وقتی گرازها پا به خواب شما میگذارند
برای علی شیرازی
ایلیا رو به دیگران گفت: «اگر اینطور باشد پس من به زودی زن میگیرم.»
همه نگاهش کردند.
آنالی ابرو بالا انداخت. گفت: «چرا به ما چیزی نگفتی؟ طرف کیست؟»
سمانه پشت بند آنالی با خنده از ایلیا پرسید: «خواب دیدی؟»
ایلیا در جواب مادرش فقط به او خیره شد، اما به سمانه گفت: «مگر فرقی میکند؟»
سمانه گفت: «فرق میکند.» همچنان که لبخند میزد انگشت روی جملهای گذاشت که در مجله با قلم درشت چاپ شده بود. ایلیا به مجله خیره شد. گفت: «یک گراز سیاه دیدم.»
آنالی که دو دستش را روی میز گذاشته و به آنها تکیه داده بود، پشت راست کرد و چشم در چشم ایلیا بهآرامی چند بار سرش را بالا و پایین برد.
علی گفت: «یک وقت چنین کاری نکنی.»
ایلیا رو به پدرش گفت: «چهکار نکنم؟»
علی جواب داد: «زن گرفتن را میگویم.» به او چشمک زد.
ایلیا گفت: «آها.» پوزخند زد و سر برگرداند. علی زیرچشمی به آنالی نگاه کرد. آنالی خیره به او، رو ترش کرد و دست مشت. علی دو دستش را بالا برد.
سمانه گفت: «خب بگو ببینم، جریان چه بود؟»
ایلیا گفت: «یک روز با پسرداییام….»
سمانه گفت: «بگو یک شب توی خواب دیدی که با پسر داییات….»
ایلیا گفت: «خواب نبود. بیداری بود.»
سمانه گفت: «اینجا نوشته خواب.»
آنالی همچنان که به ایلیا خیره بود به سمانه گفت: «اجازه بده ببینم با پسرداییاش چه آتشی سوزانده.»
مجید که داشت به حرفهای آنها گوش میداد به آنالی گفت: «آدم که با پسردایی آتش نمیسوزاند. آتشها با دست پسرعموها و پسرعمهها روشن میشود.» به علی خیره شد و چشمک زد.
علی گفت: «تو که اینطور نبودی؟»
مجید شانه بالا انداخت.
علی به پشت صندلی تکیه داد و همانطور که به مجید نگاه میکرد سرش را بهآرامی بالا و پایین کرد.
ایلیا گفت: «بگویم؟»
سمانه گفت: «بگو.» از همه خواست حرف نزنند.
همه به ایلیا خیره شدند.
ایلیا گفت: «یک روز من و پسرداییام، با بابام و داییام رفته بودیم جنگل گلستان. من و پسرداییام داشتیم تپهای را بالا میرفتیم که یکدفعه یک گراز گندهی سیاه دیدم. ترسیدم و داد زدم: “گراز” برگشتم که فرار کنم دیدم خبری از پسرداییام نیست. نگو زودتر از من فرار کرده و رسیده پایین. از آن پایین هر دو نفسنفس میزدیم و به بالا نگاه میکردیم. گراز هیچ تکان نخورده بود. کمی که گذشت من شک کردم. از پسرداییام خواستم برگردیم بالا. خودم افتادم پیش و او هم پشت سر من آمد.»
آنالی دوباره پشت راست کرد. به ایلیا خیره شد و گفت: «خاک بر سرم. چرا این کار را کردی؟»
علی به آنالی گفت: «پس من اینجا چه کارهام؟ حیف نیست سر شما خاکی بشود؟»
آنالی رو به شوهرش لب غنچه کرد.
علی کف دو دست را به هم چسباند و رو به آنالی کمر خم کرد.
مجید به علی نگاه کرد. لب برچید و سر به دو سو تکان داد.
آنالی ابرو کمان کرد و چپچپ به مجید خیره شد تا او در برابر آن نگاه سر پایین آورد.
سمانه به ایلیا گفت: «خب چه شد؟»
ایلیا با اخم گفت: «میپرند وسط حرف آدم.»
آنالی گفت: «تنهایی رفتی دنبال گراز، حالا طلبکار هم هستی؟»
علی گفت: «اذیت نکن پسرم را.»
آنالی با دهنکجی گفت: «پِ سَ رَ م را.» بعد رو به سوی دیگری برگرداند.
سمانه دستهایش را از هم باز کرد و همچنان که کف دو دست را رو به دیگران نشان میداد از آنها خواست وسط حرف ایلیا نپرند. سپس گفت: «بگو ایلیا، بگو.»
همه به او خیره شدند.
ایلیا گفت: «آرامآرام رفتیم بالا. گراز هیچ تکانی نمیخورد. به خودم گفتم شاید مرده باشد.»
آنالی گفت: «آخآخ، گرازِ مرده.» لب گاز گرفت و سر به دو سو تکان داد. گفت: «گراز مرده گراز مرده.» کمی مکث کرد و گفت: «خدا قسمت کسی نکند.»
مجید پرید وسط. گفت: «من هم گراز مرده دیدهام.»
آنالی گفت: «من هم دیدهام. اول تو بگو.»
سمانه گفت: «باز هم پریدید وسط حرف بچه.» به همه نگاه کرد.
ایلیا به سمانه گفت: «من بچه نیستم.» چند چین روی پیشانیاش افتاده بود.
سمانه چیزی نگفت.
مجید گفت: «رفته بودم شیطانکوه.»
علی گفت: «لاهیجان؟»
مجید گفت: «بله.» ادامه داد. «پشت شیطانکوه بودم که دیدم یک گراز مرده افتاده زمین.»
سمانه گفت: «گراز مرده؟ بزرگ بود یا کوچک؟»
مجید گفت: «مرده بود، اما کوچک نبود.»
سمانه گفت: «خیلی بد شد.»
مجید نگاهی به او انداخت و سپس به علی گفت: «خدایی مردهاش هم وحشتناک است.» سر تکان داد.
سمانه گفت: «وحشتناک بود، الان دیگر نیست.»
مجید گفت: «الان هم قیافه گراز ترسناک است.»
سمانه کف دستش را بالا برد و گفت: «خب دیگر کافیست. دوباره پریدید وسط حرف ایلیا.»
از ایلیا خواست داستانش را ادامه بدهد.
آنالی گفت: «من هم گراز مرده دیدم.»
سمانه از او پرسید: «بزرگ یا کوچک؟»
آنالی گفت: «بزرگ. خیلی بزرگ.»
سمانه گفت: «تو هم بختت بلند نیست.»
آنالی سر درنیاورد. چشم ریز کرد و به سمانه خیره شد.
سمانه به مجلهی روی میز اشاره کرد و گفت: «اینجا نوشته.»
آنالی گفت: «چه نوشته؟»
سمانه خواند: «گراز بزرگ مرده، نشان از پسروی دارد و گراز کوچک مرده نشان از پیشروی.»
آنالی چهره باز کرد و بهآرامی سر بالا و پایین برد.
سمانه سر کج کرد و شانه بالا انداخت. گفت: «بگذار ایلیا بگوید بعد تو بگو.»
آنالی گفت: «چرا به شوهرت نگفتی: “بعد بگو”.» ابرو تابهتا کرد.
سمانه به آنالی گفت: «خب بگو بگو.» و رو به ایلیا خواند: «گویند مرا چو زاد مادر.»
ایلیا گفت: «کلاس اول دبستان.»
علی به آنالی گفت: «بگو ببینیم چه میخواهی بگویی.» رو به مجید گفت: «این دفعه تقصیر توست.»
مجید و علی به هم خیره شدند و زنها به آن دو تا ایلیا گفت: «اگر کسی چیزی نمیگوید من ادامه بدهم؟»
سمانه به آنالی گفت: «یا بگو یا بگذار این بچه حرفش را بزند.»
ایلیا گفت: «من بچه نیستم، اما مامانم همیشه همینطور است.»
آنالی به ایلیا اخم کرد. سمانه به ایلیا گفت: «من را ببخش.»
آنالی گفت: «توی باغ دوست علی یک گراز مرده را کشته بودند. افتاده بود توی نهر و جلو آب را گرفته بود. باتلاق درست شده بود و گراز هم افتاده بود ان وسط. دورش آنقدر مگس جمع شده بود که حال آدم بههم میخورد. هم ترسناک بود هم بوی گند میداد. اَه اَه.» چهره در هم کشید و کمی خودش را به عقب کشاند.
علی دستبهسینه، نیملبخندزنان به زنش گفت: «چرا میکشی عقب؟ این وسط که گراز نیست.»
آنالی به او نگاه کرد.
ایلیا به پدر و مادرش خیره شد.
سمانه به آنالی گفت: «تمام شد؟»
آنالی سربالا جواب داد: «بله.»
سمانه از همه خواست وسط حرف ایلیا نپرند. وقتی همه ساکت شدند رو به ایلیا گفت: «بگو.»
ایلیا گفت: «تا کجا گفته بودم؟»
مجید گفت: «گراز مرده بود.»
آنالی به مجید نگاه کرد و با سر نشان داد که او درست میگوید.
ایلیا گفت: «نمرده بود من فکر کردم مرده.»
آنالی دوباره گفت: «خاک بر سرم.»
سمانه با اشاره دست از آنالی خواست حرف نزند. هر چهار نفر ساکت شده، به ایلیا خیره ماندند.
ایلیا گفت: «کمکم رفتیم بالا. هر چند قدم به چند قدم به آن نگاه میانداختیم. تکان نمیخورد. از آنجایی هم که بودیم و من دیده بودمش بالاتر رفتیم. وقتی نزدیک شدیم من شک کردم که نکند سنگ باشد.»
آنالی خود را رها کرد و گفت: «خدا چه کارت بکند ایلیا.»
سمانه به آنالی نگاه کرد.
علی گفت: «همهمان را گذاشتی سر کار.»
سمانه به علی گفت: «هیس.»
علی ادامه نداد.
سمانه به آنالی نگاه کرد و لبخند زد. آنالی هم لبخند زد.
ایلیا گفت: «باز نزدیکتر شدیم. پسرداییام گفت: “دیگر نرویم.” گفتم: “چرا؟” گفت: “خطرناک است.” گفتم: “نمیبینی تکان نمیخورد؟” او دیگر بالاتر نیامد. همانجا ایستاد. من رفتم بالاتر. یک بار برگشتم نگاهی به او انداختم. داد زد: “برگرد” گفتم: “نترس چیزی نیست” باز هم رفتم بالاتر. راستش خودم هم ترسیده بودم. اما شک نداشتم که نباید گراز باشد.»
آنالی گفت: «دقمرگ کردی ما را، بگو ببینیم چه بود؟»
ایلیا گفت: «کُندهی درخت بود.»
همه وا رفتند.
علی گفت: «نه تنها از زن خبری نیست بلکه پیرزن هم گیرت نمیآید.»
هر چهار نفر زدند زیر خنده.
ایلیا گفت: «خیلی بزرگ بود. از پایین شبیه گراز بود.»
حرفش که تمام شد همه نفسی کشیدند و پشت به صندلیهایشان دادند. ایلیا به هیچ کدامشان نگاه نمیکرد.
علی به او گفت: «جانبهلبمان کردی.»
ایلیا نیملبخند زد.
سمانه گفت: «گرازها دیگر خطرناک نیستند.»
آنالی کشیده و تند گفت: «گرازها خطرناک نیستند؟» خودش را از پشتی صندلی جدا کرد و دو دستش را گذاشت روی میز و به سمانه خیره شد.
مجید میدانست که سمانه برای چه میگوید دیگر گرازها خطرناک نیستند.
سمانه گفت: «الان گرازها پیتزا میخورند.»
همه خندیدند.
علی گفت: «اگر چیزی میخورید اینجا میتوانیم سفارش بدهیم.»
سمانه گفت: «من گرسنه نیستم. تازه قهوه خوردیم.»
مجید گفت: «مگر پیتزا هم دارند؟»
آنالی گفت: «خودشان ندارد. اما همسایهشان دارد.»
علی گفت: «پیتزا کوچه.»
مجید گفت: «من گرسنه نیستم.»
علی به سمانه نگاه کرد. سمانه گفت: «نه.»
آنالی یکی از دستهایش را ستون کرده بود و سرش را کج روی آن گذاشته بود. وقتی علی به او نگاه کرد ابروهایش را بالا برد. علی گفت: «قهوهای، چیزی میخواهید؟»
کسی چیزی نمیخواست. فقط ایلیا با اخم گفت: «چرا کسی از من نمیپرسد چیزی میخورم یا نه؟»
همه خندیدند.
سمانه که کنار او نشسته بود، دستهایش را روی بازوهای او گذاشت و او را در آغوش کشید. گفت: «چه پسری.»
علی گفت: «من که میدانم تو پیتزا نمیخوری. خب پس چرا بپرسم؟» بهآرامی سر تکان داد.
ایلیا بهتندی گفت: «من پیتزا نمیخورم؟» به پدرش خیره شد.
علی لبخندی زد و به آرامی به سمانه گفت: «داشتی میگفتی.»
سمانه گفت: «چه میگفتم؟»
علی گفت: «میگفتی گرازها پیتزا میخورند.»
سمانه گفت: «آها» ادامه داد: «ما قدیمها از گراز میترسیدیم. توی لاهیجان میآمدند و باغچاییها را خراب میکردند. مردم آنها را میکشتند. اما حالا نه. حالا میآیند کنار پیادهرو توی سطلهای زباله دنبال غذا میگردند. توی شیطانکوه مردم زیرانداز میاندازند و سفره پهن میکنند، گرازها هم از این سفره به آن سفره لابهلای آنها میچرخند و سر توی بشقاب این و آن میکنند تا چیزی گیرشان بیاید. کسی از آنها نمیترسد. برایشان غذا هم کنار میگذارند.»
همه خندیدند.
آنالی گفت: «فرداپسفردا گراز خانگی هم پیدا میشود.»
سمانه گفت: «گرازها الان خیلی اهلی شدهاند. با قبل فرق میکند.»
علی که راحت و بیخیالی نشسته بود کمی به خود آمد. دستهایش را روی میز گذاشته، مثل کسی که بخواهد سخنرانی کند آماده شد. گفت: «نخیر.»
همه به او خیره شدند.
ادامه داد: «شاید لاهیجان آنطور باشد اما اینجا نه. گرازهای اینجا مهربان نیستند. خیلی هم خطرناک هستند. دایی من باغی دارد که توی دره است. هوای سردی دارد. با این حال آنجا حیوان زیاد پیدا میشود. پلنگ هم دیده شده. اما گراز خیلی زیاد. حالا گرازها چه کار میکنند؟ شبها میآیند، درست مثل یک آدم، اول خاکِ زیر درخت را میکنند تا ریشهاش بیاید بیرون، بعد آنقدر تنه میزنند تا درخت بیفتد زمین. نمیدانم چرا این کار را میکنند.»
مجید گفت: «داییت تا به حال آنها را دیده؟»
علی گفت: «فراوان.»
مجید گفت: «خب چه کار میکند؟»
علی گفت: «آنها را میکشد.»
مجید گفت: «میکشد؟» چین روی پیشانیاش افتاد.
علی گفت: «حق تیر دارند. اول تیر هوایی میاندازند. اگر فرار نکردند و خواستند زیان برسانند، آنها را میکشند.»
مجید گفت: «تا به حال کشته؟»
علی گفت: «زیاد.»
مجید گفت: «تو هم دیدی؟»
علی گفت: «بله دیدم. از اینها بدترش را هم دیدم. الان میگویم.»
آنالی گفت: «تو را به خدا نه.»
سمانه گفت: «تقصیر من است که این صفحه را خواندم.»
آنالی گفت: «بله.» چهره چروکاند و به سمانه نگاه کرد.
علی گفت: «آنقدر به درخت تنه میزنند تا درخت بیفتد زمین. نمیدانم برای چه این کار را میکنند.»
آنالی گفت: «برای اینکه غذا بخورند.»
علی گفت: «نمیدانم.»
سمانه گفت: «لاهیجان هم میآمدند باغچاییها را خراب میکردند، برای اینکه شکمشان را سیر کنند.»
ایلیا گفت: «حالا دیگر پیتزا میخورند.»
کسی چیزی نگفت.
ایلیا گفت: «من پیتزا میخواهم.»
آنالی گفت: «برایت خوب نیست.»
«چرا؟»
«خیلی چاق شدی.»
«من دو کیلو کم کردم.»
آنالی چشم ریز کرد و به پسرش خیره ماند.
سمانه گفت: «نه بابا این کجا چاق است.»
ایلیا گفت: «مامانم همیشه همینطور است.»
آنالی کمر راست کرد. با اَخم گفت: «مامانت چطور است؟»
مجید که بیصدا نشسته بود به ایلیا گفت: «بابات همیشه همینطور است. مامانت همیشه همینطور نیست.» به علی چشمک زد و برای آنالی کمی خم شد.
آنالی با کمی ادا و اطوار به مجید گفت: «ببخشید شما که اولین بار است من را میبینید.»
مجید گفت: «داستانتان را توی چهرهی دوستم خواندم.» سرش را با کلمههایی که از زبانش بیرون میآمد بازی داد. دست آخر به علی خیره شد.
آنالی برگشت رو به علی.
علی شانه بالا انداخت. گفت: «فقط رفیق آدم میفهمد چه بلایی سر رفیقش آمده.»
آنالی به علی اخم کرد و برایش خطونشان کشید. بعد برگشت رو به مجید گفت: «این که گفتی یعنی چه؟»
مجید گفت: «کدام؟»
آنالی گفت: «داستان من توی چهره علی.»
مجید گفت: «مگر اینجا کافه داستان نیست.»
آنالی چیزی نگفت. اما با تکان دادن و چرخاندن سر نشان داد که بنا دارد نقشهای برای مجید بکشد. زن شوخی بود که همیشه حرکات دست و تنش با چهره و حرفش یکی بود.
سمانه به آنالی گفت: «سخت نگیر، از حرفهای این اقا نمیتواند چیزی سر درآورد.»
مجید دستبهسینه به آنالی و سمانه نگاه میکرد و حرفهای آنها را گوش میداد. لباس آستینکوتاه یقهگرد سرمهایرنگی تن کرده بود. به علی گفت: «ای یار دیر و دور. ای رفیق ناب داشتی میگفتی.»
آنالی لب ورچید و سر بالاپایین برد.
سمانه رو به علی گفت: «که میرود این همه راه را؟»
ایلیا گفت: «کجا میخواهیم برویم؟»
علی به ایلیا گفت: «شما بگو.» مکث کرد. دوباره به ایلیا گفت: «جفت پا پریدی وسط حرف من.»
ایلیا گفت: «من گرسنه هستم.»
علی گفت: «کمی صبر کن پسرم.»
ایلیا چیزی نگفت. علی به مجید خیره شد.
مجید گفت: «بگو.»
سمانه گفت: «تو را به خدا دیگر کافیست. دربارهی چیز دیگری صحبت کنیم.»
آنالی گفت: «من هم یک چیز بگویم بخندیم.»
سمانه گفت: «خدایا. گراز گراز.»
علی جدیشوخی به سمانه گفت: «مگر خودت حرف گراز را پیش نکشیدی؟»
سمانه گفت: «به خدا اینجا نوشته.»
مجید گفت: «چه کسی این مجله را آورد و شروع کرد به ورق زدن و خواندن؟»
سمانه گفت: «میخواستم ببینم اینجا چه خبر است.»
علی گفت: «که گفت: “بچهها بچهها اینجا را؟”»
سمانه وا ماند. به آنالی خیره شد.
آنالی گفت: «جنگل گلستان بودیم که یکدفعه رسیدیم به گرازها. ماشین که نگهداشت ما به آنها خیره شدیم. گرازها آمدند سمت ماشین. آرام بودند. تا به حال ندیده بودم اینقدر گراز به من نزدیک شده باشد. با یک شوقی شیشه را دادم پایین تا یک تکه نان به آنها بدهم که یکدفعه یک گراز سرش را کرد توی ماشین. این زد زیر گریه.» به ایلیا اشاره کرد.
ایلیا گفت: «چقدر گفتم این را به کسی نگو.»
آنالی گفت: «سمانه جان که کسی نیست.»
سمانه دوباره شانههای ایلیا را به دست گرفت و پرسید: «خجالت میکشی؟»
ایلیا گفت: «مامانم همیشه همینطور است. صد بار گفتم دوست ندارم کسی بداند.»
سمانه گفت: «سخت نگیر آن موقع کوچک بودی.»
آنالی گفت: «چهار سالش بود.»
علی گفت: «قد الان نبودی که گراز از تو بترسد.»
ایلیا به پدرش نگاه کرد.
سمانه گفت: «اذیتش نکنید.»
ایلیا گفت: «اینها همیشه همینطور هستند.»
مجید به ایلیا گفت: «ببین کسی دربارهی پیتزا حرفی میزند.»
ایلیا گفت: «من پیتزا میخواهم» لب چروکاند.
کسی چیزی نگفت.
سمانه به آنالی گفت: «خودت نترسیدی؟»
علی گفت: «ایشان گواهینامهی مبارزه با گراز دارند.»
مجید زد زیر خنده. علی هم خندید. مجید به علی اشاره کرد و گفت: «از چهرهات معلوم است.»
علی گفت: «به این میگویند رفیق.» از مجید پرسید: «رد پایش را کجا دیدی؟»
مجید گفت: «روی گردنت.»
آنالی اخم کرد.
سمانه به مجید گفت: «بیتربیت نشو.»
علی زد زیر خنده.
آنالی گفت: «بخند، بخند، اینها که رفتند آن وقت من و تو تنها میشویم.»
مجید گفت: «ما تازه همدیگر را پیدا کردیم. کجا برویم؟»
آنالی به مجید خیره شد.
علی گفت: «بعد سی سال تازه همدیگر را دیدیم. حالا حالاها هستند.»
مجید گفت: «تازه داریم با گرازها آشنا میشوم.»
آنالی بین این دو مانده بود. به سمانه نگاه کرد. سمانه گفت: «ولشان کن.»
آنالی بیخیال شد تا اینکه علی گفت: «حالاحالاها نمیتوانی گردنم را گاز بگیری؟»
مجید پرتی خندید. سمانه و ایلیا هم خندیدند. سمانه به ایلیا گفت: «ای شیطان. تو چرا میخندی؟»
علی گفت: «مگر داستان گرازها با زن گرفتن این شروع نشد؟»
سمانه گفت: «بله درست است.»
آنالی به اینسو و آنسو سر میگرداند و نگاه میانداخت تا چیزی پیدا کند برای کوبیدن بر سر شوهرش. گفت: «بیادب.»
علی گفت: «ببخشید ببخشید.»
سمانه گفت: «او را ببخش. دیگر از این حرفها نمیزند.» بعد رو به آنالی با سر به شوهر خودش اشاره کرد و گفت: «تقصیر مجید است.»
مجید به علی گفت: «توی سربازی هم همینطور بود. همه چیز میافتاد گردن من.»
علی گفت: «خب، رفیق یعنی همین.»
آنالی برای اینکه یار جمع کند به مجید گفت: «دیدی هنوز همانطور مانده؛ همان بچهی سی سال پیش.»
مجید گفت: «من همینطور هم دوستش دارم. شما چه؟» خندید. علی هم زد زیر خنده.
سمانه رو به آنالی گفت: «اینها را ول کن، گرازها را بچسب.»
آنالی گفت: «آنها خیلی بهتر از اینها هستند.»
سمانه گفت: «خب چه شد؟»
آنالی گفت: «من هم ترسیدم. من به هیچ حیوانی نزدیک نمیشوم.» چپچپ به علی نگاه انداخت.
علی کمر خم کرد.
آنالی گفت: «من از اسمش هم میترسم. وقتی آدم را نگاه میکند انگار دارد لبخند میزند، اما توی آن لبخندش حیلهای هست. من که میترسم. نزدیک نمیشوم.»
علی گفت: «گرازهای جنگل گلستان خطر ندارند.» بعد از مجید پرسید: «شما از کدام راه آمدید.»
مجید گفت: «از آن طرف دریا.»
علی گفت: «با کشتی؟» خندید.
مجید و سمانه درست از آن سوی دریا آمده بودند؛ لاهیجان. مهرماه بود و هوا نه گرم و نه سرد. جادهی کناره را آمدند تا رسیدند گرکان. فردا صبح زود همان جاده را ادامه دادند. قرار بود برای ناهار به اسفراین برسند.
سمانه به مجید گفت: «ما کجا میرویم؟»
«خانهی دوست من.»
«فکر نمیکنی نباید برویم؟»
«نه.»
«برای من کمی سخت است.»
«برای من سخت نیست.»
سمانه چیزی نگفت.
مجید و علی دوستان دوران سربازی بودند. سی سال پیش در نیروی هوایی خدمت میکردند. دورهی خدمت که تمام شد از هم بیخبر شدند تا زمانی که پایشان به شبکهی جهانی باز شد. پس از مدتها، یکدیگر را در شبکههای اجتماعی پیدا کردند. یک روز علی از مجید خواست با زنش سوار ماشین بشوند و یک سفر به اسفراین بیاید.
مجید برای او نوشت: «شما بیایید لاهیجان.»
علی جواب داد: «ما گرفتار بچهها هستیم. شما آزادید.»
آدرس خانه را با نقشه برای مجید فرستاد و از او خواست هر طور شده برای چهارشنبه ظهر خودشان را برسانند سر سفره ناهار.
مجید پرسیده بود: «ساعت چند ناهار میخورید؟»
علی گفته بود: «هر وقت شما برسید.»
ظهر نشده بود که به جنگ گلستان رسیدند. مجید سرعت را کم کرد تا کمی از سایهسار و سرسبزی لذت ببرند. همان جا بود که چشم سمانه به گرازها افتاد. گفت: «آنجا را ببین.»
مجید به سویی که سمانه اشاره کرد نگاه انداخت. چند گراز کوچک و بزرگ، آن طرف لابهلای درختهای نزدیک جاده تاب میخوردند. مجید سرعت کم کرد. چند ماشین کنار جاده ایستاده بود.
سمانه گفت: «آنجا را.»
مجید این بار هم به سویی نگاه کرد که زنش اشاره کرد. آنجا گرازهای بیشتری به چشم آمد.
سمانه گفت: «چقدر خوب. نگهدار تماشا کنیم.»
مجید راهنما زد و پشت سر ماشینهایی که ایستاده بودند، نگهداشت. شیشهی سمت او پایین بود. هر دو خیره به گرازهایی بودند که لابهلای درختهای آن سو، تاب میخوردند.
سمانه گفت: «اینها خطرناک نیستند؟»
مجید گفت: «نمیدانم.»
چند نفر از ماشینهای دیگر پیاده شده بودند و داشتند از گرازها عکس میگرفتند. چند تا از گرازها ایستاده و سر به سوی آدمها چرخانده بودند. ماشینهایی که میگذشتند وقتی به آنجا میرسیدند سرعتشان کم میشد تا سرنشینها به گرازها نگاهی انداخته، به راهشان ادامه بدهند و بروند. تعداد کمی کنار جاده نگه میداشتند تا عکس بگیرند. از میان آنها هم، کمتر کسی پیاده میشد. بیشتر از توی ماشین عکس میگرفتند.
سمانه گفت: «چند تا عکس بگیر.»
مجید گوشیاش را به دست گرفت و شروع کرد به گرفتن عکس و فیلم. دید تعدادی از گرازها به این سوی جاده میآیند.
سمانه گفت: «خدایا دارند میآیند این طرف.»
مجید لبخند زد.
سمانه گفت: «اینها خطرناک نیستند؟»
مجید گفت: «نه.»
سمانه گفت: «دیگر برویم دیر میشود.»
مجید ماشین را روشن کرد و راه افتادند.
از جنگل گلستان به بعد دیگر دارودرختی نبود. جاده از میان خشکی میگذشت. تا خانه دوستش دوسه ساعتی طول کشید. پیش رفتند تا کمکم دارودرخت و باغ و سبزهزار پیدا شد. آنجا اسفراین بود. از روی نقشه پیش رفتند تا رسیدند خانهی دوستش. ساعت دو و نیم ظهر بود. دست و بالی شستند و یک راست رفتند سر سفره.
علی پس از این همه سال همان ریخت و قیافه را داشت. فقط بر روی آن چهرهی خندان گذر سی سالهای از عمر نمایان بود. خدمت سربازی، دانشگاه، کار، ازدواج، پدر شدن. چند سال دیگر از دانشگاه بازنشسته میشد.
علی گفت: «تو چطوری؟»
مجید گفت: «بعد خدمت رفتم سر کار تا پژمان واحدی آمد و خواست برویم دنبال کار آزاد.»
علی گفت: «راستی از پژمان چه خبر؟»
«پژمان مُرد.»
«چرا؟»
«برایت تعریف میکنم. داستان سید را هم میگویم.»
علی گفت: «چه کار میکنی؟»
مجید با دوستش رفت دنبال کار آزاد تا ورشکست شد. پس از آن رفت دانشگاه. پس از آن دوباره برگشت سر کار و حالا پس از این همه سال شد یک از کارافتاده.
علی گفت: «چرا؟»
مجید گفت: «یک مهمان ناخواندهی بداخلاق.»
علی گفت: «الان خوبی؟»
خوب بود.
علی خدا را شکر کرد و به گوشهای نگاه انداخت که زنها نشسته بودند.
سمانه گفت: «خوب کاری کردی. زن باید نیمهوقت کار کند.»
آنالی گفت: «چند سالی کار کردم، وقتی ایلیا به دنیا آمد یکیدو سالی نرفتم.»
سمانه گفت: «زن بهتر است تا وقتی بچهدار نشده کار کند. بعد هم وقتی بچه از آب و گل در آمد اگر دوست داشت دوباره کار کند. آن هم نیمهوقت.»
آنالی گفت: «من هم بیکار نماندم. اینجا و آنجا، سالبهسال یا یک سال در میان، یک جایی تماموقت، یک جایی نیمهوقت درس دادم. اما امسال دیگر نرفتم.»
سمانه گفت: «همینطور خوب است.»
آنالی گفت: «تو چه کار میکنی؟»
سمانه گفت: «من، هم کار کردم هم کار نکردم. درست مثل تو. فقط بچه ندارم.»
آنالی گفت: «چه بهتر.»
سمانه لبخند زد.
آنالی پرسید: «الان کار میکنی؟»
سمانه گفت: «نه.»
آنالی چیزی نگفت.
سمانه ادامه داد. «مجید میگوید: “آدم برای بچهاش کار میکند. بچهای که وسط نباشد آدم باید سبکتر زندگی کند”.» لبخند زد.
آنالی گفت: «راست میگوید.»
آن روز عصر فقط در کوچهپسکوچههای نزدیک خانه تابی خوردند. هوا زود تاریک شد. اما فردا صبح پس از صبحانه علی گفت: «میخواهم یک جایی ببرمتان که توی دنیا تک است.»
آنالی گفت: «مگر عصر نمیرویم کافه داستان؟»
علی گفت: «چرا.»
سمانه از علی پرسید: «کافه داستان کجاست؟»
مجید به علی نگاه کرد.
علی گفت: «کافه داستان هم توی دنیا تک است، اما الان یک جای دیگر میرویم.»
آنالی گفت: «کجا؟»
علی گفت: «گود زینلخان.»
آنالی گفت: «آها.»
سمانه گفت: «گود زینلخان کجاست؟»
مجید به علی خیره شد.
علی گفت: «سوار بشوید تا بگویم.»
ایلیا رفته بود مدرسه. علی مرخصی گرفته بود تا مهمانهایش را بگرداند. از خانه زدند بیرون. ماشین که راه افتاد سمانه به آنالی گفت: «اینجا که میرویم کجاست؟»
«نزدیک است.»
«چه جاییست؟»
«یک میدان مسابقه برای کُشتی.»
سمانه سر تکان داد.
علی کمی گردن کشید و در آینه به سمانه گفت: «برسیم آنجا من حسابی دربارهاش حرف میزنم.»
سمانه در آینه به او لبخند زد و به بیرون خیره شد.
چند خیابان را پشت سر گذاشتند. زمان زیادی نبرد تا به گود زینلخان رسیدند. علی ماشین را در پناه سایهی دیواری نگهداشت. پیاده که شد با دست به دور و اطراف اشاره کرد و رو به سمانه گفت: «اینجاها را میبینی.»
سمانه به همانجاها نگاه کرد. مجید هم.
علی ادامه داد: «آنقدر آدم میآید که جا برای نشستن پیدا نمیشود.»
آنالی گفت: «انگار سیزدهبدر است.»
علی گفت: «از سیزدهبدر هم بیشتر.» کمی مکث کرد و گفت: «سیزدهبدر فقط مردم شهر میآیند. ولی چهاردهم از همه جا. قیامت میشود.»
هر چهار نفر با هم پیش رفتند. علی در ادامهی حرف به اینسو و آنسو اشاره میکرد و از مردم کوچک و بزرگی میگفت که در این دور و اطراف در هم میلولند و از سر و کول هم بالا میروند.
آنالی دوباره گفت: «انگار سیزدهبدر باشد.»
علی ادامه داد: «فکر میکنی سیزدهبدر است؛ مردم از صبح میآیند تا جا بگیرند. بعضیها از شب قبل. زیرانداز، بالشت، پتو، بساط سرگرمی، میوه، ناهار، شام، همه چیز با خودشان میآورند.»
آنالی گفت: «آش میپزند.»
سمانه گفت: «آش؟»
علی خندید. گفت: «زنها دستبهدست میدهند آش میپزند.»
سمانه و مجید بهوجد آمده بودند. کمی در سکوت پیش رفتند.
علی گفت: «آنهایی که از راه دور میآیند یکیدو شب، توی چادر میخوابند.»
سمانه گفت: «مگر چه خبر میشود؟»
آنالی گفت: «مسابقهی کشتی.»
علی گفت: «بگذار برسیم سر گود تا برایتان بگویم.» با این حال تا برسند با وجد ادامه داد که برخی از آدمها روز دوازدهم فروردین با خانواده به آنجا میآیند و پانزدهم میروند.
آنالی به اینسو و آنسو نگاه میکرد. مجید سر پایین انداخته بود. سمانه بیشتر از آن دو، به علی نگاه کرده، با او در گفتگو همراهی میکرد. چند قدم دیگر که پیش رفتند کمکم دهانهی یک گودال بزرگ به چشم خورد. علی با سر به آن اشاره کرد. آنجا گود زینلخان بود. به گفتهی علی یک میدان مسابقهی بزرگ برای یک کُشتی محلی به نام چوخه که هر سال روز چهاردهم فروردین در اسفراین برگزار میشود. فقط یک روز در سال. برای خودش در این گوشه یا آن گوشهی دنیا هواداران و دوستدارانی دارد که در آن روز همه آنجا جمع میشوند. کمی مکث کرد و به اطراف نگاه انداخت. بقیه هم همینطور. وقتی به لب گود رسیدند هر چهار نفر کنار هم ایستادند و به میدان مسابقه نگاه کردند. یک میدان بیضیشکل در آن پایین که کفِ آن را حسابی کوبیده بودند تا صاف و محکم شود و روی شیب دیوارههای دورش، از پایین تا بالا پله ساخته شده بود. این پلهها، پله به پله میآمد تا میرسید به همان جایی که آنها ایستاده بودند. علی همانجا که ایستاده بود تنش را بهآرامی چرخاند و در این چرخش دست دراز کرد تا دوباره به آنها یادآوری کند تمام این اطراف پر از آدم میشود.
گفت: «از اول اینطور نبود. مردم مینشستند روی زمین. کمکم سروسامان پیدا کرد. پله درست کردند تا مردم بتوانند راحت بنشینند و مسابقه را تماشا کنند.»
آنالی اینها را میدانست. خودش دیده بود. سمانه و مجید سر تکان میدادند. سمانه گفت: «چه جالب.»
علی گفت: «برویم پایین تابی بخوریم»
آنالی گفت: «من نمیآیم.»
سمانه گفت: «من هم از همین جا نگاه میکنم.»
هر دو نشستند روی پلهی ردیف اول.
علی و مجید پلهبهپله، کج پایین رفتند. هر چند قدم به چند قدم علی میایستاد، نگاهی به گوشهای انداخته، با پیچ و تابی که به دستش میداد ماجرایی برای مجید نقل میکرد. یک بار گفت: «پیش از مسابقه، رقص و آواز کُردی اجرا میشود.»
مجید لبچید و سر جنباند.
بار دیگر به جایی در آن پایین اشاره کرد و گفت: «آنجا را ببین.»
مجید به همانجایی خیره شد که علی اشاره کرده بود.
علی گفت: «همه چیز از آنجا شروع میشود.» مکث کرد. هر دو ایستادند و به آنجا خیره شدند. آنجا یک اتاق بود. ادامه داد: «همهی کشتیگیرها آنجا لباس میپوشند و یکییکی میآیند بیرون. وقتی آن تو هستند با هم دوست هستند. میگویند و میخندند. انگار نه انگار قرار است نیم ساعت یا یک ساعت دیگر با هم مسابقه بدهند.»
مجید گفت: «با هم بجنگند.»
علی گفت: «جنگ که نه، مسابقه، چند دقیقه بعد دوباره دوست میشوند.»
مجید گفت: «تا سال دیگر که یکی پشت یکی را به خاک بزند.»
علی گفت: «میدان رزم.»
مجید چیزی نگفت.
علی گفت: «خدایی سرتاسر زندگی جنگ است. مگر خود ما دورهی سربازی آشنا نشدیم؟» مجید چیزی نگفت. علی ادامه: «اینجا خانی بود به نام زینلخان که گویا با خان دیگری دعوایشان میشود. هر دو از اینجا میروند. این وسط یک جوانی هم میمیرد. دیگر اینجا خبری نبود تا اینکه شهر کمکم بزرگ شد. جایی برای مسابقه نبود. اینجا شد همین چیزی که هست.»
مجید گفت: «گود زورخانه.»
علی خندید.
مجید گفت: «اسم آن جوان چه بود؟»
علی گفت: «نمیدانم.» کمی مکث کرد و گفت: «چه جالب.»
چند پله پایین رفتند. یک جا ایستادند. مجید به آن میدان جنگ نگاه میکرد. علی از آن پایین به زنها نگاهی انداخت. هر دو کنار هم نشسته بودند و حرف میزدند. صدایشان نمیآمد، اما پیدا بود که سرگرم گپوگفت هستند. همانطور که به آنها نگاه میکرد گفت: «فکر میکنی دربارهی چه چیزی حرف میزنند؟»
وقتی مجید رد نگاه دوستش را دنبال کرد، آن بالا زنها را دید. هر دو، دست روی پا گذاشته، سر به سوی هم کرده بودند و سرگرم گفتگو بودند. مجید گفت: «دربارهی زندگی.» تلخخندی زد.
آن تلخی را علی دید. برای اینکه حرف را به جایی دیگر بکشاند گفت: «از کسی خبری نداری؟»
مجید همانطور که به آن گود خیره بود، گفت: «سعید طاهری پَر. پژمان واحدی پَر. جواد بهرامی پَر.» به دوست قدیمیاش خیره شد. گفت: «عماد سی سال است روی تخت بیمارستان دراز کشیده.»
هر دو نگاه به نگاه هم دوختند.
علی گفت: «چرا؟»
مجید گفت: «نمیدانم.» کمی مکث کرد و گفت: «اینجا میدان جنگ است.» چند ضربهی آرام، با نوک پا، بر زمینی زد که روی آن ایستاده بودند.
علی با دهان باز ایستاده بود. مجید کمی به او نگاه کرد و سر پایین انداخت. علی گفت: «عجب.»
مجید پیش افتاد. علی پشت سر او بدون اینکه چیزی بگوید یا بپرسد. به اتاقی رسیدند که همه چیز از آنجا شروع میشود. درِ اتاق قفل بود. مجید از شیشهخور بالای در نگاهی به اتاق انداخت. یک اتاق بزرگ که دورتادور آن با آجر و سیمان نشیمن درست کرده بودند؛ شبیه رختکن حمام عمومی قدیمی. مجید گفت: «شبیه خوابگاه پادگان است.»
علی لبخند زد. چه میخندید چه نمیخندید دندانهای سفیدش پیدا بود. گفت: «یاد بچهها افتادی.»
مجید گفت: «من همیشه یاد بچهها هستم. برای همین از آن طرف دریا آمدم این طرف.»
علی گفت: «زندهباد رفیق.»
مجید نیمخندی زد و بهیکنگاه دورتادور گود را چشم چرخاند. به علی گفت: «همش همین بود؟»
«همش همین بود.»
«برگردیم؟»
«برگردیم.»
مجید یک قدم جلوتر از علی به همان سمتی رفتند که بر بالای بالاترین پلهاش زنها نشسته بودند.
یکآن علی یاد چیزی افتاد. به مجید گفت: «راستی داستان سید چه بود؟»
مجید گفت: «تلخ است.»
علی گفت: «سید خیلی خوب بود.»
مجید سرتکان داد.
علی ادامه داد: «بعضی شبها به جای من پاسداری میداد. پولی هم نمیگرفت. خانه نمیرفت. میماند پادگان.»
مجید گفت: «بچهی بامرامی بود. به همه سر میزد. از همه خبر داشت.»
کمی مکث کرد و ادامه داد: خیلی سال پیش آمد خانهمان. هنوز مجرد بودم. خرابِ خراب بود. آوردمش توی اتاق و یک استکان چایی گذاشتم جلوش. گفتم: «چه شده؟» دستم را بوسید و گفت: «فقط چند دقیقه.» دست کرد از این جیب و آن جیب، بند و بساطش را کشید بیرون. فقط یک لیوان آب و یک قاشق غذاخوری خواست. برایش آوردم. قاشق را از لیوان پر آب کرد و داد دست من. کمی گَرد سفید ریخت توی آب و یک دستمالکاغذی را تابید، آتش زد و گرفت زیر قاشق. آب جوشید و گَرد سفید حل شد. آب را کشید توی سرنگ. هاج و واج مانده بودم. گفتم: «سید چه شده؟» گفت: «هیچ.» انگشتش را گرفت جلو لبش. کمی صبر کرد. این آستین را بالا زد، دستش سوارخ سوراخ بود. آن یکی آستین را بالا زد، جای خالی پیدا نکرد. یکییکی پاچههای شلوار را بالا کشید، همه جا سوراخ بود. گفتم: «سید خوبی؟ چه خبر؟» مکثی کرد و نگاه به نگاهم داد. گفت: «پژمان واحدی پَر. سعید طاهری پَر، جواد بهرامی پَر.» من واماندم. از همه خبر داشت. کنار غوزک پا رگی پیدا کرده، سوزن را فرو کرد. سرنگ خالی شد. نفس راحتی کشید. سرنگ را هم گذاشت کنار بقیه خرتوپرتها و همه را اینجا و آنجا جاساز کرد. گفت: «خیلی دلم برایت تنگ شده بود اما بیشتر از این نمیتوانم بمانم. سر فرصت میآیم تا حسابی با هم حرف بزنیم.» نگاهش کردم. گفت: «عماد یادت هست؟» یادم بود. گفت: «روی تخت خوابیده سری به او بزن.» بلند شد، دستم را بوسید و رفت.
علی گفت: «ای دادبیداد.»
میدان جنگ تمام شده بود. رسیده بودند به اولین پله. نگاهی به هم انداختند و پلهها را یکییکی بالا رفتند.
علی گفت: «پس اینطور.»
مجید گفت: «فراموش کن. برویم چند ساعتی خوش باشیم.»
علی گفت: «برویم ببینیم آنها دربارهی چه حرف میزنند؟»
مجید به بالا نگاه کرد. گفت: «هر چه بگویند، از گذشته نیست.»
سمانه از دور برای مجید دست تکان داد. آنالی دستهایش را دور زانوهایش گره زده بود. وقتی به آنها نزدیک شدند آنالی به مردها گفت: «بهبه آقایان ورزشکار.»
مجید نگاهش کرد با تلخخندی که بر لب داشت. همان وقت سمانه گفت: «کدامتان برنده شدید؟»
علی با سر به مجید اشاره کرد.
مجید گفت: «از این میدان کسی پیروز بیرون نمیآید.»
آنالی گفت: «پس برویم خانه.»
رفتند خانه.
عصر از خانه زدند بیرون و پس از اینکه چند کوچهپسکوچه را گذشتند به بوستان ملت رسیدند. آن بوستان در حاشیه رودخانهی اسفراین ساخته شده است. در کنار رودخانه با جریان آب پیش رفتند. قصد داشتند اول سری به بازار قدیمی شهر بزنند. بعد از آن، به کافهای بروند و چندساعتی دور هم بنشینند. وقتی به پل معلم نزدیک شدند علی با دست به چند پنجره اشاره کرد و گفت: «آن پنجرهها را ببینید. قرار است برویم آنجا.»
مجید سر چرخاند و به پنجرههایی که علی نشان داده بود نگاه انداخت.
سمانه گفت: «آنجا کجاست؟»
علی گفت: «کافه داستان.»
سمانه گفت: «چرا کافه داستان؟»
آنالی گفت: «برویم آنجا خودت میفهمی.»
کافه داستان درست در مرکز شهر بود. در کوچهی بانک سپه. یک در تکلنگهای آهنی با شیشهخورهای چهارخانه که از کف کوچه دوسه پله بالاتر بود. بالای در نوشته شده بود: «کافه داستان».
وقتی علی با مهمانهایش وارد شدند یک مرد جوان سبزهرو که سبیلهای قیطانی داشت از پشت پیشخوانِ سمتِ راهرو آنها را دید و با لبخندی ورودشان را خوشآمد گفت. علی گفت: «مجتبی.»
آنجا کافهی او بود. معلمی که صبحها به مدرسه میرفت و عصرها را کافه میگرداند. پیشازظهر چندان خبری نبود. شاگردهایش کافه را میگرداندند. اما بعدازظهرها شلوغ میشد. پاتوق بود. پاتوق دخترها و پسرهای جوان یا مردها و زنهای میانسالی که هوس یک فنجان قهوه کرده باشند.
یکی دو قدم که پیش آمدند مجتبی از پشت پیشخوان خودش را رساند کنار آنها. این بار، هم ورود سمانه و مجید را به اسفراین خوشآمد گفت، هم ورودشان را به کافه. دستبهسینه روبهرویشان ایستاد تا آنها دورتادور کافه نگاه بگردانند.
کافه دو طبقه داشت؛ یکی همکف، یکی نیمطبقه که با چند پله از میشد رفت آنجا. دیوار سراسری نیمطبقه در دل خود دو پنجرهی بزرگ داشت که رو به رودخانهی اسفراین باز میشدند. آنجا حکم ایوان را داشت. روبهروی آنجا آشپزخانه بود. مشتریها بهراحتی میتوانستند آدمهایی را که در آشپزخانه کار میکند ببیند. همچنین مجتبی و شاگردها هم بهراحتی مشتریها را میدیدند و هوای آنها را داشتند.
میزهای همکف پر بود؛ مرد و زن، دختر و پسر دور میزها نشسته بودند و لابهلای گپ و گفت، چای و قهوه مینوشیدند. آن بالا؛ در نیمطبقه مجتبی برایشان یک میز نگهداشته بود.
مردها جلوتر رفتند. مجتبی آنها را همراهی کرد تا پا بر کف نیمطبقه گذاشتند. با دست به میزی که خالی بود اشاره کرد. به سوی میز پیش رفتند. مجتبی از آن بالا به زنها نگاه میکرد.
سمانه ایستاده بود و به اینسو و آنسو نگاه میکرد؛ آنجا پر از نقش و نگار بود. در هر گوشهای، گلدانی روی چهارپایهای بود و در سینه هر دیواری قابهایی بود که در دل خود شعری داشت. سمانه از آن همه گوناگونی و رنگارنگی بهوجد آمده بود. آنالی کنارش بود. سمانه گفت: «چه جای قشنگی.» نگاهش از این دیوار به آن یکی دیوار میرفت. وقتی چشمش به نیمطبقه افتاد گفت: «برویم بالا.»
آنالی لبخندی زد و سرتکان داد. از پلهها بالا آمدند. آن بالا مجتبی ایستاده بود. سمانه با ذوق به او گفت: «خیلی قشنگ است.» مجتبی دست روی سینه گذاشت و کمی خم شد. با اشاره دست آنها را به سوی میز راهنمای کرد و خودش پشت سرشان راه افتاد. مردها نشسته بودند. زنها هم روی صندلیهایشان نشستند. مجتبی کنار آنها ایستاده بود.
سمانه گفت: «چه جایی.»
علی به سمانه گفت: «بهترین کافهی دنیا همین جاست.»
مجتبی لبخند زد.
علی دوباره گفت: «بهترین جای کافه هم همین جاست.»
مجید گفت: «پس ما در بهترین جای دنیا نشستهایم.»
علی گفت: «همینطور است.»
مجتبی لبخند زد. کف دو دستش را به هم چسباند و جلو سینه نگه داشت.
سمانه همچنان به در و دیوار نگاه میکرد. آنالی حرف میزد و نمیزد. به حرفهای مردها گوش میداد. رد نگاه سمانه را پی میگرفت تا به رنگی یا نقشی میرسید. آن وقت حکایتی دربارهی آن نقش و رنگ برای سمانه نقلقول میکرد. ایلیا بدون اینکه حرفی بزند نشسته بود روی صندلی و چشم به راه بود که کسی از او بپرسد: آقا چه میخواهید؟
وقتی همه نگاه از اینسو و آنسو برداشته، رو به میز، به یکدیگر خیره شدند، مجتبی یک بار دیگر به مجید و سمانه خوشآمد گفت و از علی پرسید که سفارش میدهند یا نه. علی گفت: «نه.» مجتبی رو به دیگران کرد تا جوابی بشنود. کسی چیزی نگفت. از آنها اجازه گرفت و رفت به سوی آشپزخانه.
وقتی رفت شروع شد؛ یکی از یکی سوالی پرسید و یکی به یکی جوابی داد. لابهلای این پرسوجوها، سمانه همچنان سر به اینسو و آنسو چرخانده، روی در و دیوار کافه چیزی پیدا میکرد. در سقف کافه با چند رنگ تیره و روشن موجهای درهمتنیدهای کشیده بودند که پیچ و تاب میخوردند و از هم دور شده، به هم نزدیک میشدند.
علی دستی به شانهی مجید زد و از او خواست سر برگرداند و از پنجره بیرون را نگاه کند. مجید برگشت. از آنجا رودخانه پیدا بود. آدمهای زیادی بودند؛ یا کنار رودخانه قدم میزدند یا روی نیمکتی نشسته بودند. عصر بود و هوا داشت کمکم تاریک میشد.
این سوی پنجره ایلیا سرش توی گوشی بود. زنها از جایشان بلند شدند و رفتند تا چرخی بزنند و نگاهی بگردانند. مجید از پنجره که رو برگرداند دید سمانه و آنالی کنار دیوار روبهرویی ایستاده و به یک نقاشی نگاه میکنند. علی چشم میگرداند تا حواسش به همه باشد. در کنار آنها روی میزهای دیگر مشتریها نشسته، گرم گفتگو بودند. پیش رویشان یک نوشیدنی بود و روبهرویشان یک یا چند همصحبت.
مجید گفت: «جای خوبیست.»
علی گفت: «مثل خود مجتبی.»
مجتبی مرد میدان بود. به مشتریها خوشآمد گفته، آنها را تا سر میز همراهی میکرد. آزادشان میگذاشت تا چیزی انتخاب کنند. سفارش میگرفت و خیلی زود سفارششان را برایشان میبرد. میرفت پشت صندوق و دودوتا چهارتا میکرد. چشم میگرداند تا حواسش به همه باشد. کمی که آزاد میشد میز به میز بالای سر آنها میرفت و با آنها گپی میزد. اگر کم و کسری داشتند زود خودش را به آشپزخانه میرساند و دستپر برمیگشت. آنجا فقط نوشیدنی گرم وسرد داشت با کیک و بیسکویت. اگر کسی گرسنه بود و دوست داشت چیزی بخورد از نزدیکترین اغذیهفروشی برایش فراهم میکرد.
سمانه و آنالی در همکف جلو قفسهی کتاب ایستاده بودند و به کتابها نگاه میکردند. سمانه چیزی از کتابخانه برداشت و نگاه انداخت. با آنالی حرف زد. گپزنان با هم برگشتند بالا. وقتی پا روی نیمطبقه گذاشتند مجتبی هم از پلهها بالا آمد.
مجید به او نگاه کرد. یک قدم پشت زنها پیش میآمد تا سر میز رسید. زنها که نشستند مجتبی گفت که برای سفارش آمده است. همچنان لبخند بر لب داشت. یکییکی سفارش دادند و مجتبی با خنده و شوخی همه را نوشت. برگشت. از پله پایین رفت و وارد آشپزخانه شد.
سمانه گفت: «خب» مجلهای را که با خود آورده بود روی میز باز کرد.
علی گفت: «این مجله دربارهی استان خراسان است.»
سمانه گفت: «باید جالب باشد.»
مجید گفت: «ببین اینجا چه خبر است.»
آنالی گفت: «خبری نیست.» لبخند زد. روی گونههایش چال افتاد.
سمانه مجله را ورق میزد و نگاه میانداخت. سرفصلها را با صدای بلند میخواند. گاهی هم بهآرامی، نوشتهایی را زمزمه میکرد. اگر جمله یا عکسی بهانهای دستش میداد دربارهی آن چیزی میگفت. آنالی با او همکلام میشد. علی به حرفهای آنالی چیزی اضافه میکرد. آنالی دست روی دست علی میگذاشت و حرف او را ادامه میداد. سمانه گفتگو را گرمتر میکرد. هر کدام از آنها پس از حرف دیگری حرفی میزد و همینطور پیش میرفت. مجید در سکوت فقط به آنها نگاه میکرد و ایلیا سرگرم گوشی، وانمود میکرد حواسش به آنها نیست. اما بود. چون میشد رد بعضی حرفها را در چهرهاش یافت. علی به مجید نگاه کرد. مجید به سوی خیره بود. علی رد نگاه مجید را گرفت تا رسید دم صندوق؛ دختر و پسر جوانی دم صندوق هر کدام اصرار داشتند پول میز را پرداخت کنند. یکیشان پرداخت کرد. مجتبی تا ابتدای راهرو آنها را همراهی کرد. سپس برگشت. دختری با دست پر، از آشپزخانه بیرون آمد و به سوی پلهها پیش رفت. مجتبی به همان سو گام برداشت. وقتی پیشخدمت سینیبهدست پا روی نیمطبقه گذاشت مجید گفت: «آوردند.»
همه به آن سو نگاه کردند. مجتبی پشت سر او میآمد. پیشخدمت سر میز که رسید کمی خودش را کنار کشید تا مجتبی بتواند فنجانها را یکییکی از سینی بردارد و سفارش هر کس را روی میز، پیش رویش بگذارد. فنجانها پخش شد. کیک بزرگی هم وسط میز گذاشته شد. پیشخدمت سینیبهدست برگشت اما مجتبی بالای سر آنها ماند. یکییکی پرسید چیزی میخواهند یا نه؟ کسی چیزی نمی خواست همه کمی سر خم کردند و دست روی سینه گذاشتند.
مجتبی مثل همیشه لبخند زد. گفت: «اگر چیزی خواستید صدایم بزنید.» رفت.
آنالی کیک را تکهتکه کرد. علی همچنان که لبخندی بر لب داشت به کیک و تکههای آن نگاه میکرد. ایلیا تکهای کیک برداشت. مجید به نقشی نگاه میکرد روی قهوه شکل گرفته بود. سمانه همچنان که فنجانش را به لب چسبانده بود مجله را ورق میزد. آنالی که با دو دست فنجان قهوه را گرفته بود به مجله خیره شد. نگاهش را تیز کرد و از بالای عینک به صفحهای خیره شد که سمانه داشت آن را نگاه میکرد. انگار فهمیده بود در آن صفحه داستانی هست. ایلیا سرش به کیک و قهوه گرم بود. یکدفعه سمانه وایی کشید و اِیخدایی گفت. انگشت روی نوشتهای گذاشت که او را به وجد آورده بود. همه به مجله خیره شدند.
علی گفت: «جریان چیست؟»
سمانه با خنده گفت: «اینجا را ببینید.» و با صدای بلند خواند: «وقتی گرازها پا به خواب شما میگذارند.»
علی گفت: «خدایا.»
مجید گفت: «باید از راه دیگری برگردیم.»
آنالی با دست به پشت دست دیگرش زد. گفت: «چه نوشته؟»
ایلیا گفت: «چرت و پرت.»
سمانه خواند: «اگر در خواب یک گراز چاق و کثیف ببینیم یعنی پا در راه نادرستی گذاشتهایم. اما اگر آن حیوان را در خواب بکُشیم نشان از این دارد که تلاشهایمان به نتیجه خواهد رسید.»
همه گفتند چه جالب و خود را جلو کشاندند. یکی فنجانش روی میز بود، یکی در دستش، یکی چسبیده به لبش.
سمانه ادامه داد: «اگر در خواب ببینید که گرازی در خانهتان هست به زودی شادی خواهید کرد. اگر این گراز بزرگ و غولپیکر باشد نشانه از برکت و فراوانی دارد.»
باز همه با هم گفتند که عجب. چهرهها باز شد.
آنکه فنجان چسبیده به لبش بود، مزهای کرد. آنکه فنجانش دستش بود آن را به لب چسباند و آنکه فنجانش روی میز بود به دست گرفت. ایلیا یک دستش گوشی بود و یک دستش فنجان.
علی گفت: «عجب چیزهایی کنار دست ما هست و از آنها بیخبریم»
مجید به علی گفت: «ما هم دیدم.»
آنالی به سمانه گفت: «بخوان ببینم قرار است چه چیزی گیر من بیاید.»
سمانه خواند: «رنگ هر گراز چه معنایی دارد؟» سرتکان داد و به آنالی نگاه کرد. آنالی هم با اشارهی سر از او خواست بخواند. سمانه ادامه داد: «گراز سیاه میتواند نشان از یک پیوند در زندگی باشد.»
همه گفتند: «گراز سیاه»
سمانه گفت: «بله، نوشته گراز سیاه.»
ایلیا فنجان و گوشی را روی میز گذاشت و رو به دیگران گفت: «اگر اینطور باشد پس من بهزودی زن میگیرم.»
همه با هم قهقه زدند و هوار و هورا کشیدند.
آنالی که دست را ستون کرده، صورتش را از یک سمت روی کف دست گذاشته بود و به پسرش نگاه میکرد، به خود آمد. پشت راست کرد و انگشتهای دو دست را در هم تنید و روی میز گذاشت. به ایلیا گفت: «چشمم روشن.»
علی اول گفت: «هیس.» اضافه کرد: «سر و صدا نکنید مجتبی بیرونمان میکند.» بعد به ایلیا گفت: «همان بهتر که تو از گرازها زن بگیری.»
سمانه گفت: «خواب دیدی؟»
ایلیا گفت: «چه فرقی میکند؟»
سمانه انگشت روی جملهای گذاشت که با خط درشت نوشته شده بود «وقتی گرازها پا به خواب شما میگذارند».
ایلیا به مجله خیره شد. گفت: «خواب نبود، بیداری بود.»
آنالی ابرو بالا انداخت. گفت: «حالا چرا به این زودی؟ طرف کیست؟»
مجید گفت: «زن گرفتن فقط در خواب خوب است.»
سمانه و آنالی رو به مجید اخم کردند.
سمانه با لبخند به آنالی گفت: «خواب دیده مادرش. خواب.»
ایلیا گفت: «خواب نبود، بیداری بود.»
سمانه گفت: «جریان چه بود؟»
ایلیا گفت: «یک روز با پسرداییام.»
سمانه گفت: «بگو یک شب توی خواب دیدی که با پسر داییات.»
ایلیا با پوزخند گفت: «یک شب توی خواب دیدم که با پسر داییام در جنگل گلستان هستیم.»
آنالی گفت: «چشمم روشن بیاجازه رفتید جنگل گلستان.»
سمانه گفت: «دیگر برای خودش مردی شده.»
علی گفت: «مگر نمیبینی میخواهد زن بگیرد.»
مجید زد زیر خنده.
سمانه به ایلیا گفت: «خوب بعد چه شد؟»
ایلیا ماجرا را تعریف کرد. اما لابهلای حرفهایش هر کس که یاد خاطرهای میافتاد، خودش را میاندخت وسط حرف او و یک چیزی دربارهی گراز میگفت که بیربط به ماجرا نبود تا اینکه علی به ایلیا گفت: «پس پسر ما میخواهد از گرازها زن بگیرد.».
آنالی گفت: «خدا به دادم برسد بچهام میخواهد زن بگیرد.»
سمانه به مجله نگاه کرد و دنبال جایی گشت که تا آنجا خوانده بود.
گفت: «گراز سفید در خواب نشان از آشنایی با آدم جدید است که آیندهی خوبی را به همراه خواهد آورد.»
علی به ایلیا گفت: «یک گراز سفید بگیر.»
ایلیا چیزی نگفت.
سمانه ادامه داد: «گراز خاکستری در خواب به معنای این است که شما فردی را دوست دارید و عاشقش هستید.»
علی دوباره به ایلیا گفت: «یک گراز خاکستری بگیر.»
ایلیا پورخند زد.
مجید که آرام و بیسروصدا نشسته بود گفت: «انگار پیوند با گرازها خوشبختی میآورد.»
علی سر تکان داد.
آنالی گفت: «وقتی تو بچگی آدم را شوهر بدهند همین میشود.»
سمانه که چشمش به مجله بود سری تکان داد و به آنالی گفت: «نگران نباش خواهر هنوز هم دیر نشده.»
آنالی گفت: «بخوان جانم بخوان ببینم گراز پولدار چه رنگیست.»
همه خندیدند.
سمانه خواند: «اگر این حیوان را بیجان و مرده بر روی زمین ببینید نشان از این دارد که زندگیتان رو به سرازیری است.»
آنالی گفت: «وای، آن گراز که راه آب را بسته بود مُرده بود.»
مجید گفت: «من هم توی شیطانکوه گراز مرده دیدم.»
آنالی گفت: «حالا دیدی رفیقت چه بلایی سر من آورده.»
مجید گفت: «حالا دیدی رفیقم چه بلایی سرش آمده.» به آنالی چشمک زد.
آنالی لب چروکاند و روبرگرداند. نگاهش به علی افتاد که داشت بیصدا میخندید. با انگشت اشاره برایش خط و نشان کشید و گفت: «بلایی سرت بیاورم که ….»
علی گفت: «هزارتا بلا سر من آمده.»
آنالی دست ستون چانه کرد و به گوشهای خیره شد.
سمانه گفت: «این گرازها توی خواب هم ترسناک هستند.»
مجید به علی چشمک زد و به آنالی اشاره کرد.
علی گفت: «خدا را شکر که خوبش گیر ما افتاد.»
آنالی برگشت سمت شوهرش. گفت: «یک بار دیگر بگو.»
علی به ایلیا اشاره کرد و به آنالی گفت: «این را میگویم.»
آنالی گفت: «آها». خودش را رها کرد.
سمانه ایلیا را در آغوش گرفت. گفت: «پسر به این خوبی.»
علی گفت: «بردار ببر.»
آنالی چیزی نگفت. مجید هم دستبهسینه نگاه میکرد.
ایلیا گفت: «مامان و بابایم همیشه همینطور هستند.»
مجید گفت: «چطور؟»
ایلیا گفت: «آخر دعواهایشان به من میرسد.»
آنالی خودش را جمع کرد. علی خودش را کشید جلو. گفت: «تو گراز دیدی.»
ایلیا گفت: «شما ندیدی؟»
علی به سمانه گفت: «چه گرازی نوشته؟»
سمانه انگشت روی نوشتهها کشید تا خواند: «اگر این حیوان را بیجان و مرده بر روی زمین ببینید نشان از این دارد که زندگیتان رو به سرازیری است.»
علی گفت: «خب من هم یک گراز مُرده دیدم.»
آنالی گفت: «خدایا. چه وقت دیدی؟»
علی گفت: «خیلی وقت پیش.»
آنالی گفت: «خب پس سرازیری تمام شده.»
علی گفت: «آخر آن سرازیری افتادم بقل شما.»
مجید خندید. آنالی به مجید اخم کرد و با همان چهره رو به شوهرش برگرداند. علی گفت: «آن وقت اگر اخمت را میدیدم که میرفتم دنبال گراز مرده.»
همه خندیدند. اما آنالی به ایلیا گفت: «زهرمار.»
باز همه خندیدند. سمانه دست روی شانه ایلیا گذاشت.
ایلیا گفت: «خاله، مامانم همیشه همینطور بوده.»
مجید به ایلیا گفت: «آخر سرازیری همینطوری میشود.»
آنالی به مجید اخم کرد. مجید خندید و سر پایین انداخت. سمانه با مشت به پای مجید زد. علی به سمانه گفت: «نزن رفیق ما را.»
سمانه گفت: «بیادب شده. باید ادب بشود.»
مجید به سمانه گفت: «تو که با ادبی، پس چرا آن لبهات ….» خندید.
علی هم خندید.
مجید به علی گفت: «آخر سر بالایی هم خبری نیست.»
سمانه گفت: «خب چرا خودت را نینداختی پایین؟»
مجید با خنده گفت: «آن پایین هم خبری نبود. مگر رفیقم را نمیبینی؟»
علی خندید. آنالی با مشت روی دست علی کوبید.
ایلیا گفت: «اینجا چه خبر است؟»
علی به ایلیا گفت: «تقصیر شماست که رفتی سراغ گرازها.»
ایلیا گفت: «من گرسنه هستم.»
علی گفت: «گراز میخوری؟»
سمانه به آنالی گفت: «غذا کجا باید گرفت؟»
آنالی با چشم به سمانه اشاره کرد که بیخیال باشد.
سمانه گفت: «بچه گرسنهست.»
آنالی گفت: «بیخیال.»
همه بیخیال شدند. سمانه گفت: «کجا بودیم؟»
علی گفت: «رفته بودیم پلنگ ببینیم. رد پایش را دیدیم اما خبری از خودش نبود. تاب میخوردیم که بوی بدی آمد. دنبال بو گشتیم تا یکدفعه یک گراز مردهی تکهپاره شده دیدیم. یکی از بچهها گفت: “کار پلنگ بوده”»
آنالی گفت: «از کجا میدانست؟»
علی گفت: «پلنگ چنگ زده بود و پوست گراز را کنده بود. مثل رد بیل مکانیکی که در جاده میافتد.»
کسی چیزی نگفت. علی گفت: «یکی از بچه ها گفت: “غذای پلنگ بوده. اما تا متوجه ما شده بیخیال گراز شده و رفته یک گوشهای همین دور و اطراف. ما که از اینجا برویم برمیگردد غذا خوردنش را ادامه میدهد.”»
مجید گفت: «خب چکار کردید؟»
علی گفت: «برگشتیم. همه ترسیده بودیم. میترسیدیم اول صف یا آخر صف باشیم. برای همین بهصف نرفتیم. دور هم جمع شدیم و مثل گَله راه افتادیم.»
مجید گفت: «دیگر گلهای جایی نروید. گراز گازتان میگیرد.»
علی چیزی نگفت.
سمانه خواند: «گراز بزرگ و غولپیکر نشان دهنده کسب و کار بسیار بزرگیست.»
علی گفت: «این راست کار مجتبیست.»
سر گرداند تا مجتبی را پیدا کند. پیدا نکرد. آنالی هم برگشت. مجید که دستهایش را پشت سر گره کرده بود همانطور خیره شد. خبری از مجتبی نبود.
آنالی گفت: «پیدایش نیست.»
علی گفت: «همین گوشههاست. الان پیدایش میشود.»
سمانه ادامه داد: «اگر گراز بدنتان را بهآرامی گاز گرفته باشد در آینده ثروتمند میشوید، یا در مسابقهای برنده میشوید یا از جایی پولی به شما میرسد که شگفتزده میشود.»
ایلیا به پدرش گفت: «تا به حال گراز گازت نگرفته؟»
علی به سمانه و مجید گفت: «این هم بچه؛ به دنیا بیاور. مفت مفت بده بخورد تا بزرگ بشود آخر سر هم برود از گرازها زن بگیرد. بعد دعا کند که پدرش را گراز گاز بگیرد.» پشتبند حرفش به مجید نگاه کرد و گفت: «مگر عمو مجید نگفت جای گازش روی گردنم مانده؟»
همه خندیدند. ایلیا بلندتر از همه خندید.
سمانه به ایلیا گفت: «شیطان تو چرا میخندی؟»
آنالی محکم با مشت زد به بازوی علی و چپچپ به پسرش نگاه کرد.
ایلیا چیزی نگفت. همچنان لبخند بر لب داشت.
سمانه به آنالی گفت: «نوشته توی خواب.»
علی به جای آنالی جواب داد: «خب ما هم خوابیده بودیم.»
دوباره همه زدند زیر خنده. بجز آنالی. انگار گیر افتاده بود. نگاهی گرداند. مشتریها هم یکی در میان به آنها نگاه میکردند. انگار میخواستند بداند دلیل این همه خنده چیست.
سمانه لبخند به لب رد نگاه آنالی را گرفته بود تا نگاهش برگشت به سوی به شوهرش و خیره به او ماند. علی دنبال راه فرار میگشت. به مجید نگاه کرد.
مجید گفت: «آخر تا به حال کداممان توی خواب گراز دیدیم. هر چه دیدیم توی بیداری بوده.»
آنالی به مجید نگاه کرد. علی نفسی کشید و نیملبخندی زد.
مجید گفت: «چه آن بالا اول سربالایی، چه این پایین آخر سرازیری.»
کسی به کسی چیزی نگفت.
آنالی اول به مجید چپچپ نگاه کرد بعد به علی دندان غروچاند.
علی گفت: «چیزی شده؟»
آنالی گفت: «الهی گراز گازت بگیرد.»
علی گفت: «حالا چرا دعا میکنی گراز گازم بگیرد؟»
سمانه گفت: «خوب پولدار میشوید.»
آنالی کف دست به کف دست سمانه زد.
سمانه گفت: «مجید را هم با خودتان ببرید»
مجید رو به علی سر تکان داد و گفت: «ببین کارمان به کجا کشیده.»
علی به مجید گفت: «تو تازه اول راه هستی. من را که گراز گاز گرفته. اما پولی بههم نداد.»
آنالی داد زد: «علی.»
مجید خندید.
سمانه رو به مجید گفت: «زهرمار.»
ایلیا گفت: «اینجا چه خبر است؟»
علی گفت: «هیچ خبر پسرم. من و عمو مجید داریم میرویم.»
ایلیا گفت: «کجا؟»
علی گفت: «برویم ببینیم گرازمراز چیزی به داممان میافتد.»
آنالی گفت: «الهی گراز سیاهِ بزرگِ درندهی خونخوار گیرتان بیفتد.»
سمانه خندید. ایلیا گفت: «نترسید. همهی اینها خواب است.»
آنالی گفت: «نه. در بیداری. در روز روشن.»
مجید به علی گفت: «دعایِ الهی گراز گازت بگیرد، میشود همان کاسهی آبی که پشت سر مسافر میریزند.»
علی گفت: «سفر بیبازگشت همینطوری شروع میشود.»
مجید گفت: «گراز آدم را گاز بگیرد اما ….» حرفش را خورد. چشمش افتاد به پیشخوان همکف. مجتبی داشت چیزی آماده میکرد. به علی گفت: «کسی با مجتبی کار داشت؟»
علی سر بگرداند و صبر کرد تا چشم مجتبی به او بیفتد. با دست از او خواست بیاید سر میز. مجتبی سری تکان داد و راه افتاد به سمت آنها. پا روی نیمطبقه گذاشت. از کنار میزها که میگذشت با مشتریها خوش و بش میکرد. همچنان لبخندبرلب پیش آمد. نزدیک که شد گفت: «در خدمتم.» یکییکی به آنها نگاه کرد. علی به مجله اشاره کرد و گفت: «مجتبی تا به حال گراز تو را نخورده؟»
مجتبی خندید. گفت: «چه خبر شده؟»
مجید گفت: «ما گرازبازی میکنیم.»
آنالی گفت: «بازار گراز.»
مجید گفت: «همان گاوبازی اسپانیاییها.»
علی گفت: «این گرازبازی ایرانیهاست»
سمانه گفت: «ایرانیها گاوبازی دارند.»
علی به مجله اشاره کرد. مجتبی نگاه روی میز انداخت. مجله بسته بود. علی به سمانه گفت:«کدام بود که دربارهی کاسبی بود؟»
سمانه مجله را باز کرد و گشت تا آن صفحه را پیدا کند. مجتبی همچنان لبخندبهلب به مجله خیره بود.
آنالی گفت: «پیدا نکردی؟»
ایلیا به مادرش گفت: «گراز دنبالت کرده؟»
آنالی به خود آمد. سینه سپر کرد.
علی به پسرش گفت: «اگر با مادرت درست صحبت نکنی گراز گازت میگیرد.»
ایلیا گفت: «خب پولدار میشوم.»
علی به ایلیا گفت: «من هم به سن تو بودم فکر کردم همینطور میشود.»
مجید زد زیر خنده. مجتبی همچنان لبخند داشت. سر درنمیآورد جریان چیست. آنالی هیچ نگاهی به مجید نینداخت. اما به علی خیره شد. ناراحت بود. علی به خود آمد.
سمانه خواند: «گراز بزرگ و غولپیکر نشان دهنده کسب و کار بسیار بزرگیست.»
علی به مجتبی گفت: «برو جنگل گلستان یک گراز بزرگ پیدا کن.»
مجتبی خندید.
علی گفت: «دستش را بگیر و بیاور اینجا را با هم بکوبید و بسازید.»
مجتبی گفت: «چطور؟»
علی به سمانه گفت: «آن گاز گرفتن گراز را بخوان.»
سمانه کمی چشم گرداند و خواند: «اگر گراز بدنتان را بهآرامی گاز گرفته باشد در آینده ثروتمند میشوید.»
علی به مجتبی گفت: «ما که بازاری نیستیم. این دوتا جمله راست کار توست.»
مجتبی خندید.
سمانه به مجتبی گفت: «تا به حال توی خواب گراز دیدید؟»
مجتبی به فکر فرو رفت.
مجید گفت: «آخر کداممان توی خواب گراز دیدیم که مجتبی دیده باشد.»
علی گفت: «مجتبی یک خاطره از گراز بگو.»
مجتبی گفت: «حالا چرا گراز؟»
آنالی چهره در هم کشید و گفت: «میشود دیگر حرف گراز را نزنید.»
به سمانه نگاه کرد. سمانه مجله را بست. به آنالی گفت: «ببخشید تقصیر من است.»
علی گفت: «چرا شما؟ اول پسر ما گفت که میخواهد از گرازها زن بگیرد.»
مجید چیزی نگفت. مجتبی به او نگاه میکرد. میخندید و نمیخندید.
علی گفت: «مجتبی یک خاطره از گراز بگو تا گله را راهی کنیم برود.»
مجتبی کنار علی ایستاده بود. لبخند بر لب داشت و با دست، نوک سبیلش را تاب میداد و میکشاند گوشه لب تا دندان بگیرد.
گفت: «بچه که بودم با پدرم رفتیم یک دهی که نمیدانم کجا بود. چند روزی میشد که گرازی را با تیر زده بودند و زخمی شده بود. مردم ده میترسیدند. از پدرم خواسته بودند تفنگش را بردارد و برود پیش آنها تا دست به دست هم بدهند بلکه بتوانند گراز را بکشند. پدرم من را هم با خودش برد. نمیدانم پنج سالم بود یا شش سال. صبح زود راه افتادیم. توی ماشین خوابیدم. هوا روشن شده بود که رسیدیم. دوستانش آمدند. من هم بیدار شده بودم. آنها با هم حرف زدند. یک جورهایی فهمیدم جریان خیلی جدیست. انگار گراز تن به آب زده بود و دیگر گلوله به تنش کاری نمیکرد. برای همین خطرناک بود. این را آن وقت نفهمیدم اما یک طوری شدم. پدرم کولهپشتیاش را انداخت پشتش و تفنگش را گرفت دستش. وسط بیابان بودیم. خشک و بیآب و علف. از من خواست توی ماشین بنشینم و پیاده نشوم. به من فهماند که نباید پیاده بشوم. کمی هم خرت و پرت ریخت روی صندلی که با آنها خودم را سرگرم کنم. رفت و من ماندم وسط بیابان، با یک دنیا ترس و وحشت. میترسیدم پیاده بشوم. آفتاب بود. تشنه شده بودم. گرسنه شده بودم. خیلی طول کشید. عصر هنوز هوا تاریک نشده بود که آمدند. از دور دیدمشان اما از ماشین پیاده نشدم تا پدرم آمد و پیادهام کرد. فهمیدم گراز را کشتند. دست کرد توی جیبش و دندان گراز را به من داد. چیز عجیبی بود.»
مجید گفت: «هنوز دندان را داری؟»
مجتبی با دست به سوی پیشخوان اشاره کرد. گفت: «آنجا آویزان کردم. همان که نخ سبز دارد.»
علی و مجید به آن سو نگاه کردند.
مجید گفت: «چرا نمیاندازی گردنت؟»
مجتبی گفت: «مدتها گردنم میانداختم.»
علی گفت: «نشان شجاعت.»
مجتبی خندید.
علی به سمانه گفت: «دیگر چه نوشته؟»
سمانه جایی را پیدا کرد که تا آنجا خوانده بود بعد با کمی منمن گفت: «اگر این حیوان در خواب شما بمیرد نشان دهنده پایان یافتن خبری بد است. مرگ این حیوان پایان بدیهاست.»
علی گفت: «امیدوارم قسمت من هم بشود.»
آنالی باز چهره در هم کشید.
علی گفت: «یعنی بدیها برود و خوبیها بماند.»
آنالی گفت: «دیگر بیخیال گراز بشویم.»
سمانه گفت: «من که مجله را بستم.»
مجید گفت: «وقتی گرازها پا به خواب شما گذاشتند به صد و ده زنگ بزنید.»
علی خندید.
ایلیا گفت: «میشود از خواب بیدار بشوید. دیگر وقت غذا خوردن است.»
همه خندیدند.
آنالی به سمانه گفت: «حالا فهمیدی چرا اسم اینجا کافهداستان است؟»
سمانه سر تکان داد.
مجتبی کنار علی ایستاده بود. همچنان لبخند بر لب داشت و با دست، نوک سبیلش را تاب میداد و میکشاند گوشهی لب تا دندان بگیرد.
پاییز ۱۴۰۲
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
امیررضا بیگدلی متولد تهران ۱۳۴۹، کارشناس زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه آزاد کرج
آثار داستانی (مجموعه داستان کوتاه):
۱- چند عکس کنار اسکله، ۱۳۷۸
۲- آن مرد در باران آمد، ۱۳۸۲
۳- آدمها و دودکشها، ۱۳۸۸
۴- اگر جنگی هم نباشد، ۱۳۹۴
۵- دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم، ۱۳۹۹
۶- آن سال سیاه، ۱۳۹۹
۷- چند نسخه از این کاغذها، ۱۳۹۹
۸- ما چهار نفر بودیم ۱۴۰۰
۹- یکشنبههای چند سال پیش ۱۴۰۳ در حال انتشار در نشر نوگام
۱۰- یک ریال چند صفر دارد؟ ۱۴۰۳ در حال انتشار نشرترنگ
۱۱- کلاغهای سفید (رمان) در حال بازنویسی
آثار غیر داستانی:
۱۲- چه کسی پشت مرا میخارد؟ (ساز و کار یک زندگی شایسته و بایسته) ۱۳۹۷
کتابی در حوزه موفقیت فردی و مدیریت زندگی
۱۳- یدالله خان اسلحهدارباشی (زندگی پدربزرگم یدالله خان بیگدلی) در حال تالیف
۱۴- داستان کوتاه از نیست تا هست (کارگاه آموزشی داستان کوتاه) در حال تالیف
جوایز ادبی:
برنده تندیس صادق هدایت در اولین دوره این جایزه ادبی در سال ۱۳۸۱ برای داستان کوتاه «حالا مگر
چه میشود؟» از مجموعه داستان «آن مرد در باران آمد»
دریافت تقدیرنامه از جشنواره ادبی اصفهان در سال ۱۳۸۳برای کتاب «آن مرد در باران آمد»
کسب رتبه دوم داستان کوتاه در جشنواره تیرگان تورنتو در سال ۲۰۱۵ برای داستان «سفتهباز» از
مجموعه داستان «دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم.»
جایزه دوم داستان کوتاه در نخستین جشنواره ملی آب در اصفهان، در سال ۱۳۹۸ برای داستان کوتاه
«ورود سگ به پارک ممنوع» از مجموعه داستان «دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم.»
داستان ” وقتی که گرازها پا خوابتان بگذارند ” به نظرم داستان خوب و موفقی ست و من از خواندنش لذت بردم. فقط ای کاش این همه ایراد و اشتباه تایپی در آن نبود!
سپاس از توجهتان. لطفاً برای بیغلط بودن مطالب در سایت شهرگان و توجه به درخواستتان، موارد اشتباهات تایپی را برشمرید تا آنها را تصحیح کنیم.
با احترام:
مدیریت سایت شهرگان