UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

پنج شعر از علیرضا طالبی پور 

پنج شعر از علیرضا طالبی پور 

علیرضا طالبی پور  متولد ۱۳۶۹ و ساکن تهران است. مهندسی نفت خوانده و اولین کتاب شعرش را با نام “زندگی خانه‌ای اجاره‌ای‌ست” در سال ۹۴ منتشر کرده است. این کتاب مجموعه‌ی شعرهای سپید اوست.

 ۱.

سال هاست گم شده ام

مثل جنگلی،

که میان جنگلی دیگر زندگی می کند

مثل آسمانی،

که میان آسمانی دیگر

آنقدر گناهکارم

که مجبورم در تن خودم حبس ابد باشم

وقتی فهمیدم،

چون گلوله ای که به شقیقه فکر می کند،

به من فکر می کنی،

فرار کردم

رودخانه ای شدم که از کوهی می گریزد

اما هرکجا که رفتم

پیش از من آنجا بودی

ما هر دو یکی هستیم

و از تو راه رهایی نیست

باید تو را در آغوش بگیرم

و به این فکر کنم،

وقتی باران بر دریا می بارد،

اول دریا خیس می شود

یا باران؟

۲.

 کجایی ای با من همچون رودها آبی؟

در حال گریختن از کدام اندوهی؟

کجا دوباره پیدایت کنم،

تا به نجوا بگویی:

_ چه خوب که گلوی آدمی،

از شیشه نیست،

و بغض را کسی نمی بیند!

ای که نرمای خوبِ دستت،

در دست من،

دیدار دریاست با کویر!

به من بگو باز:

 _ چه سعادتی!

که از انبوه دشمنان،

هنوز پوستی داریم،

که زیر آن مخفی بشویم.

دیگر نه جای من،

نه جای توست.

بیا از سقف تیره ی آسمان بگریزیم.

به جایی که اندوه،

نشانی قلب را نمی داند.

به سرزمینی که در آن،

بزرگترین جنایت،

کبوتری را از شانه های خود پراندن است.

۳.

از دشت های روبرو،

منتظر آمدن کسی هستم،

که قناری ها،

در چشمه ی صدایش پر می شویند.

کسی که با آمدنش پنجره هایم را،

_حتی در این کویر_

به سمت دریا باز می کند.

ای دشت های روبه رو دیر است!

هیچ خنجری را،

به تیزی انتظار ندیده ام.

تمام جاده ها را،

در سراشیبِ شوق خود انداخته ام.

اکنون تمام جاده ها،

به درگاه من ختم می شوند.

اما هنوز کسی را در انتظارم،

که هیچ از انتظار نمی داند.

با دیوارهای از پا نشسته ی غمگین،

با قاب های همیشه خاک آلود،

از تو چه پنهان،

مسافر خانه ای ویرانه ام.

تمام عمر منتظر آمدن کسی بوده ام،

که هنوز نرفته است.

۴.

حرفی درون سینه ی من است،

که اگر بگویم،

روشنی از آینه می گریزد،

و مستی از شراب کوچ می کند.

حرفی که نه بر دوش می توان کشید،

نه بر زمین می توان گذاشت.

حرفی که کوه را می شکند،

و دریا را به آتش می کشد.

بادی وزید و ستاره را خاموش کرد.

برکه، ماه را بلعید.

با که بگویم؟

که دردِ مرا درد خویش بداند؟

دردی که اگر چه خراش می کشد،

نام دیگر من است.

با که بگویم،

در این شبِ پست،

هر روشنی که از دور می نمایند،

از خیمه ی راهزنیست؟

دردی که درون سینه ی من است، می گوید:

چون قافله های گم شده،

بهتر که در تاریکی فرو رفت،

و هرگز پیدا نشد.

حرفی دارم که باید ناگفته بماند،

تا خاک،

از آن سهمی داشته باشد.

و دردی که باید گذاشت

و رفت،

و زیر لب خواند:

مثل خاموش شدن چراغ،

در ظهری آفتابی،

ای کاش می شد مُرد

بی آنکه کسی بفهمد!

۵.

بی سرگذشت، بی نشان،

به زندگی مثل یک باد،

راضی ترم.

راضی ترم،

که ندانم در حوالی کدام قرن،

به دنیا آمده ام.

سال ها پیش، شاید شهری داشته ام،

که در زیر سم اسبان،

فرو ریخته.

یا خانه ای که روزی خونم را،

بر دیوارهایش پاشیده اند.

خواه با تازیانه ی تیمور

خواه با چشم یک معشوق

گاهی به یاد می آورم،

که هزار سال پیش،

به دست چه کسی کشته شده ام.

به یاد می آورم،

با این که بهتر است،

در فراموشی پنهان باشم.

به یاد می آورم

و شک ندارم،

رودها نیز چون من،

چیزی را به خاطر آورده اند،

که تمام شب را بیدارند.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: