بعداً!
در یک قهوه خانهٔ دور افتاده مردد نشسته بودم. اشتهای خوردن نداشتم. اما بوی قهوه و خوردنی برایم دوست داشتنی بود. یکهو از پشت شیشهٔ مشرف به خیابان پدرم را دیدم. نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم. سالها بود که از اعدام پدرم میگذشت. اما حالا از پشت شیشه به من خیره شده بود. برای لحظهای فکر کردم شاید کسی است با تشابهی حیرت انگیز. اما شباهت نبود. خود خودش بود. با تصویر همان آخرین کت و شلواری که در ذهنم ثبت شده بود. اشاره کرد که بیرون بروم و خودش هم راه افتاد و رفت. دلتنگی سالها دوری آنچنان میل و کششی به دیدنش در وجودم ریخت که ترسم از بین رفت. بدون لحظهای درنگ بلند شدم و از قهوهخانه زدم بیرون. پدرم برگشت و نگاهی به من انداخت. وقتی مطمئن شد که دارم به دنبالش میروم، به سرعتِ گامهایش افزود. عجب چست و چالاک بود! با آن که چراغ عابر پیاده قرمز بود و ماشینها از سمت دیگر به سرعت رد میشدند، به خیابان زد. کارش آنقدر خطرناک بود که از ترس چشمهایم را بستم. بدون برو برگرد باید یکی از آن ماشینها او را زیر میگرفت. چشمهایم را که باز کردم، پدر آنطرف خیابان بود و بدون توجه به من که خیلی از او عقب مانده بودم با سرعت گام بر میداشت. چند روزی بود که همهجا را مهآلود میدیدم. چشمهایم را برای بهتر دیدن تنگ کردم تا پدر در آن مه غلیظ گم و گور نشود. از چهار راه که رد شدم شروع کردم به دویدن. پدر ایستاد. دوباره برگشت و نگاهی به من انداخت. وارد پارکی شد که من شبها آنجا میخوابیدم.
این بیخانمانی و پارک خوابی ربطی به وضع مالی من نداشت. اتفاقا هیچ مشکل مالی نداشتم. اما مدتی بود که همه چیز برایم دگرگون شده بود. به نظرم میرسید چند روزی است که دچار پریشانحالی خاصی شدهام. گاهی هم حس میکردم که با هفتاد هزارسالگان هم عمرم. هیچ علاقهای به دیدن کسی نداشتم. حتی علاقهای بهدیدن جایی هم نداشتم. این حال و هوا دقیقاً از آن روزی شروع شد، که متوجه شدم در قبرستان تک و تنها ایستادهام. یادم نمیآمد که چطور و کی به آنجا رفته بودم. حس خوبی داشتم. خندهام گرفته بود. من تا آن زمان فقط یکبار به قبرستان رفته بودم. آن هم در قبرستانی که مادر را دفن کردیم. آن زمان آنقدر غرق اندوه بودم که اصلا متوجهٔ قبرستان نشده بودم. مادر تا وقتی که داشت میمرد، اصرار داشت او را در قبرستانی به خاک بسپاریم که پدر را دفن کرده بودند. و به ما هرگز نگفتند که اعدامیهای آن سال سیاه را کجا دفن کردهاند…
قبرستان بسیار با شکوه به نظر میآمد. برایم عجیب بود. کوچه و خیابان داشت. باور میکنید که قبرها در و پنجره داشتند؟ حتی از داخل بعضی از آنها صدای ساز و آواز هم به گوش میرسید. ساعتها بدون آنکه خسته شوم در قبرستان راه رفتم. جلوی بعضی از قبرها آدمهای محترمی نشسته بودند. تک و توکی از آنها مؤدبانه با من خوش و بش کردند. چیزی در رفتارشان بود که میل رفتن به خانه را از من میگرفت. این را به یکی از همان آدمها که در مورد قشنگی دو قبر خالی کنار هم توضیح میداد، گفتم. یکی از آن دو قبر را نشانم داد و پرسید:
دوست داری داخلش را ببینی؟
نگاهی به پنجرهٔ بازش انداختم که باد در آن پردهای را تکان میداد. زیبا بود اما تنم مور مور شد. اصرار نکرد. با من دست داد و خودش را معرفی کرد:
من «بعداً» هستم!
جلوی خندهام را گرفتم. بازیگوشیام گل کرده بود که بگویم:
من هم «اکنون» هستم!
اما چیزی نگفتم. «بعداً» به من گفت:
اصلا عجلهای در کار نیست. برویم دور و بر را نشانت بدهم.
راه افتاد و با من به همین پارکی آمد که لحظاتی قبل پدر وارد آن شده بود.
حالا چند شبی هست که با «بعداً» داخل همین پارک میخوابم. شب اول به او گفتم:
«بعداً» اینجا که وسط شهره، مطمئنی به تور آشنایی، کسی نمیخوریم؟
گفت: حالا کارای دنیا بر عکس شده. اگه میخوای گم بشی، باید وسط شهر و وسط آدما زندگی کنی.
میخواهم چیزی به شما بگویم. اما میترسم که باورتان نشود و یا فکر کنید دیوانه شدهام. اما میگویم. «بعدا» هیچ چیز نمیخورد ولی زنده بود. من اشتها نداشتم، اما هوس بوی غذا میکردم. قهوهخانه را هم «بعداً» نشانم داد. مطمئنم کرد که هر وقت آنجا بروم هیچکس آنجا نیست. گفتم: صاحب قهوهخانه چی؟
گفت: سرش توی کار خودشه. سلام هم بکنی جواب نمیده.
برای بو کشیدن صبحانه، نهار و شام به همان قهوهخانه میرفتم. هیچکس آنجا نبود. مفصل بو میکشیدم و سیر و خوشحال بر میگشتم.
«بعداً» مینشست و به من خیره میشد. یکجوری بود. انگار کس و کار من باشد. انگار نگرانم باشد. انگار خیلی چیزها در مورد من میداند.
حالا که پدر داخل همان پارک رفته بود. گاهی گامهایم را میکشیدم. گاهی آهسته راه میرفتم. دلم برای رفتن به خانه پر میکشید، اما حس میکردم که دلم مثل پرندهای بال و پر بسته است، که یادش رفته پر و بالش را چیدهاند. دلم بیشتر در هوای بعداً بود. بعداً چه می شد؟ «بعداً» در پارک منتظرم بود. آیا پدرم را دیده بود؟ آیا همدیگر را میشناختند؟
آیا من دیوانه شدهبودم؟ آیا بهتر نبود که برگردم و راه خانه را در پیش بگیرم؟
راه خانه در ذهنم خودی نشان میداد و گم میشد. حجم زیادی از ترس به دلم میریخت که نکند راه خانه را گم بکنم. اما به خودم دلداری میدادم. میگفتم که فعلا میروم پیش «بعداً»، بعداً میروم به خانه.
در تمام مدتی که با «بعداً» بودم میدیدم که برای هیچ کاری عجلهای ندارد. انگار خلق شده بود که خوش خلقی بکند تا حوصلهاش سر نرود. ساعتها آرام مینشست و به سردرگمیهای من خیره میشد و گاهی میخندید. وقتی که میپرسیدم که به چه میخندد، میگفت که بعداً به من خواهد گفت.
خودم را به سرعت به پارک رساندم. «بعداً» زیر درختی منتظرم بود. از پدر خبری نبود. با چشمانم باغ را که بیشتر از قبل در مه فرو رفتهبود به دنبال پدر میگشتم. برای «بعداً» ماجرای پدر را تعریف کردم. گفتم که حتما باید ببینمش. باید از او بپرسم که کجا دفنش کردهاند.
با چوبی که دستش بود روی زمین خط کشید. گفتم: «بعداً» چرا حرف نمیزنی؟ تو پدرم را ندیدی؟
نگاهم کرد. بلند شد. دستم را گرفت. گفت: پدرت بیرون منتظر توست!
از پارک بیرون آمدیم و به سمت قبرستان راه افتادیم. درست گفته بود. پدر داشت جلوی ما به سمت قبرستان میرفت. از جای گلولههایی که به تنش خورده بود خون میچکید. پدر انگار فهمید که چشمهایم به کجا خیره ماندهاند. با صدای بلند گفت: تازه حالا، خیلی خوب شدهاند.
گفتم: پس آن خونها؟
گفت: در ذهن توست که از آنها خون میچکد. من از آن زمان گذشتهام.
قبراق و فرز بود. رسیده بود به قبرستان. از همان دور گفت: جلوی قبر منتظرتم!
مه داشت غلیظتر میشد. احساس خستگی و خواب شدید میکردم.
«بعداً» نگاهی به من انداخت. بازویم را گرفت و گفت: باید عجله کنیم.
دقایقی بعد وارد قبرستان شدیم. بیهیچ مقاومتی همراه «بعداً» رفتم تا رسیدم به همان دو قبر خالی که از آنها تعریف کرده بود. پدر لب یکی از آنها نشسته بود و پاهایش درون قبر آویزان بود.
«بعداً» اشاره کرد به قبر دیگر و گفت: حالا نوبت توست!
ناگهان من زبان سکوت را یاد گرفتم! حس خیلی خوبی بود. به وجد آمده بودم. در سکوت میشد با چشمها حرف زد. با ذوق با چشمانم با «بعداً» حرف زدم.
به قبرها اشاره کرد و گفت: این بعداً پدرت بود. این بعداً توست. قبل از آنکه همهجا را مه بگیرد باید داخل شوی.
با سکوت از او سئوالی کردم. گفت:
من بعداً همه هستم. نمیمرم. میمانم تا بعداً های همه را نشانشان بدهم.
دست از زبان سکوت کشیدم. رو کردم به پدر و گفتم: اینهمه سال تو اینجا خفته بودی و ما نماز به هر قبر ناشناختهای می بردیم؟
فقط لبخند زد.
منتظر ماندم تا شاید بعد از لبخندش حرفی بزند. اما بیشتر در قبر خود فرو رفت.
رو کردم به «بعداً» و گفتم:
ولی مادر در قبرستان دیگری چشمانش را به راه دوخته.
«بعداً» گفت: زیر زمین همه به هم میپیوندند.
به اطراف نگاه کردم. همه جا را مه گرفته بود. از دوردست صدای لالایی مادر میآمد.
قبل از داخل شدن خواستم نفس عمیقی بکشم.
اما نفس کشیدن از یادم رفته بود.