UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

آی…ای حنجره‌ی آبی!

آی…ای حنجره‌ی آبی!

مردم می‌دانند: مرگ پوررضا مرگ هر کسی نیست. از این رو در خانه و کوچه و بازار، زار می‌زنند. سه نسل به دنبال تابوت گلباران شده‌ات روان‌اند و ترانه‌های شورانگیزت را با چشم‌های بارانی، بر لب دارند و در جاهایی به کف‌زدن می‌پردازند که ظاهرأ، غریب می‌نماید اما نه، این کف‌زدن‌ها و آن چشم‌های بارانی، دو روی چهره‌ی غمگنانه و شادمانه‌ی ترانه‌های توست

با جانی، سوگوار درود بر شما

«بزرگ بود
و از اهالی ِ امروز بود
وبا تمام ِ افق های باز، نسبت داشت»

سخن از فریدون پوررضا ست که به سال ۱۳۱۱ در لشت نشاء پا به گستره ی هستی می گذارد. بخاطر آشنایی پدرش با ساز ُو آواز ،نخست از محیط خانه اش ،مایه می گیرد. در سال ۲۸ به تهران می رود و ردیف های آوازی را از فرهیختگان آن زمان، یونس دردشتی و سعادتمند قمی، فرا می گیرد ، و در آزمونی سخت، استاد بنان آموخته های او را کافی می داند و به تاًکید وُ تشویق وی به گیلان برمی گردد تا با جستجوی دامنه دارش به ناشناخته های دستگاه های آوازی ِ ما دست یابد و ترانه های آن ناحیه در صدای مه گرفته اش که بیان ِ حال ِ صبحگاهان روستاست تولدی دیگر یابند.

پژوهش های استاد، بیش از نیم قرن به درازا می انجامد و تأملاتش در کتاب ِ «بررسی ِموسیقی ِ فولکلوریک ِ گیلان »، بازتاب می یابد. در این جستجوی عاشقانه ی جانفرسا، گیلان وُ گیلانی، برای نخستین بار به تطورِ تاریخی ِ موسیقی وُ کلام ِ شاعرانه ی سرزمین نیاکانش دست می یابد و از جمله، با ملودی هایی آشنا می شود به نامِ : بَرَم بَران ، و نوروزی خوانان که قدمتی، ماقبل اسلامی دارند.

ارزش های اصیل وُ ارجمندی را که در نغمه های بومی ِ هر منطقه، می درخشند گنج های خانگی می نامند ( این را پابلو نرودا می گوید).

این نغمه ها و آوازهای موزون، سرشت وُ سرنوشتی دیگر دارند. نه آن ها را با جاه وُ جلال ِ شعر سنتی، نسبتی ست و نه از پیچیدگی های شعر امروز بهره مندند. هر چه هست کلامی پاک وُ ساده وُ صمیمی ست که گاه همچون نسیمی بر خُنکای کوزه ِ آبی می نشیند و عطش ِ دیرینه ات را فرو می شکند و گاه، آنچنان، خروشان ست که طوفان ِ بی امان ِ دریا را در تو فریاد می کند.

صاحبان ِ اصلی ِ بیشتر این ترانه ها ناشناخته اند. حتی خاستگاه وُ منزلگاه ِنخستین شان برکسی، آشکاره نیست. تنها می توان گفت: از دهانی به دهانی کوچیده، و از سینه ای به سینه ای دیگر، منزل ساخته، ودر فرصت های مناسب، بر سوزِ سازی وُ زخم ِ حنجره ای، جا باز می کند.

در موسیقی و شعرهای محلی، ذات ِ زلال ِ زندگی، جریانی صمیمی وُ سیّال دارد وُ مضمون ِ عشق، در آن، آنچنان ناب وُ زلال وُ دستیاب ست که هر جان ِ شوریده ی شفافی را به میهمانی ِ آب وُ آینه، می بَرَد.

در ترانه های محلی، تصاویر وُ تشبیهات، همه، برگرفته از مضامین ِ ملموس ِ پیرامون است: پرندگانی که در برف می خوانند. درختانی که در باران می رقصند. نارنج زارانی که به تماشای ساقه های برنج، قد می کشند. شبنم هایی که بر برگ های کاهو می نشینند. انارستانی که دل، به آفتاب می سپارد. مهتابی که بر بی تابی ِ جان های شیفته، می بارد.

این ها همه، و تصویرهایی از این دست، در ترانه های محلی، منزل دارند.
و خانه ی دیگرشان در گیلان، حنجره ی زخمی ِ فریدون پوررضاست.

آی …ای حنجره ی آبی!

این جا و ُاکنون می خواهم با تو حرف بزنم. اما نمی دانم از چه باید گفت؟

از زخمی که در نهانجای ِ جانم خانه کرده است؟ و سینه ی سوزانم را شعله ور نگه داشته است؟ از کوزه ی آبی که ناگهان به خاک افتاد، و تشنگیِ مرا بیشتر کرده است؟ از دل ِ به تنگ آمده ام؟ از چه ؟ از چه باید نوشت؟

مرا با تو خاطرات ِ بسیاری ست اما در اینجا به دو سه نکته بسنده می کنم. همین چند سال پیش بود که به درخواستی دوستانه ، پاسخی مثبت دادم تا تنهایی هایمان را برای مدتی، با هم قسمت کنیم. ظهرها با اشتیاقی سوزان، به دیدن وُ شنیدن ِ صدای شبنم زده ات می آمدم. شوقی شعله بار در درونم زبانه می کشید و مرا تا دور، تا شادی های شکفته ی انگور می بُرد.می آمدم تا دل ِ شیفته ام را با کلام ِ کهربایی ِ تو پیوند کنم و در کنارش، غذای ظهر را بار بگذارم.

سلیقه ی بسیار ویژه ای در انتخاب ِ غذاها داشتی. برایت زیبایی ِ ظاهری ِ غذا حرف اول را می زد. هرچند، چندان دلبسته ی خوردن نبودی. روزی از تو می پرسم :ناهار چه می خوریم؟ می گویی: پنیربرشته با اشپل ماهی.

دستم به آشپزی ست. با آن که قرار نیست به آشپزخانه بیایی، ناگهان حضور آهسته ات را در پشت سرم حس می کنم. سرم را که برمی گردانم، نگاهت درست وسطِ تابه ست. تمام سطحِ پنیر را شوید ریخته ام. تنها قسمت بسیار کوچکی از سفیدی ِ پنیر پیداست. به همان قسمت، «گیر» می دهی. می گویی :”رضا جان ! اَیا. اَیا ویشتر شیفید فوکون!” همین کار را می کنم. غذا را که تقسیم می کنی، درست همان جا را برنمی داری. بدقلقی هایت هم، قشنگ است.

ـ شیفتگی ات به تماشای طبیعت، مَثَل زدنی ست.پس از خواب بعداز ظهر، منتظر هوشنگ می مانیم. هوشنگ، با مهربانی های ویژه اش ما را به گلگشت وُ تماشا و ضیافت های سرسبزوُ لبریزِ طبیعت می بَرَد. حتی تا شهرهای دور، تا باغ های انگور. در تمام طول ِ راه، به زمزمه با خود چیزهایی می خوانی. انگار دیدار با طبیعت از پشت شیشه ی ماشین برایت زیباتر است. از اینرو، میل ِ پایین آمدن از ماشین در تونیست. به خانه که برمی گردیم شادی ِ معصومانه ای در تو موج می زند.

دیدارهای ما از شور وُ شعروُ شیدایی، گذر دارند. از اصالت ِ هنر وُ ماندگاری ِ هنرمندان ِ اصیل می گویی و باور داری : هنر وُ هنرمند اگر پایگاه ِ عاشقانه داشته باشند خواهند ماند و جای هیچ غمی نیست.

در تاًیید حرفت می خوانم :
نقش ِما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هرکجا نامه ی عشق ست، نشان ِ من وُ توست

می گویی از حافظ است؟ می گویم نه از « سایه » ست. با شگفتی نگاهم می کنی وُ می گویی: ” عجب حرفی بَزَئی! اَنَه سایه بوگوفته ” می گویم : مگر نشنیدی در توصیف ِشعر ِ سایه گفته اند « زبان ِ حافظ ، حلالش باد که حرامش نکرد»

از کتاب دوستم مهدی اخوان لنگرودی، روایتی از احمد شاملو را که درباره ی توست برایت می خوانم. شاملو می گوید:” آنچه پوررضا برای ما خواند، روایت ِ فاجعه ی تلخ ِ حیات ِ ملتی بود که تاروُ پود ِ غم وُ شادیش از جنس ِ واحدی ست”. سیمایت را لبخندی غرور آمیز، هاشور می زند.

این بود وُ بود. تا ” ناگاه خبر رسید آن جام شکست”. اندوه ِ از دست رفتنت در رشت نخست، از نهانخانه ی دل، برزبان، می نشیند، و از درونِ خانه، به کوچه راه می یابد وازکوچه، به خیابان، سرریز می کند. و در این جا بر جان ِ ما فرو می بارد. مردم می دانند: مرگ ِ پوررضا مرگ ِهر کسی نیست. از این رو در خانه وُ کوچه وُ بازار، زار می زنند. سه نسل به دنبال تابوت گلباران شده ات روانند و ترانه های شورانگیزت را با چشم های بارانی، بر لب دارند و در جاهایی به کف زدن می پردازند که ظاهرا ً، غریب می نماید اما نه، این کف زدن ها و آن چشم های بارانی، دو روی چهره ی غمگنانه و شادمانه ی ترانه های توست. کف زدن ها، بازتاب ِ اعتراض به کسانی ست که در طول تاریخ، مانع شادمانیِ مردم بوده اند. درتمام ِ این مدت من نیز در اینجا، در پشت ِ تابوت ِ گلباران شده ات روانم و همنشین ِ لحظه های چاک چاک ِ کسانی هستم که ترا صدای عاطفه های رنگین ِ خود می شناسند. احمد شاملو درباره ی مرگِ دوستی می گفت: انسان هایی از این دست نمی میرند. ناگهان در میان ما گم می شوند. تنها یادی، خاطره ای، فریادی، آن ها را به میان ما بازمی گرداند. راست گفته است. همین لحظه در این جا هستی. درمیان ِ جان ِ ما نشسته ای. پس بگذار شعری را که یازده سال پیش برایت نوشته بودم برای تو وُ دوستدارانت بازخوانی کنم. راستی، هوشنگ ابتهاج این عزیز ِشعر ِ پارسی به احترام ِ تو در میان ما نشسته است. کسی که دوستش می داشتی و دوستت می دارد.

رضا مقصدی

عاطفه ی دیلم وُ گیل
به دوست فرزانه ام
فریدون پور رضا

با که باید گفت:
جانم از آمدن ِ سبز ِتو سرمست ست
دستِ باران زده ات ای دوست
شعر ِ شاداب ترین شاخه ی انگورت را
به تمنای سبدهای دلم می بخشد.
دست در دست تو با ناب ترین خاطره ها همسفرم
گوئیا برف، نباریده مرا، بردل
یا که سرمای زمستانی
برگذرگاه ِ گلم ننشست.
وقتی از شادترین، شبنم می خوانی
زخم ِ بی رحم ِ تبر، انگار
بر کمرگاه ِ گلم ننشست.
به تماشای تپش های دل ِ رعنا* یت
نرم وُ باران بر دوش
چشمه در چشمه، گذر کردم
تا که دانستم:
راز ِ شیدایی در زیبایی ست.
چین پیشانی ِ تو، رنج ِ شقایق هاست می دانم
اما
بردلت، داغ ِ کدامین باغ ست
که «همایون» هایت
رنگ ِ « دشتی » دارد.
شورِ شفاف ترین عاطفه ی دیلم وُ گیل !
تا گهراز صدف ِ حرفِ تو برگیرم
همچنان، شیفته ی دریایم.
آی… ای حنجره ی آبی !
این چنین ست ” غزلخوان وُ صُراحی در دست ”
سوی آواز تو می آیم.

کلن ۱۳۸۰

. *رعنا از ترانه های شورانگیز مردم شمال
این نوشته در مراسم گرامیداشت عزیز ِاز دست رفته: فریدون پور رضا در اردیبهست ۹۱ درشهر کلن در آلمان خوانده شد.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: