UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

اشغال ونکوور

اشغال ونکوور

Occupy Vancouver

این نوشته نظر و دیدگاه شخصی من به عنوان ناظر بی طرف و بیننده‌ای به دور از قضاوت و تحلیل تخصصی است. اینکه این حرکت تا چه حد واقع‌بینانه و اهدافش تا چه حد شدنی‌است، بحث کارشناسانه می‌خواهد و متخصصین فن! نوشتهٔ من، حاوی مشاهداتم از این گردهمایی، افراد و اتفاقاتی بود که آنجا دیدم و حرف‌ها و شعارهایی که شنیدم. بحث این که این خواسته‌ها در کشوری مثل کانادا که سیستم حکومتی‌اش نیمه سوسیالیستی و نیمه سرمایه داری است، تا چه حد با شرایط منطبق است و چرا مطرح میشود، در جای خود میتواند موضوع بحث‌های مفصل اقتصادی و سیاسی باشد و همانگونه که اشاره شد، این نوشته تنها مشاهدات عینی من به دور از هر گونه تحلیل و برداشت فنی است.

در یکی از چهارراههای منتهی به «آرت گالری»[۱]، تعدادی از شرکت کنندگان در حرکت «اشغال ونکوور»، وسط خیابان به صورت حلقه وار نشسته بودند و شعار می‌دادند و سرود میخواندند و مردم را به همراهی دعوت می‌کردند.  پلیس هم در کنارشان حضور داشت و اتومبیل‌ها را هدایت میکرد.  لازم به ذکر است که پلیس در تمام صحنه‌ها بود چه در محوطه‌ی گالری هنر و چه اطراف آن و کاملاً اوضاع را تحت کنترل داشت تا به کسی آسیبی وارد نشود.

شنبه ۲۲ اکتبر و ساعت حدود سه، سه و نیم بعد از ظهر بود که به محوطهٔ  «آرت گالری» رسیدم. از ضلع جنوبی وارد شدم که چادرهای کمپینگ کوچک، تمام محوطه‌ی پیاده رو را پر کرده بودند. چادرهای رنگینی که به اندازه‌ی یک و شاید حد اکثر دو نفر جا داشتند.  بیشترشان خالی بودند اما تک و توک سایه‌ی دست‌ها یا سرهایی در تاریک روشن پنجره‌های کدر پلاستیکی‌شان دیده میشد.  تصور اینکه شبها کسی داخل این چادرها و در فضای باز با این سرمای تازه آمده، سر کند دشوار بود و تنم را مور مور میکرد.

در میآن این چادرها، روی برزنت قرمزی، مشابه شکل و ظاهر همین چادرها، متنی به چشم میخورد با این مضمون:

اسکان یک حق است.
«انکار حق خانهٔ مناسب، اسکان به حاشیه رانده شدگان، محرومین در کانادا به روشنی تجاوز و تخطی از بیانیهٔ حقوق و آزادی‌های کاناداست.»
گزارشگر سازمان ملل
مارچ ۲۰۰۹

برای شروع جالب بود و اینطور در ذهنم جا گرفت که با حرکتی حساب شده و عمیق مواجه هستم. هیجان پیدا کردم و دلم میخواست هر چه زودتر به محوطهٔ آرت گالری وارد شوم و اوضاع را از نزدیک ببینم. همانطور که جلو میرفتم آدم‌های محوطه و صدای موزیکی که از بلندگو پخش میشد، واضح‌تر میشدند.  فضای سبز آرت گالری به کلی از چادرهایی که به صورت غرفه درآمده بودند و هر یک با کاغذ دستنوشته‌ای بر روی ورودی، نامی داشت پوشیده شده بود.
یکی اتاق رسانه‌ها یا «مدیا روم»[۲] بود، دیگری قسمت اطلاع رسانی کامپیوتری بود و … در قسمت‌های بالاتر چادرها نام‌های متفاوتی میگرفتند مثل: آموزش، زرتشتی‌ها و صلح، نقاشی، چای خانه‌ی مثبت، غذا، اطلاعات،… هر کدام این چادرها مناسب با اسم‌شان سرویس‌هایی به طور رایگان ارائه میکردند  و یا به سؤالات مردم جواب میدادند.  بالای پله‌ها بلندگو و وسایل موسیقی قرار داشت و موزیک تند و شادی هم از بلندگوها پخش میشد.  گاهی کسی از بلندگو مطلبی را اعلام میکرد یا شعاری میداد و از آنهایی که آنجا بودند میخواست که به هر نوعی که میتوانند اعتراض خود را بروز دهند.  بیایند پای بلندگو و حرفی بزنند یا آوازی بخوانند.  در قسمت جلوی پلکان با رقص، اعتراض خود را نشان دهند، یا هر هنر دیگری که دارند به نمایش بگذارند.  با این دعوت، یکی دو نفر شروع به رقصیدن کردند که کم کم به تعدادشان اضافه شد، جوانک لاغر اندامی گوی شفاف شیشه‌ای به اندازه‌ی دو برابر توپ تنیس را، هماهنگ با موزیک بین دستانش به نرمی حرکت میداد. متأسفانه نیم ساعت بعد گوی شیشه‌ای از دستش لغزید و به زمین افتاد و شکست!  نه تنها خودش که کسانی که آنجا نگاهش میکردند، من جمله من، افسوس خوردند!

پلاکاردها و نوشته های صلح جویانه همه جا به چشم میخورد مثل این یکی که عکسش را گرفته ام و نوشته:
اقتصاد بی سی را اشغال کنید
صادرات منابع  خام طبیعی را پایان دهید و متوقف کنید. به تانکرهای ساحلی نفت خام بی سی نه بگویید!

پس از چند دقیقه گشتن در بین جمعیت، دو سه نفر خانم، با لباس‌های عهد لویی شانزدهم به میان جمعیت و نزدیک میزی که رویش شیرینی و "کاپ کیک" (که همان کیک یزدی خودمان است ولی خارجی!!!) قرار داشت آمدند و سینی‌های براق و زیبایی را از شیرینی پر کردند و به میان مردم بردند.  بعد با پرس و جو کردن از چند نفر متوجه شدم که هر لباس یا دکوری که اینجا می‌بینم سمبلی از یک واقعهٔ تاریخی یا حرکت اجتماعی یا … است. مثلاً این خانمها نشان میدهند که قبل از انقلاب کبیر فرانسه، وقتی مردم از فقر به ملکه شکایت بردند که ما نمیتوانیم نان بخریم، ملکه گفته بود خب به جایش شیرینی بخرید!!

یا آقایی که لباس جنگجویان را پوشیده بود توضیح داد که از یکی از قبایل سرخپوست بی سی است و نماد قبیله‌اش جنگجوی‌است با این لباس، و هدفش هم جلب توجه دیگران به این نماد و به دنبال آن به قبیله‌اش است.  همچنین حفظ آنچه که طبیعت در اختیار ما قرار داده.

خانمی در بین جمعیت حرکت میکرد که دامن سفیدی به تن داشت که روی این دامن تکه‌های کوچکی دوخته یا سنجاق شده بودند. روی این تکه‌ها نوشته یا تصاویری از حفظ محیط زیست، مخالفت با جنگ و کشتار و کلمات و جملاتی در مورد نوع‌دوستی و بشردوستی نوشته شده بود.

در بین جمعیت میگشتم و غرفه ها را نگاه میکردم. چادری بود که زرتشتی‌ها در آن برای اعتقادات بشردوستانه‌ی دین خود تبلیغ می‌کردند و چند نفری ایستاده بودند و سؤال می‌پرسیدند. از بلندگو اعلام کردند که هر کس هر چه میخواهد در ارتباط با این جریان و عقاید خودش بگوید، میتواند به پای بلندگو بیاید و بیان کند.  اولین کسی که پس از این اعلام به بالای پله‌ها رفت و حرفهایش را زد، چهره‌ای به نظر آشنا داشت و ایرانی بود. در پایان گفتگویی با ایشان داشتم که خلاصه اش را خواهم آورد.
همینطور که در بین جمعیت می‌گشتم، فیلم کوتاهی هم گرفتم که در صفحهٔ فیس بوکم موجود است.  آقایی هندی فیلم گرفتنم را دید و وقتی در گوشه‌ای نشسته بودم و با دوربینم مشغول بودم به کنارم آمد و گفت که: تو اصلاً "پروتست" یا تظاهرات نکردی؟
اول متوجه نشدم که منظورش چیست بعد که فهمیدم گفتم که برای تظاهرات نیامده‌ام و بیشتر به دنبال گزارش و خبر هستم.  گفت: پس باید بیشتر سؤال کنی و بپرسی!
گفتم: من نگاه خودم را می‌نویسم و هر چه که می‌بینم یادداشت می‌کنم، راستش خبرنگار نیستم و اصولاً روحیهٔ خبرنگاری آنطور که بروم و از این و آن سؤال کنم ندارم. بیشتر از خودم می‌نویسم.
با لبخند فاتحانه‌ای گفت: پس در واقع خجالتی هستی …!
«کمی، درسته، کمی خجالتی هستم!»
– اگر به من ساعتی ۲۰۰ دلار بدی حاضرم به جای تو بروم و سؤال کنم!!
شوخی می‌کرد، از خنده‌اش مشخص بود.  گفتم که من برای این کارم از کسی پولی نمی‌گیرم و علاقهٔ شخصی‌ام مرا به این کار جلب کرده.
خندید و گفت میدانم، شوخی کردم! … بعد که بیشتر با هم صحبت کردیم گفت که یک پسر و یک دختر دارد و خودش در کار «طلا»، آن هم عمده فروشی ست و برای بانک‌ها طلای آب شده تهیه کرده و می فروشد!  پرسیدم با این شغلت اینجا چه میکنی؟  گفت: من اهل رفتن به «بار» و اینجور چیزها نیستم، در عوض به دنبال این نوع کارها و کمک به سازمان‌های خیریه هستم… عقاید و اطلاعاتش برایم جالب بود به ویژه در مورد ایران و وضعیت مردم و حکومت مذهبی در ایران نظرات جالبی داشت.
به پیشنهاد این دوست جدیدم به چادری که رویش نوشته بود «مدیا»[۲] یا رسانه گروهی رفتیم. او شروع کرد و گفت که من برای چه اینجا هستم و بقیه اش را خودم ادامه دادم!  پرسیدم که هدفتان چیست و … دخترک جوانی بود.  حدوداً بیست و دو سه ساله با موهایی طلایی که جلویش را بنفش یا صورتی کرده بود که حتماً این خود سمبل چیزی بود که من نمیدانستم.  گفت که اهداف ما کاملاً صلح جویانه است و ما با خشونت به هر نحوی مخالفیم.  پلیس تا به حال با ما خوب رفتار کرده و مشکلی نداشتیم. ما اینجا هستیم که بگوییم که دنیا نیاز به تغییر دارد چون یک درصد نمیتواند بیش از این ۹۹ درصد را زیر سلطه داشته باشد و «چیزی باید تغییر کند»  …
دخترک همچنین بر این موضوع پافشاری میکرد که: «ما به هیچ عنوان گرایشات سیاسی و ایدئولوژیکی نداریم و تابع هیچ مرام و مکتب و حزبی نیستیم.  تنها علیه تبعیض و نابرابری و خشونت اینجا جمع شده‌ایم و خواهان تغییریم.  چیزی باید عوض شود و ما به دنبال راه حل بدون خشونت آن هستیم.» از حرفهایی که به عنوان سخنگوی این گروه می‌زد میشد استنباط کرد که اینها به دنبال اصلاح آنچه که هست، هستند و نه آوردن الگویی جدید یا نابودی آنچه که اکنون به عنوان سیستم اقتصادی و سیاسی در کشورهایی مثل آمریکا و هم‌گروه‌هایش به عنوان جهان سرمایه داری موجود است.  به روشنی مشخص است که برخلاف آنچه که برخی از گروههای چپ و امیدوار به سرنگونی سرمایه داری، تصور میکردند، این حرکت کل نظام سرمایه داری را نشانه نگرفته و تنها با استفاده از محدوده‌ی آزادی بیانی که برایشان در این نظام وجود دارد، به دنبال تغییراتی برای اصلاح آن هستند تا شرایط زندگی برای اقشار متوسط رو به پایین بهتر از پیش شود.  از شعارهای کارگری و اتحاد آنها خبری نیست، یا حد اقل من ندیدم و تنها به پول و سرمایه‌های کلان انتقاد دارند.

از روی میزشان اطلاعیه‌ای را بر داشتم که در مورد اهداف و برنامه هایشان توضیح میدهد و همچنین میگوید که امروز، شنبه ۲۲ اکتبر ساعت ۱ بعد از ظهر، دیوید سوزوکی (فعال معروف محیط زیست) اینجا سخنرانی داشته است! از همه بیشتر از این خبر متأسف شدم که دو ساعت دیر رسیدم و حرفهایش را نشنیدم!  هر چند حتماً میتوان در اینترنت پیدایش کرد اما بودن اینجا و گوش دادن به او لطف دیگری داشت.
ادامهٔ حرفهای دخترک همانهایی بود که بارها در تجمعات محیط زیستی و حقوق بشری میشد شنید و حرف تازه‌ای نداشت. مدام که او صحبت میکرد افراد دیگری که در این چادر نسبتاً بزرگ، پشت لپ تاپ‌هایشان نشسته بودند، با جدیت مطالب روی مانیتورها را میخواندند و یادداشت برمی‌داشتند. پسرهای هم‌سن و سال او بودند و او تنها دختر آن چادر بود. دوست هندی من میگفت هر چه میخواهی بپرس!  گفتم که تمام شد دیگر سؤالی ندارم.  خودش پرسید: مصاحبه با خبرنگاران دارید که ایشان (یعنی من!!) هم بیایند؟  دخترک، چادر بغلی را نشان داد و گفت که برنامه‌ی آن چادر جداست و خودمان چک کنیم!  به داخل آن چادر نگاه کردیم، میزی وسط بود با صندلی‌های مرتب، دورش، اما روی کاغذ، سردر چادر نوشته شده بود که ساعت و تاریخ اعلام میشود. در همین بین خانمی پشت بلندگو رفت و اعلام کرد که روز ۲۹ اکتبر، روز خاموشی‌است و ما هیچ کاری آن روز نخواهیم کرد!  خرید نمیکنیم، قبض آب و برق را نمیدهم، برق روشن نمی‌کنیم، … بعد از انهم آهنگ جالبی در مورد حقوق بشر و دوستی خواند.
در تمام این مدت پلیس بدون کلاه و وسائلی چون باتون و غیره در کنار این محل حضور داشت و از دور مراقب بود.  معمولاً اینجا پلیس هرگز در تجمعات این چنینی ظاهری جدی ندارد و در حاشیه میماند.  بیشتر اوقات چند نفرشان با هم یک جا می ایستند و گپ میزنند و با مردم خوش و بش میکنند. دستی به سر بچه‌ها میکشند و با آنها شوخی میکنند.  حضورشان بسیار دوستانه است.

در پایان با کسی که ایرانی بود و به عنوان عضوی از سازمانی به نام «ملت بدون مرز»[۳] پشت بلندگو رفت و خواسته‌هایش را مطرح کرد، گفتگویی داشتم که خلاصه اش را اینجا می‌آورم:
* شما از طرف چه گروهی صحبت کردید؟
– از طرف «ملت بدون مرز»
* کمی در مورد خواسته‌هایی که اینجا بیان کردید توضیح می‌دهید که دقیقاً چرا اینجا هستید؟
– هدف ما براندازی دولت و دولت‌هاست.
* یعنی کلاً دولتی نباشد؟
– بله، هیچ دولتی نباشد، هیچ ارتش و هیچ سیستم کنترل مرکزی نباشد و به جایش خود-کنترلی داشته باشیم.
* فکر نمی‌کنید که جوامع امروزی با این سطح پیشرفت و گستردگی، نیاز به سازماندهی و کنترل بزرگتر و جامع‌تری دارند؟
– سیستم همسایه‌داری و رعایت حق همسایگی تمام اینها را حل خواهد کرد.
* آیا این سیستم که می‌گویید پاسخگوی تمام نیازهای امروز بشر و جامعه‌ی پیچیده‌ی آن میتواند باشد؟
– ببینید مثلاً آموزش را در نظر بگیرید، من مسئول آموزش فرزندم هستم نه کس دیگر. اگر من به فرزندم بیاموزم فردا او در مخالفت و ضدیت با من برنمیاید…
* اما آیا شما تمام مهارت‌هایی که او نیاز دارد میتوانید به او بیاموزید؟ منظورم اینست که توانایی‌ها و استعدادهای هر یک از ما محدود است و بر تمام موارد تسلط نداریم، با این روش که شما پیشنهاد میکنید، فکر نمیکنید که فرزندتان از بسیاری از مهارت‌ها باز می‌ماند. مهارت‌هایی که شما ندارید اما او شاید استعداد فراگیریش را داشته باشد؟
– همسایه ها برای همین هستند که با هم این مهارت‌ها را تقسیم کنند و بچه ها را به حدی برسانند که بتوانند به اجتماع وارد شوند. بچه ها تا زمان بلوغ در خانه آموزش می‌بینند و پس از آن، وقتی که شخصیتشان در خانه شکل گرفت و دیگر تحت تأثیر محیط قرار نگرفتند به جامعه وارد میشوند و آنجا آموزش ادامه می‌یابد.
* بسیار خوب، فکر نمیکنید همین که میگویید همسایه ها مهارت‌هایشان را تقسیم کنند نیاز به یک سازماندهی و برنامه ریزی دارد که خواه ناخواه به تعریف دولت و تشکیلاتش کشیده میشود؟
– ببینید ما میگوییم استخدام نباشد.  وقتی کسی استخدام شد و بابت کارش مزد گرفت یعنی برده شده و باید در ازای آن مزد، هر کاری که صاحب کار میخواهد انجام دهد.  ما با استخدام مخالفیم. هر کس باید برای خودش کار کند … ما یک قانون بین‌المللی داریم که با سه «اس» شروع میشود: «سیمپل، سنسیبل، سولید» که به نام سه «اس» طلایی[۵] معروف است. اگر اینها رعایت شوند مشکلی نخواهیم داشت. اقتصاد نباید روی پول باشد بلکه باید روی «ورک کردیت»[۶]  یا اعتبار بنا شود.  پول فساد می‌آورد و جلوی رقابت سالم را میگیرد.  دنیای قشنگی است.  وقتی برگردیم به احساسات دنیا قشنگ میشود.  استبدادگرها قوانین ساده را از بین بردند تا راه برای سوء استفادهٔ خودشان باز شود.  وقتی کیک روی میز هست من که قویتر و سریع تر هستم زودتر برش میدارم. این کیک همان «کار» یا فرصت شغلی است، و کسی که ضعیف است جا میماند. ما میگوییم برگردیم به زمانی که خودمان برای خودمان کار کنیم، کشت کنیم. من خودم نان خودم را بپزم و خودم مسئول خودم باشم…
حرفهایش قشنگ و ساده بود و مرا به تصوراتم از جوامع ابتدایی می‌برد.  رویایی که کم و بیش همهٔ ما گاهی به آن فکر میکنیم. اما آیا در شرایط فعلی و با گستردگی جهان موجود، قابل دسترسی است؟
گفتگوی من با ایشان نیمه کاره ماند چون من باید به قسمتهای دیگر میرفتم و وقت تنگ بود.  گفتگویمان را از روی یادداشتهای عجولانه‌ای که هنگام صحبت برداشته بودم پیاده کردم.  شاید کلمات دقیقاً همان‌هایی نباشند که استفاده کرد اما محتوی و مضمون با دقت، همان بود که او میگفت.

حدوداً ساعت ۶ یا ۳۰/۶ بود که به سمت خانه به راه افتادم.  نه به این دلیل که خسته شده بودم یا …، بلکه کم کم احساس سرگیجه میکردم چون تمام این محوطه از بوی سیگارهای عجیب و غریب که اینجا به «پاد»[۷] معروفند، پر بود.  و این خود نشانگر وجود جوانان عاصی و گاه افراط کاریهای آنها بود.
در راه با خودم فکر میکردم که اینها در اوج دموکراسی می‌آیند اینجا و هر چه بخواهند میگویند و هر چه بخواهند میکنند و پلیس کنارشان است اما در ایران من … چه بگویم که گفتن ندارد! 
در پایان، این آنچه بود که از نگاه من دیده شد.  شاید کسان دیگر طور دیگری این جریان را ببینند. اما تا آنجا که امکان داشت سعی کردم نگاه و نظر شخصی‌ام را در این نوشته دخالت ندهم.
به امید روزی که همهٔ اهداف و عقاید بشردوستانه به حقیقت بپیوندند.

شنبه ۲۲ اکتبر ۲۰۱۱، آرت گلری، ونکوور
……………………………………..

۱- Art Gallery
۲- Media Room
۳- Nation Without Border
۴- Simple, Sensitive, Solid
۵- Golden S
۶- Work Credit
۷- Pod

Video:
http://www.facebook.com/video/video.php?v=2375822429148
…………………………………….

وبسایت مربوط به اشغال ونکوور

www.occupyvancouver.com
www.occupytogether.com

 

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: