اشعاری از وحید علیزاده رزازی
وحید علیزاده رزازی از زبان خودش:
از نامم که "وحید" است و بر وزن فعیل تا شهرتم که از پدر به ارث بردهام – "علیزاده رزازی"- که پارت دوماش را مدرنتر و آهنگینتر میدانم گرچه مفهومی جز برنج فروش ندارد!
تهران را برای تولد انتخاب! کردهام و هنوز بر سر تصمیمام ماندهام… شهری با خیابانهای روسپی، هوای حرامزاده و چهارراههای فقیر که از پاریس ایفلدار بیشتر دوست میدارمش. دست آخر این که، دست راستم توی جیب سینماست و دست چپ را در جیب شعر و ادبیات جا دادهام و راست راست به بیراهه میروم.
(۱)
"کوچهی شهید خُماری"
زنِ این خیابان
هوس سزارین دارد
طبیعی ست انگار!
مردِ این خیابان
هوس تَگَری دارد
حامله ست انگار!
آمبولانسها را خبر کنید!
میدانیم
شیرینی این خون
عجیب دلتان را زده ست…
……
آخر مُردههایمان
هر چه باشند از زندگان شما که
زیباترند!
نیستند؟! …
زنِ مردم را
به داروخانهی شبانه – زوری
فروختید که
کار شب از برای کدام
خواهرتان مناسبترست؟!
راستی
"خلایق هر چه لایق" را
با سلامی اگر به
مادر گرامیتان برسانید
مادر- مرده، این خیابان
گیسهایش را حنا میگیرد!
اعتراف هم که نکنید
معترفیم که
روی سنگفرشهای تهران را
با هر چه بشوئید
باز سنگ کار خودش را میکند
مثل سنگِ پای روی شما
که از اهالی قزوین هستید انگار؟
نیستید؟!
تازه …
اندوه پیاده روها را به شعرم
راه ندادهام که
عابرینِ موتورسوارش
برادرِ دستفروشام را
دست نیندازند .
……
از خواهرم نمیگویم که
حتی پشتِ گوشِ عروسکِ آزادی را
هم ندید و بختاش را
از شانسیهای قلابی برادرم خرید
و رفت …
رفت و رفت و رفت تا
زیرِ ماشینِ نمیدانم پُلی ایس یا پُلی ست؟!
(واژههای امنیتی/ شعر را/ نا امن میکند! )
……
دوستانام هم
که همگی علف را
به علافی ترجیح دادهاند
نشئهی چپقهایشان از
ناموس کوچهی "شهید خُماری"
دفاع میکنند ……
……
(نخندید لطفن! / با شما هستم که/
تنها استخوانِ پدرم را هم/ خوردید و
یک کوچهی بن بست/ به مادرم هدیه دادید… دادید؟! )
……
دیگر حرفی ته این خیابان
باقی نیست جز من
منی که
راستی راستی
جایگاهی در
آسمان چندم میخواستم
اَلَکی اَلَکی
به اتاق زیر شیروانی آقا زمان امامی
غنیمت کردهام……
.
.
.
آمبولانسها را کنسل کنید
ما خودمان
مُردن را بلد بودیم.
……
نبودیم؟!
(۲)
" همین طوری! "
از صورتی ازلی تا سیگاری ابدی
کِش داده بود تا بکِشد هر آن چه که باید بکِشد را!
از کشاکش یک بوسه تا
غم هجری که کشیده بود وَ دو پرس، نپرسی را!
دلاش مثل کِشی شده بود که هِی
در میرفت تا برود / بخورد / بترکد روی دیواری که نخندی را!
کم آورده بود دو سیخ جگری را
که خون کرده بود دستانِ داستاناش را.
با مردههای همین طوری
راحتتر بود
تا با زندههای همان طوری!
به گورستانی رفته بود
طوری رفته بود به گورستانی که
بشوید سنگ گوری همین طوری را!
نوشته بود:
" کِش میدهد زندگی را
زندهای که کِش اش هنوز در نرفته / دلاش هنوز
وَ با زندههای خوش کِشی میکِشد
سیگاری همین طوری را! "
گزینش شعرها از سپیده چدیری
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید