UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

انجمن ادبی و کیک پوست سیب زمینی گرنزی – ۱۹

انجمن ادبی و کیک پوست سیب زمینی گرنزی – ۱۹

تلگراف از سوزان اسکات به ژولیت

بیست و چهارم اوت ۱۹۴۶

ژولیت عزیز، من از اول هم با آمدن بیلی بی به گرنسی برای گرفتن نامه ها بشدت مخالف بودم. ابداً، تکرار می کنم ابداً به او اعتماد نکن! اجازه نده دست او به نامه ها برسد. آیوور، کمک بررس تازه ما، بیلی بی را با گیلی گیلبرت (همکار هیو و کرای لندن و قربانی اخیر پرتاب قوری تو)،در حال ردوبدل کردن بوسه ای عاشقانه و طولانی در پارک دیده است. پیوستن این دو با هم یعنی خطر! بلافاصله بیرونش کن! بدون نامه های وایلد! قربانت، سوزان

از ژولیت به سوزان

بیست و پنجم اوت ۱۹۴۶

ساعت ۲:۰ صبح

عزیزم، سوزان

براستی که تو قهرمان مایی! همراه این نامه ایزولا یک کارت عضویت افتخاری برای انجمن ادبی و پای پوست سیب زمینی گرنسی را به نشانه قدردانی برایت می فرستد. کیت هم هدیه ای فراهم شده از شن و چسب برایت تهیه کرده که توصیه می کنم بیرون خانه و در فضای باز درش را باز کنی.

تلگرافت سر بزنگاه رسید. ایزولا و کیت برای جمع کردن سبزی های مورد نیاز خود صبح زود بیرون رفته بودند و من و بیلی بی در خانه تنها بودیم. لااقل وقتی تلگرافت به دستم رسید اینطور گمان می کردم. بسرعت به طبقه بالا دویدم و در اتاقش را باز کردم. رفته بود. چمدانش رفته بود، کیف دستیش رفته بود، و نامه ها رفته بود!

وحشتم گرفت. بسرعت پایین دویدم و به داوسی تلفن زدم که بیاید و باهم دنبالش بگردیم. او آمد، اما پیش از آمدن با بووکر تماس گرفته و از او خواسته بود بندرگاه را زیرنظر بگیرد. باید جلوی خروج بیلی بی را به هرقیمت می گرفتیم.

داوسی آمد و هردو بسرعت به سوی شهر براه افتادیم.

من دنبال او می دویدم و با هم لای بوته ها و پشت پرچین ها را نگاه می کردیم. داشتیم از کنار کلبه و مزرعه ایزولا می گذشتیم که ناگهان داوسی ایستاد و با صدای بلند شروع به خنده کرد. آنجا در مقابل انبار دود ایزولا، کیت و ایزولا روی زمین نشسته بودند. کیت موش خرمای پارچه ای را که بیلی بی برایش هدیه آورده بود در یکدست و پاکت بزرگ قهوه ای رنگی در دست دیگر و ایزولا هم روی چمدان بیلی بی. هردو در نهایت آسودگی و معصومیت نشسته بودند و صدای فریادهای ملتمسانه ای از انبار دود بگوش می رسید.

من بسوی کیت و پاکت قهوه ای دویدم و هردو را درآغوش گرفتم، و داوسی به سوی انبار دود رفت تا درش را باز کند. در گوشه ای از انبار دود، بیلی بی نشسته بود و داد می زد و دشنام می داد و زنوبیا، طوطی ایزولا دور سرش می چرخید و جیغ می کشید. شنل زیبای بیلی بی سوراخ سوراخ و تکه هایی از آنقوره صورتی در هوا شناور بود.

داوسی به او کمک کرد تا برخاسته و بیرون بیاید، در حالی که بیلی بی همچنان فریاد می زد که توسط یک جادوگر بدذات دیوانه و همکارانش و یک کودک که آشکارا بچه شیطان است، صدمه دیده و زندانی شده است! خیال کرده ایم! همه ما را به دادگاه خواهد کشید! از رفتار خود پشیمانمان خواهد کرد! دیگر روشنایی روز را نخواهیم دید!

ناگهان ایزولا برخاست و با خشم غرید «این تویی که دیگر روشنایی روز را نخواهی دید. مار خوش خط و خال! دزد بی شرم! نمک نشناس حرامزاده!»

من هم داد زدم «تو این نامه ها را دزدیده ای، آن ها را از قوطی بیسکویت ایزولا دزدیده ای! تو و آن همکار بی شرمت گیلی گیلبرت خیال داشتید با این نامه ها چه بکنید؟»

و بیلی بی فریاد کشید «به تو چه دختر بی ادب و جسور؟ بگذار به او بگویم با من چه کرده ای!»

من هم داد زدم «حتماً اینکار را بکن! در باره خودت و آن گیلبرت لعنتی برای دنیا حرف بزن! از همین حالا می توانم تیتر روزنامه ها را ببینم، گیلی گیلبرت دختر بینوایی را فریب داده و به تبهکاری واداشته است! از لانه عشاق به زندان دربسته! مشروح خبر در صفحه سه!»

با شنیدن این حرف بیلی بی خفه خون گرفت و در همین لحظه بووکر با آن اندام درشت و رسمی، در حالی که پالتو قدیمی نظامی به تن داشت، با تمام مهارت بازیگری خود وارد شد. چه به موقع! رمی هم با یک کج بیل همراهش بود. بووکر نگاهی رسمی به صحنه انداخت و چنان خشمگین به بیلی بی نگریست که دلم برایش سوخت.

بازویش را گرفت و با همان لحن رسمی و تحکم آمیز گفت «بلند شو، وسایل شخصیت را بردار و گورت را گُم کن! این دفعه دستگیرت نمی کنم! خودم شخصاً تا اسکله تو را همراهی می کنم تا سوار اولین کشتی شده و به انگلستان برگردی. امیدوارم هرگز خیال بازگشت به جزیره را نکنی که اگر بار دیگر تو را در اینجا ببینم نمی توانم قول بدهم زندانی نشوی!»

بیلی بی با دلخوری جلو آمد و چمدان و کیف دستیش را برداشت. بعد به سوی کیت حمله برد و موش خرمای پارچه ای را که برایش آورده بود از دستش چنگ زد و گفت «حیف که برایت چنین هدیه ای آوردم. دختره لوس ننر و سر به هوا!»

آنقدر عصبانی شدم که محکم به صورتش سیلی زدم. چنان محکم که قسم می خورم صدای بهم خوردن دندان های عقبش را هم شنیدم. نمی دانم زندگی در جزیره چه بلایی سر من آورده است!

اگرچه دیروقت است و چشم هایم را به زور باز نگاه داشته ام، ولی باید بدانی چرا کیت و ایزولا تصمیم گرفتند صبح زود برای جمع کردن علف های دارویی بروند. دیشب که مهمان ایزولا بودیم، جمجمه بیلی بی را لمس کرده و گویا از یافته هایش خوشش نیامده بود. برجستگی دورویی و چرب زبانی بیلی بی را بیش از اندازه بزرگ و مشخص یافته. سپس کیت به او گفته بوده که بیلی بی را در آشپزخانه و در حال وارسی قفسه ها دیده است. همین برای ایزولا کافی بوده و بلافاصله با کیت درمورد جاسوسی بیلی بی تصمیم گرفته و نقشه ریخته اند که امروز پی او را بگیرند و از نقشه هایش سردرآورند.

صبح خیلی زود بیدار و پشت بوته ها مخفی شده و بیلی بی را دیده اند که مانند دزدها با چمدان و کیف دستی، بهمراه پاکت بزرگ قهوه ای نامه ها، از در پشت خانه من بیرون می رود. آن ها بیلی بی را تا مزرعه و کلبه ایزولا تعقیب کرده و آنجا به او حمله کرده و در انبار دود زندانیش می کنند. کیت تمام وسایل بیلی بی را از روی خاک جمع آوری می کند و ایزولا نیز به خانه رفته با طوطی خود زنوبیا باز می گردد و او را نیز بداخل انبار می فرستد.

اما سوزان فکرش را بکن! این گیلی گیلبرت احمق چه خیالی داشته؟ که نامه ها را بدزدد؟ بعد با آن ها چه کند؟ فکر نکرده دستگیر و زندانی خواهد شد؟

براستی از تو و آیوور سپاسگزارم. خواهش می کنم از جانب من از او تشکر کن. بخاطر همه چیز، بخاطر چشمان تیزبین، فکر معقول و حس عدم اعتمادش به بیلی بی. اصلاً چطور است از جانب من رویش را ببوسی؟ خیلی پسر دانایی است! شاید بهتر باشد سیدنی او را به ریاست قسمت منصوب کند؟

دوستدارت،

ژولیت

از سوزان به ژولیت

بیست و ششم اوت ۱۹۴۶

ژولیت عزیزم،

درست گفته ای، آیوور براستی پسر دانایی است. پیغامت را به او رساندم. حتی از جانب تو رویش را هم بوسیدم. بعد هم از جانب خودم همانکار را کردم! سیدنی او را به ریاست قسمت ارتقا داد ولی فکر می کنم خیلی پیشتر این تصمیم را گرفته بود.

بیلی بی و گیلبرت چه نقشه ای برای نامه ها داشته اند؟ وقتی ماجرای قوری پیش آمد، من و تو هیچکدام در لندن نبودیم و از غوغایی که به پا کرده اطلاعی نداریم. همه نشریات و روزنامه نگارانی که از گیلبرت و روزنامه هیو و کرای لندن دل خوشی نداشته اند _که باید بگویم تعدادشان نیز اندک نیست _ از این آبروریزی گیلبرت به وجد آمده اند.

ماجرا را خنده دار یافته و اعلامیه سیدنی در این مورد نیز به بی آبرویی گیلبرت افزوده است. باید بدانی نه گیلبرت و نه روزنامه اش اهل بخشش و گذشت نیستند. شعار آن ها این است، ساکت باش، مراقب باش، و منتظر فرصت باش _که بالاخره خواهد رسید!!

بیلی بی، معشوقه گیلبرت، نیز از این بی آبرویی دل خوشی نداشت. می توانی تصور کنی که چطور این دونفر با هم نشسته و نقشه انتقام ریخته اند. وظیفه بیلی بی پیدا کردن کار در استیفنز و استارک، نزدیک شدن هرچه بیشتر به سیدنی با خوش خدمتی و چاپلوسی، و یافتن هرچه، هرچه که به تو و سیدنی آسیب برساند بوده است. آن ها می خواستند کاری کنند که همه به شما دونفر بخندند.

خوب می دانی که اخبار در دنیای مطبوعات و کتاب چگونه بسرعت منتشر می شود. همه می دانند تو در گرنسی هستی و مشغول کار روی کتابی در باره دوران اشغال نازی ها می باشی. در دوهفته گذشته گفتگو ها و نجواهایی درباره یافتن نامه هایی از اسکاروایلد در گرنسی، در میان خبرنگاران و بنگاه های انتشاراتی شنیده می شد (درست است که سرویلیام آدم پُرگویی نیست ولی راز نگاهدار هم نیست).

بیلی بی و گیلبرت فرصتی از این بهتر نمی توانستند بیابند. بیلی بی نامه ها را می دزدید، روزنامه گیلبرت آن ها را چاپ می کرد و تو وسیدنی سنگ روی یخ شده بودید. چه بهتر از این؟ چقدر می توانستند به تو و سیدنی بخندند! در مورد شکایت سیدنی بعدها فکری می کردند. و البته، هرگز، هیچکدام برای ایزولا و آنچه برسرش می رفت نگرانی هم به دل راه نمی دادند.

از فکر اینکه نزدیک بود نقشه شان کاملاً اجرا شود، حالم بهم می خورد. خدا به آیوور و ایزولا عمر بدهد و البته برجستگی غده ریاکاری بیلی بی!

آیوور سه شنبه به گرنسی پرواز می کند تا کپی نامه هارا با خود بیاورد. بعلاوه او یک موش خرمای مخملی زرد با چشم های منجوقی سبز و دندان های صدفی برای کیت خریده که مطمئنم با دیدن آن همه موش خرمایی های دیگر را فراموش و آیوور را در آغوش می گیرد. تو هم اجازه داری گونه آیوور را ببوسی. ولی بوسه کوچک. تهدیدت نمی کنم ژولیت، ولی یادت باشد که آیوور مال من است!

قربانت،

سوزان

تلگراف از سیدنی به ژولیت

بیست و ششم اوت ۱۹۴۶

دیگر هرگز از شهر بیرون نخواهم رفت. باید برای ایزولا و کیت تقاضای مدال کنیم. برای تو هم همینطور. دوستت دارم، سیدنی

از ژولیت به سوفی

بیست و نهم اوت ۱۹۴۶

سوفی عزیزتر از جانم،

آیوور آمد و برگشت. و نامه های مادربزرگ فین در قوطی بیسکویت ایزولا آرام گرفته اند. من هم تا جایی که می توانم آرام گرفته ام _لااقل تا وقتی سیدنی نامه ها را بخواند. خیلی مایلم بدانم در باره آن ها چه فکر می کند.

من در تمام آن روز کذایی با آرامش رفتار کردم، ولی شب، پس از اینکه کیت به رختخواب رفت، ناگهان دلشوره پیدا کردم. داشتم در اتاق قدم می زدم که کسی به در کوبید. از پنجره داوسی را دیدم و خوشحال شدم که به یاد من بوده است. در را که گشودم دیدم با رمی به دیدن من آمده اند تا احوالم را بپرسند. چه مهربان! و چه ناآشنا!

در حیرتم که چطور رمی هنوز دلتنگ فرانسه نشده است. مقاله ای از خانمی بنام ژیزل پلِتیِر می خواندم که به مدت پنج سال در همین اردوگاه راونزبروک زندانی سیاسی بوده است. او در نوشته اش به این نکته اشاره کرده که زندگی پس از جنگ در فرانسه بسیار مشکل است زیرا هیچکس نمی خواهد از آنچه بر تو رفته باخبر شود. همه اصرار دارند تا با فراموشی ماجراهای جنگ و اسارت و اردوگاه ها، زندگی را به روال عادی برگردانند.

دوشیزه پلتیر معتقد است کسانی که در این اردوگاه ها زندگی کرده اند، قصد واگویی سرگذشتشان را ندارند، تنها می خواهند دیگران بدانند که آنچه بر آن ها رفته واقعیت داشته و با دیگرگون وانمود کردن، فراموش نمی شود. او می نویسد «فراموشش کن»، گویی فریاد همه فرانسویان است. «فراموشش کن، همه چیز را، جنگ را، حکومت ویشی را، میلیشیا را، درانسی را و یهودیان را. همه آن ها اکنون خاتمه یافته. بعلاوه تو تنها قربانی این رنج ها نبوده ای، همه در این عذاب مشترک شرکت داشته اند.» او می گوید با توجه به این تشویق فراموشی عمومی، تنها کمکی که می توانی بیابی در میان کسانی است که مانند تو از اردوگاه های نازی جان بسلامت به در برده اند. آن ها خوب می فهمند زندگی در اردوگاه چه معنایی داشت. تو برایشان خاطره ای می گویی و آن ها خاطره دیگری دارند تا برایت بگویند. با یکدگر می توانیم سخن بگوییم، گریه کنیم، شکایت کنیم، و خاطره ای از پس خاطره دیگر تعریف کنیم. برخی اندوهناک، برخی خنده دار و بی ربط، و برخی تا حدی شاد. گاهی می توانیم با یکدگر بلند بلند بخندیم. او می نویسد آرامشی که با این دوستان می یابد وصف ناشدنی است.

شاید گذران وقت با دیگر همقطاران برای رمی بسیار مفیدتر از گذران وقت در خلوتکده زندگی در جزیره گرنسی باشد. او قویتر بنظر می رسد، دیگر مانند گذشته لرزان و ناتوان نیست، اما در نگاهش اندوه عمیقی موج می زند.

آقای دیلوین و خانم از تعطیلات برگشته اند و باید هرچه زودتر برای گفتگو در باره کیت به ملاقاتش بروم. اما این ملاقات را مرتب به تاخیر می اندازم زیرا براستی از اینکه خواهش مرا رد و کیت را از من بگیرد، نگرانم. کاش قیافه ام بیشتر مادرانه بود. چطور است یک لچک پشت سرم گره بزنم؟ اگر کسی را بعنوان معرف خواست، حاضری معرف من شوی؟ آیا دومینیک می تواند چیزی بنویسد؟ اگر می تواند، می شود نامه ای مثل این در تایید من بنویسد؟

آقای دیلوین محترم،

ژولیت درایهارست اشتون زن بسیار خوبی است. سرحال، تمیز و مسئول. توصیه می کنم اجازه دهید مادر کیت مک کنا شود.

با ادب و احترام،

جیمز دومینیک استراشان

در مورد نقشه آقای دیلوین برای نگهداری از میراث کیت در گرنسی برایت نوشته ام؟ شاید نه. او به داوسی ماموریت داده تا گروهی کارگر را اجیر و به کار بازسازی و تعمیر قصر بزرگ مشغول شوند. نرده ها را تعویض، نوشته های روی دیوار و آلودگی های تابلو های نقاشی را پاک، لوله کشی را جدید، پنجره های شکسته را تعمیر،دودکش و بخاری های دیواری را پاک، سیم کشی برسی و سنگفرش تراس و راهروها تعمیر و اصلاح شوند. این سنگ فرش ها بسیار زیبا و نقش و نگارین بوده اند و آلمانی ها از آن بعنوان هدف تیراندازی استفاده می کرده اند.

و چون تا چندسال دیگر هیچکس برای تعطیلات به اروپای مرکزی نخواهد رفت، آقای دیلوین امیدوار است جزایر کانال بهشت توریست ها شود. و البته قصر بزرگ کیت می تواند استراحت گاهی مناسب برای خانواده های علاقمند باشد.

حالا از ماجراهای عجیب برایت بگویم: خواهران بنوئیت من و کیت را امروز بعد از ظهر به چای و عصرانه دعوت کردند. برای اولین بار آن ها را می دیدم و دعوت نامه هم عجیب بود. پرسیده بودند «آیا کیت چشمان تیزبینی برای نشانه گیری دارد؟ و آیا اصولاً از برنامه های آیینی خوشش می آید؟»

حیرت زده از ابن پرسیدم آیا خواهران بنوئیت را می شناسد؟ آیا از سلامت روانی برخوردارند؟ آیا اشکالی ندارد کیت را نزد آنان ببرم؟ ابن شروع به خنده کرد و گفت البته که خواهران بنوئیت سلامت و عاقلند. گفت به مدت پنج سال هر تابستان الیزابت و جین با لباس های رسمی و کفش های مخصوص رقص به میهمانی خواهران بنوئیت می رفته اند. به من اطمینان داد که خوش خواهد گذشت. گفت با چایی و شیرینی عالی از ما پذیرایی خواهد شد و در آخر برنامه های سرگرم کننده هم خواهیم داشت. گفت خوشحال است که رسوم و برنامه های قدیمی دوباره به جزیره باز می گردند. و توصیه کرد که حتماً برویم.

می بینی که هیچکدام از این حرف ها به تو نمی گویند که در میهمانی چه چیز منتظرت هست. خواهران بنوئیت دوقلوهایی هشتاد و چند ساله اند در نهایت خانمی و اشرافیت. هردو پیراهن های بلند سیاه ژرژت با دوریقه و سرآستین های مروارید دوزی پوشیده و موهای سفیدشان را مانند یک قاشق خامه زده، بالای سرشان جمع کرده بودند. خیلی دوست داشتنی هستند سوفی. چایی و شیرینی خوشمزه و بی نظیری خوردیم و من هنوز فنجانم را روی میز نگذاشته بودم که خواهر بزرگتر (ده دقیقه بزرگتر) بنام ایوون گفت «خواهر، فکر می کنم دختر الیزابت هنوز خیلی کوچک است.» و ایوت پاسخ داد «فکر می کنم حق با تو باشد خواهر. شاید دوشیزه اشتون ما را سرافراز کند.»

و در حالی که نمی دانستم چه باید بکنم، شجاعانه گفتم «البته، در خدمتم.»

«خیلی سپاسگزاریم دوشیزه اشتون. این نهایت لطف و مهربانی شماست. در زمان جنگ به خاطر احترام به کشور از این برنامه صرف نظر کردیم و حالا آرتروز آنقدر آزارمان می دهد که نمی توانیم در برنامه شرکت کنیم. ولی از تماشای آن لذت می بریم!»

ایوت به سراغ گنجه ای که در گوشه اتاق بود رفت و ایوون یکی از لنگه های در را بست. تصویر تمام قدی از دوشس ویندسور، خانم والیس سیمپسون را که به صفحه ای مقوایی چسبیده بود بیرون آورد و روبروی لنگه در گذاشت. گمانم عکس را از مجله بالتیمور سان که در سال های ۱۹۳۰ منتشر می شد جدا کرده بودند.

ایوت به من چهار دارت نقره ای نوک تیز داد و گفت «چشم هایش را نشانه برو عزیزم» و من نشانه رفتم!

«آفرین، آفرین! سه از چهار خواهر. تقریبا به خوبی جین هستی! الیزابت همیشه در آخر کار اشتباه می کرد! دوست داری سال دیگر هم اینکار را بکنیم؟»

داستان ساده و غمگینی است. ایوت و ایوون هردو شاهزاده ولز را می ستوده اند. «چقدر دوست داشتنی بود!» «و چقدر زیبا می توانست برقصد!» «چقدر در لباس رسمی خوش قیافه بود!» چنان مردی، چنان شاهزاده ای، تا اینکه آن زنیکه دزدیدش. «از تخت پادشاهی دزدیدش! تخت و تاجش را از دست داد!» این ماجرا قلب هردو را شکسته بود.

کیت با حیرت به این گفتگوی دونفره گوش می داد. باید هم حیرت می کرد. باید بیشتر تمرین کنم. سال دیگر چهار از چهار!!

این هدف تازه زندگی من است!

آرزو نمی کردی وقتی جوانتر بودیم با کسانی مثل خواهران بنوئیت آشنا بودیم؟

دوستدار و دلتنگ و…

ژولیت

از ژولیت به سیدنی

دوم سپتامبر ۱۹۴۶

سیدنی عزیز،

امروز بعد از ظهر اتفاقی افتاد که اگرچه به خوبی خاتمه یافت، ولی مرا ناراحت می کند و نمی توانم بخوابم. باید برای سوفی می نوشتم ولی خودت بهتر می دانی که حامله است و نمی خواهم او را ناراحت کنم ولی تو نیستی. منظورم این است که تو موقعیت ضربه پذیری مانند سوفی نداری _دارم دستور زبان را هم فراموش می کنم.

ایزولا و کیت در خانه شیرینی زنجفیلی درست می کردند. من و رمی جوهر لازم داشتیم و داوسی می خواست مقداری بتونه برای ساختمان قصر بزرگ بخرد. بنابراین هرسه پیاده به طرف سنت پیترپورت براه افتادیم.

تصمیم گرفتیم از راه صخره های خلیج فرماین برویم که راه زیبایی است با پیچ و خم های تند که در کنار مزارع بالا و پایین می رود. من جلوتر از رمی و داوسی حرکت می کردم زیرا کوره راه باریک است و نمی توان سه نفره کنار هم راه رفت.

زن بلندقد و مو قرمزی از پشت برآمدگی صخره ای پیچید و به سوی ما آمد. او سگش را با خود داشت. از نژاد آلساتیان، و خیلی بزرگ. قلاده سگ گشوده بود و با دیدن من شادمانه به سویم آمد. من از لودگی سگ به خنده افتادم و زن موقرمز داد زد «نگران نباش. محال است گاز بگیرد.» سگ آنقدر بزرگ بود که پنجه هایش را روی شانه من گذاشت و منتظر نوازش و بازی شد.

ناگهان در پشت سرم صدایی شنیدم. صدای نفس نفس زدن های وحشتناک. گویی کسی را خفه می کردند. نمی توانم آن صدا را وصف کنم. برگشتم و دیدم رمی است که دولا شده و استفراغ می کرد. داوسی او را گرفته بود تا نیفتد و رمی با لرزش و فشار همچنان روی خودش و داوسی استفراغ می کرد. دیدن این صحنه و شنیدن لرزش ها و ناله های رمی وحشتناک بود.

داوسی داد زد «ژولیت، سگ را از سر راه دور کن! فوری!»

من وحشتزده سگ را به عقب هل دادم. زن مو قرمز باصدای بلند گریه می کرد و پوزش می خواست. حال او هم داشت بهم می خورد. من گردنبند سگ را محکم گرفته و مرتب تکرار می کردم «نگران نباش! مشکلی نیست! تقصیر تو نیست!خواهش می کنم سگ را ببر! خواهش می کنم!» بالاخره او گردنبند سگ را از من گرفت و سگ گیج و درمانده را به زور دنبال خود کشید و دور شد.

حالا رمی کمی آرام گرفته بود و تنها نفس های عمیق می کشید. داوسی از بالای سرش نگاهی به من کرد و گفت «بهتر است به خانه تو برویم، ژولیت. نزدیکتر است.» و رمی را روی دست گرفت و بسوی خانه من براه افتاد. من هم ترسان و نگران دنبالشان راه افتادم.

وقتی به خانه رسیدیم، رمی سردش بود و می لرزید، بنابراین من او را به حمام فرستادم و پس از شست و شو او را در رختخواب خواباندم. خیلی خسته بود و هنوز به رختخواب نرفته خوابش برد. من لباس های آلوده او را برداشتم تا بشویم. داوسی در طبقه پایین ایستاده بود و از پنجره بیرون را می نگریست.

بدون اینکه بسوی من برگردد گفت «یکبار برایم تعریف کرد که چطور نگهبانان از سگ های بزرگ خود برای ترساندن زندانیان استفاده می کرده اند. سگ های خود را به سوی زنان که برای سرشماری به صف ایستاده بودند گسیل می کردند تا از واهمه و هراس آن ها بخندند و تفریح کنند. یا عیسی مسیح! من خیلی نادانم ژولیت. فکر می کردم همینکه این جا پیش ما باشد، همه چیز را فراموش خواهد کرد.

«کمان میکنم نیت خیرخواهانه به تنهایی کافی نیست ژولیت. نه ابداً کافی نیست.»

و من گفتم «نه، کافی نیست.» او دیگر چیزی نگفت. برای من سری تکان داد و رفت. من به امیلیا تلفن زدم تا بداند برای رمی چه اتفاقی افتاده و چرا پیش من می ماند. بعد رفتم تا لباس ها را بشویم. ایزولا کیت را به خانه آورد و ما شام خوردیم و تا وقت خواب بازی کردیم.

اما من نمی توانم بخوابم.

از خودم خجالت می کشم. آیا واقعاً فکر می کردم حال رمی خوب شده و باید به خانه اش برگردد؟ یا فقط دلم می خواست از این جا برود؟ چند روز پیش با خودم فکر می کردم بهتر است رمی به فرانسه برگردد و با مشکلش، هرچه که هست در خانه خود دست و پنجه نرم کند. من این حرف ها را زدم و حال از خودم خجالت می کشم.

قربانت،

ژولیت

تذکر: حال که به اعتراف افتاده ام بهتر است چیز دیگری را هم بگویم. همانطور که لباس های آلوده رمی را بدست گرفته بودم و به آلودگی های لباس داوسی فکر می کردم بیاد حرف های داوسی افتادم «خیرخواهانه… خیرخواهی کافی نیست.» و بعد با خودم گفتم یعنی ممکن است؟ می شود که تنها احساس داوسی به رمی خیرخواهی بوده باشد؟ و هنوز دارم به آن فکر می کنم.

نامه شبانه از سیدنی به ژولیت

چهارم سپتامبر ۱۹۴۶

ژولیت جان، همه این فکر و خیال ها برای این است که تو داوسی را دوست داری! تعجب می کنی؟ چرا؟ تعجب از این است که چرا اینقدر طولش داده ای؟ منظورم عشق است. شاید بالاخره هوای خوب دریا به کمکت آمده است. خیلی دلم می خواهد که هرچه زودتر برای دیدن تو و نامه های اسکار به گرنسی بیایم. ولی تا سیزدهم این ماه گرفتارم. بزودی می بینمت. قربانت، سیدنی.

تلگراف از ژولیت به سیدنی

پنجم سپتامبر ۱۹۴۶

سیدنی عزیز، از پس زبان تو من که برنمی آیم، بخصوص که راست می گویی. منتظر دیدنت در سیزدهم هستم.

قربانت، ژولیت

از ایزولا به سیدنی

ششم سپتامبر ۱۹۴۶

سیدنی عزیز،

ژولیت گفت بزودی برای دیدن ما و نامه های مادربزرگ فین به گرنسی خواهی آمد. خیلی خوشحال شدم. نه اینکه با آیوور مشکلی داشتم. او پسر خوب و نازنینی است. البته اگر آن کراوات نازک رنگارنگش را دور بیندازد. به او گفتم این کراوات هیچ بدرد تو نمی خورد. اما او فقط به ماجرای چگونه گیر انداختن بیلی بی جونز علاقمند بود. چطور به او مشکوک شدم، چطور تعقیبش کردم و چطور او را در انبار دود زندانی کردم. می گفت این یک کار کاراگاهی عالی بوده است. می گفت خود دوشیزه مارپل هم نمی توانسته به این خوبی کار را تمام کند.

باید بگویم این دوشیزه مارپل از دوستان یا همکارانش نیست. او خانم میان سالی است در یک سری کتاب که از روی تفنن کاراگاهی می کند. او طبیعت انسان را بخوبی می شناسد و گره های پیچیده ماجرا های پُر راز و رمز را با این شیوه می گشاید. ماجراهایی که کاراگاهان پلیس قادر به حل آن نیستند.

او مرا به این فکر انداخت که حل پیچیدگی ماجرا ها و مشاهده رفتارها باید خیلی تفریح داشته باشد. البته اگر ماجرای پیچیده ای در این حوالی پیدا شود.

آیوور گفت کارهای زیرزیرکی همه جا دیده می شود، و با استعداد و توانایی ذاتی من، اگر کمی تمرین کنم از دوشیزه مارپل هم سرشناس تر خواهم شد. «تو بی تردید قدرت مشاهده فوق العاده ای داری. فقط باید بیشتر تمرین کنی. به همه چیز با دقت نگاه کن و یادداشت هایی برای خودت بردار.»

رفتم و از امیلیا چند کتاب در باره دوشیزه مارپل امانت گرفتم. خیلی حواسش جمع بوده، فکر نمی کنی؟ آرام در گوشه ای می نشسته و در حالی که بافتنی می کرده همه چیز را از گوشه چشم زیر نظر داشته است. و چیزهایی می دیده که هیچکس توجهی به آن ها نداشته است. من هم می توانم چشم و گوشم را خوب باز کنم و چیزهایی ببینم و بشنوم که دیگران نمی بینند و نمی شنوند. البته می دانی که ما در گرنسی چندان ماجراهای پیچیده و رازهای نگشوده نداریم. ولی کسی چه می داند، شاید پیش آمد و بهتر است برایش آماده باشم.

هنوز هم کتاب پستی و بلندی های جمجمه برایم عزیز است و از آن استفاده می کنم، ولی اگر ناراحت نمی شوی خیال دارم به تمرین های کاراگاهی هم بپردازم. البته هنوز به درستی راز پستی و بلندی های جمجمه معتقدم، ولی جمجمه دوستانم را نگاه کرده ام (البته به استثنای تو) و دیگران را هم که دوست ندارم بشناسم.

ژولیت می گوید جمعه دیگر خواهی آمد. من به فرودگاه خواهم آمد و تو را نزد ژولیت خواهم برد. ابن یک میهمانی در ساحل ترتیب داده و گفته خبر مهمی را خیال دارد به اطلاع همه برساند. و البته تو هم دعوت شده ای. ابن معمولا میهمانی های بزرگی نمی دهد و نمی دانم خبر مهمش چیست. می گفت جشن است! ولی برای چه؟ شاید خیال دارد داماد شود؟ ولی با که؟ امیدوارم داماد نشود زیرا مردانی که ازدواج می کنند کمتر با دوستان قدیمشان وقت می گذرانند و من براستی دلم نمی خواهد مصاحبت ابن را از دست بدهم.

دوست همیشگی تو،

ایزولا

از ژولیت به سوفی

هفتم سپتامبر ۱۰۴۶

سوفی عزیزم،

بالاخره همه شهامتم را جمع کردم و موضوع را با امیلیا در میان گذاشتم. گفتم که دنبال تقاضای مادر خواندگی قانونی کیت هستم. نظرات او برایم خیلی ارزشمند هستند. او دوست خوب الیزابت بوده و او را بسیار دوست می داشته است. کیت را هم بخوبی می شناسد و مرا هم همینطور. لااقل بقدر کافی می شناسد. خیلی دلواپس نظر مثبت او بودم. چند بار نزدیک بود فنجان چایی از دستم بیفتد تا اینکه بالاخره همه برنامه هایم را برایش گفتم. آه سوفی جان، آرامشی که در چهره اش هویدا شد، دیدنی بود. هیچ فکر نمی کردم تا این اندازه نگران آینده کیت باشد.

شروع کرد بگوید، «اگر می توانستم یک نفر را…» بعد ساکت شد. آب دهانش را قورت داد و ادامه داد، «فکر می کنم ایده فوق العاده ایست. برای هردوی شما عالیست. بهترین اتفاق ممکن…» و به گریه افتاد و دستمالش را بیرون آورد. من هم دستمالم را بیرون آوردم و با هم مدتی اشک ریختیم.

وقتی خوب گریه کردیم، تصمیم بر این شد که امیلیا با من نزد آقای دیلوین بیاید. گفت، «من دیلوین را از وقتی پسربچه بوده می شناسم و محال است روی حرف من چیزی بگوید.» داشتن پشتیبانی مثل امیلیا مثل این است که همه ارتش سوم پشتت ایستاده باشند.

اما یک اتفاق دیگر هم افتاد، چیزی بسیار بهتر از تایید امیلیا. و آخرین تردید هایم از یک نقطه کوچک هم کوچکتر شد.

یادت هست برایت نوشته بودم که کیت یک جعبه مقوایی کوچک دارد که دور آن را با نخ بسته و همه جا همراهش است؟ همان که فکر می کردم شاید موش مرده ای در آن است؟ امروز صبح زود کیت به اتاق من آمد و صورتم را نوازش کرد تا بیدار شدم. جعبه مقوایی همراهش بود.

بدون آن که سخنی بگوید نخ دور آن را باز کرد و کاغذی را که درون آن بود کنار زد و جعبه را به من داد. خیلی ذوق کرده بودم سوفی، خودش بدون آن که چشم از من بردارد در مقابلم ایستاد و منتظر شد تا من محتویات جعبه را بیرون آوره و تماشا کنم. این چیز ها داخل جعبه  بودند: یک متکای خیلی کوچک مخصوص نوزادان، تصویری از الیزابت که در حال بیل زدن باغچه سرش را بالا گرفته و به داوسی می خندید، یک دستمال حریر زنانه با بوی نامحسوس یاس، یک انگشتر مُهر دار مردانه، و کتابچه کوچک جلد چرمی اشعار ریلک (Rilke) که روی صفحه اول آن نوشته بود برای الیزابت، که تاریکی ها را به روشنایی تبدیل می کند، کریستیان.

و داخل این کتابچه چندین کاغذ تا شده بود. با اشاره کیت یکی از کاغذ ها را گشودم نوشته بود، «امیلیا، خواهش می کنم وقتی بیدار شد، از جانب من ببوسش. تا ساعت شش برمی گردم. الیزابت. فکر نمی کنی کف پاهایش زیباترین چیزی باشند که دیده ای؟»

زیر کتابچه مدال جنگ جهانی اول پدربزرگ کیت بود. همان که الیزابت هنگام فرستادن الی به لندن همراهش کرده بود. خدا الی را حفظ کند، لابد وقتی برگشته آن را به کیت داده است.

متوجهی سوفی؟ او بالاخره تصمیم گرفت گنجینه اش را نشانم دهد. در تمام این مدت خیره به من می نگریست. پس از آن هردو برای مدتی ساکت به هم نگاه کردیم. برای اولین بار جلو گریه ام را گرفتم و تنها آغوشم را بروی او گشودم. کیت بدون هیچ حرفی به آعوشم خزید و با هم زیر پتو رفتیم. او بلافاصله دوباره خوابش برد، اما من به هیچ وجه نمی توانستم بخوابم. با هیجان به سقف خیره شدم و برنامه آینده زندگی مشترکمان را ریختم.

چه فایده که به لندن برگردم. در گرنسی خوشحال و راحتم. خیال دارم حتی پس از پایان کتابی در باره اشغال گرنسی اینجا بمانم. اصلاً نمی توانم کیت را در لندن تصور کنم که بجای پابرهنه دویدن روی شن ها، کفش به پا دارد و توی خیابان های شلوغ راه می رود. نه بچه خوک های نوزاد را تماشا می کند، نه با ابن و الی به ماهیگیری می رود، نه امیلیا را می بیند، نه دیگ معجون های ایزولا را برایش هم می زند و با او شیرینی زنجفیلی می پزد، و مهمتر و سخت تر از همه اینکه نه با داوسی راه می رود، نه با او سخن می گوید، و نه اصلاً او را می بیند.

فکر می کنم اگر مادر خوانده کیت شوم، بتوانیم با هم در همین کلبه الیزابت اقامت کنیم، و قصر بزرگ را برای اجاره به خانواد های پولداری که برای تعطیلات به گرنسی می آیند نگاه داریم. و من می توانم تمام درآمدم از فروش ایزی را برای یک آپارتمان کوچک در لندن هزینه کنم تا هنگامی که من یا کیت به انگلستان می آییم جایی داشته باشیم.

خانه کیت این جاست و من هم بدم نمی آید. نویسندگان بزرگی در گرنسی کار کرده اند، به ویکتور هوگو نگاه کن! تنها چیزی را که از دست می دهم، دیدن سیدنی و سوزان، نزدیکی به اسکاتلند، تاتر های جدید، و سالن غداخوری هارولد است.

دعا کن آقای دیلوین با تقاضایم موافقت کند. می دانم آدم دور اندیش و واقع بینی است، به من احترام می گذارد، کیت را دوست دارد، می داند کیت با من خوشحال است و من فعلاً برای هردونفرمان درآمد کافی دارم. و چه کسی بهتر از او شرایط زمان حال را درک می کند؟ امیلیا می گوید ممکن است بخاطر مجرد بودن من با مادرخواندگی مخالفت کند ولی فعلاً سرپرستی قانونی او را به من واگذار خواهد کرد.

سیدنی هفته دیگر دوباره به گرنسی خواهد آمد. کاش تو هم می آمدی. خیلی دلتنگت هستم.

قربانت،

ژولیت

از ژولیت به سیدنی

هشتم سپتامبر ۱۹۴۶

سیدنی عزیز،

امروز من و کیت نهارمان را برداشتیم و برای دیدن داوسی که روی قصر بزرگ کار می کند رفتیم. مشغول تعمیر دیوار سنگی قصر بزرگ الیزابت بود. از فرصت استفاده کرده و به داوسی و چگونه کار کردنش خیره شدم. هر تخته سنگ را با مطالعه و دقت در جایی که تصویرش را در خیالش نقاشی کرده بود می گذاشت. اگر تصویر خیالی او بنظر درست می آمد، لبخند فاتحانه ای می زد، وگرنه سنگ را عوض می کرد و سنگ دیگری می گذاشت. او براستی روح آرامی دارد.

بقدری از داشتن تماشاچیانی چون ما به هیجان آمد که هردوی ما را به شام دعوت کرد. کیت برنامه دیگری داشت و بنا بود با امیلیا وقت بگذراند، اما من با پُررویی پذیرفتم. بعد با خودم فکر کردم آیا کار درستی کرده ام؟ ولی از تنها بودن با او احساس خوبی داشتم. وقتی رفتم داشت آشپزی می کرد، با احترام به من خوش آمد گفت ولی رفتارمان مانند گذشته عادی و خودمانی نبود. در حالی که او در آشپزخانه مشغول بود من کتاب هایش را ورق زدم. کتابخانه بزرگی ندارد ولی آنچه کتاب دارد خوب و خواندنی است. کارهای دیکنز، مارک تواین، بالزاک، بازوِل و لی هانت عزیز. نامه های سر راجر از کوورلی، و داستان های آن برونته (در حیرتم چرا کارهای آن برونته را دارد؟) و حتی زندگینامه آن برونته را که من نوشته ام. هیچ نمی دانستم این کتاب را خریده است. هرگز در باره آن با من حرفی نزده، شاید خیلی از آن بدش می آید.

وقت شام ما در باره همه چیز صحبت کردیم. در باره جاناتان سوویفت، بچه خوک ها،ودادگاه نورنبرگ. فکر نمی کنی مطالب مورد علاقه ما کمی شلوغ و بهم ریخته است؟ من که مطمئنم. براحتی صحبت می کردیم ولی غذای زیادی نخوردیم. هرچند سوپی که درست کرده بود عالی بود. لااقل نسبت به سوپ های من. پس از قهوه به اصطبل او رفتیم تا بچه خوکهایش را تماشا کنیم. خوک ها موجودات زود آشنایی نیستند ولی بچه خوک ها خیلی تماشا دارند. هرروز یک گودال تازه زیر نرده های طویله می کنند، و داوسی را تماشا می کنند که آن را پُر می کند. باید قیافه هایشان را ببینی، انگار دارند به شاهکار خود و دردسر داوسی قاه قاه می خندند.

درون اصطبل تمیز و مرتب است. حتی علف های خشک با نظم و زیبایی روی هم چیده شده اند.

فکر نمی کنی دارم خُل می شوم؟

ادامه می دهم، من فکر می کنم عاشق پروراننده گل، حجار چوب، سنگتراش، نجار، و خوک چران شده ام. در حقیقت مطمئنم که عاشقش شده ام. شاید فردا از فکر اینکه او مرا دوست نمی دارد اندوهگین شوم، شاید از اینکه بفهمم رمی را بیشتر دوست دارد از حسودی بترکم، ولی امروز خوشحال و سرحالم. قلبم جور خاصی در سینه ام می طپد.

جمعه می بینمت. می توانی بخاطر اینکه راز مرا کشف کرده ای بخودت آفرین بگویی، حتی اجازه داری در مقابل من هم بخود ببالی ولی یادت باشد فقط یک بار. یک بار و نه بیشتر.

دوستدار و مشتاق دیدار و….

ژولیت

تلگراف از ژولیت به سیدنی

یازدهم سپتامبر ۱۹۴۶

خیلی پَکَرم. امروز بعد از ظهر، داوسی و رمی را در سنت پیترپورت دیدم که دست در دست هم، خوش و خندان از مغازه ای بیرون می آمدند و چمدان خریده بودند. آیا برای ماه عسلشان خرید می کنند؟ چقدر باید احمق باشم؟ تقصیر تو است. ژولیت درب و داغان.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

خانه | >> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: