
سر یک چهارراه دادوبیداد بود و بگیر و ببند. آن وسط آتشی برپا شده بود که دورش میزدند و میرقصیدند. هر چند نفر در میان، یکی، مشعلدردست، پا میکوبید و آتش را شعلهورتر میکرد. از طرفی، آدمهای دیگری هم بودند با لباسهای رنگارنگ که به آنها حمله میکردند. معرکهای شده بود. من سرم را انداختم پایین و بهسرعت از آنجا دور شدم.
خواهرم گفت: «خوب کاری کردی. یه وقت چیزی بهشون نگی.»
نگاهش کردم.
ملیکا هم به مادرش خیره شد و گفت: «مامان.»
خواهرم گفت: «خدایی آدم از کارشون سر درنمیآره. از سر کار که میاومدم خونه، همین میدون شهدا پر بود از این لباسمشکیها. همه نقاب زده بودند. آدم از کنارشون که رد میشه، سکته رو میزنه.»
سر تکان دادم.
گفت: «پیشونیمون بلنده که زندهایم.»
چیزی نگفتم. نگاهم کرد.
گفت: «پس نتونستی برگ فوت رو بگیری؟»
گفتم: «برگ فوت آقاجون رو گرفتم؛ اما طاووس خانم نه؟»
گفت: «خوبه یکیش رو گرفتی.»
گفتم: «تنهایی فایده نداره.»
گفت: «پس باید چیکار کنیم؟»
گفتم: «اگه پیدا نشه، باید بریم دادگاه، حکم بگیریم.»
گفت: «پس یه راهی داره.»
گفتم: «کمی دردسر داره.»
گفت: «آخه تو میگفتی روی سنگ قبرش نوشته.»
گفتم: «آره، نوشته؛ اما انگار درست ننوشتن.»
شانه بالا انداخت. گفت: «حتمی یکی نوشته که نمیدونسته.»
به یاد میآوردم وقتی کودک بودم، یک روز با پدر و مادرم و همراه چند خانوادهی دیگر به گورستانی رفتیم تا بر سر مزار کسی سنگی بگذاریم. آنجا همین جا بود که مادربزرگم، طاووس خانم، دفن شده است. هدایتدایی پا پیش گذاشته بود تا برای مزار مادرش سنگی بگذارد و ما را هم با خودش برده بود. آن روزها هنوز خواهرم به دنیا نیامده بود. من کودک بودم. هدایتدایی و داییغلام بودند با زن و چندتا از بچههایشان.
خواهرم گفت: «پس هدایتدایی نوشته. باید بری سراغ اون.»
خندیدم.
یکدفعه خواهرم گفت: «راستی بچههای مهینخاله نمیدونن؟»
گفتم: «چه میدونم؟»
گفت: «شاید اونها گرفته باشن.»
شانه بالا انداختم. خالهام و شوهرش دوسه سال پیش مرده بودند. هر دو، یک شب وقتی در کنار هم روی تخت خوابیده بودند، دچار گازگرفتگی میشوند و دیگر چشم باز نمیکنند.
خواهرم گفت: «الآن به فرزانه زنگ میزنم.»
گفتم: «بپرس، شاید اونها داشته باشن.»
وقتی بلند شد و گوشیاش را از روی میز برداشت، درِ خانه باز شد و سعید آمد. خواهرم درجا ایستاد. من هم بلند شدم. هنوز با هم دست نداده بودیم که گفتم: «پس این دختره چی شد؟»
سعید سر تکان داد و گفت: «دردسر.»
خواهرم گفت: «چه خبر؟»
ملیکا گوشی را گذاشت کنار و به پدرش خیره شد.
خواهرم گفت: «بگو ببینیم چه خبر بود؟»
سعید گفت: «اونجا بودیم که یهدفعه بچهها رو آوردن. هفت نفر بودن. سونیکا هم با اونها. من رو که دید چشمآبرویی اومد و گفت: “بابا، من دیگه سابقهدار شدم.” و خندید. انگار نه انگار که ما بیستوچهار ساعته خوندل میخوریم. همهشون سرحال و خندون بودن. تازه این پدرسوخته به من گفت: “بابا، باباهای بچهها نفهمن. اگه میتونی یه پاکت سیگار بخر، به من برسون. برا بچهها میخوام.”»
خواهرم گفت: «واه.»
من سرتکان دادم.
ملیکا گفت: «براشون خریدی؟»
سعید گفت: «آخه چه سیگاری بخرم؟ یه روزه علافم. تازه پیداش کردم، هیچ نمیدونم قراره چه بلایی سرش بیاد. حالا اون وسط برم سیگار بخرم.»
ملیکا گفت: «حالا یه پاکت سیگار میخریدی دیگه. مگه چی میشد.»
خواهرم گفت: «خب چی شد؟ الآن کجان؟ قراره چی بشه؟»
سعید گفت: «امشب تو کلانتری میمونن. فردا میفرستنشون دادگاه.»
خواهرم گفت: «دادگاه دیگه برای چی؟»
سعید گفت: «خب میرن اونجا تا دادگاه حکم بده.»
خواهرم گفت: «چه حکمی بده؟ مگه چی کار کردن؟»
سعید گفت: «شلوغکاری. اما معلوم نیست پروندهشون چیه. فردا معلوم میشه.»
خواهرم زد زیر گریه.
سعید رو به من گفت: «هیچی حسابکتاب نداره. آدم از کار اینها سر درنمییاره. پنجشش تا بچه، بازداشتگاه، کلانتری، دادگاه، دادستان، قاضی، حکم فلان و بهمان. آخه مگه چی شده؟»
چیزی نگفتم.
خواهرم گفت: «برای هیچی. مگه باید چیزی بشه؟»
سعید رو به خواهرم کرد و گفت: «نگران نباش. اینها که کاری نکردن.»
خواهرم گفت: «مگه اونهایی که مُردن کاری کرده بودن؟»
سعید گفت: «نه بابا، دیگه به این چیزها فکر نکن.»
و ادامه داد که پدر یکی از بچهها نقلقول میکرد از یکی دیگر که پسرش را گرفته بودند؛ یک شب معلوم نبود کجا بود. بعد پیدا شد. یک شب ماند کلانتری. بعد فرستادند دادگاه. دادگاه هم حکم بازداشت در زندان داد. بردندش زندان، اما با وثیقه میتوانستند بکِشندش بیرون. وثیقه پیدا کردند و بردند گذاشتند روی پرونده و حکم آزادی را گرفتند، بردند زندان؛ اما آنجا گفتند باید دو هفته بمانند تا ادب بشوند. بعد از دو هفته بچه را آزاد کردند و خرج خورد و خوراکش را هم گرفتند. همین.
خود سعید ادامه داد: «همین که برای بچهی مردم سابقه بتراشن تا دیگه جرأت نکنه از خونه بره بیرون.»
خواهرم گفت: «همینه. میخواستن براشون خطونشون بکشن.» و نگاهی به ملیکا انداخت که سرش توی گوشی بود و دوباره به من و سعید نگاه کرد. اشک دور چشمهایش خشک شده بود. چند نفس عمیق کشید و از من و سعید پرسید چای میخوریم یا نه؟
هر دو چای میخواستیم. سعید رفت لباس سبک کند و دستوبالی بشوید. وقتی برگشت به ملیکا گفت: «سونیکا میگفت: “برا بچههای گروه پیام بفرست و بگو جریان چیه.”»
ملیکا سری تکان داد و بلند شد تا به اتاقش برود.
خواهرم هم سینی چای را گذاشت روی میز و گوشیاش را برداشت و به اتاق دیگری رفت.
وقتی رفتند به سعید نگاه کردم. سری تکان داد و گفت: «آدم گیج میشه تو این شلوغپلوغی.» و ادامه داد که «بچههای مردم رو همینطوری الکی و بدون حکم میگیرن. حالا کی؟ معلوم نیست. میبرن تو خونههایی که هیچ معلوم نیست کجاست. پدر یکی از بچهها میگفت پسر برادرش رو گرفتن. لباسهاشون رو از پشت میکشن روی سرشون، بعد میبرن توی یه خونهی ویلایی شخصی ول میکنن. اونقدر این کار رو کرده بودن که خونه لو رفته بود. مردم فهمیده بودن که اون خونه زندانه. برای همین از خیابون «مردهباد، زندهباد» میگفتن و میخواستن بچهها رو آزاد کنن. مأمورها زنگ زدن پلیس اومده مردم رو پراکنده کرده. بعد اومدن تو خونه و بچهها رو کتک زدن.»
سعید داشت حرف میزد که خواهرم گوشیبهگوش آمد کنار ما. به یکی میگفت: «اره دیگه، ای بابا، باشه، شما هم مراقب باشید، باشه، قربونت میبوسمت، سلام برسون.» و خداحافظی کرد.
من و سعید نگاهش کردیم. رو به من گفت: «عجب کاری کردم زنگ زدم.»
گفتم: «چرا؟» و چشم تنگ کردم. سعید هم گفت: «چی شده؟» کمی پشت از مبل جدا کرده به جلو خم شد. هر دو به خواهرم خیره بودیم و او بین من و سعید نگاه میگرداند.
گفت: «دختر فرزانه، ساناز رو هم گرفتن. البته نه این که نگه دارن. ولش کردن. اما تو دانشگاه راه نمیدن. انگار از این شلوغبازیها کردن. مثل اینکه بهشون گفتن دو هفته نرن دانشگاه. بعد غیبت میخورن و اون وقت نمیتونن امتحان بدن و نمیدونم چی و چی.»
گفتم: «نباید چیز مهمی باشه. میخوان بچهها رو بترسونن تا سرشون رو بندازن پایین و درسشون رو بخونن.»
سعید سر تکان داد و گفت: «آدم اینجا چیزهایی میشنفه و میبینه که هیچ جای دنیا پیدا نمیشه.» و همچنان سرش را به دو سو تکان داد. بعد نفس عمیقی کشید و به مبل تکیه داد.
خواهرم نشست روی مبل. چیزی نگفت. فقط به ما نگاه کرد.
به او گفتم: «مثل اینکه یادت رفته دختر خودت الآن کجاست.»
گفت: «راست میگی. هیچ حواسم به سونیکا نیست. نگران بچهی اون شدم.»
گفتم «حالا بچههای مردم رو ول کن. چی گفت؟»
گفت: «چی رو چی گفت؟»
گفتم: «برای چی زنگ زده بودی؟»
گفت: «آها. نه بابا، هیچی نمیدونست. میگه: “مثل اینکه اسمش طاووس بود. مامانم میگفت.” گفتم: “آره، اون رو تو شناسنامه نوشتن.” میگه: “تو شناسنامهاش رو داری؟” گفتم: “شناسنامهی کی رو؟” میگه: “همون که دنبالشی. الآن اسم کی رو میخوای؟” گفتم: “اسم کسی رو نمیخوام. فامیلیه بابای مامان مامانم رو میخوام.” تا بخواد بفهمه بابای مامان مامانم کی میشه، گفتم: “بابای طاووس خانم.” میگه خوب مگه نمیگی تو شناسنامهاش نوشته؟” گفتم: “تو شناسنامهی مامانم اسم مامانش رو نوشته.” میگه: “خوب اسم باباش رو هم نوشته.” میگم: “اسم بابای مامانم رو میدونم.” میگه: “اسمش چی بود؟” میگم: “یوسف.” میگه: “آره، اسم آقاجون یوسف بود. پس دیگه چی میخوای؟” راستش پشیمون شدم که بهش زنگ زدم. گفتم: “اسم بابای مامان مامانم.” میگه: “اَی هو، اسم بابای طاووس خانم؟” گفتم: “تازه اسمش رو میدونم. فامیلیش رو میخوام.” میگه: “ببین، خودتم درست نمیدونی دنبال چی هستی.” گفتم: “باشه. حالا دوباره بهت زنگ میزنم.” میگه: “اول ببین چی میخوای، بعد دنبالش بگرد.”»
من و سعید نگاهی به هم انداختیم. خواهرم گفت: «نداشتن. انگار اون موقع همچین برگهای نمیخواستن. گفت: “ما دنبالش نرفتیم؛ چون کسی ازمون نخواست”.»
گفتم: «خودش هم نمیدونست؟»
گفت: «پس یه ساعته چی میگم؟ اگه میدونست که میگفت.»
گفتم: «ازش میپرسیدی تو خونه کاغذی، سندی، چیزی از پدرمادرشون نمونده.»
گفت: «دیگه نگفته بودی که من هم نپرسیدم.»
من سرم را تکان دادم و به خواهرم گفتم: «خودت باید اینها رو میپرسیدی.»
گفت: «تو رو خدا، حالا این وسط تو هم نرو رو مخ ما.»
گفتم: «باشه.»
گفت: «انگار نه انگار دختر ما الآن یه گوشهای تو بند و زنجیره.»
راست میگفت. یادم رفته بود که وسط چه شلمشوربایی هستیم.
گفتم: «باشه. تو نگران نباش.»
خواهرم گفت: «فرزانه میگفت از خاله عفت بپرسیم.»
گفتم: «بپرس.»
گفت: «خودت بپرس.»
نشست روی مبل و کمی اشک آمد توی چشمهایش. هم مادرش را از دست داده بود و هم دخترش در بند بود. گوشیام را برداشتم و شمارهی خاله عفت را گرفتم. وقتی گفت: «بله.» کمی احوالپرسی کردم و یکراست رفتم سر اصل ماجرا.
گفت: «امین جان. آقام مادرم رو بعد از طاووس خانم گرفت. من که دنیا اومدم، ایشون فوت کرده بود. ما هم که بچه بودیم و اون وقتها کسی دنبال این حرفها نبود. حالا میخوای از احمد داییت بپرس. طاووس خانم خالهی مادر ایشون هم بوده. شاید بهتر بدونه.»
به اینجا که رسید، از او خواستم به همه سلام برساند و خداحافظی کردم.
گفتم: «خب پس این هم از این.»
خواهرم گفت: «چی شد؟»
گفتم:«هیچی.»
گفت: «عجب.»
دنبال شمارهی داییام گشتم و پیدا کردم. وقتی شمارهاش را گرفتم، به سعید نگاه کردم. ابرو بالا کشید و سری تکان داد. خواهرم گفت: «به کی زنگ میزنی؟»
همان موقع داییام گفت: «بفرمایید.»
گفتم: «سلام دایی جان. منم، امین.» و دوباره مثل خالهام، با کمی احوالپرسی رفتم سر اصل جریان.
داییام خندید و گفت: «راستش رو بخوای من اسم پدر و مادر مادر خودم رو هم نمیدونم؛ حالا چه برسه به اسم پدر طاووس خانم.»
گفتم: «بله. چون خاله عفت میگفت که مادر شما و مادر مادرم یه جورایی خالهخواهرزاده بودن، من زنگ زدم.»
خندید و گفت: «بله، خواهرم درست میگه. خدابیامرز آقام یه کارهایی کرده که آدم سخت بتونه بفهمه جریان چیه.»
من هم خندهام گرفت و گفتم: «شلمشوربا که میگن یعنی همین.»
گفت: «خیلی قروقاطیه.»
خواستم کمی کوتاه دربارهاش حرف بزند.
گفت: «راستش رو بخوای پدر طاووس خانم یه جورهایی جد من هم میشه؛ اما خب من نمیدونم اسمش چی بوده. طاووس خانم که فوت میکنه، آقام مادر من رو میگیره و من به دنیا میآم. مادر من هم خیلی زود مرد. من همچین زیاد هم با مادرم زندگی نکردم تا سر در بیارم جریان چیه. بله امین جان.»
گفتم: «یعنی شما هم برادر مادرم هستین هم نوهی خواهرش؟»
گفت: «فکر کنم یه همچین کسی باشم من.»
گفتم: «مگه میشه؟»
گفت: «کار نشد نداره.»
گفتم: «چطور؟»
کمی خندید و گفت که مادرش خواهرزادهی طاووسخانم بوده. گاهی میآمده خانهی خالهاش. خوشگل هم بوده. پدرش زیرچشمی او را میپاییده تا اینکه طاووس خانم فوت میکند و مادرش که میآید بچههای خالهاش را ببیند پدرش او را عقد میکند تا با خیال راحت بماند پیش بچههای خالهاش. همینطوری میشود که هست.
به خواهرم نگاه کردم و گفتم: «عجب.»
خواهرم لب ورچید و سرتکان داد. برایش ابرو کشیدم و به سعید نگاه کردم. نیملبخندی زد.
به داییام گفتم: «همین؟»
گفت که بله، همین و اضافه کرد: «اون موقع همینطور بوده. از طرف پدرم، برادر مادر تو هستم و میشم داییت و از طرف مادرم، مادر تو میشه خالهی مادرم؛ یعنی تو پسرخالهی مادر من هستی.»
کمی مکث کرد و گفت: «بله، همین.»
وقتی من هم گفتم بله، داییام زد زیر خنده و خندهی مرا هم درآورد. وقتی خندهاش تمام شد، یک بار دیگر مرگ مادرم را تسلیت گفت و دست آخر خداحافظ.
گوشی را که گذاشتم، به جریان مادرم و برادرش فکر کردم. هم این برادر با مادرم ناتنی بود هم آن یکی خواهر که پیش از این به او زنگ زده بودم. هر سه از یک پدر، اما سه مادر به دنیا آمده بودند؛ از پشت یک مرد از شکم سه زن. سعید و خواهرم همینطور به من نگاه میکردند. من هم به هر دو نگاهی انداختم. خواهرم گفت: «چی شد؟»
گفتم: «هیچی.» و لبخندی زدم.
خواهرم گفت: «چرا میخندی؟»
نگاهی به سعید انداختم و گفتم: «رگ و ریشه بدجوری تو هم پیچ خورده.»
سعید لبخند زد.
خواهرم گفت: «چی میگفت که هر دوتاتون قاهقاه میخندیدین؟»
خیلی کوتاه آنچه برایم جالب بود برایشان تعریف کردم.
سعید همچنان لبخند بر لب داشت.
خواهرم گفت: «منم یه چیزهایی شنیدم، اما سر در نیاوردم.»
گفتم: «سردرآوردنی نیست.»
سعید گفت: «مرد هم مردهای قدیمی.» و این بار کمی خندید.
خواهرم گفت: «پس این مجتبی کی میشه؟»
گفتم: «مجتبی میشه پسردایی ما.»
گفت: «باباش برادر احمددایی بوده؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «پس چی؟»
گفتم: «بابای مجتبی نه ربطی به آقاجون داره نه ربطی به احمددایی.» بعد کمی فکر کرده، اضافه کردم: «یه جورهایی خیلی خیلی دور به احمد دایی ربط پیدا میکنه؛ اما خیلی خیلی دور.»
خواهرم گفت: «خوب اینها کی بودن؟»
گفتم: «باباش دایی ماست.»
گفت: «فامیلیش چیه؟»
گفتم: «حکیمی. هدایت حکیمی.»
گفت: «مامان که صادقییه.»
گفتم: «مامان دختر آقاجونه. اون پسر یکی دیگهاس.»
گفت: «خوب همون نیست؟»
گفتم: «چی؟»
گفت: «همین که دنبالش هستیم؛ بابای مامان مامان.»
گفتم: «نه، این شوهرش بوده نه باباش.»
گفت: «یعنی آقاجون میشه شوهرننهش.»
لبخند زدم.
گفت: «پس غلامدایی چی؟»
گفتم: «دایی ماست.»
گفت: «پس چرا اسفندیارییه؟»
گفتم: «وقتی شوهر طاووسخانم، همون که فامیلیش حکیمییه، میمیره، ایشون زن بابای غلامدایی میشه.»
خواهرم گفت: «واه.»
زدم زیر خنده. خودش هم خندید. سعید هم سرتکان داد و خندید. همین لحظه سروکلهی ملیکا پیدا شد. گفت: «چی شده؟»
گفتم: «بیا بشین. دارم داستان تعریف میکنم.»
خواهرم گفت: «گوش کن ببین چه رگ و ریشهای داری.»
ملیکا گفت: «از سونیکا چه خبر؟»
خواهرم از خود میلکا پرسید: «کسی برا تو پیامی نفرستاده؟»
گفت: «نه.»
بعد رو به سعید کرد و گفت: «تو چی؟»
سعید گفت: «حواسم هست. کسی پیام نفرستاده.»
خواهرم گفت: «میخوای خودت یه زنگی بهشون بزن.»
سعید بلند شد و رفت به اتاقی دیگر.
ملیکا گفت: «دخترتون زندانه؛ شما هرتهرت میخندید.»
خواهرم گفت: «آخه خندهداره. تو هم گوش کن.» بعد رو به من کرد و گفت: «خوب، بگو ببینیم کجا بودیم؟»
گفتم که طاووسخانم اول زن کسی بوده که از او هدایتدایی به دنیا آمده. بعد یا او میمیرد یا از هم جدا میشوند. آن وقت زن یکی دیگر میشود که از او غلامدایی به دنیا میآید. دوباره یا او میمیرد یا از هم جدا میشوند. آن وقت زن آقاجان میشود که مادرم به دنیا میآید. اینجا دیگر طاووس خانم فوت میکند.
خواهرم گفت: «چه جیگری بوده طاووس خانم.» و به ملیکا نگاه کرد و گفت: «فهمیدی؟»
ملیکا ابرو بالا برد که نه.
خواهرم گفت: «منم نفهمیدم.» و زد زیر خنده.
ملیکا گفت: «چرا میخندی؟ مگه سونیکا زندان نیست؟»
خواهرم گفت: «خب چهکار کنم؟»
ملیکا لب چروکاند و با اخم سر کرد توی گوشیاش. همان لحظه سعید آمد. به من گفت: «من نبودم. چی گفتی؟ دوباره بگو.»
خواهرم گفت: «تو چه خبر؟»
سعید گفت: «به یکیدو تا از باباها زنگ زدم. هیچی؛ خبری نبود. همون میدونستن که بچهها امشب بازداشتگاه هستن، تا فردا ببینیم چی میشه.»
خواهرم گفت: «کسی آشنایی، چیزی پیدا نکرده.»
سعید گفت: «چرا؛ اما حسابکتاب که نداره. آشنا هم یه نفر رو سفارش میکنه نه ده نفر رو که.»
خواهرم گفت: «عجب.» و به من نگاه کرد. من به سعید خیره بودم تا اینکه نشست سر جایش. بعد رو به همه گفت: ««برا بچهها پرونده درست میکنن که بترسن و دیگه راه نیفتن تو خیابون.» و ادامه داد: «پدر یکی از بچهها هم همین رو میگفت.»
خواهرم بلند شد. گفت: «من که سر در نمیآرم» و رفت آشپزخانه تا بساط چای فراهم کند.
سعید گفت: «مگه اینها چی کار کردن؟ تو باغ فاتح دور هم بودن. آخه برا یه همچین چیزی پرونده درست میکنن؟ بعد طرف سابقهدار بشه و اگه بخواد برا جایی سوءسابقه بگیره، نتونه. خب زندگی بچه به هم نمیریزه؟»
خواهرم کنار پیشخوان آشپزخانه ایستاده بود و چای میریخت. گفت: «اون روز یکی از همکارامون میگفت دربارهی درآمد پدر و مادر بچهها ازشون سؤال میپرسن.»
من و سعید سر تکان دادیم.
چای را که آورد، گفت: «خب کجا بودیم؟»
سعید گفت: «از اونجا بگو که من نبودم.»
ماجرای طاووس خانم و شوهرهایش را دوباره گفتم تا جایی که طاووس خانم میمیرد.
سعید هم خندید. خواهرم چپچپ نگاهش کرد. سعید خودش را جمعوجور کرد. خواهرم گفت که از این حرفها سر در نیاورده که کی به کی و چی به چی است. اما اشاره کرد که کارمند ادارهی ثبت گفته بود در قدیم گاهی به جای فامیل پدر، فامیل شوهر را مینویسند و بعد اضافه کرد که شاید یکی از همینها باشد و ادامه داد: «بیچاره طاووس خانم چه رنجی کشیده.»
گفتم: «خدابیامرز خوشگل بوده و همش بغل این و اون.» و خندیدم.
ملیکا هم خندید. خواهرم به من گفت: «بیادب.»
میدانستم شوخی میکند.
دوباره گفت: «خدا بیامرزه مامان رو. چه قوموخویشی داشت.»
گفت: «حالا مهینخاله و نسرین و گوهر با جواد، اینها کی هستن؟»
گفتم: «اینها هرکدوم از زنهای دیگهای هستن. خیلی تنیناتنی دارن. ما زیاد درگیرش نبودیم.»
خواهرم گفت: «آقاجون خیلی عاشقپیشه بوده.»
گفتم: «همینطور بوده.»
میدانستم پدربزرگم چندین زن داشته است. از یکی از زنهایش بچهای نداشت و از یکی دیگر فقط یک دختر داشت. آن دختر از همه بزرگتر بود. برای بقیه حکم مادر را داشت. اما او هم مرده بود و دست ما کوتاه. مادرم هم خواهر تنی داشت که چند سال پیش مرده بود و یکیدوتا برادر که خیلی سال پیش مرده بودند. من حتی اسمشان را هم نمیدانستم. خود پدربزرگم را هم یک بار دیده بودم؛ زمانی که کوچک بودم. آمده بود تهران. پیر بود. داشت کت و شلوار میپوشید. من روبهرویش ایستاده بودم و نگاهش میکردم. میخواستند با پدرم بروند جایی که بعدها فهمیدم میکده بوده. پدربزرگم به من گفت: «اوهی اوهوی، ما داریم میریم یه جای خوب.»
گفتم: «منم میام.»
گفت: «اونجا بچهها رو راه نمیدن.»
من زدم زیر گریه.
پدرم آمد من را در آغوش گرفت و برد کمی وعده داد تا ساکت شدم. بعد مرا گذاشت کنار مادرم. همین.
خواهرم گفت: «حالا یوسفخان رو بیخیال شو. روی قبر چی نوشته؟»
عکس سنگ قبر مادربزرگم را در گوشی داشتم. آن را بزرگ کردم و برای خواهرم خواندم: آرامگاه مرحومهی مغفوره، بانو طاووس میرمحمدی، فرزند مرحوم کربلایی رستمعلی، تاریخ بهمن ماه سال هزار و سیصد و بیستوهفت.
خواهرم گفت: «میرمحمدی نبود؟»
گفتم: «نه. همون اول گفته بودم که میرمحمدی نبود.»
خواهرم شروع کرد یکییکی اسم خواهربرادرهای تنیناتنی مادرم را به زبان آورد و فامیلی آنها را هم گفت تا تمام شدند. آخر سر گفت: «پس میرمحمدی کیه؟»
گفتم: «دایی مادرم.»
گفت: «کی میشه؟»
گفتم: «نشنیدی تا به حال؟»
گفت: «شنیدم؛ اما درست یادم نیست.»
مادرم چند دایی پیر داشت که قدیمها در دید و بازدید عید میدیدمشان. آن زمان خواهرم کوچک بود برای همین به یاد نمیآورد. آنها هم یکییکی مردند و روز و روزگار به گونهای شد که آدمی برای دیدن برادر و خواهرش هم دلخوش نبود، چه برسد به قوم و خویش دورتر.
خواهرم گفت: «تنی بودن یا ناتنی؟»
گفتم: «باید تنی باشن؛ چون میرمحمدی بودن.»
گفت: «از بچههاشون خبر نداری.»
گفتم: «نه.» و اضافه کردم که چه فایدهای خواهد داشت.
گفت: «ازشون میپرسی خوب.»
گفتم: «همون اول تو ادارهی ثبت گفتم میرمحمدی. کارمنده هم گشت، اما پیدا نشد.»
گفت: «عجب. چرا؟»
گفتم: «میرمحمدی فامیل مامان مامان مامان بوده. ما دنبال فامیل بابای مامان مامان هستیم.»
گفت: «مگه فامیلی پدر رو روی سنگ نمینویسن؟»
گفتم: «این بار نه فامیلی پدر رو نوشتن نه فامیلی شوهر رو. انگار فامیلی مادرش رو نوشتن.»
گفت: «چند سال پیش مرده؟»
گفتم: «هفتاد سال پیش.»
گفت: «چقدر جالب. اگه من امروز میرفتم برگهی سونیکا رو امضاء کنم، بهم میگفتن نمیشه؛ باید پدر باشه. حالا مامان مامان ما چقدر امروزی بوده که هفتاد سال پیش روی قبرش فامیلی مامانش رو نوشتن.»
سینه سپر کرد و دست مشتکرده را به کمر زده، با خنده گفت که چه رگ و ریشهی باشعوری داشتیم که در دوران مردسالاری هوای زنها را داشتند.
گفتم: «حالا باد نکن. همین برامون دردسر شده. اگه فامیلی باباش رو نوشته بودن، الآن خونه رو فروخته بودیم.»
خواهرم گفت: «نصفنصف.»
گفتم: «دوبهیک.»
فردا که به ادارهی ثبت احوال رفتم، شمارهام را کس دیگری خواند. این دفعه کارمند زن بود. شناسنامهی مادرم را دادم و گفتم که برگ فوت مادرش را میخواهم. اسم مادرش را با شمارهی شناسنامهای که روبهروی اسم نوشته شده بود وارد رایانه کرد و کمی بعد گفت: «نیست.»
بدون اینکه دربارهی روز گذشته چیزی بگویم، گفتم: «خب؟»
گفت: «نام خانوادگی؟»
گفتم: «میرمحمدی.»
آن را وارد کرد و کمی بعد باز گفت: «نیست.»
همچنان نگاهش کردم. انگار نه انگار که دیروز هم همین کار را انجام دادیم.
خودش گفت: «نام و نام خانوادگی شوهر؟»
گفتم: «سه تا شوهر داشته.» و نگاهش کردم.
گفت: «وقتی مُرد زن کی بود؟»
گفتم: «زن بابابزرگم.»
گفت: «نام خانوادگی پدربزرگتون؟»
گفتم: «صادقی.»
آن را وارد کرد و کمی بعد گفت: «نیست. یکی دیگه.»
گفتم: «اسفندیاری.»
این بار این نام خانوادگی را وارد کرد و کمی بعد باز گفت: «نیست. یکی دیگه.»
گفتم: «حکیمی.»
این را هم وارد کرد، اما مثل هر دو آنها گفت که چیزی پیدا نشد و به من خیره شد. گفت: «دیگه؟»
گفتم: «هیچی.»
گفت: «نیست.»
گفتم: «چهکار کنم؟»
گفت: «برو بگرد، پیدا کن.»
گفتم: «گشتم؛ نبود.»
گفت: «برو دادسرا، حکم بگیر.»
دستش رفت روی شمارهخوان. یکی گفت: «شمارهی صد و بیستوسه به باجهی شمارهی سه.» سرم را بلند کردم. همانجا بود.
آن زن کارمند همچنان به من خیره بود. خودش گفت: «برو ببین روی سنگ قبر چی نوشتن.»
گفتم: «آرامگاه مرحومهی مغفوره، بانو طاووس میرمحمدی، فرزند مرحوم کربلایی رستمعلی، تاریخ بهمن ماه سال هزار و سیصد و بیستوهفت.»
گفت: «میرمحمدی که نبود.»
گفتم: «بله، میرمحمدی فامیلی مادرش بوده.»
گفت: «باید فامیلی پدر رو مینوشتن.» و شانه بالا انداخت.
گفتم: «بله. زن، زندگی، آزادی.»
خندید. گفت: «اسم مادرش چی بوده؟»
گفتم: «آسیه.»
گفت: «چه اسم قشنگی.»
لبخند زدم و گفتم: «باید روی سنگ قبر مینوشتن: آرامگاه مرحومهی مغفوره، بانو طاووس میرمحمدی، فرزند مرحومهی مغفوره، بانو آسیه خانم، بهمن ماه سال هزار و سیصد و بیستوهفت.»
گفت: «قدیمها بعضی وقتها برای زنها به جای فامیلی خودشون که همون فامیلی پدرشون بود، فامیلی شوهرشون رو مینوشتن. اما روی قبر مادربزرگ شما به جای فامیلی پدرش، فامیلی مادرش رو نوشتن.»
گفتم: «بله. مشکل همین جاست.»
گفت: «زن، زندگی، آزادی.» و خندید.
مانده بودم بخندم یا نه. شنیدم یکی گفت: «شمارهی صد و بیستوسه به باجهی شمارهی سه.»
——————
آذر ماه هزار و چهارصدویک
*- عبارتی از ترانهی «برای» سرودهی شروین حاجیپور
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
امیررضا بیگدلی متولد تهران ۱۳۴۹، کارشناس زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه آزاد کرج
آثار داستانی (مجموعه داستان کوتاه):
۱- چند عکس کنار اسکله، ۱۳۷۸
۲- آن مرد در باران آمد، ۱۳۸۲
۳- آدمها و دودکشها، ۱۳۸۸
۴- اگر جنگی هم نباشد، ۱۳۹۴
۵- دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم، ۱۳۹۹
۶- آن سال سیاه، ۱۳۹۹
۷- چند نسخه از این کاغذها، ۱۳۹۹
۸- ما چهار نفر بودیم ۱۴۰۰
۹- یکشنبههای چند سال پیش ۱۴۰۳ در حال انتشار در نشر نوگام
۱۰- یک ریال چند صفر دارد؟ ۱۴۰۳ در حال انتشار نشرترنگ
۱۱- کلاغهای سفید (رمان) در حال بازنویسی
آثار غیر داستانی:
۱۲- چه کسی پشت مرا میخارد؟ (ساز و کار یک زندگی شایسته و بایسته) ۱۳۹۷
کتابی در حوزه موفقیت فردی و مدیریت زندگی
۱۳- یدالله خان اسلحهدارباشی (زندگی پدربزرگم یدالله خان بیگدلی) در حال تالیف
۱۴- داستان کوتاه از نیست تا هست (کارگاه آموزشی داستان کوتاه) در حال تالیف
جوایز ادبی:
برنده تندیس صادق هدایت در اولین دوره این جایزه ادبی در سال ۱۳۸۱ برای داستان کوتاه «حالا مگر
چه میشود؟» از مجموعه داستان «آن مرد در باران آمد»
دریافت تقدیرنامه از جشنواره ادبی اصفهان در سال ۱۳۸۳برای کتاب «آن مرد در باران آمد»
کسب رتبه دوم داستان کوتاه در جشنواره تیرگان تورنتو در سال ۲۰۱۵ برای داستان «سفتهباز» از
مجموعه داستان «دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم.»
جایزه دوم داستان کوتاه در نخستین جشنواره ملی آب در اصفهان، در سال ۱۳۹۸ برای داستان کوتاه
«ورود سگ به پارک ممنوع» از مجموعه داستان «دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم.»