UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

نامه به مردی که زیاد می‌‌‌‌‌‌دانست…

نامه به مردی که زیاد می‌‌‌‌‌‌دانست…

نامه به مردی که زیاد می‌‌‌‌‌‌دانست: باید نوشت که قلب و روح افسرده‌‌‌‌‌‌‌ام را جانی ببخشد…

مدرسه فمینیستی: روزی را در سالنامه به من اختصاص داده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. مرد این سرزمین، اگر من ‏زنم تمام روزهایم پیشکش مردانی که اگر چه روزی را در سالنامه به نامم سند زده‌‌‌‌‌اند اما یک نیم روز ‏هم من را با خود برابر نمی‌‌‌‌دانند. اگر من زنم تمام روزهایی که به نام من است پشکش مردانی که من ‏باید برای چادر و چکمه‌‌‌‌‌ام به چه کنم، چه کنم بیفتم تا مبادا دین نداشته‌‌‌‌‌ی مردان شهرم با نیشِ باز و ‏پای ناز، به باد برود. اگر من زنم تمام روزهایی که به نام من است پیشکش تمام مردانی که خون‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان از ‏من رنگین‌‌‌‌‌تر است و خون‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بهای یک جان کامل من برابر است با دیه‌‌‌‌‌‌ی ناکارآمدشدنِ تنها ابزار ‏مردانگی‌‌‌‌‌‌‌شان، تنها بگذارند، ما زنان و باقی مردانی که حقوقی برابر برای‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مان می خواهند، مانند انسان ‏کنار هم زندگی کنیم و تمام روزها به نامم باشد. روز انسان

 بارها برایت نوشتم که عشق یک توهم بازیگوشانه‌‌‌‌‌‌‌ی تن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرایانه نیست و فقط یک بار باید عاشق شد؛ مگر آنکه به بدکارترین ریاکار تن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرستِ بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اندیشه تبدیل شده باشی. من این سکوت خوف‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌انگیز را دوست ندارم و این روزها مثل سنگ ‏سکوت می کنم. اما اینجا از بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صدایی دارم خفه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوم و می‌‌‌‌‌‌‌‌نویسم که : بارها به اندیشه‌‌‌‌‌‌ی من اهانت و توهین کردی و من را به کم عقلی و این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جور نوشته‌ها و مقاله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها متهم کردی. شما را که در ابتدا به عنوان یه استاد مهربان تاریخ مطبوعات دوست داشتم. اما انگار سخت در اشتباه بودم. شمایی که همیشه ادعا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردید که من دارم زندگی می کنم و تو عمرت را با این حرف‌ها و نوشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و با این دوستان فمینیست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خو داری تلف می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنی. شمایی که به زن نگاه جنسیتی داشتید. بارها آن کاریکاتور کذایی را برایم ایمیل کردی که مردی از رمالی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرسید: چرا زن رو نصف مرد حساب می‌‌‌‌‌‌‌‌کنند و آن رمال به مرد جواب می‌‌‌‌‌‌‌داد برای این‌‌‌‌‌‌‌‌که ما فقط به نصفه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پائینِ زن کار داریم. نصفه دیگرش برای‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مان کاربردی ندارد… باید اعتراف کنم که اولین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بار است که در طول مدت بیست و اندی سال که زندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنم مردی مثل شما دیدم. مردی که متأسفانه در زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زنان هم قلم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زد ولی متأسفانه فکر و ذهنش به نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پائینِ زنان بود.

بارها نوشتم که نخواه نامت در تاریخ مثل پادشاهان صفوی شکم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌باره و زن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌باره ثبت شود. بگذار نامت مثل حسن رشدیه و مثل عشق نادر ابراهیمی به همسرش زبان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زد خاص و عام شود. درد زن بودن همین است که همیشه محکوم به سکوت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. ولی سکوت بالاترین خیانتهاست. توی این دنیا هیچ چیز مطلقی نیست و حتی بدترین آدم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها در تاریخ را هم که بررسی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنیم متوجه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شویم که خوب و یا بد مطلق نیستند، حتا کورش …. اما انگار در مورد شما فرق می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. هر روز اهانت و توهین و من را متهم به دیوانگی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردید.

برایم نوشتی: »هنوز تو باقالی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها سیر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنی، جنس دوم، بابا دنیا رو گرسنگی و جنگ و بد اخلاقی گرفته و با قانون ناخودآگاه وحش داره زندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چرخه، باز تو حرف حرف های تکراری یکصد و پنجاه سال پیش رو می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زنید… خودتو به خواب نزن الان زنها به مردها خیانت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنند و گُر و گُر برای خودشون معشوقه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرند… باور نداری بیا آدرس چند تاشو من بهت بدم… سرت رو بالا بگیر برو زندگیتو بکن مثل همه آدمها… تا کی این خل بازی ها….» علتش را هم بیان کردی که شرمسارم این جمله [……] را در این متن بیاورم.

در جواب برایت می‌‌‌‌‌‌‌‌نویسم که : چرا زن دارد خیانت می‌‌‌‌‌‌‌‌کند؟؟ از جنس خودت باید پرسید!!‏ تو خودت با امثال این زن‌‌‌‌‌‌‌ها هستی که می‌‌‌‌‌‌شناسی. وقتی یکی مثل جنس تو بهش خیانت می‌‌‌‌‌‌‌کند!!!!  تا کی می‌‌‌‌‌‌‌‌خواهی مثل کبک سرت را در برفی فرو کنی. آری… سکوت در برابر خیانت. سکوت در برابر بدی. سکوت در برابر ظلم و تعدی و… و اما سکوتی که وقتی تو خیابون دست یک مرد نامرد به تن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌خورد سریع خودمان رو جمع می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنیم و از محل فرار ‏می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنیم؟ چرا اگر از حق‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مان دفاع کنیم ما رو به چشم یک زن بد نگاه می‌کنن(حتی خود زن‌ها)؟؟؟

شما معتقد بودید که من کاری بلد نیستم و حرف‌هایی به من زدید که باز هم شرمسارم در این نوشتار بیاورم و باز هم معتقد بودید که من با این ادبیاتم هیچ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گاه موفق نخواهم شد. اما همین امروز که این چند خط را نوشتم، می‌‌‌‌‌‌‌‌بینم که حداقل یه کاری از این دستان ناتوانم برمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید و شما سخت در اشتباه بودید. از جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ایی که استادی مثل شما این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌اندیشند، چه انتظاری می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان داشت؟؟؟ تو بمان و این جامعه‌‌‌‌‌‌‌ایی که فقط تو حق زندگی در آن را داری ‏‏…..‏

و در پایان :

 –‏ای زن که دلی پُر از صفا داری

 –از مرد وفا وفا مجو هرگز

 –او معنی عشق را نمی داند

راز دل خود به او مگو مگو هرگز

(فروغ فرخزاد )‏

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: