UA-28790306-1
تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

هواى مارو نداشتى، مارو سر کار گذاشتى!

هواى مارو نداشتى، مارو سر کار گذاشتى!

دیدن تصویر زیباى سینمائى خانم مسیح على نژاد (حالا کارى به نام حقیقى اش نداریم) در کنار جناب مایک پمپیو براى هر ایرانى شیفته؟! موجى از غرور بر مى‌انگیزد. اما بعضى هم چشم‌هایشان را مى مالند که چه مى‌بینیم؟ یک  فمینیست در کنار یک اونجلیست؟ اونجلیستى که دیدگاهش نسبت به زنان تفاوت چندانى با طالبان ندارد.

زن باید در خانه بماند، به امور خانه از آشپزى تا شستشو و نظافت و بچه دارى برسد، شبها رختخواب را براى مردش گرم نگه دارد، جفت و طاق بچه پس بیاندازد و با سقط جنین پایه عرش خدا را نلرزاند. بى سبب نیست که تا این حد به فرهنگ «ملت تروریست ایران» احترام مى گذارند: 

«زنان را بود در جهان یک هنر
نشینند و زایند شیران نر»

نمیدانم، شاید خاصیت آب، اینطرف آب اینطور است؟

استادانى داریم که در برنامه تلویزیونى خود، تصاویرى از کسروى، فردوسى و مصدق را کنار هم مى گذارند و بدون اینکه سطرى از اندیشه شان را خوانده باشند، در سایه تصویر کسروى، به تصور اینکه کسروى بى دین است، بى دینى را ترویج مى کنند در حالیکه کسروى خودش دین ساز بود. آنچنانکه آزادى زن را فریاد مى زنند. در حالیکه دید گاه کسروى نسبت به زن، با طالبان سر مویى تفاوت نداشت. در زیر تصویر مصدق، که نافش را با دموکراسى بریده اند، به تمجید از آتاترک مى پر دازند که روى پیشانى اش نوشته است: دیکتاتور! چون چادر از سر زنان برداشته پس لابد یک چیز بدرد بخورى در چنته داشته است. تو و اعلیحضرت کبیرت نسخه او را بد جورى خوانده اید. دل درد شما از این بابت است. او شربت را دست تو داد و گفت روزى یک قاشق بخورید و شما روزى یک دانه قاشق خوردید و دل درد گرفتید.

آتاترک در شهربانى یک دایره گذاشت که اگر پاسبانى چادر از سر زنى برداشت، مجازات شود. و تو همان دایره را باز کردى، براى پاسبانى که زن چاقچورى اش را در خانه حبس مى کرد و اگر چادر از سر زنان برنمیداشت، مجازات مى شد. حضرت استادى شاهنامه را تصحیح کرده است اما حتى فصل اول آن را نخوانده است و در زیر تصویر فردوسى مى نشیند و به حضرت على ناسزا مى گوید. او نخوانده است که فردوسى براى هر کدام از سه خلیفه یک بیت، اما براى على بیست و سه بیت مدح گفته است.

از خواص دیگر اینطرف آب گسترش ریش بزى است. مى توانى ریشت را در مشتت قایم کنى و پهنه دو تیغه صورتت را به سکولار ها نشان بدهى و بروى توى دلشان جا خوش کنى. در موقع مقتضى پهنه تراشیده را با دو دست بپوشانى و ریش بزى ات را به نمایش بگذارى و حزب اللهی بشوى.

 دیگر از حکمت اینطرف آب اینکه یک قلپ آن مى تواند حاج آقایى مثل اسماعیل نورى علاء را یک شبه پرچم دار سکولاریسم کند. یادش بخیر،

بنده که بچشم خود ندیدم، اما آن را ز تو شنیدم، در آن حالت چه مى سرودى؟ از خلق خدا چه مى ربودى؟ حاج آقا را صلى علا، از آقاى نورى علا، از زیر ناودان طلا، سکولاریسم شد مَلا.

اما خواهر عزیزتر از جانم، سرکار خانم مسیح على نژاد:

بحث من با او که ایشان یک بانوى محجبه است به جایی نرسید تا اینکه در یک روز داغ شانه به شانه در یکى از خیابان هاى سرزمین دموکراسى و حقوق بشرى سیر آفاق وانفس مى کردیم. حالا نمیدانم از اثر آفتاب بر ما «خلق الله» نداشته ام بود یا فرار از گرما، پیراهنم را در آوردم. از مسیح جان هم خواستم که بر من تاسى کند و خود را از قید پیراهن و کرست برهاند. و چون من، تن به نسیم بسپارد و خلق لله را حظ بصر بخشد. نگاه خشمگینش حالیم کرد که مغزش از گرما عیب  پیدا نکرده است. گفت نا سلامتى، تو مردى ومن زن.عرض کردم: مگر ما براى این به کشور« ترامپ» نیامده ایم که در آن زن و مرد مساوى اند؟

مساوى اند اما نه در پوشش!

مگر در کشور«پمپیو» هم محدودیتى در پوشیدن لباس وجود دارد؟

مگر انتخاب لباس در کشور حقوق بشرى، آزاد نیست؟

دیگر آفتاب کارش را کرده بود. پایین تنه را هم لخت کردم.

در یک لحظه مسیح عزیزم جن شد، فلنگ را بست، در رفت و من در مانده بجا ماندم.

این پیام خودم را از زندان واشنگتن دى سى براى مسیح جان بهتر از جانم مى فرستم که مسیح جان! چرا به من نگفتى در مملکت ترامپ هم بین زن و مرد فرق است و براى هر دوتاشان حجاب اجباری است. نامردى (مرا ببخش حرف ضد فمینیستى زدم) نازنى کردى و من را در دیار غربت با هرچه بدترم  لخت و پتى تنها گذاشتى. آن دوتا کف دست پارچه را حجاب پستانت کردى و جان در بردى. اصلا «نازنى» کردى! اما شرط را من بردم. دیدى که محجبه بودى و خودت هم نمى دانستى! دیدى که در کشور حقوق بشرى هم نتوانستى پیراهنت را مثل من در بیاورى، چه برسد به آن یکى که جاى خود دارد.

از بانو «سوزان پمپیو» پرسیدند آن لچک خوشگل را از کجا خریدى، گفت از مسیح على نژاد هدیه گرفتم. همه  مردم این حرفش را باور کردند الا من! حالا فهمیدم که من آنروز بیخودى آفتاب را متهم کردم. این سر از اول چیزى تویش نبود.

«دیوانه شود مُنعم در ماه محرم
در ماه صفر هم، ده ماه دگر هم»
(ناصرالدین شاه قاجار)

 بگذار این مجلس آخر روضه ام را برایت بخوانم و دعایت کنم. چون هرکه خورد مال مفت، مى تواند شعر گفت.

گو بمن چه که بابا شُمل کاه بسر، حجله  بدوش، گِل پیشانى، مدرنیست شده.

من فقط مى دانم، این رُقعه ماترک مادر من، مال من است! این یکی را به خودم وا بگذار.

حلوا حلوا کرده، آنرا به سرم بگذارم؟ بر شانه خود بسپارم؟ یا مثل بیانیه خود، در مسیر پرواز، بر بام بلند عالم بر افرازم!

 

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها
تبلیغات

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: