UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

صدای حرکتِ مایلِ اجسامِ سبک

صدای حرکتِ مایلِ اجسامِ سبک

می‌دانستم کسی یا کسانی در خانه‌اند. بنابراین دوباره در زدم. این بار لنگه درِ کرم رنگ کمی باز شد، در حدی که بخشی از چهره یک مرد را دیدم. آب دهانم را قورت دادم وگفتم: «چمدون من پیش شما نیست؟»

 با قاطعیت و لحنی دلخور گفت: «نخیر! کی گفته پیش ماست؟»

 ولی من می‌دانستم که چمدان را آنها برداشته‌اند و حالا چند تایی از لباس‌ها تن همین مرد و زن‌ها و مردهایی است که توی اتاق‌های این خانه نشسته‌اند. با چشم‌های از حدقه درآمده نگاه دشمنانه‌ای به من انداخت و گفت کار دارد و نمی‌تواند معطل بماند. با بی حوصلگی از آن خانه دور شدم.

شوهرم مقصر بود. من و او و عده دیگری در اتوبوسی نشسته بودیم که نمی‌دانستم از فرودگاه بین‌المللی تهران راه افتاده بود یا ترمینال شرق یا سرای سالمندان کهریزک. مقصد نهایی اتوبوس را هم نمی‌دانستم، فقط خبر داشتم که قرار بود برویم خانه خودمان. توی این فکر بودم که آیا سفر ترکیه و دیدن شهرهای آن کشور به دلم نشسته یا نه؟ آژانسی که ما را به آنتالیا برده بود، بدون دادن پول هتل ما را در آن شهر سرگردان کرده بود و با هزار بدبختی و هزینه اضافی به تهران برگشته بودیم. شوهرم فکرم را خواند و گفت: «اینا چیزهایی‌ان که از این و اون شنیدی، ما فقط عزا داریم و از بهشت زهرا برمی‌گردیم.»

 گفتم: «پس این چمدون چیه؟»

 جواب نداد.

 راننده گاهی خشمگین بود و به ما مسافرهای بزرگ‌سال نهیب می‌زد که: «ساکت باشین! این قدر بلند حرف نزنین.»

و زمانی صدای رادیو را کمی زیادتر می‌کرد و می‌گفت: «دوستان، بد نیست کمی موسیقی گوش کنین. هر چه باشه، اعصاب همه‌مون این روزها از دست گرونی و دعواهای جور واجور خورده.»

از دم دمی مزاج بودنش تعجب نکردم. بیشتر مردم، حتی خودم هم همین طور بودم. راننده دهان باز نکرد، اما شنیدم که گفت: «دم دمی مزاج نیستم، از بدبختی‌یه! همین سه ماه پیش یه کلیه‌مو فروختم تا بتونم پولی جور کنم و توی اکبرآباد یه  آلونک بخرم برای زن و بچه‌هام.»

فکر کردم: «اکبرآباد که چهل پنجاه کیلومتر از این جاها دوره!»

ندیدم دهان باز کند اما شنیدم که می‌گوید: «زنم هم همینو می‌گه. تازه سرکوفت می‌زنه که پسرخاله دخترعموش بی‌سواده و رفته عضو این هیات‌ها شده و حالا هفت هشت دهنه مغازه داره و شش ساختمون چار پنج طبقه و خودش هم توی ناف زعفرانیه می‌شینه.»

شوهرم شنید یا نشنید، نشسته بود و طبق معمول اخم کرده بود و حرف نمی‌زد تا این که گفت: «تو سر خیابان ملک پیاده شو و بقیه راه را پیاده برو. من می‌رم یه سری به پدر و مادرم می‌زنم و میام.»

به چه دلیل؟ با نگاهم این را فهماندم، اما مگر می‌توانست جواب مناسب بدهد؟ آدم یک دنده و لجباز وقتی روی یک حرف پافشاری می‌کند، با هیچ استدلالی متقاعد نمی‌شود؛ حتی اگر شوهری مهربان و پدری دلسوز و حساس باشد. حالا هم سکوتش و نگاهش طوری بود که یعنی: «صدات در نیاد زن، دستور رو اجرا کن.»

طبق معمول بحث نکردم و چمدان به دست سر خیابان ملک پیاده شدم. هنوز چمدان را زمین نگذاشته بودم که گفت: «چمدون را بذار پیش اون چمدون‌ها و خودت هم بیا بالا که با هم بریم.»

با این حرف نگاه کردم به جدول‌های حاشیه خیابان و دیدم چندین چمدان بزرگ و کوچک آن جا هست. زنی که روسری‌اش را دور گردنش حلقه زده بود و روی سرش یک دستمال انداخته بود، و فکر می‌کردم پس از تحمل چهار سال عذاب شوهر علیلش را ول کرده و به خانه پدرش برگشته و بعد از طلاق با خیال راحت، هجده روز پیش از خودکشی شوهر ناامیدش، زن مردی شده بود که واردکننده سنگ پا و لنگ حمام و سنگ قبر چینی و قرص‌های توان‌بخشی جنسی کانادایی است، و سوار همان ماشین لامبورگینی قرمز زنگی می‌شود که کمی آن طرف‌تر پارک شده است، و حالا از صف دریافت یارانه نقدی برگشته و دارد به من می‌گوید: «خیالت راحت باشه. اهالی محل مثل تخم چشم از چمدون تون مواظبت می‌کنن.»

می‌دانستم که کارت شناسایی و شناسنامه و پاسپورت و پول‌های خودم و شوهرم توی چمدان نیست، پس با خیال راحت چمدان را گذاشتم کنار چمدان‌هایی که معلوم نبود صاحب‌شان چه کسانی بودند.

 دوباره کنار شوهرم نشستم. حس کردم اتوبوس دارد سمت میدان تجریش می‌رود ولی قرار است من بروم کهریزک تا چند تا از دوستانم را ببینم و همراه‌شان سوغاتی‌های عید را برای سالمندان ببرم و حمام‌شان کنیم و موهای‌شان را رنگ کنیم و لباس نو تن‌شان کنیم. دیگر شوهرم را ندیدم و خودم را کنار دوستانم دیدم، اما آماده رفتن به شیرخوارگاه آمنه نه سرای سالمندان کهریزک. یکی از دوستانم گفت: «سازمان همیشه درمانده بهریستی به بهانه نداشتن بودجه شروع کرده به بیرون انداختن کارتن خواب‌ها و قطع کردن کمک مالی به جاهایی مثل شیرخوارگاه آمنه. به همین خاطر حالا هزینه اون‌جا از کمک‌های کارمندها و کارگرهایی جور می‌شه که حقوق بخور نمیری دارن و دو سه جا کار می‌کنن.»

از ذهنم گذشت که: «شیرخوارگاه آمنه هم خوبه. به هر حال یه عده بچه بی‌سرپرستن. خوشحال می‌شن بهشون کمک کنیم.»

بیشتر دوستانم از من جوان‌تر بودند و پیش از حرکت روی دو نیمکت رنگی و تر و تمیز نشستیم تا خستگی در کنیم. در همین حال بود که یکی بعد از دیگری شروع کردند به حرف زدن. اما زمانی که حرف می‌زدند صحنه‌هایی هم درست عین حرف‌های‌شان می‌آمد جلوی چشمم. دو دختر غریبه که سن‌شان زیر بیست سال بود، گریه می‌کردند و ضمن اشاره به مردی که پیراهن سفید با خط‌های سیاه تن کرده بود،  می‌گفتند که آن مرد آزارشان می‌دهد؛ مثلا همان روز صبح مجبورشان کرده بود که برای نیم ساعت با لباس بروند توی حوض پر از آب کثیف و لجن و تا سه ساعت بعد هم خودشان را نشویند. مرد شنید، یا نشیند به من خیره شد و گفت: «به خدا روحم از این قضیه خبر نداره. من همین یه ساعت پیش از بروجرد اومدم. می‌خوام برم سر قبر یکی از همشهری‌هام. او یه وقتی نمایشنامه می‌نوشت و خیلی معروف بود، ولی بعدها تک و تنها موند و فقیر. بالاخره هم خودشو کشت.»

به نظر نمی‌رسید آن مرد، که حس می‌کردم موجود محجوب و دلمرده‌ای است، آن دو دختر گریان را آزار داده باشد، اما دوستان من که همه از نیکوکارترین زن‌های جوان تهران بودند و برای کار خیر پای‌شان از چندین و چند سرای سالمندان و مرکز کودکان سرطانی یا عقب مانده ذهنی قطع نمی‌شد، و وقت اضافی‌شان را با شعرهای حافظ و مولوی و عطار پُر می‌کردند، گفتند که این مرد جزو نیروی لباس شخصی‌ها است. مرد قسم خورد: «به پهلوی شکسته حضرت فاطمه قسم که دروغه. من اولین باره میایم تهران. لباس شخصی چیه؟ کی من لباس شخصی پوشیدم؟» جوابش، راست یا دروغ، نشان می‌داد که او گیج‌تر از آن است که وارد معرکه‌های خیابانی شود، اما دوستان مهربان و مردم دوستم که تا آن روز جز کار خیر چیزی ازشان ندیده بودم، با داس‌هایی که طول‌شان بیشتر از جاروی سپور محله‌مان بود، بی اعتنا به خواهش و تمنای من به جان مرد افتادند و آن قدر او را زدند که بدنش آش و لاش شد. یکی از دوستانم که حامی مالی یک کارگاه خیاطی بود، رو به من گفت: «این مرد زمانی که در جبهه بود،. وقت حمله، ساعت و پول‌های کشته‌های خودمونو می‌دزدید.»

حس کردم دوست دیگرم شک کرده، چون جیب‌های مرد را گشت. کارت ملی و شناسنامه‌اش نشان می‌داد که وقتی جنگ ایران و عراق تمام شد، فقط ده سالش بود. همه دوستانم سرها را زیر انداختند و ناپدید شدند و من با جسد مرد تنها ماندم. از فرط ترس خودم را خیس کردم و ناگهان خودم را در همان محل چمدان‌ها دیدم، اما چمدانم را ندیدم. شک نکردم که صاحب آن ساختمان کهنه‌ای که درش کرم کم رنگ است، آن را برداشته است. میوه فروش از دکانش خارج شد و گفت: «درسته، صاحب همین خونه برش داشته. ولی خیال‌تون راحت باشه، معتمد محله، درستکاره، مال مردم‌ خور نیست. پسش می‌ده.»

زنی رهگذر که هرگز ندیده بودمش، گفت: «این قدر مورد اعتماده که بدون داشتن لیسانس مجوز دبیرستان غیرانتفاعی گرفته و مجوز مهد کودک به اسم دخترش که او هم دیپلم نداره و مجوز دفتر فروش بلیت هواپیمایی به پسرش با مدرک ابتدایی.»

سرم به سمت مرد میوه فروش چرخید. نگاهش می‌کردم که اضافه کرد: «وقتی می‌خوان درباره صلاحیت کسی از اهل محل تحقیق کنن، می‌آن سراغ او؛ چه استخدام باشه و چه قبولی در دانشگاه یا دادن گذرنامه.»

به همین امید بود که رفتم زنگ آن درِ کرم رنگ را زدم. بعد از نهیب اول صاحب خانه، گفتم که همسایه‌اش چه گفته، گفت: «بی‌خود گفته! او آدم فاسدی‌یه!  توی کار خرید و فروش قلب و کلیه و کبد بچه‌های دروازه غار و صابون‌پز خونه و جاهای دیگه‌س.»

با ملایمت گفتم: «به هر حال اگه …»

که این دفعه عربده بلندتری کشید و من حین عقب عقب رفتن، دست از پا درازتر دور شدم و رفتم خانه پدر و مادر شوهرم. شوهرم داشت درباره سفرمان به سوریه حرف می‌زد و این که به هر کدام‌مان روزی سیصد دلار داده‌اند تا کنار نیروهای دولتی سوریه علیه مردم آن‌جا بجنگیم و حالا داریم برمی‌گردیم. مادر سیاه‌پوشش با چشم‌های سرخ و پُر اشک دم گوشم گفت: «پسر بدبختم بعد از اون فاجعه قاتی کرده. حسابی زده به سرش.» پدرشوهرم با صدایی بلند هق هق کرد.

شوهرم گفت به دیدن دوستش می‌رود و بر می‌گردد و من پیش پدر و مادرش بمانم و از چای خوشمزه آنها بخورم. ساعت‌ها و شاید روزها چای خوردم و چمدان را فراموش کردم. با صدای زنگ تلفن، مادرشوهرم از جا پرید و گوشی را برداشت. به حرف‌های آن طرف خط گوش می‌داد که بعد از گفتن «محاله»، جیغ کشید و افتاد زمین. پدرشوهرم گوشی را برداشت و به جایی تلفن کرد. من سرگرم مالیدن دست و پای مادرشوهرم شدم که ناگهان پدرشوهرم هم فریاد زد و گفت: «محاله، باور نمی‌کنم!»

به حدی صدایش بلند بود که به خود آمدم. کسی را ندیدم؛ نه پدر و مادر شوهرم و نه شوهرم را. از منگی که درآمدم  فقط صدای دخترم را از توی سالن شنیدم. یادم آمد که دیروز غروب به دیدنش آمده بودم تا شب تنها نماند. شوهرش برای ماموریت به عسلویه رفته بود. شوهرم مرا رسانده بود و آخر شب رفته بود تا فردای روز بعد برود سر کار.

دخترم گریان و نالان آمد توی اتاق، خواست حرف بزند، اما نتوانست. هر چه پرسیدم چه شده، حرفی نزد. به ساعت نگاه کردم، حدود یک بعد از ظهر بود. بالاخره گریه‌کنان گفت: «بلند شین بریم پیش داداش.»

هراسیده پرسیدم: «کجا؟»

گفت: «بریم، تُو راه بهت می‌گم.»

هر دو نفر با عجله نشستیم توی ماشین آژانس. او اشک می‌ریخت، راننده که می‌دانستم پسرش به شیشه و کریستال و اشک شیطان معتاد است و راننده شب‌ها از ترس دعواهای او بیشتر درآمدش را می‌دهد دستش، ساکت بود و من لرزان و هراسیده بودم. اگر هم دخترم چیزی می‌دانست، نمی‌گفت. هر چه خواهش و تمنا کردم، بی فایده بود.

در خانه متوجه همه چیز شدم. پلیس به دخترم تلفن زده بود. شوهرم با سر و وضع آشفته نشسته بود روی مبل و کسی روی زمین دراز کشیده بود و رویش با یک ملافه پوشیده شده بود. آن چه شنیدم، هولناک‌ترین خبری بود که می‌شد شنید.

شوهرم به خاطر سردرد مرخصی ساعتی گرفته بود و به خانه برگشته بود که دیده بود پسرم و دوستش، که بعدها معلوم شد برادرش تاجر ثروتمندی است که از چین و کانادا اجناس جورواجور وارد می‌کند، دو دختر خیابانی را به خانه خالی آورده‌اند؛ دخترهایی که چند وقت بعد فهمیدیم یکی‌شان دختری است که در خیابان ملک زندگی می‌کند و تا آن روز سه بار از خانه فراری شده و آن دیگری کارمند شیرخوارگاه آمنه است که از چهار ماه پیش به خاطر تعدیل نیرو اخراج شده است.

هر سه مهمان خوانده یا ناخوانده زود، همزمان با فریادهای شوهرم از خانه فرار کرده بودند و صحنه برای دعوای پدر و پسر آماده شده بود. شوهرم کارد بزرگی برداشته بود و خواسته بود از پسری که در لجبازی و سرسختی مثل بقیه همسن و سال‌هایش بود، زهرچشم بگیرد که کارد درست رفته بود و خورده بود به رگ حساس سمت چپ بدنش.

 برخلاف دخترم که جیغ می‌کشید و زار زار گریه می‌کرد، برخلاف شوهرم که دو دستی بر سر خود می‌زد،  من، مات و مبهوت به جسد مردی زل زدم که می‌دانستم از بروجرد آمده است و صاحب چمدانی است که هیچ چیز قیمت‌داری توی آن نبود.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: