
شعری از ارسلان چلبی

“بِفرما یە لقمە گُە”
نە صدایی از جملە بلند میشود
نە فریادی از کلمە بە گوش میرسد
نە نقطەای در آخر سطر سبز خواهد شد
نە سؤالی بە پا میخیزد
نە نامەای تهدید میکند
نە ایمیلی بە درون خواهد آمد
نە صدای خاموش روشنایی پیداست
نە تاریکی حملەور میشود
نە آغوش جنگل باز است
نە هیچ علفزاری آراستە میشود
نە رودی بە سُخن در میآید
نە آسمان اجتناب میکند
نە خورشید اندوهگین میشود!
نە کسی در را میکوبد کە مرگ بر بالینت نشستە است
نە کسی لبخند میزندکە در درونت قحطی تبسم است
نە کسی گریە میکند کە اشکهایت را پاک کند
نە کسی قدم میزند کە دستت را در دستانش بگذاری
نە کسی عاشق میشود کە روح و روانت تِکە تِکە شود!
نە جملەای درک میکند
کە همیشە کلمە بر قامت سطر سوار است
و هیچ نقطەی نمیخواهد سؤالها را در بند کشد!
نە نامەای وجود دارد و نە قرار است ایمیلی بیاید
روشنایی بە تُخمشم نیست و تاریکی هم نمیدرخشد
نە جنگل دوستت دارد و نە علفزار زیباست!
رودخانە تو را میبُغضاند و آسمان زیر مُشت و لگد میگیردت
و خورشید هم آرام آرام و بی سر و صدا میگایَدت!