UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

روزِ یادبود

روزِ یادبود

Peyman-Esmaeili02فرزین را جلوی ورودی خوابگاه دیدم. می‌خواست سر حرف را باز کند که گفتم حوصله ندارم. گفت چقدر عنقم. من هم گفتم گهم. گه. نازنین را هم جلوی مغازه اسماعیل دیدم. از در خوابگاه دخترها زد بیرون، از خیابان رد شد و یکراست آمد طرف من. کف دستش را فشار داد روی شکمم انگار بخواهد یک چیزی را فرو کند آن تو. گفت تو چرا جلوی در دانشگاه پیش بقیه نیستی. سیگارم را آتش زدم زل زدم تو چشمهاش. سه سال با سحر توی یک اتاق بودند. خواستم بگویم آن شب با کی خوابیده بودی وقتی سحر خودش را از روسری آویزان کرد. نگفتم. چشمهاش اشکی بود. اسماعیل هم کنار دستم ایستاده  بود و حواسم بود که هی ابرو می‌انداخت بالا برای نازنین. دو پک گرفتم و دود را ول دادم تو صورت نازنین. اسماعیل گفت نازنین خانم شما بروید من راهیش می‌کنم. نازنین گفت از اینجا زل زدی به اتاق خالیش که چی؟ سحر رفت. تمام شد. اتاق سحر همان بالاست. درست آن ور خیابان، بعد فنسها، طبقه سوم.  گفتم زل نزدم. بی‌خود گفتم. اصلا چرا باید برای نازنین توضیح می‌دادم؟ گفت اینقدر فوت نکن تو صورتم. باز پک زدم و این بار تمام دود را دادم تو ریه‌ها. چیزی اصلا بیرون نیامد. اسماعیل  یک چیز سردی را هی فشار می‌داد تو سینه‌ام. دستش را که کنار زدم و صدای شکستنش آمد فهمیدم دلستر بوده.  گفت فدای سرت. اشکال ندارد. فدای سرت. نازنین گفت قرار نیست به خودت تکان بدهی؟ گفتم که چه گهی بخورم؟ گفت یعنی مهم نیست یکی آمده سحر را خفه کرده؟ گفتم الان که شما دورهمی جمعید جلو در دانشگاه یعنی خیلی برایتان مهم شده؟ نگاهش مثل وقتهایی بود که خر می‌شد. همینجوری یک بار با مشت کوبیده بود تو صورت فرزین. اینبار ولی تکان نخورد. روسری‌اش را سفت کرد زیر گردنش و گفت یکی آن شب از روی فنس پریده تو خوابگاه. کمالوند از طبقه دو دیده. گفتم کمالوند کدام گهی است؟ اسماعیل دستم را کشید طرف مغازه. گفت نازنین خانم شما بروید ما دوتایی با هم می‌آییم. گفتم این دست را ول کن اسماعیل. که تند پس کشید. نازنین گفت اگر شلوغش کنیم شاید یکی به فکر بیفتد قاتل را پیدا کند. گفتم  خاک بر سرت با این رفاقتی که داشتی. خاک توی گورت.

یک چیزی از تو اتاق سحر وصل شده به سرم. مثل طناب. فاصله که می‌گیرم شکم می‌اندازد. تاب می‌خورد و سرم را هم با خودش تاب می‌دهد. نازنین پشت سرم می‌آید. خوب نمی‌بینم ولی صدای قدمهاش هست. می‌گویم تو چرا افتادی دنبال من؟ می‌گوید تا کار دست خودت ندهی. چرا باید همچین گهی بخورم؟ اصلا چه طوری قرار است کار دست خودم بدهم. حالا که سحر مرده چه جوری باید خودم را از این مور مور سگی که تو جانم افتاده خلاص کنم؟ یاد فرزین می‌افتم. می‌گویم فرزین کجاست؟ خودش را می‌رساند به من و جلوم می‌ایستد. دستم را می‌گیرد. نمی‌کشم بیرون. با دست چپم سیگار در می‌آورم و خاموش پک می‌زنم. می‌گویم من الان باید چیزی بکشم. درد دارم. می‌گوید برویم یک جای دیگر. سه دور تا حالا دور خوابگاه چرخیدی. حواسم نیست. باید چیزی بکشم. دستم را از دستش می‌کشم بیرون و از در خوابگاه پسران می‌روم تو. از دور می‌بینم که نازنین جلو مغازه اسماعیل منتظر ایستاده. داد می‌زند: باید حرف بزنیم باهم. اصغر کمالی از تو اتاق نگهبانی سرش را بالا می‌کند. دستی تکان می‌دهد و باز سرش خم می‌شود پایین. می‌خواهم رد شود و بروم سراغ فرزین که انگار نمی‌شود. در نگهبانی را باز می‌کنم. بوی سیگار می‌زند بیرون. سیگار و بوی جوراب. می‌گویم اینجا بوی شاش می‌دهد اصغر. صابون بزن به خودت. بعد تند می‌زنم بیرون. منتظر نمی‌مانم فحشهاش را گوش بدهم. می‌داند تنش بو می‌دهد. به همین هم حساسیت دارد. داد می‌زنم تو اصلا چه گهی اینجا می‌خوری؟ یکی را دیده‌اند که از روی فنس ها پریده تو خوابگاه. همانطور که دارم راه می‌روم می‌گویم. صداش می‌افتد. از جلوی بلوک هشت و شش و پنج  رد می‌شوم. جلوی بلوک چهار وانت سلف پارک کرده. دوتا از کارگرهای سلف دیگ نهار را از پشت وانت می‌گذارند جلوی در. می‌پرسم از کجا آمده‌اید؟ همان طور که دو سر دیگ را گرفته‌اند هاج و واج می‌مانند. یکیشان می‌گوید از سلف سرویس. نهار پخش می‌کنیم. لهجه کردی دارد. در دیگ را کمی بالا می‌زنم. می‌گوید نکن. می‌گویم پس چرا لباس کارگرهای رستوران تنتان نیست. دیگ را رو زمین می‌گذارند. می‌گوید پس این چی هست تنمان. مال رستوران هست دیگر. می‌گویم هر خری یکی از این روپوش‌های سبز تنش باشد یعنی مال رستوران هست؟ به هم نگاه می‌کنند. قلچماقند. ولی خیالی نیست. همان جواب می‌دهد یعنی چی باید می‌پوشیدیم که شما خیالت نباشد؟ می‌گویم هر حرامزاده‌ای سرش را پایین می‌اندازد می‌آید توی محوطه. دختر مردم را تو خوابگاه دخترها خفه کرده‌اند. همین جلو. از همینجا نگاه کنی می‌بینی. طبقه سوم، طرف خیابان. می‌گوید همانی که خود کشی کرده؟ محکم لگد می‌زنم به دیگ غذا. دیگ تکانی می‌خورد و درش یک ور می‌شود. همانی که لهجه کردی دارد خیز برمی‌دارد طرفم. توی نیمه راه ولی آن یکی دستش را می‌چسبد. روی مچ دست کلفتش جای خط خط چاقوست که خوب شده. می‌گوید شما راست می‌گویی. آن هم همکلاستان بوده. بعد کارت مقوایی تا خوره‌ای از تو جیب پیرهنش می‌کشد بیرون و می‌گیرد جلوی صورتم. علامت دانشگاه را روی کارت می‌بینم. می‌گوید این کارت کارگریمان هست. مال رستوران.

جلوی در اتاق فرزین پر از کفش است. از تو اتاق صدای خنده می‌آید. در می‌زنم.  یکی آن تو جیغ می‌کشد. دستگیره در را چند بار بالا پایین می‌کنم. از داخل قفل کرده پدر سگ. داد می‌زنم فرزین باز کن. ولی زیادی شلوغ است. محکم به در لگد می‌زنم. پسرک ریزه‌ای از اتاق کنار نیمه لخت سر می‌کشد. شکل جوجه تیغی است. همه جاش پر از مو است. می‌گوید چی کار می‌کنی عمو؟  در را شکستی.  یک چیزی توی دست راستش است که قایم کرده پشت در اتاق. فرزین که در را باز می‌کند پسر برمی‌گردد تو. یک لحظه نگاهم می‌رود تو اتاق. دور نشسته‌اند ورق بازی می‌کنند. پیرمردی هم بینشان نشسته که کارت پخش می‌کند. حتما پدر یکیشان است. می‌گویم سیگاری بده. دستش را فشار می‌دهد تو سینه‌ام. از پیرمرد حتما می‌ترسد که این طوری می‌کند. می‌گوید سیگار ندارم. بلندتر می‌گویم سیگاری بده تا قاطی نکردم. پیرمرد کارتها را گذاشته روی زمین و زل زده به من. همه‌شان خفه خون گرفته‌اند. فرزین برمی‌گردد تو اتاق چیزی تو گوش پیرمرد می‌گوید و کتش را برمی‌دارد. می‌گوید بیا ببینم چه مرگت است. جلوی راه پله می‌ایستد. می‌گوید سیگاری ندارم. می‌گویم خوب نیستم فرزین. باید خودم را آرام کنم. می‌گوید می‌رویم از عباس می‌گیریم. می‌گویم پول ندارم. دستم را می‌گیرد و می‌کشد طرف راه پله. عباس تعمیرات کامپیوتر دارد. دو خیابان بالا‌تر از خوابگاه.

فرزین گفته تو جلو نیا. نازنین از فرزین خوشش نمی‌آید ولی هنوز دنبالمان است. سحر ولی این طور نبود. می‌گفت فرزین دیوانه است همینش هم با حال است. تهوع دارم. نازنین تکیه داده به دیوار سیمانی خانه‌ای و زیر چشمی من را نگاه می‌کند. می‌پرسم چی می‌خواستی بگویی؟ فقط سرش را تکان تکان می‌دهد و روسری‌اش را تا روی چشمها می‌کشد جلو. چه طور کسی چیزی نشنیده؟ یعنی صدایی هم حتی نبوده؟ مردن صدا دارد. اینجوری نیست که روسری را چند دور بپیچی دور گردنت و تمام. حتما یکی بوده که دستش را گرفته جلوی دهن سحر. تا موقعی که جان می‌دهد صدا نداشته باشد. آه هم حتی نکشد. ندیدم آن شب چی تن سحر بوده. باید جنازه را می‌دیدم. تا رسیدم آمبولانس رفته بود. ندیدم موهاش را چه طوری بسته. رنگ لبهاش را هم ندیدم. فرزین از مغازه می‌زند بیرون و دو تا سیگار لاپیچ شده می‌چپاند تو مشتم. حواسش ولی هنوز به مغازه است. انگار چیزی جا گذاشته باشد. می‌گوید این ورها نیا. عباس بد جوری قاطی است. یکی از سیگاری ها را آتش می‌زنم. می‌گوید عباس ببیند شر می‌شود. دود را عمیق می‌کشم تو. می‌گویم بگذار بشود. می‌گوید یکی گیر داده به عباس. فهمیده جنس دارد. شر درست نکن. راهم را می‌کشم و می‌روم تو کوچه کناری. برمی‌گردم فرزین نیست. نازنین ولی درست پشت سرم ایستاده. می‌گویم می‌کشی؟ دستش را جلو می‌آورد و مچ دستم را می‌گیرد. انگار که بخواهد سیگاری را بیندازم زمین. ولی محکم نگرفته. فقط نرم مشت کرده دور مچم. دستم را می‌چرخانم و آرام از توی دستش می‌کشم بیرون.

نشسته‌ام روی زمین بین بقیه دانشجوها. جلوی در دانشگاه. سیگاری را که کشیدم نازنین محکم با کف دست کوبیده بود توی سینه‌ام. گفته بود نباید اینقدر لش باشی. چیزی نگفتم. دوست داشتم چیزی روی زبانم می‌چرخید ولی فقط طعم گس حشیش مانده بود و یک خط آبی توی آسمان، درست زیر خط افق. بعد دنبال نازنین راه افتاده بودم تا جلوی در دانشگاه. دوست نداشتم اینجا باشم. باید می‌رفتم مغازه اسماعیل، چاقوی کالباس بری‌اش را برمی‌داشتم و می‌رفتم سراغ عباس. مهم نبود چرا. شاید هم بود. دوست نداشت دو و بر لانه سگش بگردم. فرزین بی‌خود می‌گفت که کسی پا پی‌اش شده. عباس از من خوشش نمی‌آمد. دوست نداشتم عباس تو سرم باشد. دوست نداشتم پلاستیک پنج گرمی را پرت کند روی میز و زل بزند توی چشمم. باید می‌گفتم پولش را دارم می‌دهم سگ پدر. مفت که نیست. دستم را می‌برم تو جیب پیرهنم  و سیگاری می‌نشیند توی دستم. کناری با آرنج می‌زند تو پهلوم. می‌گوید خر شدی؟ فکر کردی آمدی آمستردام؟ می‌گویم حالا نتیجه هم دارد؟ سیگاری را از بین انگشتهام می‌کشد بیرون و برمی‌گرداند تو جیبم. بعد دو سه بار هم با انگشت نرم می‌کوبد روی جیبم. می‌گوید چی نتیجه دارد؟ می‌گویم همین گله‌ای جمع شدن. بعد سرپا می‌ایستم و به دانشجوها نگاه می‌کنم که ردیف ردیف جلو در دانشگاه نشسته‌اند. نازنین نیست. توی جمعیت که قاطی شدیم گمش کردم. می‌گوید چه نتیجه‌ای؟ دختر بدبخت خفه شد رفت. نگاهش می‌کنم. موهاش عین موهای خودم بلند است. از پشت ولی دم اسبی بسته. شکمش هم عین خودم چسبیده به ستون فقرات. می‌گوید به نظر من خودکشی نبوده. دوباره کنارش روی زمین می‌نشینم. می‌گویم یعنی چه طوری کسی چیزی نشنیده؟ تو خوابگاه به این عظمت؟ شانه می‌اندازد بالا. نگاهش که می‌کنم یاد مغزی خودکار می‌افتم. دندانهاش را هم انگار زغال مالیده. می‌گویم روزی چند پاکت می‌کشی؟ می‌گوید دو پاکت. می‌گویم با این لاپیچ کارت راه می‌افتد؟ می‌خندد و لاپیج را از دستم می‌گیرد و برمی‌گرداند سرجاش. بعد دست می‌کند تو جیبش و مشتش را بیرون می‌کشد. دو تا کلید هست و سه تا قرص سفید. قرصها را برمی‌دارد و می‌اندازد تو جیبم کنار لاپیچ. می‌گوید از دیروز توی ترکم. قرار است فیلم بازی کنم. یکی از قرصها را از تو جیبم می‌کشم بیرون و می‌اندازم ته حلقم. به نظرم مزه ترشی دارد. می‌گویم وضعت خوب است پس. می‌گوید فکر نمی‌کنم کارگردانش مالی باشد. حتما تر می‌زند به فیلم. دنبال یک کسخلی می‌گشت مثل من که پول نخواهد. ولی می‌خواهم براش بازی کنم. سر صدای دانشجوها بالا می‌گیرد. آن جلو همه یکدفعه بلند می‌شوند و بعد انگار باد تو جمعیت افتاده باشد ولوله می‌شود. می‌گوید رئیس حراست هم که آمد. می‌گویم نقش اولی؟ می‌گوید رفیق یک بدبختی‌ام که ماشین می‌دزدد تا مخ دوست دخترش را بزند. دختر هم تو یک دخمه‌ای تو تهران دانشجو است. من هم هی نماز می‌خوانم و غذا نمی‌خورم تا جانم درمی‌آید. می‌گویم نقش خودکشی داری پس. آن جلو رئیس حراست دکمه کتش را باز کرده و با دست به چندتا از دانشجوها اشاره می‌کند که بروند تو دانشگاه. یکی می‌پرد روی کاپوت پژوی جلوی ایران خودرو. بلند قد است و شلوار جین تنگش تو چشم می‌زند. یک چیزهایی می‌گوید که نمی‌شود فهمید. می‌گوید از گرسنه‌گی مردن کسخلی است.  باید شیر گاز را باز کنم روی سرم و تمام. یک همچین چیزی. خوابم می‌آید. کمی هم سرم گیج می‌رود. پاهام را می‌خواهم دراز کنم رو زمین که نمی‌شود. فشار می‌دهم تو پشت دانشجویی‌هایی که ردیف ردیف رو زمین نشسته‌اند. یکیشان برمی‌گردد و می‌گوید مگر مریضی؟ آن یکی مشتی تو هوا می‌پراند که دور است و به جایی نمی‌‌گیرد. می‌گویم بالای سینه چپش جای زخمی بوده مثل سوختگی سیگار. زخم تاره. سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید من هم فکر نمی‌کنم خودکشی کرده باشد. این جور مردن کسخلی است. می‌گویم باید دو رکعت نماز بخوانم. بعد بلند می‌شوم و خاک پشت شلوارم را می‌تکانم. می‌گوید سر ظهری فقط دو رکعت؟ می‌خندد و تنش را کش می‌دهد. می‌گویم برویم تو مسجد. دو رکعت می‌خوانیم قربتا الالله.

سرم را تکیه می‌دهم به دیوار مسجد و با پا جعبه مهرها را کمی هل می‌دهم جلو. بعد قرصها را از جیبم درمی‌آورم و دوتایی با هم می‌اندازم بالا. چشمهام را می‌بندم تا کمی بخوابم. حتی ده دقیقه. ولی نمی‌شود. مسجد شلوغ ست و هوا دم کرده. این همه آدم عین مرغ چپیده‌اند توی این یک ذره جا. از مغزی خودکار خبری نیست. نماز نخوانده از مسجد زد بیرون. انگار از کسی فرار بکند. به بقیه نگاه می‌کنم و آدمهایی که سر ظهری می‌آمدند تو. زیاد بودند. کسی گفت قاتل برای خودش ول می‌چرخد اینها عین خیالشان نیست. گفتم یکی از روی فنسها پریده تو خوابگاه دخترها. یکی گفت من خودم با دانشجوها حرف زدم. اینجوری نبوده. چند نفری از آن جلو بلند شدند و بیرون رفتند. دیلاق بودند و پر ریش. یکی که پوز کشیده‌ای عین لک لک داشت گفت کسی خودش را با روسری خفه نمی‌کند. آن هم روسری خودش. همانی که با دانشجوها حرف زده بود از ردیف جلو گفت شما اصلا از کجا شنیدی اینجوری بوده؟ موهاش را عین سربازها ماشین کرده بود و موقع حرف زدن تند تند پلک می‌زد. می‌گویم همه تو خوابگاه می‌دانند چه طوری مرده. حالا تو چی می‌گویی؟ آن یکی مهرش را برداشت و آرام گذاشت تو جعبه مهرها. گفت آن مرحومه که به رحمت خدا رفته ولی شایعه هم کم نیست پشت سرش. بلند می‌گویم شایعه چی افتاده پشت سرش؟ همه تنم داغ شده. یک سایه قرمز رنگی تو آسمان افتاده که هوا را داغ می‌کند. می‌گوید منظورم این است همینجوری هم نیست که بگوییم کسی پریده تو خوابگاه. صدا تو سرم می‌پیچد. داد می‌زندم تو گه می‌خوری شایعه درست می‌کنی. صدای کسی می‌گوید تو خانه خدا حرمت دهنت را داشته باش. سایه قرمز، قرمز تر می‌شود. اصلا سیاه می‌شود و شکم می‌اندازد زیر پلکم. داد می‌زنم این بی‌ناموس گه زیادی می‌خورد. یکی آرنجم را می‌گیرد و می‌کشد پایین. می‌گوید الان توی مسجدی. گناه دارد. می‌گویم آن بدبختی که باید زیر گل بخوابد گناه ندارد؟ می‌گوید شما اصلا کی هستی؟ کارت دانشجویی داری؟ می‌گویم تو خر کی هستی؟ دستم را می‌کشد طرف در. می‌گویم ول کن. با سر به کسی اشاره می‌کند که پشت سرم است و نمی‌بینم. دستم را می‌کشم بیرون. این بار مچم را سفت می‌چسبد. کسی می‌گوید به این چی کار دارید؟ مچم را که بیشتر فشار می‌دهد ناخوداگاه با مشت می‌کوبم توی سینه‌اش. آهی می‌کشد و از پشت می‌افتد روی سر لک لک و آنهایی که کنارش نشسته‌اند. توی سرم ولوله می‌شود و شانه‌ام یکدفعه آتش می‌گیرد. یکی از پشت محکم زده. آنقدر که تنم یک دور می‌چرخد و بین زمین و آسمان صورتم می‌ کشد به دیوار مسجد. بعد توی شکمم درد می‌پیچد. سرم می‌چسبد به پاهایم و مزه خون میرود زیر دندانم.

باید دو نفری با هم بازی کنیم. من با گاز خودم را می‌کشم تو هم آنقدر غذا نخور تا بمیری. تو که می‌گویی تر می‌زند به فیلم. من نگفتم. مهم نیست. اینها همه مال بعد است. حالا چی کار کنیم؟

چشم که باز می‌کنم سایه‌ بزرگش را بالای سرم می‌بینم. پوتینهاش را هم می‌بینم که کمی خاک نشسته روش. از شکمش به بالا همه چیز سیاه است. پاهایی را می‌بینم که دوره‌اش می‌کنند. بعد پوتینهاش تند تند روی جا نمازها تکان می‌خورند. دستم را روی زمین می‌کشم و جعبه مهرها می‌نشیند توی دستم. جعبه را تند بلند می‌کنم و همه مهرها را می‌ریزم وسط سجاده. مهرهای گلی سنگین را. کنارهای سجاده را جمع می‌کنم توی مشتم و بلند می‌شوم. بعد فقط من می‌مانم و او. توی گرمای هوا. با این همه خط سیاهی که چشمهام را پر کرده. با روسری سحر که سرش را میخ کرده به تخت اتاقش.

سرش را که می‌چرخاند می‌کوبم توی صورتش. توی یک لحظه همه ازش فاصله می‌گیرند. خون را می‌بینم که پخش می‌شود توی هوای مسجد. تنش روی سجاده‌ها رقصی می‌زند و خون را بین همه می‌چرخاند.

شب شده و هنوز پشت یخچال اسماعیل نشسته‌ام. اسماعیل کرکره مغازه را پایین کشیده و یک چیزی درست می‌کند برای خوردن. من گفتم نمی‌خورم. می‌گوید طرف را ناکار کردی. الان دنبالت می‌گردند. بعد صدای سرخ شدن چیزی از ماهی تابه‌اش بلند می‌شود. می‌گوید امشب را در رفتی. فردا پیدات می‌کنند. بلند می‌شوم و یخچال را دور می‌زنم. کرکره را بالا می‌زنم و نور می‌ریزد تو خیابان. می‌گوید امشب را همینجا بمان. فردا با هم می‌رویم پاسگاه. می‌گویم یکی را دیده‌اند که از روی فنسها پریده تو خوابگاه دخترها. همان شب. می‌گوید حالا آن جانماز را چرا چپاندی تو سینه‌ات. بگذار همینجا بماند. مهرهای گلی توی سجاده سنگینی می‌کنند. سنگینی‌شان را تازه حس می‌کنم. خیابان خلوت است. تاریک و خلوت. ساکت هم هست. چراغهای خوابگاه آن طرف خیابان تک و توکی روشنند و نور کم جانی تو خیابان می‌اندازند. ولی صدایی نیست. سجاده را زمین می‌گذارم و می‌روم تو خیابان. کرکره را از پشت پایین می‌کشم. تو تاریکی خیابان چند قدم جلو می‌روم و به سیاهی اتاق خالی سحر نگاه می‌کنم. سرم کمی گیج می‌خورد ولی حال خوبی دارم. باد خنکی روی پوستم می‌نشیند و زخم روی صورتم از زق زق می‌افتد. پشتم را می‌چسبانم به دیوار تا درد کتفم آرام شود. یکی از چراغهای خوابگاه دخترها چشمکی می‌زند و تند خاموش می‌شود. سه اتاق بعد از اتاق سحر. سرم را که می‌چرخانم نازنین را می‌بینم که دو سه متر آن طرف‌تر پشتش را تکیه داده به یکی از درختها. می‌گویم چرا هنوز بیرونی؟ توی تاریکی؟ می‌گوید پلیس آمده بود تو خوابگاه. دنبال تو. می‌گویم تو برگرد. فردا با اسماعیل می‌رویم پاسگاه.  چند قدم جلو می‌آید و دستم را می‌گیرد. می‌گوید چرا دعوا راه انداختی تو مسجد؟ دستم را فشار می‌دهد. کمی خودش را نزدیک‌تر می‌کند و کف دستش را نرم می‌کشد روی سینه‌ام. می‌گویم پشت سر سحر حرف می‌زد. تنش بوی خوبی دارد. تنش یا بویی که از لباسهاش بلند است. چشمهاش درشتند. درشت‌تر از چیزی که همیشه فکر می‌کردم. می‌گوید سحر الان مرده. نیست. چه فرقی می‌کند؟ می‌گویم چرا تو این خیابان چراغ ندارد؟ کمی فاصله می‌گیرد ولی دستم را ول نمی‌کند. روسریش شل شده و موهاش از آن زیر ریخته روی صورتش. می‌گویم من و سحر با هم می‌خوابیدیم. یک سالی می‌شد. به صورتش نگاه می‌کنم. می‌دانم همه چیز را فهمیده. خیلی وقت است که فهمیده. می‌گویم شب قبلش یک جای سوختگی روی سینه‌اش بود. شکل سر سیگار. درست همینجا. نمی‌خواست من ببینم. لبهاش باز می‌شوند که چیزی بگوید. ولی حرفی نمی‌زند. دندانهاش سفید و منظمند. گوشه لبش آرام تکانی می‌خورد و بعد لبهاش را می‌بندد. می‌گوید مهم نیست. بعد دستم را آرام می‌کشد طرف خودش. دو سه قدم تو پیاده رو عقب می‌رود و تنش تو تاریکی گم می‌شود. توی تاریکی غلیظ درختها. بعد پوست تنش را حس می‌کنم. پوستی که گرم است و سینه‌اش را که نرم زیر انگشتهام بالا پایین می‌‌شود. تند تند نفس می‌زند و لبهاش را آهسته می‌گذارد روی گردنم. حس می‌کنم لختم و باد آهسته روی پوست برهنه تنم می‌نشیند.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: