UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

فصل نهم تا پانزدهم «سِفر تَکوینِ مَخلوقات»

فصل نهم تا پانزدهم «سِفر تَکوینِ مَخلوقات»

از شعر بلند «جنازه‌ی مریم بنت سعید» – ویرایش جدید – سروده‌ی داریوش معمار

 1960_72667_normal

 فصل نهم

تَعادل دُنیا رفته از دَست

تیغی رَها شُده در رفتارم که می رود

*

جیبِ پاسبان‌ها را شِکافته‌ام سَخت

با طَرحی نو از اتفاق      کار ساده‌ای‌ نَبوده

تَنها سُلیمانِ پروازِ شِرکتی بالا بِبَرد، تَن‌ها تو را

ساده‌ای نَبوده سُلیمانی سوارِ غَزالِ بالِ مورچه‌ها بودن

یا دُختری که چَشم‌های سَبزی دارد    باشی

کات

این‌جا رَقصِ شبانه‌ی آهوست، مادیان

سَفر از سوهانِ قُم شروع می‌شود

تا شلوار کُردی‌ بازارِ عباس‌قُلی‌خان

اِسم خیابان‌ها، بازارها، زَن‌ها و بَچه‌ها (مرد‌ها اما اسم دیگری دارند)

حتا ساعتِ بلیط بَرگشت برای این مَسافتی که پِیموده‌ام

خیز قَبرکوچکِ شاعر، کنارِ مقبره‌ی شاعری دیگر  کُجاست؟

-مُهم نیست‌-    رَقص شبانه‌ی آهوست این‌ها…هاها

ما از سوهانِ حاج حُسین می‌خوریم و پِسران

تمام نمی‌شود راه… از نقطه‌ی سِفر می‌گذریم شب

کات

ساعت، پنج دقیقه مانده به عصر، عصرِ همین روز، همین حالا

ظاهرِ امر نِشان می‌دهد این طور

رأسِ شَبکه کسی دارد از خورِ موسا پَخش می‌کند چیزی

رَفته‌رَفته دیگر از روی مین‌ها پایین نمی‌آید جز با تِکه‌تِکه‌هایش

نمی‌آید از آوازی هم اَسبی نمی‌آید و انفجارِ آخر است زندگی

-سکانس بعد-

نَه غار و یار و شور    بَبرِ سیگارِ بهمن هَستیم در این حادثه

باد که در سینه بَندهای‌شان می‌رقصد     به شور می‌آییم

وقتی هزار حَلبچه از بالای هواپیماهای‌مان گذشته

شکلِ فواره‌های میدانِ فلسطین، ارضِ موعودِ خوشبختی

بیست و هفت مَرتبه در تنِ مؤلفِ هم نِشسته‌ایم

با کارد‌ی که می‌نشیند      و نِجاتی نیست

کات

در روزِ آخرمابابابا دُم اَاَاَسب در باراراران می آاااییم

هر روز سَر بازارِکویتی می‌ایستیم نِگاه می‌کنیم به عبوردیگران

کِیف می‌بریم… زندگی اما در کار نیست

*

سیاه نبوده صدای تو حتا اگر جامه درانده‌ای… آ‏فریقا

سیاه نیست درمسیرِ ترنِ اروپا مجسمه‌ی ماندلا

وسطِ میدانِ آزادی پیداست بی‌آن‌که خونی بِرود

توریست‌ها عکس می‌گیرند      سوارِ شانه‌های آزادی

دست می‌کشند به دستِ سیاهش

*

ماندلا ماندلا ماندلا    تو‌گفتی؛آفریقای سیاه ما!

با ایدز، مرگ،گرسنگی و چِرک‌های پیرهنش!

-سکانس بعد-

یعنی سوهانِ حبیب ابنِ قم سیاه نبوده… ماجرا؟

روبه‌روی این سرزمین که پَرنده‌ای نامحدود مُرده

شبیهِ هم‌خوابگانِ فلیپینی برادرانِ خونی‌ام

وقتی همیشه در بال‌های رنگی‌شان

روشن‌است فصلِ زردِ گندم زار‌های دور

کات

آن وقت در ایستگاه راه‌آهنِ جُنوب، شَرق، غَرب

فرشته‌های بهاری پروازهای سُلیمان در جیب شاعری فرو رَفتند

با جزایرِ انبوهِ موسا، عیسا، عیسا، عیسا!

و ببرِ سیگارِ بهمن باتوتونِ وطنی البرز    بَنگ!

کات

زندگی، کاردِ زنگان است با نقشِ فراوان ولی تیز

با عشقی در سینه‌ی شاعر    که بَنگ!

فصل دهم

-این است پیدایش-

در حالی گرفته‌ام که نگو

زاری  پیچیده مرا در دعا‌های بی‌شُمار

شده‌ام مَسیح دیگری، بر صلیبِ دیگری

در جزیره‌ی مجنونِ دیگری، برموج، موجِ دیگری

کوهِ دیگری ،آتش‌فشانِ دیگری

هاله‌ای از نور بر خِسُ وخِسِ سینه‌ای

که نفس می‌زند به حالِ پریشانِ دیگری

عین القضاتِ دیگری، با خاکستر وبادِ دیگری

سرود و مَکث و مَرگ      قضاتِ ذاتِ ذاتِ بدی‌ی دیگری

ابوالمَعالی کیکاووس؛

کُجاست آن‌جا که سبزتَر از برگ‌ها، زَنی نیست؟

کُجاست اسکندری که از فاحشه‌ای‌ رَکیک‌تَر؟

باکره‌ای که در آغوش دارم با عادتِ آوازها کُجاست؟

-که از سینه‌اش در عواقب ماه شِکافی رُخ-

رُخ بنما؛ کُجاست؟       حالِ زارِ دیگری

سکانس بعد

چرخِ فَلک موی سِپیدَم به رایگان نَداد

آن‌که گیس‌هایش را می‌بافم

شَهلا چَشمِ سَنگ و ماهی و آفتاب است

آسمانِ بلندی از انگور و مَلحَفه و ماه

سکانس بعد

ذی‌الحجه، بال بالِ مُرغی در اشاره‌ی کارد می‌رود!

کسی فرو می‌افتد به میدانِ انقلاب

درکافه‌ای لای دود و سیگار و زَن که می‌غلتند برهم

کسی با سوزِ سُرفه‌های مُکرر، لرزه‌ها، پَس لرزه‌ها

می‌لَغزد از خوابی در خوابِ دیگری

بلند می‌شود از جای دیگری

با این سرود که زنهار از بَد آن بَدتَر که از دَست کوتاهِ زندگی

لباسِ بُلندِ شرم را کِشیدن

زنهار از مردانِ هَلاک که چَشمِ رُخ یاری زیبا را    زِنهار

در بَرهوتی از خیال که مالی‌خولیا گِرفته مرا برخویش

زیرِگذرهای خَلوت، پارک‌ها، شَب‌ها

در آن وَقت که زنِ جوانی ایستاده میان‌شان

سکانس بعد

مالی!    آهوی زیبای باکرگان!   سُرودِ بیماری!

درکوچه‌های سَنگ و کودکان تنگ ِدلی سیر    مالی!

شَهری پُر از آسمانِ خورشید‌های شبی‌تیره…‌تَر     خُولیا!

زنِ جوانِ لای دودِ سیگار، پیچیده‌ گیس‌هایش را

مالی!      زیبای قِطعه‌قِطعه شُده در اِنفجار‌ها     خُولیا!

عین‌اُل‌هَمدانِ آن‌که که خوابیده‌ در رَختخواب‌های فراوان

بر آوازهایی دورتر از غلتیدنِ سَنگی در بَبری

بر بیست‌و‌چند مَرتبه مُکالمه‌ی نَفس‌گیر بین ما

در ساعت‌های بی‌هوشی روبه‌روی شهیدی

کنار بانک، چهار‌راه‌،کافه‌ که انتهار کرده برای زندگی!

جز حَقی یا حَقی که ریخته‌ در نَفسم؛ هیچ نیست در نَفسم

جُز لَبی با هوسِ آبی، بال‌های سنجاقکی شهید روی دیوارها

شانه‌هایی که می‌رقصند در دَشتی از لاله‌زارهای جنوب

یا درلاله‌زارهای شمال   یا نَفس‌هایی در حدود تنی چون او

با حفره‌های عمیقی که برداشته    چیزی نیست در نَفسم

عشق‌، پیاده‌روی‌، زن     خاتونِ بُلند بالا!

ای سَوار بر تمامِ قطارها که می‌روی که می‌رسی روزی از راه

کدام مسافری!  بگو کُدام دوست داشتنِ مختصری!

 که رنگ تَنَ‌ات را زده‌اند تا بازتَر شود جهان

پرنده‌ی کولی‌، دخترِ بغدادِ  چشم و سینه و مهتاب!

درخلسه‌های شبی، بَنگ می‌زنم به رگم تا شهید بَرگردم

دَرپیاده‌رو، روی مُقوا‌، سَطل‌های روشن زُباله

شِکل کسی که می‌گُذرد غَم‌انگیز

غزالی به رَنگ آهویی… مَست می‌شوم!

از تو که تقسیمِ هر دوجهانی میان همه

-گفتی: اقیانوس‌ها به دوست داشتن‌های بُزرگ می‌مانند

اما اقیانوس‌ها به دوست داشتن‌های بُزرگ نیاز دارند-

فصل یازدهم

آقایی که از درخت‌ها بُلندتری، از بُرج‌ها، دیوارها

چه کسی اَندوه را می‌فَهمد!؟

می‌فَهمد کار رودخانه به جاهای باریکی کشیده (در این شهر)

خِیل زیادی از مَردان با سوت و تیغ و اسکناس‌ها

شبی اَتش‌ناک را در بی‌خوابی‌های‌شان بَلعیده‌اند

(مدتی‌ست می‌سوزد سینه‌های‌شان عمیق و سرد)

کِنار در‌یاچه‌های مَصنوعی با نیمکت‌هایی

که تِکه‌تِکه‌های تنِ درختانِ صِنوبر است

حالا ‌بالا می‌آورم تو را بین دست با لکه‌های خونی اندوه

 که  گُفته‌ای با رسیدنِ ما خوشبخت می‌شود درخت جهان

فصل دوازدهم

-این است پیدایش-

چون پیچشِ باد دَر مَزارع گندم

آن‌که در رُخَش اَسب‌ها دویده‌اند!

صدای غریبی دارد( شبیه کلکله‌ی صدهزار زن)

دَست کشیدم بر پوستَش      انواع برهنگی‌ بود!

درسالی که ما دستِ به دست،کشیده شُدیم، غَلتیدیم

در پیچش و گردشِ خیابان‌ها    ظُهرِ ناصری بود

سنگ‌ها راه‌پیمایی کردند برابرمان

دست درگیسوانِ ما    دست برهرچه که زیباست!

*

عشق    در بقایای لُکنتی سنگین

از آن سو که بادی می‌وَزید مانند بادبادکی می‌رود،

آن سال!

فصل سیزدهم

حَشراتی مُشبک بر پیاله‌‌ی شیرین شِناورند

وقتی کسی لباس‌ش را دَر می‌آورد

-کنار رودخانه‌ی رُوشن-

تا با پهنه‌ی انسان‌اش یکی ‌شَود

برهوا     حَشراتی هزار رنگ شناورند!

*

از سَربازی که شَقیقه‌اش را ترکانده چون گُلی در بَهار

از زَنی که در رَگ‌های سینه‌اش خونِ ماهی‌ها جاری‌ست

شنیده ام جهان مانند حشراتی شناور است

فصل چهاردهم

زنی مَهیب را در روستای خضر دیدم،

بر شبِ مَحزونِ گیس‌هایش مرا جاودانه کَرد،

پُشتِ پِلک‌ سنگینِ غسالخانه

که خورشید فُرو می‌رَود به آسمان

حتا خاک مرده به آشوب کبود از چشمهای نیلی او

از اَفسونی که به رَقص دَرآورده اندامِ مُلتَهِبَش را

فرار مُمکن نیست!

زنی که فکر می‌کُنم شعرهای غریبِ جهان از اوست

فصل پانزدهم

-این اَست پِیدایش-

چَشم‌ با طعمِ عَسل باز کرد روی آب

چَشم بست به رَنگ سَبز اُخرایی

روی همان آب   بی‌هیچ اَندوه

بی هیچ انتظار   بی هیچ!

Bente Maryam

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: