UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

روزهای آسایشگاه شماره چهار

روزهای آسایشگاه شماره چهار

خون از بین خط سیمانی موزاییک ها شیار شیار روان می‌شد و سفیدی مربعی شکل کف نمایان بود. عبیر رعشه داشت و می لرزید. انگشت به خون می مالید و روی دیوار سفید اتاقش در آسایشگاه نقش می‌کشید. شکل و شمایلاتی نامفهوم. میان نقش‌ها نقاب زن‌ها را پررنگ تر می‌کشید. رعشه‌های سر و دستش دورا دور و از پشت شناسا بود. من و نرگس به سراغش می‌رفتیم. نرگس لبه تخت می‌نشست. من روی تخت روبرویی. وقتی دور عبیر را یکی دو نفر می‌گرفت بیشتر می‌لرزید. پرستار می‌گفت: باید پیاده‌روی داشته باشی تا انرژی سرکوب شده‌ات تخلیه شود. لیوان آب را به لب بُرد و در همان حین سرش چنان می لرزید که آب از چانه‌اش سرازیر می‌شد. جای اثر انگشت خونی اش روی شیشه‌ی لیوان ماند. عبیر انگشت به خون برد و مکید بعد کشید دور نقاشی‌اش گفت:

وقتی بمب خوردیم. من خواب بودم. اونایی که به تخت زنجیر بودن درجا مرده بودند. راه فرار نداشتن. یکی شون رو دیدم که سرش از تنش جدا شده بود. عروق گردنش ریش ریش شده و بیرون زده بود. انقدر از سر بریده‌اش خون رفته بود که تا زیر درهای به‌جامونده می‌رسید. من تو قسمت به جا مونده بودم. مثل زندگیم که همیشه یه جامونده بودم. لامپ‌ها پرپر می‌زد. صدای آژیر آمبولانس و بوی سوخته‌ی پلاستیک به هم آمیخته شده بود. راه می‌رفتم راه می‌رفتم. از دیوار خراب شده افتادم بیرون. شهر بود. همه بودن ولی هیشکی به هیشکی نبود. اونجا بود که می‌دونستم باید بترسم. ترسیدن خوبه چون می‌گذاره که فکر کنی. اگر هراس نداشته باشی فکر هم نمی‌کنی، پس کمتر می دونی. ترسیدن توانایی شک کردن رو می‌ده. وقتی هم که مردد باشی پی می‌بری که چه ترسِ به‌جایی بوده. خیلی از شجاعت‌ها از همین ترس‌ها می‌آد. من باید می‌ترسیدم و جلو می‌رفتم. ترسیدن تا جایی خوبه که بهت اجازه بده بتونی جلو بری وقتی اجازه نده بتونی پیش بری می‌شه یه ترس مضحک. من بزدل نبودم، نه نبودم.  یه ماشین جنگی دو ماشین جنگی سه ماشین. هر چقد می‌شمردم تموم نمی‌شدن. آسفالت خیابونا ترک برداشته و بلند شده بود. بوی آهنگ پاره و خون. بوی مشمئزکننده‌ای که دماغم رو پر کرد. کُپه کپه خرابه بود. جلو سر در یه بقالی نشستم. دست بردم بسکویت برداشتم. صاحبش زد رو دستم. گفت اول پول. دستمو کشیدم عقب. هیچ چیز تازه‌ای نداشت. شیرهای فاسد ته یخچالش دلمه بسته بود. گفتم یه بسکویت. گفت نه نمی‌دم. یه بسکویت یه بسکویت. خون خشک شده‌ی زیر ناخن‌هام رو که دید جاخورد. گفت می‌دم. ولی برو پناه بگیر. این تانکرهای جنگی رو می‌بینی؟ من که نمی‌دونم هر کدوم یه اسمی دارن. همین آدمایی توشَن و کنارش با یه مسلسل وایسادن. می‌خورنت. هاااا فهمیدم از دارالمجانین فرار کردی؟ هیچ نگفتم.

گفت: حوالی سه شب بمب خورده. هیشکی هم نرفته سروقتشون. چون نه آدمای توش به درد می‌خورن نه کسانی که اونجا کار می‌کنن. باید زودتر می‌مردن. من اینو نمی‌گم جامعه‌ی جهانی می‌گه. اخبار، اخبار می‌گه. تو توی دیونه، مزاحم کسب و کار من شدی. حالا کم کم یکی یکی زنده‌هاتون از اون خرابه میان بیرون مثل مرده‌ی متحرک، میان تو بقالی من دست برد می‌زنند. چپاول می کنن. دیونه رو هم که نمی‌شه کاریش کرد. چون دیونه‌اند. مثلا هر چقد به تو بگم دیونه هیچی به هیچی ولی اگه به یه آدم سالم بگم دیونه دعوا می‌کنه می‌ره. درسته اونا دیونه ترن از شماها ولی می‌رن، بست نمی‌شینن دم بقالیِ من. تا کی می‌خوای بشینی؟ برو برو یه زن پیدا کن بهش اعتماد کن خورد و خوراکت بده. به هر زنی هم اعتماد نکن چون جنگه. تو جنگ فقط باید به خودت مطمئن باشی چون خودت نمی‌تونی خودتو به خودت بفروشی. اصلا چرا دارم اینا رو به یه دیونه می‌گم؟ قبل غروب کرکره رو می کشم پایین تو این منطقه فقط بقالی من سالم مونده. سلمونی، خشک شویی همشون نیست و نابود شدن من رو هم حالا که دارالمجانین بمب خورده توسط شما نیست و نابود می‌شم. با دیونه‌های خطرناک که نمی‌تونم یکی به دو کنم. از اینجا برو چون رفیقات، اون دیونه‌ها اگه یه آشنا ببینن بهش می‌چسبند. ببینن تو اینجایی همشون می‌ریزن اینجا. از تو نمی‌ترسم ولی از همه‌تون می‌ترسم. چون همه این. همه که باشین نمی دونم چکار کنم چکار نکنم. دست وردار نمی شین.

یه زنجیز گردنم انداخت و قفل زد،  انتهای زنجیر رو با دستش گرفت و منو کشید بُرد. برد برد برد تا اینکه تحویلم داد به یکی. او یکی هم من رو سوار قایق کرد و شبانه آورد اینجا.

شب، سایه‌ی اسکلت ساختمان نیمه کاره از پنجره به اتاق خواب عبیر می‌افتاد. با انگشت خونی روی سایه‌ی افتاده، روی استخوان‌بندی پیش می‌رفت. شی‌‌لا*ی کج و کوله‌اش نصف صورتش را پوشانده بود. سایه را دوست داشت.  سایه‌ی اسکلت ساختمان مثل بختک بر زندگانی‌اش افتاده بود.

گفت: اگر از هر طرف یک پنجره بود. از این پنجره سایه‌ی باغ، از این پنجره سایه‌ی ساختمان و از این پنجره هیچی. نور رو بستن. کوچه رو بستن. می تونستم از اون پنجره‌ای که به باغ آسایشگاه می‌خوره سایه‌های خونی بکشم. این خون رو دوست دارم. این همون خونه که باهاش جنینم رو تو زهدانم با انفجار از دست دادم. عبیر انگشت به خون حیضش می‌زد و بر دیوار خط های پیچ در پیچ جنین وار می کشید. پرستار ما را بیرون کرد و در را به روی او بست.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: