UA-28790306-1
تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

نامه‌های اثیری

نامه‌های اثیری

۴ مارس ۲۰۰۹
از مینا به جهان
جهان جان (جهنم، ارث بابام که نیست!)
زنگ که زدی خونه بودم. مشغول ظرفشوری. تا اومدم دستکشهارو در بیارم رفت روی پیامگیر. وقتی هم که بعد از یکی دو جمله ات رسیدم به تلفون، نمیدونم چرا فکر کردم گوشی رو برندارم. خیلی خوب هم میدونم چرا. ولی مثل خاله مرحومم ( ببخشید استاد: خاله مرحومه ام) عادت کرده ام همش بگم نمیدونم. خب معلومه چرا. هرچی کمتر بدونی و هر چی هم کمتر نشون بدی که میدونی بیشتربه نفعته، از من به تو نصیحت. یادت باشه که من بیشتر از نصف عمرم، شاگرد لقمان حکیم بوده ام.
از حالا به بعد واقعا میخوام جدی بشم. تو انگار هنوز منو اونطور که باید و شاید نشناخته ای. تو هم میتونی همین حرف رو راجع به من بزنی که حتما هم درسته. شناختن واقعی آدمها خیلی طول میکشه و خیلی کار میبره. بهرحال لغت نشناختن رو بیشتر به صورت تکیه کلام استفاده کردم تا انتقاد یا ایراد.
آدم ها معمولا دوستانشون رو برای این که مظهر کمال هستن، دوست ندارن. گاهی حتی میدونن نه تنها مظهر کمال که حتی شاید افراد زیاد خوبی هم نباشن. البته همه میدونیم که ما بستگانمون رو انتخاب نمیکنیم و بنابراین نباید هم ضامن خوبی و بدیشون باشیم. ولی چون دوست رو خودمون انتخاب میکنیم، هم سلیقه امون دخالت داره هم عقل و قوه تشخیصمون. گاهی اوقات هم درجه دوستی و علاقه به سرعت عوض میشه. دوستی که تا مدتی قبل هیچ پیوندی باهامون نداشته یک دفعه میاد جای نزدیکترین بستگان رو میگیره. و بعد از مدتی دیگه فرق زیادی بین بسته تن و کسی که وجه دوستی انتخاب کرده ایم وجود نداره. توی این پروسه بین انتخاب و جذب کردن، خیلی از تمایزها و اختلافها یا اصلا ازبین میره یا اینکه اهمیتشو از دست میده.
چند ماه قبل جنابعالی ناغافل اینجا سبز شدین. البته منتظرت بودم. یعنی ناغافل ناغافل هم نبود، ولی انتخابی هم در میون نبود. مقامات بالاتر تصمیماتی گرفته بودند و ما زیردستها، اجراء کردیم. اما تو موجود چی چی شده، خیلی زود خودتو جاکردی و مارو مجبور به اینکه انتخابت کنیم. آقا جون، چرا نمیفهمی چی دارم میگم؟ تو الآن عضو خانواده ام شده ای. گوشه ای از وجودم شده ای، همونطور که زمانی مرمر شد و احتمالا من هم برای مرمر. با همه حرفهائی که راجع به انتخاب زدم، معنیش این نیست که ما سه نفر عیسی رشته و مریم بافته ایم. انتخاب تو یکی که از همون اولش با پارتی بازی شروع شد!
ما آدما بعد از مدتی به دوستهامون عادت هم میکنیم. و متاسفانه از اون لحظه به بعد جبهه گیری و جانبداری بی دلیل شروع میشه. اونوقت دیگه تو چون دوست منی امکان نداره اشتباه بکنی یا خلافی ازت سربزنه. چون که مربوط وکم کم منسوب به من شده ای. وای خدای من، چقدر ادبیاتی شده ام! ( اگر ارباب بود میگفت: ادیب!)
اگر مسئله عادت و خو گرفتن نبود چه بسا انسانها هرچندوقت یکبار درروابط دوستی اشون تجدید نظر میکردن. و صریحا بهت بگم که اگر قراربود همه بشینن و در نهایت خونسردی پرونده دوستاشونو بررسی کنن، بهت قول میدم که من و مرمری سالها پیش همدیگه رو طلاق داده بودیم. نه اینکه درکار لقمان و یا اینکه خدای نکرده من، اشکالی وجود داره. ابدا! فقط اینو میدونم که اگر نقش و چه میدونم، نفوذ عادت نبود، خیلی دوستیها و به هم نزدیک بودنها به جدائی و طلاق میکشید. تا اونجا که به عقل ناقص من میرسه( وای به جونت که این لغت رو جلوم ویا پشت سرم تکرار کنی، واقعا وای به جونت) ما مردم چنان اسیر و بنده عادتهامون هستیم که تا بتونیم، سعی میکنیم از خیلی تصمیمهای درست و منطقی فرار کنیم. بهر حال اگر هم قراربشه برای تو امتحانی بذارم، از «آزمون» چسکی تو خیلی مشکل تره ولی عوضش حسنش اینه که این جور که برمیاد، یکی دوسالی وقت داری خودتو آماده کنی.
ضمنا آقای جهانگیرخان جون بگیر، انقدر از من نترس وخودتم به موش مردگی نزن. اگر حرفی داری بزنی بزن، بنال یا هرچی. انقدر دورخیز نگیر. انقدر مقدمه و موخره نچین. انقدرهم – این از همه اش مهمتره – سعی نکن هنوز دهن باز نکرده، اشتباهات یا چه میدونم، خطاهاتو چنان گنده نشون بدی که وقتی نالیدنت تموم شد، آدم بگه بابا انقدرهم که میگفت بد نبود. نه جونم ما این درسهارو حفظیم، جناب جهان خان جوانبخت. زیاد هم برام زبون بازی نکن، چون که تازگیها یه جا خوندم: "زبان یکی از موهبتهای الهی است که دروغگویان سهم عمده ای برده اند."
و این هم آخرین حرفم. من به هیچ موجودی، حتی تو که دراین لحظه – از فردا خبری ندارم – برام خیلی خیلی عزیزی، بدهکاری ای ندارم. دیگران که جای خود دارند. بنابراین اگر همین الآن، فقط یک نفر در تمام دنیا باشه که بتونی راحت حرفاتو بهش بزنی، اون یه نفر منم. به خاطر کنجکاوی هم نیست. عزیزم، من و دوست مشترکمون تا اونجا که زورمون رسیده کون دنیا رو پاره کرده ایم. هرچی که فکرشو بکنی، احتمالا کرده ایم. کیفشو برده ایم و تاوانش روهم کم و بیش داده ایم. هیچ چیزی که تو بگی، مطمئن باش که منو به اصطلاح شوکه نمیکنه. خیالتو راحت کنم. من و استاد در دوران جوانی( خیلی خب، کم و بیش جوانی) همه جور اسبی با همدیگه تازوندیم. اسب سواری های تکی که دیگه جای خود داره. حتی اگر منو متهم به مکررگوئی هم بکنی باز باید بهت بگم که گاهی خیال میکنم که میشد شاید یه خورده کمتر…- خب بذار رک و پوست کنده بگم – نانجیبی میکردم. گو اینکه راستشو بخوای بدونی، خیال نمیکنم همین حالا هم، با همه تجربیاتی که به اصطلاح آموخته ام، اگر به چندین و چند سال بعد برگردم، باز همون«نانجیبی» هارو نکنم و بعدش هم (درست مثل حالا که احساساتی شده ام) جانماز آب نکشم. ولی جهان جان، من گاهی واقعا به معیارهای اون دوره و اون مملکت و در مقایسه با انتظاراتی که همه ازمون داشتن، خیال میکنم یه خورده… بگذریم. ختم تکرار مکررات.
ضمنا بله جناب آقای باهوش. اگر اسکورت سرویس مربوط به قاره دیگه ای غیر از اروپا باشه، و اگر به قرن بیستم مربوط باشه، بله جریانشو میدونم. ولی شاید نه به اون طول و تفصیلی که ظاهرا تو حرامزاده میدونی. بله آقا، تا اسم ترکیه میاد فورا یاد آنکارا میافتم(نه استانبول) و اون چند شب و روز رویائی. ولی راستشو بخوای….راستشو بخوای چی؟ جمله رو شروع کردم ولی نمیدونم چی میخواستم بگم. شاید هم نمیدونم چطوری بگم. چه فرقی میکنه؟ به قول یکی ازشعرای معروف دل تنگت و این حرفا …..بقیه اش از اینم قشنگ تره، ولی من فقط تا اینجاشو حفظم!
بوسه ای از نانجیب توبه گر!

 


۵ مارس ۲۰۰۹
از مینا به مرمر

واقعا که دختر همون جیم جیم هستی. گور به گوری، حالا ما شدیم بانو چاترلی؟ از همون آقای نازنینی که(تا چشمات بشه هشت تا) برای کلیله و دمنه کمک گرفتم راجع به "بانو چاترلی" سوال کردم. خوب شد نگفتم دوست نازنینی مثل تودارم که جون عمه اش خیلی به من لطف داره. داستانو برام تعریف کرد. شانس آوردی که اینجا نیستی وگرنه لنگاتو جر میدادم. خدا به دادت رسید. بدبخت بیچاره، شاید هم اشکال اصلیت اینه که انگلیسی بلد نیستی، اونم انگلیسی سطح بالا. اگه غلط نکنم تو فقط انگلیسی پول درآوردن و جیم جیم کاری رو بلدی. برای همینه که منو با ننه جون و شایدهم خاله قمپزت عوضی گرفته ای. بانو چاترلی غلط کرده نصف مامان جیم جیم سرکار…..استغفراله. شیطونه میگه…ما نبودیم خانم معلم. ببخشین.
جهنم، میبوسمت.

 


۶ مارس ۲۰۰۹
از جهان به مینا

مینای عزیزم سلام
کاش همه نانجیب ها ذره ای از صداقت و بزرگواری تورا میداشتند. نا نجیب آنهائی هستند که از طریق مالکیت آسمان به غارت زمین و مردمانش پرداختند. کسانی که به نام صلح جنگ کردند و به نام نیکی تخم بدی کاشتند. کسانی که با سلاح اخلاق به رواج فساد پرداختند و با دست آویختن به ایمان و اعتقاد، برده داری کردند و باچوب تکفیر، ظلم به آدم و آدمی. و سرانجام به ما وعده دادند که چنانچه در خورد و خواب و همخوابگی به امساک روآوریم-که سهم رهبرانمان بیشتر شود- در آن دنیا عیش و نوش ابدی خواهیم داشت! نه جانم. تو جلوه ای از خلوص وحقیقت بینی هستی. گمانم ارسطو و یا یکی از فیلسوفان معاصرش، هنررا دریچه ای به روی زیبائی میدانست و زیبائی را«حقیقت» نامیده بود. کلام تو، و رفتار تو نازنین، به همان زیبائی حقیقت است. چرا که به صداقت ارج مینهی و از ریا گریزانی.
ضمنا ما در طول تاریخ افراد بسیار «نجیبی» داشته ایم که کاری نکردند جز تخریب دنیا. فراموش نکن که مرحوم آدولف هیتلر خیلی «نجیب» بود. حتی احتمالا نجیب تر از اوا براون. چون هیتلر فرصت«نانجیبی» داشت و نجیب ماند، در حالی که معشوقه اش چون همیشه درمحاصره نگهبانان بود، فرصتی به دست نیاورد که اگر هم دلش میخواست، بتواند «نانجیب» شود.
برگردیم سر مطالب مهمتر:
بازهم آفرین بر تو و این همه شعور و تدبیر. درست حدس زدی عزیز. از همان روز انتخابات – و به عبارتی – انتصابات فرمایشی از سوی فرمانده کل و لطف بیدریغ سرکار، و گذار از آن مرحله تحمیلی به پذیرش بسیار ساده دلانه و بی غل و غش از سوی تو، من همیشه دلخوش به "نالیدن" نزد تو و امیدوار به بستن پرونده ای بودم که، تو با نکته بینی و در عین حال به زبان بی زبانی، تشویقم کرده و میکنی. اما در تمام این مدت نگران سوء استفاده از حسن نیت تو بودم و از این در هراس که مبادا آرامش خیالی را که چندان هم مسجل نبود به بهای گزاف فاش کردن رازهای موجود دیگری به چنگ بیاورم. و شاید بیش از هرچیز هراس داشتم که تو باموجود سست دهانی که به خاطر خالی کردن تنگه سینه اش، اسرار دیگران را به حراج گذاشته، چگونه برخورد خواهی کرد. و این شد که تا امروز و این ساعت، پرواهایم برشوق رهائی از خاطرات تلخ گذشته، غلبه داشته. ولی نه از این پس.
آنقدر گفتنی داشته و دارم که انگار در حاشیه دایره ای نوشته شده باشدکه نه آغاز مشخصی دارد و نه پایانی. و من از نقطه نادیده و نامشخصی از همین دایره آغاز میکنم.
همسر م دوسال و چندماه پیش از من جدا شد و به ایران بازگشت. نه این که یک شبه به این نتیجه رسیده باشد که من و او – نظیر بسیاری زنان و مردان دیگر – چنان از یکدیگر دور شده بودیم که دیگر کورسوئی هم از شعله عشقی که زمانی مارا به هم جلب و سپس جذب کرده بود باقی نمانده. ازسالها قبل چنین حرکتی ناخواسته به سوی دوری از عشق و تفاهم آغاز شده بود. در دورانی که هنوزجوان بودم، از نویسنده ای انگلیسی زبان خواندم :
" ازدواج پایان جوانی و آزادی است، پایان آنچه که جذبه و زیبائی داشت . آغاز مسئولیتهاو…آغاز روند مرگ."
در حالی که روند پیوند عاطفی من و همسرم به سوی مرگ کشیده میشد، مسائلی که با مرمر به وجود آمد و سرانجام همسرم نیز در جریان قرار گرفت، آخرین و مهلک ترین میخهارا به تابوت ازدواجمان کوبید. به قول فرنگیها «برای ثبت در پرونده» باید ذکر کنم، آخرین دیدار من و مرمر که در خانه تو صورت گرفت همه چیز داشت جز نزدیکی معنوی و یا حتی جسمی. دوستت ازمن خواسته بود که حرفی نزنم و کاری نکنم که تو متوجه وضع بسیار وخیم روابطمان بشوی.من هنوزهم نتوانسته ام پاسخی بر این سوال بیابم که چرا میخواست همه چیز را از تو، که به قول هردوتان همیشه محرم راز یکدیگر بوده اید، مخفی نگاه دارد. ازچندین سال قبل ازروزی که من و مرمر درخانه توجمع شدیم آنچه که بین من و او بود…دیگر نبود. ارتباط من و مرمر که از دانشگاه شروع شده بود، پستی ها و بلندیهای زیادی را پشت سر گذاشته بود. لحظات دهشتناکی چون – ولو در حد بسیار بسیارمحدود و طبعا قابل درک – تن دردادن مرمربه دریافت دستمزد برای "کمک به مسافرانی که نیاز به راهنمائی و ترجمه! " داشتند. و همانطور که هردو میدانیم در چند مورد محدود این راهنمائی به رفتن به رستورن و کاباره نیز انجامید.
مینای نازنین، قصد من از طرح سوالهای بسیار بسیار احمقانه ام فقط همانطور که به درستی حدس زدی این بود که مبادا مطالب محرمانه ای را در مورد دوست مشترکمان بازگو کنم که تو احتمالا در جریانش نبوده ای.
من طی سفری به ونکوور در سال ۱۹۹۷ درجریان ماجرای کذا و کذا قرار گرفتم. اگرحقیقتش را بخواهی، تا این لحظه هنوز نمیدانم واقعا به طورتصادفی در جریان قرارگرفتم و یا به زبان لری «قرار بود» در جریان قراربگیرم. برخورد با این حقیقت که مرمر برای امرار معاش با چه مشکلاتی روبرو بوده تمام وجودم را لرزاند. به من گفت که خانمی، وقتی متوجه شد مرمر ایرانی است پیشنهاد کرد– البته دربرابر دستمزد قابل ملاحظه ای – برای ترجمه و همراهی افراد فارسی زبانی که برای مدت کوتاهی در ونکوور میماندند با موسسه او همکاری کند. البته ظاهرا اشاره ای نشده بوده که مراجعان به این موسسه انحصارا مرد هستند.
بقیه ماجرا را مطمئنم که میدانی چون خود مرمر به من گفت تو در جریان چگونگی آشنائی با "بزرگترین عشق" اش هستی. زمانی که خبردار شدم که حتی دو بار با دو «پاترون» – لغت مودبانه مشتری – شام خورده، خونم به جوش آمد و خودم را ملامت کردم. حقیقت اینکه دوستمان هم کوششی نکرد که من خودم را سرزنش نکنم! مختصری پول در یک بانک آمریکائی داشتم که فردای همان شب به حساب مرمر منتقل کردم و قول دادم که هرماهه نیزمبلغی به طور مرتب برایش حواله کنم تا اینکه همه چیز روبراه شود. که خوشبختانه سه چهار سال بعد شد، ویا به عبارتی در جهت روبراه شدن قرار گرفت. حدود چهار پنج سال بعد از این جریان، به من گفت که مدتها قبل از دوستی بیست و پنج هزار دلار و از برادرش بیش از شصت هزار پوند برای خرید نقدی یک آپارتمان وام گرفته بوده. ( چون ظاهرا در آن زمان هنوز شغل درست و حسابی نداشت که بتواند از بانک، وام خرید خانه بگیرد.) متاسفانه، همسر برادرش – همان خانم که اخیرا خودکشی کرد – از جریان انتقال پول به ونکوور مطلع شده و روزگار همه را خراب کرده بود. بهتراست پرچانگی نکنم. من و همسرم حدود هفتاد هزار دلار به صورت سپرده ثابت در بانک داشتیم. هشتاد هزار دلار هم از طریق دوستان وام گرفتم و رقمی حدود شصت و شش هزار و چهارصد پوند به حساب داداشی در انگلیس ( البته میدانم که ساکن سوئد بود ) واریز کردم. قرار بود مرمرظرف دو سه ماه از طریق فروش خانه اشان در اراک و یا قسمتی از سهام شرکت شوهرش تمام دیونش را تسویه کند. متاسفانه نه خانه ای به فروش رفت و نه سهامی.
سرانجام بعد از مدتها انتظار و سوالات مکررهمسرم ازیک طرف وفشار مالی ناشی از پرداخت بهره پول به بانک ازطرف دیگر، به ناچاربرای مرمر روی تلفونش پیامی گذاشتم و پرسیدم چه وقت خانه یا سهام به فروش میرسد که بتواند بدهی اش را بپردازد.
قبل از هر چیز توضیح بدهم که فقط چند ماه بعد از حواله پول به انگلیس، تماس مرمر با من به طور محسوس کم وکمتر شد. و سرانجام تنها راه ارتباط – آن هم خیلی محدود – ایمیل و تلفون بود که معمولا به پیامگیرش منتقل میشد. از عجایب روزگار این که بعد از شاید مدتی کمتر از یک دقیقه، مقام پیامبری عظما از کوه نزول کرد و با صدای ملیح خویش مرا متهم به حق ناشناسی، نمک ناشناسی و چندین و چند جهل و نادانی دیگر کرد و بدون این که فرصتی به حقیر بدهد، ارتباط را قطع کرد.من این جسارت را کردم که نامه ای کم و بیش مفصل ( میدانم که خواهی گفت : مگر تو نامه کوتاه هم بلدی بنویسی؟!) از طریق اینترنت برایش بفرستم. مدتها خبری نشد تا اینکه تلفون کرد و خیلی کوتاه و رسمی فرمان داد که برای دیدار با او به هامبورگ بیایم و رفتاری نکنم که "دیگران خیال کنند با هم جنگ و دعوا داریم." و حسب الامر ما هم نه جنگی با ایشان داشتیم و نه دعوائی. ولی لوزانزیت هم نداشتیم. البته در این مورد بخصوص، نگرانش نبودم که خدای ناکرده احساس کمبود کند چون ارباب بزرگ، قربانش بروم، هم خودساخته است و هم خودکفا. ضمنا برای این که این بخش را به پایان ببرم باید اضافه کنم که من و همسرم، چند ماهی قبل از دیدار من و مرمر در خانه تو، از هم سواشده بودیم.
تا تو باشی که نخواهی من «بنالم». ضمنا چنانچه…بروبابا…به قول توچنانچه بی چنانچه. بقیه داستان شهرزاد قصه گو بماند برای یک شب دیگر.
میبوسمت 

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها
تبلیغات

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: