UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

یا مریم مقدس

یا مریم مقدس

 ادای دینی کوچک به «ژوزه ساراماگو»ی بزرگ

مهدی م. کاشانی

چهارده سالگی سنی است که خیالپردازی‏های دخترانه به منتهای خود می‏رسد. در مورد لیلی هم این قضیه صدق می‏کرد. معشوق خیالی او، لئو پت، هنرپیشه فیلمهای جوان‏پسندی بود که به لطف جذابیت چهره و البته نقش‏گزینی صحیح ره صد ساله را با سه چهار فیلم پیمود و به قله‏های شهرت رسید. متاسفانه چهارده سالگی لیلی در اوایل دهه نود می‏گذشت، زمانی که هنوز اینترنت آنچنان در خانه‏ها رسوخ نکرده بود و تعقیب اخبار زرد و به‏دست آوردن عکس‏ها و فیلم‏های مشاهیر کارخانه رویاسازی هالیوود از پشت صفحه مونیتور آسان نبود. بااین‏حال، لیلی بهترین استفاده را از امکانات زمانه خود می‏کرد. امکان نداشت مجله یا روزنامه‏ای عکسی، هرچند کوچک، یا مصاحبه‏ای، هرچند مختصر، از لئو پت چاپ کند و تا بیست و چهار ساعت بعد بریده آن جریده راه خود را به اتاق خواب لیلی نیابد. او با حوصله و دقت، تکه‏های مورد علاقه خود را از مجله و روزنامه جدا می‏کرد و به در و دیوار و سقف اتاقش می‏چسباند. آن اواخر، حتی پتو و بالش و تشک او هم از هجوم عکس‏های لئو پت ایمن نبودند. بی‏شک، لیلی راه افراط را در پیش گرفته بود و درحالی‏که پسر و دخترهای همسن و سال‏اش بیرون از خانه مشغول بازی و مهمانی و ورزش بودند، او در اتاقش می‏نشست و به عکس‏ها زل می‏زد و خود را به دست رویاهایش می‏سپرد.

            چنین اوضاعی برای پدر و مادر لیلی، اگر نگوییم هشداردهنده، حداقل باید نگران‏کننده باشد و حقیقتا بخش عمده‏ای از گفتگوهای قبل خواب‏شان به همین موضوع برمی‏گشت. البته جا دارد ذکر شود آنها که کاتولیک‏هایی معتقد بودند، نگرانی‏شان بابت در خطر قرار گفتن سلامت روحی و روانی دخترشان کم و بیش با این واقعیت که او جلوی چشم‏شان است و نه در دنیای فاسد بیرون، جبران می‏شد. پدر، یک لوله‏کش خرده‏پا بود و سوادش صرفا در حد جمع و تفریق پول و به حساب گذاشتن چک‏ها کفایت می‏کرد. مادر، خانه‏دار بود و اوقات فراغتش را پای تلویزیون و عموماً شبکه‏های غذایی می‏گذراند. با این‏که درک‏شان از دنیای فاسد بیرون فقط از بازرسی روزانه لوله‏های نشت‏کرده و تماشای روزانه جعبه جادویی حاصل می‏شد ولی در مجموع هر دو به این نتیجه رسیده بودند که حضور لیلی در خانه کم‏خطرتر است.

            یک جمعه آفتابی، لیلی از اتاقش بیرون آمد و پیش مادرش رفت که داشت انبوهی از کاغذهای تبلیغاتی را که پستچی وظیفه‏شناس دم در خانه‏شان گذاشته بود با دقت زیر و رو می‏کرد. مادر، بدون این‏که چشمانش را از یک آگهی سخاوتمندانه برای فروش کرم پوست صورت بردارد، از لیلی پرسید، «چی شده دخترم؟» و لیلی جواب داد، «فکر کنم حامله‏ام.» شاید یک مادر بی‏توجه، که اجازه می‏دهد دختر نوجوان لاابالی‏اش با پسرها قاطی شود از شنیدن این خبر هراسان می‏شد. اما، همان‏طور که تا الان قضیه برایمان روشن شده، مادر داستان ما از آن دسته مادرهای به شدت مراقب و حساس بود و آن‏قدر مطمئن به شیوه تربیتی خود که شلیک خنده‏ای سر داد و پرسید، «آره؟» سرخوشی مادر، لیلی را از تک و تا نینداخت و توضیح داد، «شش هفته شده!»

            ادراک انسان از یک سیستم کاملا بی‏نقص همواره در معرض خطر تردید قرار دارد. حتی یک زن خانه‏دار مسیحی که همیشه آموزه‏های عیسی بی مریم را درباره فضایل انسان آویزه گوش دارد، دسیسه‏های ابلیس را دست کم نمی‏گیرد. پس سایه شک گسترده شد. مادر سرش را بالا گرفت و پرسید، «مطمئنی؟» و لیلی جواب مثبت داد. همین‏طور که نگاه‏شان در هم قفل شد، علاقه دیرپای مادر-دختری، که در ادبیات هزاران ساله‏مان به‏خوبی مستند شده، شکل گرفت و از خلال آن مادر فهمید دخترش راست می‏گوید و با لکنت پرسید، «کی؟ با کی؟» لیلی بدون دمیدن احساس خاصی به نحوه ادای جمله‏اش، جواب داد، «با هیچ‏کس!» و مادر گفت، «یا مریم مقدس!»

            لیلی با گفتن جمله‏ای که به نظر می‏آمد از پیش آماده کرده باشد جواب داد، «اما می‏دونم باباش کیه.» اندکی صبر کرد تا قیافه سوال‏گونه مادرش ته‏نشین شود و بعد با لحنی مفتخر و مغرور، مجرم را معرفی کرد، «لئو پت!»

            توصیف دقیق کیفیت، قدرت و مدت خنده غیرقابل‏کنترل مادر توضیح واضحات است و بگذارید از آن بگذریم. حتی لیلی هم خود را برای این واکنش آماده کرده بود و بدون این‏که چیز دیگری اضافه کند یک‏راست به دستشویی رفت. اینطور به نظر می‏آمد که آن اتفاق صرفا یک شوخی بود که در راه دستشویی با مادرش در میان گذاشته باشد. اما همین که بقایای خنده زدوده شد، توجه مادر به قسمت نگران‏کننده ادعای لیلی جلب شد. وقتی لیلی از دستشویی بیرون آمد، مادرش پرسید، «پریود نشدنت هم جز شوخی‏ت بود؟»

            این‏گونه بود که لیلی اولین ملاقات با متخصص زنان و زایمان را تجربه کرد. بعد از پروسه‏ای طولانی و خسته‏کننده، دکتر اعلام کرد که لیلی واقعا باردار است. خانواده که از مطب خارج شدند و نسیم خوشبو و لطیف بیرون که به مشام لیلی خورد، آهی از روی رضایت کشید. نه تنها از این خوشحال بود که بالاخره توانست ثابت کند پدر و مادر پر ادعایش اشتباه می‏کنند بلکه باورش قوی‏تر شده بود که قرار است مادری فرزند لئو پت را بکند. طبق معمول، اینجا هم خواسته‏ها و دغدغه‏های پدر و مادر با فرزند در تضاد بود. پدر و مادر پاک‏دین و خشکه مذهب، در حضور او، نمی‏توانستند عبارات صریح به‏کار ببرند؛ به بیان دیگر، نمی‏توانستند از هم بپرسند که چطور ممکن است نطفه‏ای شکل بگیرد بی‏آن‏که از دخالت مردانه در سیستم زنانه دخترشان ردپایی باشد. بنابراین، ارتباط آنها در حد نگاه‏های گیج و منگ نصفه نیمه به یکدیگر و لبخندهای زورکی و پراکنده به دخترشان باقی ماند.

            قدم بعدی ملاقات با مشاور مدرسه بود. همه آن‏چه که او توانست بگوید این بود که مظنون خاصی در مدرسه سراغ ندارد و اگر شرح‏حالی که پدر و مادر لیلی برایش تعریف کرده‏اند صحت داشته باشد — چیزی که مشاور به صراحت در باورش تردید داشت — آنها باید احتمالا در محله زندگی خودشان دنبال علت مصیبت‏شان باشند. پیشنهاد دومش، اما، عملی‏تر بود: «چرا در مورد وضعیت فیزیولوژیک دخترتون سراغ نظر دکترهای دیگر نمی‏رید؟»

            و لیلی به‏عنوان یک مورد پزشکی نادر میان دکترهای شهر مطرح شد. او بین دکترهای با تخصص‏های گوناگون دست به دست گشت اما هیچ‏کدام نتوانستند توضیحی قانع‏کننده راجع‏به وضعیت او ارائه بدهند. روانشناسان هم به نوبه خود او را معاینه کردند، به امید این‏که زبان باز کند و راز بارداری‏اش را بگشاید. اما فایده‏ای نداشت و اعتقادش به این‏که فرزند لئو پت را در شکم‏اش حمل می‏کند دست‏نخورده باقی ماند. اجتنابی از درز خبر نبود. پرونده پزشکی لیلی به بیمارستان جان هاپکینز گزارش شد و خود خبر هم، اول در سطح شهر و بعد کل کشور متاستاز داد. برای رسانه‏ها، خبر مهیج دختر باکره و معصومی که ادعا می‏کرد به‏زودی دختر لئو پت را به دنیا می‏آورد آن‏قدر جذاب بود که فی‏الفور رویش کار کردند. خبرنگاران جنجالی، برای انتخاب سرتیتر گزارش‏های خود حد و حدود اخلاقی حرفه‏شان را به چالش گرفتند. بااین‏که محتوای همه مصاحبه‏ها مشابه بود، هرکدام از اختصاصی بودن و افشاگرانه‏تر بودن گزارش خود دم می‏زدند. از سویی دیگر، سماجت مطبوعات گریبان‏گیر لئو پت هم شد. او که اوایل در واکنش به خبر لیلی می‏خندید، به ناچار موضع‏گیری کرد و با پوزخند گفت که در طول عمرش فقط یک بار با قطار از شهر لیلی عبور کرده است.

            هیچ‏چیزی به معنای واقعی دغدغه ملی نمی‏شود مگر آن‏که تلویزیون هم به آن جنبش بپیوندد و در نهایت همین اتفاق برای ماجرای لیلی افتاد. لیلی به برنامه پربیننده و زنده جی لنو دعوت شد. تهیه‏کننده برنامه دو بار تماس گرفت. همانقدر که لیلی از این دعوت هیجان‏زده بود، پدر و مادرش چنین اتفاقی را بی‏آبرویی خود و خانواده‏شان می‏دانستند. ولی آن روزها در بحبوحه جنگ اول خلیج— که البته به جنگ خلیج  معروف بود چرا که هنوز کسی نمی‏دانست پسر رییس‏جمهور فعلی جنگ دوم خلیج را راه خواهد انداخت— مردم از اخبار روتین و کسل‏بار جنگ خسته بودند و تلویزیون‏ها نمی‏توانستند چنین موضوع داغی که کمی توجهات را از جنگ منحرف می‏کرد زمین بگذارند. آدم‏های کله‏گنده به دیدن پدر لیلی آمدند تا با او درباره حضور دخترش در تلویزیون مذاکره کنند و در پایان، با دادن ضمانت‏هایی در باب محتوای برنامه که وجدان پدر را آسوده می‏کرد و کمی مشوق‏های مالی، که خواننده ممکن است با خود بگوید دلیل اصلی کوتاه آمدنش بود، او را با خود همراه کردند و قرار شد وظیفه سخت‏تر متقاعد کردن مادر لیلی را خود آقای لوله‏کش که زبان همسرش را بهتر از آدم‏های کت و شلواری حرفه نمایش می‏فهمید بر گردن بگیرد.

            با این‏که پدر و مادر لیلی نامه رضایت را امضا کردند، اما موسسه‏های حامی حقوق کودک به‏پا خواستند و با این‏که دختر بی‏گناهی را روی صندلی بنشانند و از او بپرسند چطور حامله شده درحالی‏که میلیون‏ها بیننده پاپ‏کورن‏خور و آبجونوش در حال تماشا هستند قاطعانه به مخالفت برخاستند. در نکوهش سیاست‏های تلویزیون و سوءاستفاده از یک هموطن زیر سن قانونی صرفا برای سود مالی، عریضه‏ها امضا شدند و ده‏ها مقاله تحلیلی روانشناسی کودک در حمایت از دور نگاه داشتن او از گزند رسانه‏ها منتشر شد.

            خواستن، توانستن است. این ضرب‏المثل کهنه و کلیشه‏ای باز هم درستی خودش را ثابت کرد، وقتی مذاکرات بین شبکه تلویزیونی و موسسه‏های حفظ حقوق کودک به نتیجه رسید. قرار شد یک مشاور همه فن حریف امور کودکان با اختیار تام در برنامه حاضر باشد که سوالات را بر حسب لزوم تغییر دهد و اگر لازم شد از لیلی بخواهد سوالی را به کل جواب ندهد.

            به‏عنوان آخرین مانع در زنجیره مشکلات، بحث زمان‏بندی مطرح شد. تهیه‏کنندگان برنامه از این موضوع ناراحت بودند که بعد از گذشت چهار ماه از بارداری، نشانه روشنی از آن در ظاهر لیلی مشخص نبود. در جلسه‏ای محرمانه، عده‏ای اعتقاد داشتند که باید یکی دو ماه بیشتر صبر کنند تا جنین بزرگتر شود، چرا که به باور آن‏ها شکم برآمده لیلی بر احساسات بیننده‏ها تاثیر قوی‏تری خواهد گذارد. مخالفان، بحث تازگی خبر را مطرح می‏کردند و می‏گفتند که خیلی دیر شده و چیزی که آن‏ها را نگران می‏کرد نه یکی دو سانتی‏متر تورم شکم لیلی، بلکه توانایی آدم‏ها به عادت کردن به خارق‏العاده‏ترین چیزهاست و این‏که مردم ممکن است یاد بگیرند که در کنار مریم باکره دوران خود بی‏دغدغه زندگی کنند که در آن‏صورت این برنامه استثنایی در حد یک برنامه عادی راجع‏ به یک مورد نادر پزشکی نزول خواهد کرد. عده قلیل بدبینی هم در جلسه بودند که استدلال می‏کردند که با توجه به منحصربه‏فرد بودن اتفاقی که برای این دختر افتاده، هیچ تضمینی نیست که او تا یک ساعت دیگر زنده بماند چه برسد به دو ماه بعد و، فارغ از این‏که چنین ملاحظه‏ای چقدر بی‏رحمانه و تاثرآور است، آنها باید فاکتور احتمال مرگ او را هم در تصمیم‏گیری خود دخیل کنند. سرانجام، در نبرد میان عملگرایی و کمال‏گرایی، اولی پیروز شد و تصمیم‏گیرندگان قرار گذاشتند هرچه سریعتر برنامه را روی آنتن بفرستند.

            تغییر دامنه داستان از خانواده بی‏بضاعت لیلی به معاملات پنهانی پشت‏پرده، نباید ما را از درک بهتر زندگی او غافل کند. با فراگیرتر شدن قضیه، لیلی خود را در مدرسه تنها و تنهاتر یافت. در مدرسه کاتولیکی که لیلی تحصیل می‏کرد، داغ ننگ بارداری پیش از ازدواج، به خودی خود کافی بود که او را از بقیه متمایز کند و جنجال‏های اضافه‏ای که ایجاد شده بود قضیه را بدتر هم می‏کرد. خوشبختانه ما با جامعه‏ای متمدن طرف هستیم و کشیش کلیسای محل به مدرسه لیلی اعزام شد تا طی چند جلسه همکلاسی‏هایش را توجیه کند. اگر احیانا خواننده در باب تامین هزینه این سفرها نگرانی دارد، باید برایش تسکین‏دهنده باشد اگر روشن کنیم که هزینه این سفرها نه از درآمد ناچیز پدر لوله‏کش بلکه از روی مالیات شهروندان تامین می‏شده است. در جلسات، کشیش خیّر، هرچند هنوز خودش مطمئن نبود که کار درستی می‏کند، برای دانش‏آموزان تبیین کرد که ما مخلوقات بی‏ارزش پروردگار، پایین‏تر از آن هستیم که بخواهیم اعمال خالق خود را مورد قضاوت قرار دهیم و اگر او تشخیص دهد امری بایسته‏ی شدن است پس آن شدن رخ می‏دهد و برای آن‏که با مثالی نشان دهیم مصلحت‏اندیشی او تا کجا پیش می‏رود بیایید داستان مادر مسیح را به یاد آوریم. اما یکی از دخترها که صدایش آکنده از حسادتی قابل درک بود اعتراض کرد که مریم مقدس فرزند خدا را به دنیا آورد و نه فرزند لئو پت را. واعظ که خودش در راستای آماده شدن برای موعظه‏ همین سیر فکری را طی کرده بود با حاضرجوابی توضیح داد که هنوز هیچ‏ آزمایش علمی‏ای ادعای لیلی را ثابت نکرده، اما اگر حرف او حتی صحت داشته باشد چیزی جز اراده پروردگار نیست که دلیلش در زمان مناسب برایمان آشکار خواهد شد. بعد از مقادیری پرحرفی، چیزی که مردان خدا در آن استعداد و تخصص تحسین‏آمیزی دارند، کشیش نتیجه گرفت که دانش‏آموزان باید با لیلی همان‏طور رفتار کنند که با هم رفتار می‏کنند و این واقعیت که لیلی برگزیده خداوند است نه باید حسد آنها را برانگیزد و نه تحقیرشان را.

            در خانه نیز نحوه تعاملات میان اعضای خانواده تغییر یافت. نه تنها، پدر و مادر لیلی سعی داشتند که به دخترشان به چشم یک مادر پا به ماه نگاه کنند، بلکه خود را کم‏کم برای دیدن نوه‏شان آماده می‏کردند، چیزی که شاید برای ده سال آتی در برنامه‏شان نبود. در همان حال، وظیفه خود می‏دیدند که از دخترشان در برابر فشارهای جامعه محافظت کنند. آنها با مبالغه در نقش الهی مادر و وظایف زن در قبال پروردگار، سعی کردند نقش پدر را تا آنجا که ممکن است کمرنگ کنند. یک بار، پدرش در حین دلداری لیلی، برایش از آن‏چه راجع‏به زایمان شنیده بود سخن گفت و این‏که چقدر لحظه خروج نوزاد از بدن مادر، لحظه تغزلی و روحانی‏ای برای مادر است. او با نگاهی حسرت‏بار اضافه کرد که مردها از چنین نعمتی محروم‏اند و نزدیک‏ترین تجربه‏شان به این لحظه آسمانی وقتی است که شکم‏شان را تخلیه می‏کنند.

            از انصاف خارج است که بخواهیم پدر زحمت‏کش و لوله‏کش لیلی را تخطئه کنیم که چرا این تشبیه بی‏قواره و بعید را کرده است. در واقع، طنز ماجرا اینجاست که حرف پدر، برای لیلی بسیار سودمند واقع شد. همین‏طور که لیلی سرش را روی شانه‏های پدر گذاشته بود و باقی بدنش روی مبل رها شده بود و داشت به اندرزهای پدر گوش می‏داد، متوجه شد که مدت‏هاست که محتوای روده‏هایش را خالی نکرده است. صرف فکر کردن به چنین سترونی نامیمونی کافی بود که لیلی با وحشت سرش را عقب ببرد و به چشمان پدرش خیره شود انگار که چون پدر این بحث را پیش کشیده، پس لابد از وضع مزاجی لیلی آگاه بوده است. مسلما این‏طور نبود. چهره آشفته لیلی، باعث شد پدر حرف‏هایی را که زده بود دوباره مرور کند و از آنها شرمنده و پشیمان شود. برای جبران، پدر تصمیم گرفت کار تشبیه و استعاره را به صاحبانش، یعنی نویسنده‏ها و شعرا، بسپرد و همان نقش پدر بی‏ریای قبلی را برعهده بگیرد و، هرچند ناشیانه، لیلی را بغل کند و خوشحالی‏اش را از اضافه شدن عضوی جدید به خانواده کوچک‏شان ابراز بدارد. ولی ما می‏دانیم که لیلی از پدرش کینه‏ای به دل نگرفت بلکه بیشتر نگران یافته جدیدش بود و اینکه با این مصیبت جدید، که بخاطر ماهیت ناخوشایندش دیگر به آن اشاره صریح نمی‏کنیم، باید چکار کند. اول فکر کرد قضیه را با پدر و مادرش در میان بگذارد ولی می‏ترسید این یکی هم تبدیل به جنجال جدیدی بشود. بعد فکر کرد شاید یبوست هم، همچون تعلیق عادت ماهانه، از آثار جانبی بارداری باشد. ولی اگر اینطور بود چرا معلم‏های مدرسه در جلسات توجیهی‏شان که خنده‏های زیرزیرکی بچه‏ها را در پی داشت به آن اشاره‏ای نکرده بودند؟ در پایان، لیلی تصمیم گرفت یافته جدیدش را یک راز نگاه دارد، با این امید که بعد از زایمان، بدنش ریتم طبیعی خود را به دست خواهد آورد.

            روزها کم و بیش بی‏حادثه گذشتند تا شب نمایش فرا رسید. اما قبل از آن‏که وارد برنامه بشویم و ببینیم قهرمان قصه‏مان چطور جلوی چشم میلیون‏ها بیننده عمل می‏کند و درحالی‏که دارد سوار هواپیما می‏شود تا از آستین به لوس‏آنجلس برود، راوی وظیفه خود می‏داند که با اتخاذ شیوه‏ای برشتی، یک قدم عقب برود و اگر ذره‏ای شک هم وجود داشته، اعلام کند که این نوشته ساخته و پرداخته یک ذهن قصه‏سرا بیش نیست. در ضمن به‏جز واقعه آبستنی مقدس مریم عذرا در بیست قرن پیش که البته همان هم مورد تردید شکاکین عصر ماست، رخداد هیچ‏گونه زایش هرمافرودیت‏وار در میان انسان‏ها ثبت نشده است. همچنین، نه در انجیل و نه در روایات مورخین زمان مسیح، اشاره‏ای به مشکلات گوارشی مریم نشده است. بنابراین، لیلی، تمام و کمال از تخیل راوی می‏آید و اگر هم اسامی واقعی برای مکان‏ها و وقایع و آدم‏ها به‏کار رفته صرفا ترفندی برای واقعی‏تر کردن قصه بوده است.

            وقت آن است که با ترمیم دیوار چهارم، دوباره خود را در دل داستان رها کنیم. لیلی و پدر و مادرش در دیدار با جی لنو و مشاور کودک، سوالات را مرور کردند. بعد، لیلی را به اتاق گریم  فرستادند و پدر و مادرش بین بیننده‏ها در سالن منتظر شروع برنامه شدند. جی لنو برنامه را با معرفی لیلی آغاز کرد و فیلم کوتاهی از زندگی روزمره او نشان دادند که البته به‏خاطر اختصار کلام از اشاره به ساخت آن اجتناب کرده‏ایم. لیلی که در پشت صحنه منتظر علامت کارگردان بود تا وارد شود، مردم را تصور کرد که همه پای تلویزیون میخکوب شده‏اند و ورودش را لحظه‏شماری می‏کنند. عرق کرده بود و برای اولین بار افسوس خورد که کاش کمتر زندگی‏اش را فدای لئو پت کرده بود و هیچکدام این اتفاقات نمی‏افتاد. ولی دیگر برای این آرزوها دیر بود. کارگردان او را به صحنه فرستاد.

            مصاحبه با سوال‏های دستگرمی جی لنو و جواب‏های کوتاه و عصبی لیلی آغاز شد که گهگاه با نظرات مشاور قطع یا کوتاه می‏شد. جی لنو ناچار بود تلاش مضاعفی کند تا جواب‏های نه چندان جذاب لیلی و اظهارنظرهای کلیشه‏ای و سرد مشاور جبران شوند. زمانی که سوال‏های جی لنو به ته کشید و وقتی متوجه شد که برنامه خیلی بد پیش رفته، به ناچار سوالی را پرسید که پیشتر توافق کرده بود نپرسد، «چرا اینقدر مطمئنی که بچه لئو پت توی شکمته؟»

            تا بحال ما در پستوی تاریک احساسات فروخفته لیلی نوری نینداخته‏ایم. فارغ از این‏که این کوتاهی ناشی از تنبلی راوی است یا غفلت‏اش، امید می‏رود با چند خط بعدی این نقصان بخشیده شود. بعد از سوال جسورانه جی لنو، مشاور کودک چشم غره‏ای رفت و اعتراض کرد که لیلی قرار نیست به این سوال جوابی بدهد. اما این بار نوبت لیلی بود که حرف مشاور را قطع کند و تک‏گویی تاثیرگذارش را، که در خلال آن نگاهش دائما بین جی لنو، مشاور، دوربین‏ها، پروژکتور، و بیننده‏ها می‏چرخید، به اجرا بگذارد. با بغضی در گلو، که گهگاه باعث نامفهوم بودن حرفش می‏شد، توضیح داد که از توجهاتی که به خودش جلب کرده خسته است؛ و اینکه در زندگی به هیچ مردی به جز لئو پت نزدیک نبوده و اینکه لئو پت حتی در خواب هم کنار اوست و در رویاهایش به سراغش می‏آید و از او حال خود و بچه‏اش را می‏پرسد. لیلی همچنین گله کرد از این‏که چرا هیچ‏کس، حتی مردان خدا که باور ساز و کار دین‏شان است، باور او را نسبت به هویت پدر فرزندش نمی‏پذیرند. او مردان علم را نیز به چالش طلبید که به‏جای این‏که دنبال یافتن پدر بچه باشند، سعی کنند کلیت این پدیده را توضیح دهند. او با تاکیدی دوباره بر این‏که اگر قرار است پدری برای بچه وجود داشته باشد، این پدر همان لئو پت خواهد بود، حرفهایش را به پایان برد. جی لنو، گویی که در دادگاه باشد، پرسید، «پس یعنی شما اطمینان کامل داری که لئو پت پدر بچه است؟» و لیلی با قاطعیت جواب داد، «بله!»

            دوربین‏ها صداقت کودکانه لیلی را ثبت کردند، صدا و تصویرش تبدیل به موج شد و فرستنده‏ها به هوا گسیل‏اش کردند؛ آنتن‏ها موج را تسخیر کردند و به صفحه تلویزیون فرستادند و لیلی دل مردم را تسخیر کرد. در حرف‏هایش، در چهره‏اش، در کیفیت ادای حرف‏هایش، سادگی بی‏ریایی نهفته بود که موجب می‏شد هرچه بگوید را بینندگان باور کنند. انگار که طبیعی‏ترین اتفاق عالم بود که اسپرمی سرگردان از بین هزارانی که از کمرگاه لئو پت به بیرون جهیده‏اند روی کاپشن‏اش بنشیندش بب، از خطرهای فضای باز جان سالم به در ببرد، صبح روز بعد وقتی قطار در شهر لیلی توقف می‏کند در اثر برخورد لئو پت با مسافری که در حال پیاده شدن است روی مسافر بیفتد، او را تا خود شهر همراهی کند، باقی راه را خودش، همچون هاگ‏های بهاری در طلب جاودانگی، در هوا غلت بزند، به اتاق‏خواب لیلی بخزد و درون او آرام بگیرد. چنین قصه‏ای را یک ملت حاضر بود باور کند.

            با این‏که لیلی توانسته بود مردم را قانع کند ولی بعد از برنامه به مامن اتاق خودش پناه برد و کمتر و کمتر در مناظر عمومی ظاهر شد. یک روز، وقتی مادرش با سینی غذا به اتاق لیلی رفت از دیدن دیوارهای سفید و خالی جا خورد. لیلی همه بریده‏های روزنامه و عکسهای لئو پت را از در و دیوار کنده بود. وقتی مادرش دلیل این کار را پرسید لیلی جواب داد که دیگر لئو پت را دوست ندارد و اشتیاقی هم در او نمانده که بخواهد فرزندش را به دنیا بیاورد. دوباره صدای سازمان‏های حمایت از حقوق کودکان درآمد و خواستار جلوگیری از شلوغ‏تر کردن قضیه شدند. اما دیگر دیر شده بود. علیرغم تلاش‏های صادقانه آنها، اندکی بعد از پخش برنامه تلویزیونی، یک کارخانه ساخت محصولات پیشگیری از بارداری، روی بیلبوردهای عظیم تبلیغاتی و کنار عکسی از اجناس تولیدی خود، نوشت «اگر لیلی از ما خرید می‏کرد…». به نظر می‏آمد که نام لیلی به فرهنگ عامه راه یافته است و دیگر از کسی کاری برنمی‏آمد. با نزدیک‏تر شدن ماه نهم، تشنگی مردم برای کسب خبر افزایش یافت. با این‏که پدر و مادر لیلی اجازه ورود هیچ خبرنگاری را به خانه نمی‏دادند، خبرنگاران در انتظار لحظه‏ای که آمبولانسی برای بردن لیلی به بیمارستان از راه برسد، خارج خانه پرسه می‏زدند.

            بالاخره آن لحظه فرا رسید. لیلی درحالی‏که یک دستش را به دیوار و دیگری را روی شکم برآمده‏اش گرفته بود، عرق‏ریزان، در آستانه در اتاقش ظاهر شد. این منظره کافی بود که پدر بلافاصله تلفن را برای تماس با بیمارستان بردارد و مادر به سمت لیلی بشتابد. لیلی که به سختی نفس می‏کشید به مادر فهماند که باید به دستشویی برسد. ولی به محض این‏که داخل دستشویی شد، در را قفل کرد. مادر با التماس به در می‏کوبید و از لیلی می‏خواست فارغ از این‏که مشغول چه کاری است اجازه بدهد او داخل شود. اما لیلی جوابی نداد تا این‏که صدای سیفون آمد و پدر و مادر برای لحظه‏ای نفس راحتی کشیدند. صدای قرقره آب توالت جای خود را به سکوت داد و در همچنان بسته ماند. صدای آژیر آمبولانس از بیرون آمد. مادر به بیرون دوید و کمک خواست. بعد از مدتی مذاکره قرار بر این شد که به زور وارد شوند. پدر که به اقتضای شغلش تجربه این کارها را داشت دورخیزی کرد و در را شکست. همه داخل شدند.

            خبرنگاران با شنیدن صدای مهیب شکستن در، تردید را جایز ندانستند و به خانه هجوم بردند و با تعقیب صدای همهمه، خود را به دستشویی رساندند. عکاسان لنزهای خود را برهنه کردند تا صحنه را شکار کنند. آن‏چه دوربین‏هایشان توانست ثبت کند دختر پانزده ساله گریانی بود که گوشه دستشویی کز کرده بود، با لباس خوابی رها و آویزان که برای بدن زنی باردار مناسب بود و نه او.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: