UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

پیام فیلی: گرایش جنسی، همه چیز نیست

پیام فیلی: گرایش جنسی، همه چیز نیست

پیام فیلی متولد آبان ماه ۱۳۶۴ در کرمانشاه است. او سرودن شعر را از سنین آغازین نوجوانی شروع کرد.  نخستین مجموعه شعر او، «سکوی آفتاب»، سال ۱۳۸۴و با سانسور بسیار، هنگامی که نوزده سال داشت توسط انتشارات آرویج در ایران به چاپ رسید، اما او ده مجموعه‌ی شعر دیگر به نام‌های: هندسه‌ی عریان ــ منصور؛ چوبه‌ها و بدعت‌ها ــ جهان قلمرو تنهایی ــ ترانه‌های انسانی ــ جنگ به روایت من ــ شاه بابا ــ حسنک ــ چشم‌های تو آفتاب را به من یاد داد ــ مودیلیانی ــ و ــ به سرزمین رسولان ــ به رشته‌ی تحریر درآورده که هیچ‌یک در ایران مجوز چاپ و نشر دریافت نکرده‌اند.

پیام فیلی نویسنده‌ی کتاب «من سبز می‌شوم، میوه می‌دهم؛ انجیر» است که پاییز ۱۳۸۹ توسط نشر گردون در برلین چاپ و منتشر شد.

نخستین رمان او سال ۲۰۰۶ با عنوان «برج‌ها و برکه‌ها» به صورت الکترونیکی در آمریکا منتشر شد. سپس مجموعه داستان کوتاه «برهوت ارغوان و تکلم آب‌ها» را نوشت. آخرین کتاب منتشر شده از او «منظومه‌ی حسنک» است که سال ۲۰۱۲ توسط نشر گیلگمشان در تورنتو منتشر شد. او رمان دیگری هم در دست انتشار دارد با عنوان «پسر چندم سال‌های ابری» که به زودی توسط نشر گردون در برلین چاپ و منتشر خواهد شد.

آثار پیام فیلی به خاطر سبک خاص و خلاقانه‌ی آنها و موضوعاتی که به آنها می‌پردازد و اغلب در ایران موضوع ممنوعه محسوب می‌شوند، به خصوص در این طرف آب با استقبال مخاطب ایرانی روبه‌رو شده است.

گفت‌وگویی که در ادامه می‌خوانید، درباره‌ی ویژگی‌های آثار او و دشواری‌هایی که به خاطر نوشتن با هویت واقعی‌اش در ایران برایش رخ داده، انجام شده است.

«سپیده جدیری»

 payam feili2

 دوست دارم از گذشته به حال برسم؛ از آن روزگاری که شعرهایتان در نشریات وطنی چاپ می‌شد، یا چرا راه دور برویم؛ از چگونگی انتشار نخستین مجموعه شعرتان “سکوی آفتاب” در ایران برایمان بگویید. اگر اشتباه نکنم آن کتاب را نشر آرویج چاپ کرد. فکر می‌کنید علت این‌که شعرهایتان در آن سال‌ها اجازه‌ی چاپ پیدا می‌کردند و پس از آن، ده مجموعه شعرتان مجوز چاپ دریافت نکرد، چه بود؟

خب، سکوی آفتاب در اواخر دوره‌ی اصلاحات مجوز گرفت و منتشر شد. البته با حذف دو شعر بلند از مجموعه. آن دوره به هر حال فضا کمی باز بود و برای من هم امکان این وجود داشت که در کشور خودم آثارم را منتشر کنم. اما همه می‌دانیم بعد از آن ورق برگشت و حلقه‌ی خودی‌ها روز به روز تنگ‌تر شد. سکوی آفتاب نزدیک به یک سال پشت ممیزی ماند اما در نهایت به اولین و آخرین اثر من بدل  شد که در ایران از کار درآمد. و برای همه‌ی ما مثل روز روشن است که چرا خیلی از دفترهای شعر و داستان‌ها امکان نشر پیدا نمی‌کنند. وزارت ارشاد به نظرم یک جور توحش در سانسور را جایگزین روش‌های بررسی سابق کرده. وقتی این وزارت‌خانه یقه‌ی “نظامی” را هم می‌گیرد و از دفتر او بخش‌هایی را سانسور می‌کند، دیگر اوضاع من هم قابل پیش‌بینی ست. فکر می‌کنم علت این‌که بعد از سکوی آفتاب هیچ کدام از کارهایم نتوانست در ایران منتشر شود به یک مسئله‌ی کلی برمی‌گردد؛ این‌که حاکمیت ایران تحملش را برای صدایی غیر از صدای نکره‌ی خودش از دست داده و این خاصیت مشترک همه‌ی دیکتاتوری‌های ارتجاعی ست.

 پیام فیلی نام واقعی شماست؟ اصولا نوشتن با نام واقعی درباره‌ی موضوعاتی که شما در آثارتان به آنها پرداخته‌اید، برای نویسنده‌ای که در ایران زندگی می‌کند امکان‌پذیر است؟

بله، من پیام فیلی هستم از ایران. می‌دانم روشم به نظر خیلی‌ها جنون‌آمیز است. منظورم کار کردن با اسم و هویت واقعی در چنین شرایطی ست و پرداختن به این هویت در کارهایم. اما نمی‌توانم بگویم که روش من برای دیگران هم امکان‌پذیر است. من ریسک بالایی را قبول کردم که با هویت واقعی خودم وارد صحنه شدم. اما حالا به هیچ کس توصیه نمی‌کنم از روش من استفاده کند. گرچه اگر باز هم به عقب برگردیم من باز با اسم و هویت واقعی خودم  کارم را شروع می‌کنم. راستش با همه‌ی وحشتی که بر فضای ایران حاکم است باز هم این همه اسم‌های جعلی را دوست ندارم. می‌دانم افراد به این شکل دارند از خودشان و زندگی‌شان مراقبت می‌کنند اما باز هم این موضوع دلخواه من نیست. اگر ما از فعال سیاسی-اجتماعی تا اقلیت‌های عقیدتی و فکری و جنسی، خودمان را پشت اسم‌ها و عکس‌های جعلی پنهان کنیم دیگر چه از ما باقی می‌ماند؟ ما نباید به زندگی‌های دوگانه و مخفیانه تن بدهیم. برعکس؛ این حاکمیت شرور است که باید خود را از ما پنهان کند چرا که مجرم است و خطاکار. این جامعه‌ی ایرانی ست که باید فوبیا و عجز خود را مخفی کند. ما چیزی برای پنهان کردن نداریم چرا که خطا کار نیستیم. چرا که عشق ورزیدن خطا نیست. من خودم را با همه‌ی وحشتی که دارم، تمام قد نشان می‌دهم تا حاکمیت و جامعه نتوانند مرا انکار کنند.

 تا آنجا که من از آثار شما خواندم، می‌توان گفت که تقریبا در تمام آنها دغدغه‌ها و احساسات، از جنس دغدغه‌ها و احساسات یک فرد همجنسگراست، حتی در منظومه‌ای سیاسی-اجتماعی چون “حسنک”:

 «هوش علف از سرمون می‌پرید

حیرت ما رو تن هم می‌خزید…

 پسرکِ نقره‌پاشِ شب کجایی؟

فاتح لبخند دو لب کجایی؟»

 در عین حال، ظرافتی که در پرداختن به این دغدغه‌ها و احساسات، چه در اشعار و چه در داستان‌هایتان به خرج داده‌اید، باعث می‌شود که خواننده‌ی دگرجنسگرا هم با راوی یا شخصیت‌های همجنسگرای اثرتان همذات‌پنداری کند. این چگونه اتفاق می‌افتد؟ شاید به نوعی به تخیل خاصی که پشت این آثار است و گاه، سوررئالیستی بودن آنها برمی‌گردد؟ شاید اگر آثارتان خیلی رئالیستی بودند این همذات‌پنداری کمتر پیش می‌آمد؟ موافق نیستید؟

بگذار در مورد چیزی که وجود دارد حرف بزنیم و احتمالات و فرضیات را کنار بگذاریم. من دارم می‌نویسم؛ به همین شیوه‌ها که می‌بینید و می‌خوانید. موضوع رئال یا سورئال نوشتن نیست. اصلا قرار نیست که تنها اقلیت‌های جنسی از متن من سر در بیاورند یا آن را دوست داشته باشند. دلیلی وجود ندارد که کسانی غیر از اقلیت‌های جنسی با کار من ارتباط سالم برقرار نکنند. این‌ها خط‌کشی‌هایی‌ست که ما باید از شرشان خلاص شویم. این‌که مخاطب همجنسگرا یا دگرجنسگرا را از هم تفکیک کنیم و برای هر یک ذائقه‌ی خاصی قائل شویم. مثلا در «من سبز می‌شوم…» اگرچه راوی همجنسگراست و زندگی خود را روایت می‌کند اما در این روایت موضوعاتی طرح می‌شوند که فارغ از گرایش جنسی خواننده، می‌توانند اثرگذار باشند؛ موضوعاتی مثل جنگ، مثل نسبت آدم‌ها با جهان پیرامون خود… مثل شکل‌های بی شمار روابط آدم‌ها با هم و خیلی چیزهای دیگر… دنیای من محدود به همجنسگرایی نیست. من از همه چیز می‌نویسم. البته با انتشار رمان اخیر من «پسر چندم سال‌های ابری» که همین هفته‌ی گذشته در گردون به زیر چاپ رفت این موضوع عملا نشان داده شده. نشان داده‌ام که من جهانم را تنها از پس همجنسگرایی تصور و ترسیم نمی‌کنم. در این داستان اثری از همجنس‌خواهی نیست و من به سراغ تجربه‌ی روابط دیگر رفته‌ام. می‌خواهم بگویم گرایش جنسی، اگر چه خود نوعی از هویت است و اصالت دارد اما همه چیز نیست. تو می‌توانی فارغ از آن از هر چیزی بنویسی و با هر متنی ارتباط بگیری.

 به نظر می‌رسد که وقایع سال ۸۸ به خصوص فضای “منظومه‌ی حسنک” را بسیار تحت‌الشعاع قرار داده است:

 «هیچ کجا از تو صدا نیومد

قاصدکی به سمت ما نیومد

از همه جا گم شده بودی انگار

نه پشت میله بودی نه سر دار…»

 آیا آن جریان،  فشار را بر جامعه‌ی همجنسگرای ایران نیز افزایش داد؟ البته منظورم فشارهایی نیست که کل جامعه‌ی ایرانی (اعم از همجنسگرا و دگرجنسگرا) در آن سال‌ها متحمل شد، بلکه اشاره‌ام به طور دقیق، به وضعیت همجنسگرایان در ایران است. آیا پس از آن جریان، این وضعیت، دشوارتر شد، یا همیشه همین قدر دشوار بود و تغییری نکرد؟

همین‌طور است اما بهتر است به جای اصطلاح «تحت شعاع قرار دادن»، از «هجوم وحشیانه» ی حاکمیت به زندگی‌های ترس خورده و جدا مانده‌ی همجنسگرایان حرف بزنیم. من وقتی آن سال با حسنک در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردم می‌دانستم که در صورت دستگیری وضع ما می‌تواند تنها به سبب گرایش جنسی وخیم‌تر از بقیه باشد. فکر می‌کنم همین ترس مضاعف نشان بدهد که همیشه شرایط اقلیت‌های جنسی بیشتر در معرض تهدید و خطر است.

 آثارتان را اغلب با فاصله‌های زمانی کم، در این طرف آب، یا به صورت الکترونیکی منتشر کرده‌اید. آیا این آثار را قبلا نوشته بودید و به این دلیل که در زمان نوشتن‌شان اجازه‌ی انتشار در ایران نیافتند، هم‌اکنون دارید آنها را به این ترتیب منتشر می‌کنید، یا این‌که اصولا نویسنده و شاعر پر کاری هستید؟

در سه سال گذشته دو رمان و یک منظومه نوشته‌ام؛ منظومه‌ی دشت سفید که در ماه جولای از سوی نشر نوگام در لندن منتشر خواهد شد. یک رمان تازه را هم شروع کردم به نوشتن. حسنک را اما پیش‌تر کار کرده بودم. در همان غوغای ۸۸ آن را نوشتم. اما رمان‌های “من سبز می‌شوم…” و “پسر چندم سال‌های ابری” را در همین سه سال نوشتم. فکر می‌کنم در کل پُر کار هستم. اما انتظار هم نباید داشت که مثلا داستانی مثل “من سبز می‌شوم…” را به ناشر داخلی و در نهایت به ممیزی بسپارم.  خیلی کارها دارم که در ایران امکان نشر ندارند و سعی می‌کنم در ماه‌ها و سال‌های آینده به تدریج منتشرشان کنم و هم‌زمان حتما کارهای تازه هم خواهم نوشت.

آثار شما، به ویژه “منظومه‌ی حسنک” و رمان “من سبز می‌شوم، میوه می‌دهم؛ انجیر” در رسانه‌های معتبر ایرانی خارج از کشور به کرّات معرفی شده‌اند و به نظر می‌رسد که با استقبال زیادی مواجه شده باشند. علت موفقیت این آثار را در چه می‌دانید؟ سبک خاص آنها، دغدغه‌هایی که مطرح می‌کنند، تخیل خاصی که پشت آنها وجود دارد؟ منحصر به فرد بودن‌ و کلیشه‌ای نبودن‌شان؟ من البته همه‌ی این‌ ویژگی‌ها را به خصوص در این دو اثر دیدم. از تجربه‌هایی که برای دست‌یابی به این ویژگی‌ها در نوشتن پشت سر گذاشتید، برایمان بگویید.

ممنون که کارهای مرا این همه خوب می‌بینید. و فکر می‌کنم ــ اگر نوشته‌هایم واقعا با اقبال رو به رو شده‌اند ــ شاید به این دلیل ساده باشد که صادقانه می‌نویسم. من به هیچ دروغ یا تظاهری اجازه نمی‌دهم که به ذهنم و به داستانم راه پیدا کند. از صمیم قلبم می‌نویسم و غالبا مولف راستگوی زندگی خودم هستم.

 به تازگی نشر نوگام لندن نیز منظومه‌ای با عنوان “دشت سفید” را از شما منتشر کرده است که در آن سروده‌اید:

«شبِ گل دادن من

توی میدون

روی چوبه‌های دار

شبِ تن دادنِ تو

به اقاقی

به باهار…»

 درباره‌ی مضمون این منظومه و چگونگی سرایش آن برایمان بگویید.

البته این منظومه در ماه جولای منتشر می‌شود و فعلا تنها پروفایل کتاب است که در سایت نوگام نمایش داده می‌شود به همراه متنی کوتاه که از من خواستند تا در معرفی دشت سفید بنویسم که حالا فکر می‌کنم در پاسخ به شما خیلی به کار بیاید و گویا باشد. بگذار گشتی در همان معرفی بزنیم؛ منظومه‌ی “دشت سفید” برای من دستیابی به همه‌ی آن چیزهاست که گم کرده‌ام و یا پیدا نمی‌کنم. دشت سفید امید و یأس من است که در هم پیچیده‌اند و تفکیک یکی از دیگری محال است.

در این منظومه، معشوقی که مخاطبِ این همه باشد، در کار نیست. بلکه روایتِ پیشِ روی شما، روایت همه‌ی آن عشق‌ها و شوری ست که  حالا از دست داده‌ام/ از دست رفته‌اند.

من این منظومه را گاه در قحطی ِ همه چیز، ناگزیر رو به خودم نوشته‌ام؛

ــ میگن ای

گاهی شبا

بوی تریاک میاد از دهنت…

و آنجا که اندوه همه چیزم را از من می‌گیرد به چشم‌هایم خط سیاه می‌کشم و با خودم می‌خوانم:

ــ چادر شب کشون کشون

خطِ سیا داره چشات

و اما بیش از همه احساسِ نیاز به آدم‌ها در من موجب می‌شود تا منظومه‌ای بنویسم بافته و برخاسته از همه‌ی آن چیزها که تنها در «اجتماع» آدم‌ها به دست می‌آیند و نه در «تنهایی»… این میانه تلاش می‌کنم تا بین خود و این اجتماع چیزهای مشترکی پیدا کنم و یا چیز مشترکی بسازم… حتا اگر این اشتراک به نوعی جعلی باشد و عمر کوتاهی هم داشته باشد؛ آدم‌ها ــ اکثر آدم‌ها ــ خدا را باور دارند. پس من هم در تلاش برای ساختنِ چیزی مشترک، در طی تالیفِ دشتِ سفید، همه خداها را باور می‌کنم و می‌گذارم تا پایانِ سرودنِ منظومه این باور با من و نه در من باشد و بماند تا دستِ کم این احساس را القاء کند که لابد من هم جزئی از این اجتماع هستم؛ احساسی که در همه زندگی از من دریغ شده/ از خودم دریغ کرده‌ام.

راوی این منظومه مُسلح به پریشانی و عشق است آنجا که می‌آید؛

شبِ گل دادن من

توی میدون

روی چوبه‌های دار

شبِ تن دادنِ تو

به اقاقی

به باهار…

شاید بودنم در ایران سبب شده باشد که تا این اندازه “مرگ با چوبه‌های دار” در متنم سرازیر شود. تا آنجا که گویی صبح است و تو در میدانچه‌ای آویخته شده‌ای… پایانی برای یک زندگی آشفته و گسیخته که گویی وقتِ سحر، باد آن را با خود برده است.

پس آویخته شدن به مثابهِ “گل دادن” است و دریغ و داغ “پسرو” به مثابهِ “تن دادن به اقاقی و باهار…”

 ایده‌ی جدیدی برای نوشتن در سر دارید؟ درباره‌ی آثار در دست نوشتن‌تان برایمان بگویید و اگر اثری هست که آماده‌ی انتشار باشد؟

همین تازگی‌ها مشغول نوشتن رمان تازه‌ای شدم با عنوان “ملاقات با آیت‌الله”. داستان در فضای تاریخ معاصر ایران شکل می‌بندد. از واقعه‌ی سیاهکل گرفته تا انقلاب پنجاه و هفت… توی تاریخ معاصر دور می‌زنم و چیزهایی را که تحریکم می‌کنند، روایت می‌کنم. حال و هوای متفاوتی با کارهای قبلی‌ام دارد. می‌خواهم قرائت خودم را از وقایع تاریخ معاصر ایران به دست بدهم. این دوره‌ی تاریخی همیشه برایم دورانی ویژه بوده و هست. احساس می‌کنم هنوز بعضی وقایع در این دوره سپری نشده‌اند و همچنان جاری هستند.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامه‌نگار و بنیانگذار جایزه‌ی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازه‌ترین کتاب منتشر شده‌اش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعه‌ی «منطقی» که داستان‌های کوتاه او را در بر می‌گیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ برده‌است.

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: