شعر تازهای از مرجان ریختهگر
با باد
صدای آمدنی آمد،
در باد صدای آمدنی خندید.
دانستم این سوار بهار نیست،
باران نیست.
با چشم هام گفتم “این کیست که با من می آید،
این سوار که چنین می تازد و خاک از پسش برنمی خیزد کیست؟”
در ابتدای تماشا ایستاده بودم
که به ابتدای تماشا با من رسید.
با من
با من خندید،
با من
در من پیچید.
تا آمدم لب بگشایم «تو کیستی؟!»
در او هزار شقایق وحشی رویید.