UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

پرش اسب‌ها

پرش اسب‌ها

هشت ساله بودم که با بابا و مامان وخواهرم به کناراقیانوس رفتیم. عده ای روی حصیرها وحوله ها دمر خوابیده بودند و تعدادی روی صندلی های تا شو.  اما خورشید بیداربود، داشت گرمایش را می ریخت روی تن آدم ها، ماسه ها، درخت ها، و نسیم هم با رد  شدنش گرمی آفتاب را لذت بخش تر می کرد. برگ درخت ها می رقصید ند، پشت و رو می شدند و مرتب رنگ شان عوض می شد.

با خواهرم به اطراف رفتیم و با یک بغل گوش ماهی و سنگ های صاف و صیقلی بر گشتیم. نزد یک تنه ی درختی نشستیم و  گوش ماهی ها و سنگ ها را درآب فرو کردیم تا ماسه ها ازلای شان دربیایند وتمیز شوند. ماسه ها ولرم بودند ، پای مان در آن فرو می رفت. موج ها جلو می آمدند و روی ما سه ها سرمی خوردند تا سفیدی کف شان کمتر می شد و دوباره برمی گشتند.  نشستیم روی ماسه ها و خود به خود شروع کردیم به ساختن خانه. بابا و مامان کمی آن طرف تر، روی حصیری  درازکشیده بودند و کتاب می خواندند.  نسیم، بوی دریا را پخش می کرد.

پسر بچه ای هم سن و سال خودم دستۀ  دوچرخه ای را گرفته بود جلو می آمد و مردی از عقب دستش به زین او را دنبال می کرد. آنها دوچرخه شان را به تنه درخت تکیه دادند و کنارش روی تنه ی درخت نشستند. پس از مدت کوتاهی مرد بلند شد و به طرف اقیانوس رفت. او کور بود.  صورتش را بالا گرفته بود و چوب سفیدش را جلوی خودش روی ماسه ها به چپ و راست حرکت می داد. پسر نشسته بود و نگاهش می کرد. اما چند دقیقه بعد، او هم از جایش بلند شد :

” د دی زیاد جلو نرو. من میرم دست شوئی  زود برمی گردم.”

مرد روی ماسه ها جلو می رفت. انگار جوابش را داد، چون چوبش را درهوا چرخاند. آب تا مچ پایش رسیده بود . دولا شد و ماسه های زیر آب را چنگ زد و مشتی ماسه را بالا آورد. مشتش را جلوی دماغش گرفت و آن را بو کرد.  دوباره آن را توی آب ریخت. معلوم نشد چوب از دستش افتاد، یا خودش آنرا به آب انداخت. چوب دستی اش روی آب بالا و پائین می رفت واو هم چنان رو به اقیانوس ایستاده بود ودر انتظار پسرش به صدای امواج  گوش می داد.

جلوی دستشوئی آدم ها صف کشیده بودند.

ما دور خانه را دیوار کشیدیم و حوض کوچکی وسط حیاط آن درست کردیم. آن وقت درونش آب ریختیم و چوب های نازکی را که از شاخه ها کنده بودیم ریز ریزکردیم و مثل ماهی درون آن ریختیم. اما آب حوض مرتب درماسه فرو می رفت و خالی می شد. خرده چوب ها می چسبند ند به ته آن ، انگار ماهی ها از بی آبی می مردند.  گوش ماهی ها را مثل گلدان چیدیم دورحوض و سنگ ها را گذاشتیم پشت دیوارخانه وآمدیم نشستیم رو به اقیانوس و به خانه مان پشت کردیم تا جلوی موج ها را گرفته باشیم.

خیره مانده بودم به مرد نابینا، صدای پسرک در گوشم پیچیده بود : ” جلوتر نرو د دی. میرم دستشوئی. زود برمی گردم “

خواهرم گفت: ” حواست کجاست؟ حوض آب نداره، ماهی ها مردند ” و من مجبور می شدم تا  دوباره حوض را پر کنم.

موج ها کم کم بزرگ می شدند.  مثل اسب هائی که انگار روی  موج های جلوتر سوارشده باشند. به ناگهان یکی از موج ها جلو آمد و زد به سر و صورت من و خواهرم . ازپشت افتادیم و خانه مان خراب شد.

هواپیمائی با صدای بلند ازبالای سرمان رد شد. همه چشم ها یشان را به آسمان آبی بدون ابر دوختند. سایۀ هواپیما روی آب  می لغزید وبالا و پائین می رفت. بیشتر یک صدا بود تا یک هواپیما. انقدرجلو رفت تا صدایش محوشد، دیگر دیده نمی شد.

ما سرا پا خیس شدیم، خواهرم ترسیده بود، دلخور و دمغ رفت و گوشۀ حصیر کنار پدر و مادرم نشست اما من همان جا ماندم و زانوی غم به بغل گرفتم. سرم میان دو زانو به پائین خم شد. انگار که خوابم برد.

آب اقیانوس بالا آمد. حرکت موج ها ترسناک شد . هرموجی از آن دور مثل  اسبی که دارد از روی مانعی می پرد پشت سر موج دیگری سوارشد و…

ناگهان فریاد پسرک در فضا پیچید : help…help…   اما صدایش را موج ها می بلعیدند. پسرک می دوید و فریاد می زد. بعضی ها به سمت او رفتند. از مرد نابینا اثری نبود.  مردم جمع شده بودند. یک قایق موتوری به ساحل نزدیک شد. بعد پت پت کرد و خاموش شد. وقتی موضوع را فهمید، برگشت و خودش را به آب زد.  روی موج ها چرخ می خورد و هم چنان بالاو پائین می رفت و سرش را به چپ و راست می گرداند.

مردم دور پسرک را گرفته بودند. از دورآمبولانسی آژیر کشان نزدیک می شد. پسرک با مردم حرف می زد.

” هردوبا دوچرخه آمدیم. پدرم پا می زد و من فرمان دوچرخه را دردست داشتم، پدرم برای شنیدن صدای امواج اصرار داشت به اینجا بیائیم “

 وحشت زده سرم را بلند کردم. چشمانم را مالیدم و به اطراف نگاه کردم.

دریا آرام بود. موج ها آرام و کف آلود جلو می آمدند. ازپرش اسب ها خبری نبود. عده ای خودشان را به آب زده بودند. مرد کور زین دوجرخه اش را از پشت گرفته بود و به دنبال  پسرش از ساحل دور می شد.

عده ای روی موج ها سوارشده بودند و مرغ های دریائی از دور و نزدیک جیغ می کشیدند. بابا و مامان سرشان پائین بود، داشتند شطرنج بازی می کردند. خواهرم طاقباز دراز کشیده بود و رد شدن دسته ای از پرنده گان را در آسمان تماشا می کرد.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

خانه | >> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: