UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

عفریته

عفریته

اشاره: محمد حشمتی‌فر در ۲۲ اسفند ۱۳۶۶ با معلولیت دیستروفی، در یکی از روستاهای مشهد متولد شد. کودک بود که همراه خانواده به مشهد آمد. ابتدایی را در مدرسه معلولین به پایان رساند و دبیرستان را در مدارس عادی گذراند و به آرزوی یکی شدن با جامعه رسیده بود که از رفتن به دانشگاه منصرف شد. می‌خواست علوم سیاسی بخواند. اما آینده شغلی در آن نمی‌دید. برای فرار از افکار ناامید کننده، خود را غرق در کتاب کرد و شوق داستان نوشتن یافت. در ۲۴ سالگی اولین داستانش را نوشت و شکست خورد. کتاب‌های آموزشی و دوستان مجازی معلم او بودند. تا این‌که در زمستان ۱۳۹۴ اولین کتاب خود، مجموعه داستان “زندگی و تارها” را بدون حمایت‌های دولتی چاپ کرد.

 1

پژو ۲۰۶ نوک مدادی این بار هم پارک دوبل درستی نداشت و سمانه هنوز آن را خاموش نکرده بود که چادر را به سر کشید. همین که سوییچ را بیرون آورد، کلید در حیاط را در دست آماده کرد. از همه طرف کوچه را پایید. پیرمرد از کار افتاده ای کمی دورتر، روی یک صندلی لاکی نشسته بود و به بچه هایی که در غروب تابستان مثل پلنگ و قوچ می دویدند، نگاه می کرد. بنابراین سمانه خدا را شکر کرد که چشمان پیرمرد توان دیدن موهای جمع شده به روی سر و هفت قلم آرایش او را ندارد. فوری پیاده شد و در حیاط را باز کرد.

خانه آن روشنایی کوچه را نداشت و سعید در مبلی لمیده بود. او برخلاف همیشه کتابی در دست نداشت و غرق در موبایلش بود که شارژ می شد. سمانه لامپ را روشن کرد. مادر از سلام نکردن پسر یکی یک دانه و ته تغاریش کمی دلگیر شد. ولی خوب فهمیده بود که دختری، چند مدتی است قاپ او را دزدیده. با خود گفت: «هر طور شده آن دختر جنده رو گیرش میارم و حالیش می کنم یک من ماست چقدر کره میده. حتما با ناز و ادا این توله یتیم شده رو خر کرده، تا ارثش رو بالا بکشه.»

سمانه در مبل دیگری، آن سوی هال نشست. از گرما به تنگ آمده بود. ولی کنترل کولر را در کنار دستش نمی دید. او از همانجا زیر چشمی سعید را نگاه می کرد که شارژر را از پریز کشید و در حال رفتن به اتاقش گفت: «زود باش مادر. اعظم خانم امشب مجلس عروسی داره و تو هم ناسلامتی خواهر خواندش هستی.» و به شوخی اضافه کرد: «انگار یک نفر، آن هم موقع غیبت کردن، ناف شما دوتا را بریده.» و در اتاق را بست.

موبایل روی مبل جامانده بود که سمانه آن را برداشت. دکمه زیری را که زد، عکس سیاه و سفیدی از جوانی های شوهرش با ابروهای پرپشت و گره کرده و سبیلی کلفت ظاهر شد. انگار که شوهرش رمز می خواست.  سمانه به شانس خود لعنتی فرستاد و رفت لباس هایی که آماده کرده بود را جلوی آینه تمام قد چید. ابروهای قیطانی در صورتش خودنمایی می کرد و از چروک ها اثری نبود. آن لب های گوشتالو را رژ جگری زده بودند. اما پستان ها، به خمیر ترش و ورم کرده ای می ماندند که میلی به نمایان کردن آنها نداشت. بنابراین سینه بند را زد و بلوز یقه حلزونی سفیدی را به تن کرد. دامن مشکی و ساده ای داشت که تا زانو می رسید. آن را که پوشید؛ خود را در قالب یک مانکن یافت. پاهای او از قوت نیفتاده بودند. پس آهنگی را زمزمه کرد و مشغول رقصیدن شد. اما پچ پچی به گوشش رسید و آن شور هیچ شد! سمانه آهسته از اتاق بیرون رفت و متوجه شد موبایل روی مبل نیست. صدای سعید از پشت در می آمد. سمانه فالگوش ایستاد و به سختی شنید: «فردا آرامگاه نادرشاه… نه… عزیزم… کدوم مشهدی رو دیدی دوبار بره اونجا… جرم و گناه برای… بعد از ظهر… فدات بشم.»

«پدرسگ عوضی هنوز هیچی نشده عزیز شده و فدات بشم می خواد بشنوه.» با حرص، دندان قروچه کرد و خسته و ناتوان به روی مبلی افتاد. گویی که این جملات جسته و گریخته، خبر هوودار شدن سمانه بود. در باز شد و سعید حالا آسوده خاطر به نظر می رسید. او توانست مادر را با دقت ببیند: «اوه. اوه. چکار کردی؟ نکنه این خاله اعظم به جای دخترش تو رو عروس کرده و می خواید من رو غافلگیر کنید؟»

-خفه شو بی غیرت دیوونه.

تالار عروسی بزرگ و مجلل بود و بلندگوهایی که مدام می کوبیدند، اجازه نمی دادند صدای مهمان های کنار هم به یکدیگر برسد. اعظم دوست صمیمی سمانه بود. از این رو دست او را گرفته و کشان کشان برده بود و نزدیک خود نشانده بود. می خواست هم هوای او را بیشتر داشته باشد و هم هر از گاهی به رقص دعوتش کند. اما سمانه از دیدن ناهید در لباس سفید عروس و لبخندهایی که از سر شوق داشت، سرشکسته و کسل شده بود. او، ناهید را برای پسرش در نظر گرفته بود و حالا می دید که از دستش در رفته. دیگر حتی حوصله نگاه کردن به دخترهای جوانی را نداشت که عروس را همراهی می کردند. بعد از رد شدن ناهید، در نظر گرفتن یکی از آنها کار همیشه سمانه در مجالس زنانه بود. هر چند سعید بارها گفته بود: «من زن زندگیم رو خودم باید بپسندم. چون من روزها و شب ها باهاش باید باشم. اما سهم تو توی یک ماه شاید به چند ساعت هم نرسه.»

پس از شنیدن آن مکالمه تلفنی، دندان های سمانه مدام بهم فشرده می شد و ناامید شده بود. می خواست قطرات اشک از چشمانش بجوشد که با دست چپ مانع دید اطرافیان شد و با دستمالی فوری نم آنها را گرفت.

-خاله حالت خوبه؟ می خوای چیزی برات بیارم؟

-خوبم نرگس جان.

-مادر می خواد با شما برقصه؟

نرگس دهان خود را نزدیک گوش سمانه برده بود. او خواهر کوچک عروس بود و کت بلند و شلوار قرمزی داشت. از مادرش و خاله اش پوشیده تر بود. از اول شب لبخند روی صورتش پاک نمی شد. اعظم منتظرانه آنها را نگاه می کرد و با دست اشاره می کرد که برای رقص بیایند. چشم های دوخته شده اعظم و صدای «آرش» که مدام«تکون بده» می خواند، سبب شد تا سمانه برخیزد و از سر تا پای خود را بجنباند. اما کمی زودتر از سابق خسته شد و بدون این که با دوستش مثل همیشه شوخی کند، رفت و نشست.

تا بعد از ظهر که گرمای خورشید ته نشین کرد؛ مادر و پسر بی طاقت بودند. سمانه هر دم به ساعت دیواری نگاه می کرد و سعید بیش از پیش به صفحه موبایل چشم می دوخت. آن روز از صبح کتابی در دست او بود. اما یک صفحه هم نتوانسته بود بخواند. این شد که گفت: «مادر دو ساعت سوییچت رو به من قرض میدی؟»

-ای بابا خوب بود یادم انداختی! امروز ناهید پیش اعظم نیست و دلش گرفته. می خواستم ببرمش بیرون تا بگردیم. ماشین خودت رو بردار.

هنوز سعید با موهای خود ور می رفت که سمانه فوری آماده شد و بدون وقت تلف کردن توی اتومبیلش پرید. پژو۲۰۶ نوک مدادی در یکی از کوچه پس کوچه های نزدیک آرامگاه نادرشاه پارک شد و سمانه به آن سمت رفت. او که از در پا تو گذاشت؛ مجسمه نادرشاه سوار بر اسب در حال پرش و تبر به دست، پرسید: «تو که با تاریخ ایران و افتخارات ما میانه ای نداری چرا آمده ای اینجا!؟» اما سمانه بی توجه به او، با چادر، صورتش را نیمه مخفی کرد و شکیک در را کشید. ناگهان چشمش به نرگس، دختر کوچک اعظم افتاد که مثل مرغ سرگشته ای در محوطه قدم می زد! می ترسید او سعید را با دختری در اینجا ببیند یا بفهمد تعقیبی در کار بوده. تا این که سعید آمد و برای او دست تکان داد. آن پریشان حالی تبدیل به یک لبخند در نرگس شد و آنها روی یک نیمکت نشستند. هر دو سر به زیر انداخته بودند و به نرمی صحبت می کردند. اما سمانه هر چند گیج بود؛ به خود جرأت داد. آهسته رفت و پشت نیمکت، رو به مجسمه اخم کرده نادرشاه، باز فالگوش ایستاد.

-سعید تو از ته دلت میگی که عاشق من هستی؟

-آره. چرا باور نمی کنی؟

-چون تو داستان ها هیچ وقت عاشق و معشوق بهم نمی رسند؛ گمون می کردم به تو نرسم.

سمانه بیش از این نمی توانست در آرامگاه بماند. سردرد گرفته بود. ولی باید یک بار دیگر آنها را می دید تا بتواند قبول کند، آن عفریته ای که در ذهن ساخته، همین نرگسی است که مادرش به حجب و حیای او افتخار می کند. این شد که کمی چرخید و دست نرگس را در دست پسرش دید.

-ما با هم همبازی بچگی بودیم. فکر می کردم تو یک ترسو از همه جا بی خبری. بعد شجاعتت توی دادن نامه، چشمات رو دیدم و یکباره احساس عجیبی به من دست داد. احساسی که الان هم دارم. اگه این عشق نیست، پس چیه؟

سمانه به یاد آورد که موقع غیبت کردن او و اعظم، نرگس بارها گفته بود: «شما که از جهنم می ترسید؛ چرا اینقدر تو زندگی مردم دخالت می کنید!؟». این شد که از آرامگاه بیرون رفت.

سعید که به خانه برگشت، سپر جلویی اتومبیل مادر را دید که افتاده. مشکل خاصی نبود و جای دلواپسی نداشت. مخصوصا وقتی دید مادر هم جلوی آینه تمام قدش ایستاده و تند تند می رقصد.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: