UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

عدسی چشمی

عدسی چشمی

 

ترجمه: فرزانه طاهری
 
مردی که دست نداشت آمد دم خانه ام تا عکس خانه ام را به من بفروشد. اگر آدم آن قلابهای کرومی را نادیده می گرفت، مردی بود معمولی، حدود پنجاه ساله.
وقتی گفت که چه کار دارد، پرسیدم: " دستهایتان چه شده؟ "
گفت: " داستانش مفصل است. این عکس را می خواهید یا نه؟ "
گفتم: " بیایید تو. تازه قهوه درست کرده ام. "
تازه هم ژله درست کرده بودم، اما به مرد نگفتم.
مرد بی دست گفت: " اگر اجازه بدهید، می روم دستشویی. "
دلم می خواست ببینم فنجان را چطور نگه می دارد.
می دانستم دوربین را چطور نگه می دارد. پولاروید مدل قدیمی بود، بزرگ و سیاه. آن را به بندهای چرمی بسته بود که از روی شانه هایش رد می شدند و ضربدری روی پشت سرش می رفتند؛ این طوری دوربین را روی سینه اش نگه می داشت، در پیاده رو روبه روی خانه ی آدم می ایستاد، خانه را توی عدسی چشمی میزان می کرد، با یکی از قلابهایش تکمه را فشار می داد و عکس آدم می پرید بیرون.
خوب، آخر من از پنجره تماشایش کرده بودم.
"گفتید دستشویی کجاست ؟ "
" ته راهرو، دست راست. "
خم شد، قوز کرد و بندها را از سرش درآورد. دوربین را روی کاناپه گذاشت و کتش را درست کرد.
"تا من بیایم یک نگاهی به این بکنید. "
عکس را از او گرفتم.
چهارگوش کوچکی از چمن پیدا بود و جای پارک اتوموبیل، سایبان، پله های جلویی، پنجره شاه نشین و پنجره ی آشپزخانه که خودم از آنجا تماشا می کردم.
خوب، چه دلیلی داشت که بخواهم عکس این تراژدی را داشته باشم؟!
کمی دقیقتر نگاه کردم و سرم، سر خودم، را آنجا در قاب پنجره ی آشپزخانه دیدم.
خودم را اینطوری که دیدم به فکر افتادم. بله باور کنید؛ آدم را به فکر می اندازد.
صدای سیفون توالت را شنیدم. از راهرو آمد، لبخندزنان زیپش را بالا می کشید، با یک قلاب کمربندش را گرفته بود و با آن یکی داشت پیراهنش را توی شلوار می زد.
گفت: "نظرتان چیست؟ خوب است؟ خودم شخصا فکر می کنم خوب درآمده. کارم را خوب بلدم؛ نه؟ بهتر است قبول کنیم، کار یک حرفه ای است. "
خشتکش را جابه جا کرد.
گفتم: " قهوه حاضر است. "
گفت: " تنهایید، نه؟ "
به اتاق نشیمن نگاه کرد. سرش را تکان داد.
گفت: " سخت است. سخت است. "
کنار دوربین نشست، آهی کشید و تکیه داد و جوری لبخند زد انگار چیزی می داند و نمی خواهد به من بگوید.
گفتم: " قهوه تان را بخورید. "
 سعی کردم حرفی برای گفتن پیدا کنم.
 " سه تا بچه آمده بودند اینجا می خواستند نشانیم را روی لبه ی پیاده رو با رنگ بنویسند. یک دلار هم مزد می خواستند. شما که از این کارها بلد نیستید، هان؟ "
تیری بود به تاریکی. اما به هر حال تماشایش کردم.
با قیافه ی مهم به جلو خم شد، فنجان را بین قلابها میزان کرده بود. گذاشتش روی میز.
گفت: " من تنها کار می کنم. همیشه اینطور بوده و خواهد بود. "
گفت: " نظر شما چیست؟ "
گفتم: " می خواستم یک جوری قضیه را ربط بدهم. "
سرم درد می کرد. می دانستم قهوه فایده ای ندارد، اما گاهی ژله کارساز است. عکس را برداشتم.
گفتم: " توی آشپزخانه بودم. معمولا آن طرف خانه هستم. "
گفت: " همیشه پیش می آید. پس همین طوری رفتند و تنهاتان گذاشتند؟ حالا مرا ببینید، من تنها کار می کنم. خوب، نظرتان چیست؟ عکس را می خواهید؟ "
گفتم: " بله، می خواهم. "
بلند شدم و فنجانها را برداشتم.
گفت: " چرا که نخواهید. من، من در مرکز شهر یک اتاق دارم. خوب است. اتوبوس سوار می شوم و بعد از اینکه همه ی محله ها را رفتم، می روم یک مرکز شهر دیگر. " گفت: " می فهمید منظورم چیست؟ بله، من هم زمانی بچه داشتم. درست مثل شما. "
فنجان به دست ایستادم و نگاهش کردم که سعی می کرد از کاناپه بلند شود.
گفت: " بله، همانها این کار را کردند. "
خوب به قلابها نگاه کردم.
 "بابت قهوه و دستشویی ممنونم. حالتان را می فهمم. "
قلابهایش را بلند کرد و پایین آورد.
گفتم: " نشانم بدهید. بگویید چقدر می شود. از من و خانه باز هم عکس بگیرید. "
مرد گفت: " فایده ندارد. دیگر بر نمی گردند. "
اما کمکش کردم بندها را روی تنش سوار کند.
گفت: " می توانم سه تا یک دلار با شما حساب کنم. " گفت: " کمتر از این صرف نمی کند. "
رفتیم بیرون. دگمه ی شاتر را میزان کرد. گفت کجا بایستم و دست به کار شدیم.
دورتادور خانه چرخیدیم. با نظم تمام. گاهی نگاهم طرف دیگر بود. گاهی هم صاف جلوم را نگاه می کردم.
می گفت: " خوب است. " می گفت: " همین طوری خوب است. " تا آنکه خانه را دور زدیم و باز رسیدیم جلو در. " شد بیست تا. بس است. "
گفتم: " نه. " گفتم: " حالا از روی پشت بام. "
گفت: " واویلا. " این طرف و آن طرف خیابان را نگاه کرد. گفت: " خوب باشد، قبول. "
گفتم: " همه شان، از بزرگ تا کوچک، رفتند. "
مرد گفت: " اینها را تماشا کن! " و باز قلابهایش را بالا گرفت.
رفتم تو و یک صندلی آوردم. گذاشتمش زیر سایبان. اما نرسید. یک جعبه آوردیم و جعبه را گذاشتم روی صندلی.
آن بالا روی بام وضع روبه راه بود.
ایستادم و دور و برم را نگاه کردم. دست تکان دادم و مرد بی دست قلابهایش را برایم تکان داد.
آن وقت بود که دیدمشان، سنگها را دیدم. انگار یک آشیانه ی سنگی کوچولو روی توری بالای هواکش آشپزخانه درست شده بود. بچه ها را که می شناسید. می دانید چطوری سنگها را بالا پرت می کنند تا بالاخره یکیش توی هواکش آدم بیفتد.
داد زدم: " حاضری؟ " و یک سنگ برداشتم و صبر کردم تا توی عدسی چشمی پیدایم کند.
داد زد: " حاضر! "
دستم را عقب بردم و فریاد زدم: " حالا! " و سنگ صاحب مرده را تا دورترین جایی که می شد، پرتاب کردم.
شنیدم فریاد زد: " چی بگویم؟ من عکس در حال حرکت نمی گیرم. "
نعره زدم: " باز هم! " و یک سنگ دیگر برداشتم.
 
 ———————-
از مجموعه «کلیسای جامع»
نشر نیلوفر – چاپ چهارم – تابستان ۸۴

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: