UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

اشعاری از بانو مژگان ساغر شفا

اشعاری از بانو مژگان ساغر شفا

نام من ساغر نیست
این یکی عارییت است
نام من وام ادا ناشدنیست
اسم من قرض تمام معنیست
من از این نام تبه گردیدم
ساغرم پر ز شراب تلخ است
نه شفا میطلبد نه شفا می بخشد
آخر از ساغر تلخی که نباید طلبید
جز فراموشی چند درد بزرگ که  مداوایش نیست
نام من عارییت است
نام من نام خودم نیست
م ژگ ان
میم و ژی گاف و الف نون  فقط نام منست
نام من مژگان است
نام من می باید سایه بخشد به دو چشم
زیبا و به خوابش بکند
خواب و سر مست و خرابش بکند
این یکی لشکر تیر انداز است
که خدنگ اش نام است
و همش جانب بد خواهی ها
وهمش جانب بد گویی های
‎ ‎چشم تو می ایستد
نام من حامی چشمان تمام بشر است
نام من مظهر زیبایی چشمان تمام بشر است
نام من مژگان است

‏***‏
رها

این روز ها و خون من و گـردن از شما‎
صد ها بهانه کردن و آوردن از شـما‎
سهوِ تـو بـود مـن کـه صـمیمانـه گفتـمــت‎
ممـنوعـه نیست میوه من، خـوردن از شما‎
بــاغ بهشت را کـه خـدا قســمت تــو کرد‎
در آتـش اش کشیـدن و افسـردن از شـما‎
قالـی خـوش نمای دلــم را دریـغ و حـیف‎
چـون خـاک ره ندیده و نشمردن از شما‎
من اختیار خویش به دسـت تـو داده‌ام‎
دل را به غـتم شکستن و آزردن از شما‎
گل کرده شاخه های پر از میوه دلـم‎
گل را به باد دادن و پژمُردن از شما‎
آ ئینه نجابت مـن عهد بــستن هست‎
دل را بدست دیگری بسـپردن از شما‎
این ساغر که پر ز شراب دو آتشه هست‎
با او جفــا و جور و ستـم کردن از شما‎
یک صد غــزل به وصف نگاهت سـروده ام‎
حالا تـو لطـف کن و بیا بـردن از شما

***‏

انتخابات

کمکی مانده کمی‎
پای این ساعت را پیش بکش
کمکی مانده به سه‎
نی از سه تیر است
ساعت ما تیر است‎
می شمارند آنجا رای ما را
هرگز
جوهر شان رنگ است‎
رنگ بازار سیاه‎
آه افسوس وایست‎
چادرت را بگذار‎
پسرت را بنگر‎
نیست دیگر اینجا‎
رفته است واسکت نو بخرد‎
آه بوی دود است‎
واسکت های پسر های شما‎
انتحاری بوده است‎
وایست مادر من‎
جاده خون آلود است

***‏

و بهار نمی آید

مـــن ِ خود خواه من ِ مغرور‎
من دیوانه را‎
معذور دار امشب‎
که امشب از برای انچه کـــــردم‎
آنچه گفتـــــــــم‎
آنچــه هــــــــم نا گفته مــــــــی ماند‎
کــــــــم ام من قاصـــــــــــرم من‎
سخت دلتنگــــــم‎
و از رخ می پرد رنگـــــــــم‎
گریزان میشـــــــوم از خویشتن‎
از این دل سنگـــــــم‎
تو میگفتـــــــی که دیری نگذرد ساغــــــــر‎!
بهار ناز مــــی آید‎
و نخل شعــــر داغ ات سبز میگرد د‎
درون باغ سرما بسته ی‎
از درک و احساست‎
غزل دمساز مـــــــی آید‎
ولــــــی ای آنکــــــــه دیگر نیستـــــی دیگر‎
نه یی اینجا‎
که مـــی دیدی‎
به جای ثـــور و فروردین خـــرداد‎
تیر و یا مـــــرداد‎
و شهریــور‎
به شهـــر این دلم ناگاه و نا آگاه‎
مهـــر و عقــرب‎
آذر و دی‎
دلو و اسفند باز می آید‎
و بیرون‎
طاقت مـن از حد اعجـاز می اید

***‏

جنون بی رقم

یک جنون بی رقم، معتاد می سازد مرا‎ 
مست می سازد مرا دل شاد می سازد مرا‎ 

گاه شور بیخودی را در دلم جا می دهد‎ 
گاه با نایِ غمی نا شاد می سازد مرا‎ 

گاه جاری می کند در سینه‌ام دریای درد‎ 
می برد تا نا کجا، بر باد می سازد مرا‎ 

هر چه دارم می ستاند از من و با بی غمی‎ 
بی درک نابود و بی بنیاد می سازد مرا‎ 

هر شب این دیوانگی و این جنون بی رقم‎ 
گریه شیرین بی فرهاد می سازد مرا‎ 

خوب میدانم نگاه مست و بی پروای او‎ 
سر دچار هرچی بادا باد می سازد مرا‎ 

در میان دفتر شعرم قدم چون می نهد‎ 
تلخ می سازد مرا فریاد می سازد مرا‎ 

شمس تبریزی من میگردد و گم میشود‎ 
در هوای جست و جو بر باد می سازد مرا‎ 

می رسم آخر به عرش کبریا از خاطرش‎ 
خانه اش آباد، چون آباد می سازد مرا

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: