سوگسرودههایی به یاد سهراب رحیمی
اشاره: اشعار به ترتیب الفبایی نام خانوادگی شاعران منتشر شده است.
خالد بایزیدی
۱-
وقتی که رفتی
تمام نگاه غربت وتنهایی ات را
درکاسه ی آسمان
ته کشیدم
تاکه برای تمامی عمر
نگاهت را
داشته باشم
۲-
ای سهراب
چنان دل تنگ غروبتم
که می ترسم
روزی درنگاهت
من نیز…
غروب کنم
وگردشگران ازاین
غروب همیشگی ام عکس بگیرند
۳-
وقتی که رفتی
باران اندوهگینانه
روی جای پاهایت آخرین گامهایش را
باچشمان نمناک اش برمی داشت
۴-
وقتی که رفتی
دردریای اشکهایم
آب تنی کردم
وتو
آنسوی دریا
دست تکان می دادی
۵-
وقتی که رفتی
دیگرپنجره
هرگز!
به روی کوچه
بازنشد
۶-
امشب!
ازآن شبهاست
که بایدبروم
کفش هایم کو؟!
سهراب جان؟؟!!
۷-
آه او!
کبوتری بود
پروبال شکسته
که هرشب
درقفس اش پروازرا
خواب می دید
۸-
پروانه ای سوخت
وخاکسترپروبال اش را
عطرافشان
بررخساریارتکاند
۹-
هیچ می دانید:
چراشب
هزاران سال است
سیه پوش است
چون هرشبی
ستاره ای راازآسمان اش می کشند
وهرشبی
درسوگ ستاره ای
به سوگ می نشیند
۱۰-
پروانه ای!
برشانه هایت نشست
وتو
پروازکردی
۱۱-
فکری آزارم می دهد
پرپرشدن
وسوختن
آرام آرام آرام
درکوچه پس کوچه های غربت
۱۲-
شب!
سیاه پوش ستاره ای است
که برسقف آسمان
آونگ شده است
۱۳-
اوازنژادپروانه هابود
پیش ازآنکه
پیرشود
درپیله ی خودمرد
وخاطرات اش را
به شبهای تنهایی شمع سپرد
♦
منیره پرورش
در آزمایش ت حس غربت و شعر
شکل های روی بوم را
به سکوت وسرگیجه سپرد وگلوم
نه جای اشک گذاشته بودی نه جای نقطه
آینه های سرد معطل، مات
تاعمق زمین
تا عمق زمین
تا عمق زمین
کشیدند شال سیاهم را
♦
علی رضا پنجهای
سمندر که سهراب. بود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از تو مرا به مرگ نزدیک تر
از تو خداحافظ
از تو
ازتو
خداحافظ
خداحافظ
از تو مرا
خداحافظی دیگر
سهراب پهلو گرفت
در همه آب های جهان
پهلو گرفت
سمندر شد
سمندر
خداحافظ
آتش گرفت
دامن شعر
دامن شعر از تو
گرفت
آتش
سهراب
آب آب
سوخت سوخت
سمندر
سمندر
از تو خداحافظی دیگر
♦
بنفشه حجازی
مدتهاست که سرزمین ها
مردگان ما را دفن می کنند
و حالا
مالمو
سوخته ی ما را
اندوه زمین را می پوشاند
چه بروی
چه بمانی
ابری است
باد خاکستر می آورد
♦
شهین خسروینژاد (اُرا)
اکثریت قریب به اتفاق شاعران ایرانی که به اختیار یا اجبار به جلای وطن تن دادهاند، منفردا کار میکنند و یا community خودشان را بوجود میآورند. سهراب رحیمی از استثنائاتی بود که از چنین مرزی فراتر رفت و با شاعران سرزمین دوم و زبان و ادبیاتش وارد تعاملی پویا شد. او شعر سوئد را به ما شناساند و سعی کرد شعر معاصر ما را به آنان معرفی کند. سهراب عضوی از انجمن قلم سوئد و عضوی از خانوادۀ شعر ایران بود. او یکی از قلم بدستانی بود که برغم دوری از وطن، پیوسته میشد کارهایش را ـ از شعر و نقد و ترجمه ـ در سایتها و نشریات ادبی دید، بویژه توجه خاص او به شعر زنان ایران و بررسی آثار آنان که قصد داشت آنرا کاملتر کند و بهصورت مجموعههایی بهچاپ برساند. سهراب علاوه بر شرکت در اتفاقات فرهنگی سوئد به زبان سوئدی مطلب مینوشت و با نشریات آنجا نیز همکاری مستمر داشت. از کارهای ارزندۀ او معرفی آزیتا قهرمان به جامعۀ ادبی سوئد و انجام کارهای مشترک با او از جمله ترجمههای درخشانشان از شعرهای اسکاندیناویایی به فارسی بود، و قرار نبود دفتر این همکاری چنین زود بسته شود!
مجموعۀ این فعالیتها از سهراب رحیمی چهرهای بینافرهنگی میسازد که شعر را فدای سیاست نکرد و نشان داد چگونه شعر میتواند فارغ از قضاوتها وکینهورزیها به زبان مشترک ملتهای جهان بدل شود. او شاعری مهربان، صمیمی و انساندوست بود که تنها به شعر خودش نمیاندیشید بلکه به ” شعر” ـ به هر زبان ممکن و از هر کس ـ میاندیشید و در جستجوی جایی برای آن در دل انسان معاصر بود. سهراب رحیمی را از این نظر میتوان شاعر صلح، دوستی و برابری دانست.
هر چند سهراب در شعرهای خودش شاعری مرگاندیش بود اما شور زندگی او، انرژی خستگی ناپذیرش و داشتن دهها نقشه برای ادامۀ راه، ما را همواره با این پرسش رنج خواهد داد که چرا و چگونه رفت ؟؟؟؟!!! ما از پلیس وظیفه شناس سوئد تقاضا و انتظار داریم مرگ مرموز سهراب رحیمی، شاعر و نویسندۀ ایرانی سوئدی را پیگیری نمایند و تا رسیدن به نتیجه دست از جستجو برندارند.
سهراب رفت، دلخراشتر از همه رفت و داغش بر دلهای ما خواهد ماند. ” فرصتش نرسیدن بود” شعریاست که برای او نوشتهام اما شعر دومی هم هست: ” سینما رکس”، زمانی که در حال نوشتن آن بودم نمیدانستم در همان لحظات سهرابمان جایی غریبانه در حال سوختن است، و بهطرزی عجیب این شعر و آن سوختن با هم مرتبط میشوند!
فرصتش نرسیدن بود
تو
قابل شناسایی نی
شناسایی قابل تو نیست
پسرکِ کوهستانهای سر به فلک
افتادی چگونه در سرزمین دریاچهها ؟
جوانیت چگونه در آنهمه، ناشناس
در آنهمه فاصله با آشناییات
یخها را دویدی دویدی دویدی
چقدر
غربت سراسرِ رنجهای تو را دویدو دویدو
گذشت
برگشت!
یکی نبود نشستن غریبش
در اتاقک شعله را
نبود حتی کلاغی
برای خبر ؟
” منِ دوباره غریب در لباسِ آتشو
آتشِ استخوان
و شش قدم از اینهمه سیاه
فاصله می گیرم
و هفت قدم از نجاست سنگ
فاصله می گیرم
و فاصله را میگیرم در آغوش
و سنگ را میگیرم در آغوش
و این چمنهای یخ زده وَ این جنگلها را “
مرموزِ اینهمهات را نمیدانستیم
پیدایت نمیکند دی اِن اِی هم
بگردد میان خاکسترها را تنزنانو تنتنزنان
مویه مویه بگردد مو به مو میان برگهای تنت
و ببیند: میانت بی تن
تن دیگر
از آن تو نمیشود
تو دیگر تو نمیشوی
به خوانایی نرسد خطوط عصبهایت
دیگر خطوط عصبهایت ممکن نمیشود
ممکن نمیشوی
نجابتت که را ترسانده بود؟
را ترسانده بود.
میترساند.
این ظلمتِ حیاتِ نیمهوقت
تو را هم میترساند
تا گریزان مثل بخار
چشمههای رگت.
تا فرصتت، تماموقت.
سرخآبِ یکسره زغالِ گداخته!
سهراب!
و آن چمنهای یخزده و آن جنگلها
و سردی دریاچهها
سکوت در انتظار کلماتی که منتظر او بودند
و راههایی که منتظرش بودند
و آههایی حالا که منظرش تنها منظرش
فروغِ آمدنِ دیو رفتنِ بهمن
سهرابِ یک چشم بر هم زدنِ شعر
چقدر ترددِ ساعتِ پنج عصر در عصر …
۲۴/ ۱۱/ ۹۴
————————-
( و چه تصادف غریبی که فروغ و سهراب هر دو در دی ماه آمدندو در بهمن ماه رفتند و خودرو، اتاقک مرگ هر دو بود! )
ـ ” ساعت پنج عصر” در سطر آخر: ترجیعبند شعر لورکا در رابطه با کشته شدن دوستش در میدان گاوبازی.
ـ عنوان شعر و سطرهای ۱۹، ۴۰ و ۴۴ با سطرهایی از سهراب مکالمه دارند.
سینما رکس
خلاصۀ تاریخ مناست
سینما text
خلاصۀ من در تاریخ
خلاصهام، از هر جهت از هر بابت زخمی از احتمالاتِ ناطقی
خلوصِ تقلای صامتم در کربن
میانِ کر از بُن در خَلاصیِ جیغ
جیغ تنها جیغ تنها جیق
باز میشوندو میکشند دهانها و میکشند دهانها سکوت
در این چیدمانِ کابوسو صحنهسازیو ما به نقش زغال
ما به نقش
سی نما که پرپر میزنند
سی نما که پرپر میزنند
سی نما که پرررر
که سینمازده
میریزند
مثل بُهت
در جهلِ فشار قوی
چه تقلایی میکند این دود
چنگ زده بارها قافهای ققنوسی را
همان حروف یکسره زُقالی را
همان خاکسترهای فرو ریزی را
ریزشها
ریزشها
همان ریزشهای خاک بر سری را
درها قفلندو من خودم را آتش زدهام !
و صحنههای ردیفم دویدهاند
و شهر فرنگ کشیدهاند
از همه رنگ کشیدهاند جیق کشیدهاند خفه کشیدهاند
درها قفلندو من شهر تماشای آشوویتس!
۲۲/ ۱۱/ ۹۴
♦
علی شباهنگ
و چشم به نبض می زند پلک را
و غمزه ی اشک رها نمی کند شب
قمر به گوشه ی سرد جهان
تصنیف آتش می خواند
دلم گر می گیرد
فصل سهراب کشان است
خون گریبان چاک میکند در قلب
و زنی قهرمان آغوشش یخ می زند…
♦
سعید شعبانی
سلام./ سلام من را برسان به دست های گرم/گرم از صدای شعر/شعر پر از آتش/آتش که سوخت/سوخت از صدای شعر/در سرزمین سرد پر از/پر از دست های گرم/از آتش /به شکل مردی از آتش/پرومته وار/به ما سلام گفته بود باشعر/با دست های گرم پر از شعله/با دهانی از شعله /گرم از آتش/سلام گفته بود به ما سلام.
♦
مهدی ع راد
روایتِ ریختن
از روشن دان ریختن بر اُرسی
در مقامِ سکوت شهر سوخته ی توست و آن ساقی
که نخ های لاجورد و خاکستری را
از خُم بیرون می کشید و می تنید در متنِ دار تار
از خُم بیرون می کشید و می تنید در متنِ دار پود
از خُم بیرون می کشید و می تنید در متنِ خویش دار
و قطره قطره خونِ چکیده از انگور
در گلوی چهل دهلیزِ کوزه های ری
که در ما می ریختی و می رقصیدی
می ریختی و می رقصاندی
می ریختی و بی قرارم، هم بی قرارم باش نِی/
ریشه زن بودم و دل دلِ حلق ام در سینه ی کبوترِ شن
قرینه ی داغی از آن مزّارِ شریف بود که تش می بُردَش و بوی ذبح اش می ریخت در چرخ و گردش دوباره ی چرخ و گوشت و خون که بنیاد می کردم و یاد می کردم از آن خاک
که من بودم
بی عزادارم غّدار
مجلسم باش و بر شانه هایت تَر ات
چهل ستونِ اشک، نقش بزن
نقش ام بزن/
بر سنگ نِبِشتَن
نشستن و حیرتِ تن، بر خاک ریختن وداع
که تنها با کفنِ آبرومند سپید دست می دهد فراموشی
و پنبه ها
پنبه ها که می دانی در بینی و گوش فرو می برند و
می شورند تن کافوری ات را چلیپایِ کاروانهای روان به سوی چهارباغ
می شورند تن کافوری ات را زنگوله هایِ شنیِ بادگیر
می شورند تن کافوری ات را هِلهِله مویه، کارون هَلیده با ضرب
نبض مکرر آباجی آباجی آباجی
می شورند تن کافوری ات را….
♦
رز فضلی
با ذره بین چشم را دوخته
با دوربین چشم را دوخته
با دست کش دست را دوخته
بر صندلیِ سوخته ای کنار جاده
آتش رد انگشت را برده
آتش رد مو را سوخته
آتش زمستان را آب کرده
در مالمو اتومبیلی پیدا کرده اند تنها پر از کلماتی سوخته
♦
مهرنوش قربانعلی
مفصل های صلح
برج بابل را به یاد می آورد
آسمان که خیره می شود
بر مفصل های صلح که در انگشتانش ترجمه می شوند
و خویشاوندی شعرهایی که به زبانی مشترک ریشه های عشق را در بر می کشند
مرگ سر بر آرنج می گذارد و خیره می شود
گاهی فکر می کند ،کاش پای استثنایی در میان بود
اشک می ریزد
نمی خواهد دوباره شعر را بی سهراب… تمام کند
با نوشدارویی که نشان دیر رسیدن هنوز بر دستش مانده است!
مرگ سر بر آرنج می گذارد
« پیش از آن که در اشک غرقه شویم،چیزی بگو … »
برج بابل تا رصد ستارگان پیش رفته است
« پیش از آن که در اشک غرقه شویم،چیزی بگو…»
او لبخندش را ولی
فراتر از عناصر چهارگانه برده است!
♦
فرهاد کریمی
۱) تراژدی
ظهور نکردی
پُشت آن صورتهای سفید شده مثل گچ
و فکر میکنم
تا سُرفهی بعدی
تنها انگشتهایمان به هم اشاره میکنند
هوای اطراف تو
پُر از گلوهاییست که در فریاد خفه شدهاند
ببین چگونه باد
به آسمانِ تاریک چنگ میاندازد
تو خواب بودی
ستارهها کشته شدند.
————————————
۲) محکوم
اینجا اطراف این دیوار
ساعتی دیوانه خوابیده است!
تنها منم که عاشق ماندهام
لای بتُنها و آجرها
رفتن به وقتِ ساعت پنج رُخ میدهد
وَ همه چیز دوباره در حیاط جا میماند
من محکومام
به حیاط
به اَنار
به بتُنها و آجرها
وَ به ساعت دیوانهای که روی کوکِ پنج منفجر میشود.
♦
بیتا ملکوتی
ماه هلال است و جاده، انتهاى جهان
مرگ خبر ندارد
و مالمو تکه اى از دوزخ است
ساعت به وقت سایه ها، عقربه ندارد
درخت در آتش
چمن ها در تابوت
و پوست مالیخولیایى ماهى
چرا خوابیده اید؟
در این بامداد بى داد که ناگهان
آب مى شود
و آبى نیست
براى او
دریا، دریاست هنوز
سهراب
سهراب،
سهراب است یا سیاوش؟
با خطوط سیاه خنده هایش
ایستاده بر باد
با اسبى سوخته بر شانه…
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.