UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

سه شعر از علی عظیمی

سه شعر از علی عظیمی
تقدیم به استادم رضا براهنی

علی عظیمی

۱

با دوری ات

در من چنان قدرتی هست

که توان آفرینش گورستان ها را دارم

و با دیری

در من چنان نفرت ست

که دخترکان احساس را

جرات زنده به گور کردن

به پا خیزم!…

قلب های نخ نما در گرو آفرینش گورهای کهنه می مانند

و چشم ها بر خاک

غربال می شوند…

نه اشک می چکد نه خون

و نه شاعره ای

که از گیسوان سیاه اش آویخته باشنداش

بر بلندای شیری رنگ راه کهکشان

مثل انکسار نور عشق هزار پاره می شود

و موجودی نیم فرشته و نیم انسان

بکارت دنیا را بی درد

می درد

تا دوری و دیری

چون پیچاپیچی شاهراه

نور را در نوردند

و غروب

چنان روسپی خوی آب و رنگ

که مصیبت زمین را مچاله می کرد

و مرگ در ویرانه ها پناه می گرفت

همان گونه که زندگی

لبان اش را بر آسمان گورستان

می فشرد!…

[clear]

[clear]

۲

همیشه یک هفت تیر کنار مزرعه

کلاهی پر از کاه

و یک دستمال گردن پاره

نشانه ی یک کشاورز شلخته نیست

گاهی مترسک ها هم

خودکشی میکنند!…

[clear]

[clear]

۳

صداقت مترسک ها را اثبات کن

وقتی که هر روز دور از چشم هایت

کلاهشان را برای کلاغ ها بر می دارند…

بگذار چسب شوم مانند همین زخم های بستر

که زیر فکرت دراز کشیده اند

بگذار مغزت بفهمد غم خود کشی مترسک ها را

که از فرمول های اثبات نشده هم

 دردناک تر است…

بگذار تکلیف رنگ چشم هایت

از تناسب عدد وزن و قدم روشن تر باشد

تو که ریاضی دان قابلی هستی

احتمال دنیا را بیانداز در زمستان

و روی کسر تمام چنارها

صورتی شبیه کلاغ ها رسم کن

و در کنفرانس شعر

زاویه ی دید شعر های مرا

از نود درجه بازتر

حالا خودت را از گردن چروک خدایی بیاویز

که هی با اسامی بنده هایش تاس می اندازد!…

این جفت هایی را که میبینی

بدون ۶

بر تخته ی دنیا کوبیده اند

[clear]

حسابم را پس بگیر از کتاب هایت…

بگذار این بازی

بی هیچ معادله ای مجهول بماند!

حالا بزرگترین ریاضی دان احمق دنیا هم که باشی

باز هم با دستگاهی که دو مجهول دارد

از ارضای این همه ایکس و ایگرگ سیر نخواهی شد!

و

تکلیف هیچ شبی هم

بدون من روشن…

بی هیچ منطقی

خودم را به حساب نمی آورم

لبهایم را در شامپاین معشوقت رزرو می کنم

و ته تمام فنجان های قهوه ی دنیا

دنبال زنی می گردم

که از سر و تنش دست بر ندارم

خودم را در بالماسکه ای رو میکنم

که در عریانی آخر جشن

در دستان معشوقه ی دبیرستانی ام

با همان لباسش که بوی نفتالین می داد

بید بزنم!…

اصلا بگذار دانشجو ها اثبات کنند

تو را دور از من

و صداقت مترسک ها را

وقتی که دور از چشم هایت

کلاهشان را برای کلاغ ها بر می دارند!…

[clear]

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: