
شعری از نسیم آزادبخت

شور زیستن
اگر مرا یارای این بود که از حدودِ عشق بگویم
اگر میتوانستم اوج گیرم
چون پرنده ای در افق دوردست
چون کوههایی در آستانهی فروپاشی به پاس افراشته شدنِ حقیقتی نیک
اگر میتوانستم از مرزهای تنام فراتر روم
تا حقیقتِ عشق جاودان بماند
حقیقتی راستین که همواره نوشدن است و تمنای حضور
من که تصورش میکردم
من با پوست و استخوانم
حقیقتی مهجور را
به زبان آوردم
آری
حقیقتِ عشق را
آزادی مگر چه میتواند باشد آنگاه که دربندِ عشق هستی
تو میدانی
هجای نامت
قلبم را به چه تپشهایی وا میدارد
تویی که از خویش آزادم میکنی
و آفرینندهی شورِ زیستنی
آزادی عشقات مرا به اوج میرساند
وجودِ تو
ترسِ از نزیستن را میزداید
دیگر ترسی نیست اگر بمیرم
من زندگی را آنطور که باید زیسته ام.