سه شعر از حامد حسنی آسیابدره
۱
ای که از بوسهات میچنی منقارم تا دارالمجانین
برای موطن گمشدهی تنت؛ آغوش غنچه، شکفته اندام ظریف عشق.
از بغلت دور
ساحلی در جوار دریا، چشم به راه موج
هی میکنی مادیان مشکی دوندگی آروارهی چسبندگی پوست را
تا بیرون زدگی صنوبری را
تماشاگری بیابد
و دریغ
تنها تو پوست سفید النگوها را دیدهای
پرز بلوند ساق در آفتاب
سینه بندی از راز بوسه چینی منقار
چگونه
جنون را به معنا متعلق میکنند؟
ای جویده خرخرهی هرزگی دهان خار
سه چهارم ورق های بنزودیازپین
برای تو نوشت ناخن کشیدگی دیوار
بازویت تا تکیهگاه بی تکیهی بازو ست
جهان عطر بوشهر دارد
حریر کدام پیله را آویختی به موهات
این چنین نیک عشوه، بانو که به پهلو کشاند این نهنگ را
سهمی که جهان نصیبش کرد یا؛
صبر کرد جای خالی دریا باشد در چشمهات
ای لذت بخش ترین سقوط
با مژههایت به ساحل بزن
تنها امید بازگشت این نهنگ از دارالمجانین
به ساحل نرسد هیچ مرثیهی آبی
۲
.
از این شاخه، که مشتت را رو کرد، تا شاخهای دیگر؛
چرا نمیشناسمت؟
اندوهِ در سر افتاده، میانِ قوسِ سینههای بیصبور؛
ایستگاهِ چندم ریلهاست؟
سنگ بستی به نافِ گنجشکها
نپرسید، چرا؟
بریده باد، دستهای ابیلهبت؛
گریستی با ترکیبِ هیدروژنیِ کشفِ لاوازیه
از کَشَف، تا پُلْ ایستِ گذرنامه
چرا نمیشناسنامهات؟
مرزِ، کدام پستان، به دهانِ گَسَت گرفتی؛
تا این چنین، آوارِ آوارگیِ آفتاب، روی شانهات پوست بیاندازد، غاشیه
از وِرِسک، تا پل سفید، دستِ خیالت،
پریشانی بافت
دار
دار
دار
داری مشخصات مرز تنی، که دویده بودی
را مرور؛
درشکهی مرگ، بُرده از چهار سو
هوسِ برآمدگی تنم را در؛
تو را؛
بیبظر، تا محرکات بندگان فراهم
مشتت، رو؛ پرید
۳
.
تاروت گرفتم و سرنوشت، از انگشتات؛ پوست کند؛
دل کند؛
جان
باغبانِ خوبی برای باغچه نبودی که حالا گلت،
در بغلت،
نه
فلسِ زیبای بالشت؛
اصلا اینها را برای چه
زولپیدمِ سوم را
خواب ببرد مرا، به آغوش مرا
از عدالت؛ کارتی در دست، تا رضا؛
گریست.
ایران دوازدهِ دلتنگی
تبعید؛ و حواسْ پرت به پرورشِ هجده
نرگسِ رجبیون،
مسافرِ بعدی بود؛ که گریست، تا مُنَجِم
حرفی نزد جز خوشبِحالش؛
دوستش داری و نشد
هق هق شدی و نشد
و نشد
جان
دل کند؛
پوست کند؛
تا لختگیِ خون
#حامد_حسنی_آسیابدره