UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

تیغ

تیغ

قیافه اش مثل آروغ گندی ست که روزگار همین طوری بی هوا ول کرده توی سفره خلایق . خودش را دمرو پهن کرده روی زمین و من ، منی که روی بالش نشسته ام ، با احتیاط تیغِ کهنهِ زنگ زده را توی گوشت پهلویش فرو میکنم و بعد آن را به آرامی رو به پایین حرکت میدهم که بازهم ناله میکند :
– آخ… یه کم یواش‌تر…!
– چته توام ، تب نکرده لرزت گرفته . بذار لا اقل یه سانت ببرمش بعد زر بزن .
ساکت میشود ، تیغ را دوباره رو به پایین هل میدهم که لرزش ریزی همه وجودش را پر می کند اما به رویش نمی‌آورم نکند یک وقت خودش را جدی بگیرد مثل منی که او را جدی گرفته ام .

همیشه به او فکر میکنم یعنی همه روزهایی که سمنان هستم مدام به او فکر میکنم ، وقتی میخواهم غذا بخورم به او فکر میکنم ، وقتی میخواهم بخوابم باز هم به او فکر میکنم ، حتی توی توالت هم به او فکر میکنم . از روزی که توی این خوابگاه لعنتی با او هم اتاق شدم ، زندگی دانشجویی کوفتم شد یعنی اینقدر حال و روزش رقت آور است که نمی شود قیافه نحسش را نادیده گرفت درست مثل تابلویی که سر در پارک ملت نصب کرده اند” ورود سگ ممنوع” . هیچ وقت حال و حوصله بردن سگ را نداشته ام ، همیشه میترسم طنابش از دستم در برود و ………
– آخ….. تو رو خدا یواش تر

افکارم به هم می ریزد ، بدبخت حق دارد ، لبه تیغ از دستم در رفت و خورد به استخوانش ، خوب تقصیر من نیست که گوشت به تنش نیست !! بدبخت اگر سگ هم می شد از همان سگهایی بود که همه فکر می کردند گَری ، کوفتی ، چیزی دارد ، اُمرن کسی طناب گردنش نمی انداخت تا با خودش ببرد پارک ملت ، ازبس که لاغر است. فکر نکنم همه وزنش بیشتر از پنجاه کیلو باشد ، شاید با لباسهایش بشود پنجاه کیلو شاید هم نه . اصلا به من چه که می شود پنجاه یا نمی شود پنجاه ، فقط هل دادن این تیغ زنگ زده روی این پوست و استخوان مثل هل دادن پیکان مدل پنجاه است توی سر بالایی یک تپه خاکی .

بالای تپه بالش ها ، مثل خطابه مقدس موسی به سگی که حضرتش حاضر نشد طناب گردنش بیاندازد ، به او می گویم :
– خوبه توام … چته…. یه کم طاقت بیار
– نمیشه بی خیال شیم ….اصلا ولش کنیم هان…!!!
– هرجور راحتی … اصلا فکرخودت بود به من چه ، ولی نصفش رو بریدم آ… ، یه کم دیگه طاقت بیاری تموم میشه .
– چقدر دیگه مونده…؟
– چیز زیادی نمونده ….. خوب بهشون چی گفتی ؟ بالاخره میان یا نه؟
– گفتم دکترا گفتن رشد سرطانیش برا اینه که عصبیه ؟ غده ش خیلی بدخیم و خطرناکه . فوری باید عمل شه
– اونام باور کردن هان…!!!
– نمیدونم … ولی بهشون گفتم دکترا گفتن اگه عمل نشه خیلی خطرناکه… آخ….
– از تیغشه ، خیلی کُنده….. بالاخره میان یا نه ؟
– قرار بود راه بیفتن ، فکر کنم خدا بخواد سر شب برسن سمنان و برا شام ….
– اگه مهریه رو بالا بگیرن چی ؟ فکر نکنم بابات زیر بار بره!!
– نمیدونم والا…. همه بابا دارن ما هم بابا داریم ، زورش میاد یه قدم خشک و خالی برای ما برداره . فقط خدا کنه تو مجلس لیلا قهر نکنه …. می ترسم یه وقتی مهریه رو بالا و پایین کنن بهش بر بخوره

لیلا را یکباری دیده ام ، یک دختر سیاه سمنانی ، چیزی شبیه یک توپ فوتبال و همه مزیتش این است که پدرش یک خانه فکستنی دارد کنار ریل های راه آهن ، البته این قدیسه راه یافته به عالم ملکوت عشق علی ، یک گناه کبیره بدجوری به نامه عملش سنگینی میکند ” یک برادر ” و تحمل این برادر برای آدم حسابگری مثل علی ، چیزی کمتر از زیر تیغ بودن نیست .
به هر حال حرفش که می افتد علی برای خودش یک پا عاشق سینه چاک است و علف باید به دهن بزی خوش بیاید و از این جور مزخرفات . با هیجان طوری که باور کند قضیه کلی برایم مهم است دوباره می پرسم :
– خُب لیلا چی گفت ؟
– هیچی بابا ….. فقط گفت خاک تو سرت با این بابا و ننت
– خداییش حقم داره!! نه کار داری… نه خدمت رفتی…. ، درستم که تموم نشده… ، باباتم که یه پول سیاه نداره خرجت کنه …. اصلا به چی تو باید دختر بدن ؟
– آخ… مُردم یواش … اصلا تو چکار داری به این چیزا… ؟ لیلا باید منو بخواد که می خواد .
– بریدن پهلوت که دیگه تموم شده ، فقط موندم تو که تحمل تیغش رو نداشتی می خوای با سوزن و بخیه ش چی کار کنی؟
– تو رو خدا پوستم رو دولا نگیری . جون من از سرش بدوز یه وقت بعد خواستگاری چرکی میشه آ…!!!
سوزن لبه دار را نخ میکنم . قبل از زدن اولین بخیه دوباره به حرف می گیرمش تا زودتر کارم تمام شود چون طبق قانون اول پارک ملت پارس کردن یک سگ با تحرکش رابطه ای معکوس دارد .
– یعنی بابات حتما باید جای جراحی ببینه تا بیاد واست خواستگاری ، حتما باید ببینه داری می میری تا برات زن بگیره .
– چه میدونم والا …. خودش افتاده ور دل ننمون به ما که میرسه زن تِخِه. زن جیزه …. تا بهش حرف میزنیم میگه ، مگه بابامون به ما چی داد که ما بخوایم به شما بدیم …..آدم باید خودش بیفته ، خودش پاشه تا مرد بشه… مفت میخوره مفت میخوابه اجاره خونه رو هم ننم باید بده…. بعضی وقتا کفرم درمیاد…آآآآخ خ خ

سوزن که به استخوانش خورد ، فریادش کل خوابگاه را به هم ریخت . چندتا از شهرستانی های همیشه کنجکاو ظرف دو ثانیه پیدایشان شد انگار برای کفترهای گرسنه دان پاشیده باشی ، به زور خواستند کله شان را از لای در فرو کنند توی اتاق تا ببینند چه خبر شده اما من آدمی نیستم که به این فضولی ها بها بدهم .
خرخره یکیشان را گرفتم و بقیه فرار کردند درست مثل اینکه یک کلاغ سیاه را روی پشت بام ، با طناب سفید دار زده باشی و جسدش از پایه آنتن آویزان کرده باشی تا باد هی بخورد به جسدش و پیکر افراشته اش مثل پرچم با غرور به اهتزاز درآید .

هنوز خرخره شهرستانی توی مشتم بود که همه کلاغ پریدند توی اتاق هاشان . کلاغها که رفتند ، یقه علی را گرفتم و گفتم :
– مگه نگفتم اگه نمیتونی خفه شی برو گمشو یه جای دیگه . تو که این کره خرا رو خوب میشناسی . زرتی میرن پیش حراست و اون مرتیکه کچل پشمالو ام که هی دنبال بهونه اَزم میگرده…..
– ببخشید… شرمنده….!!
– چکار کنم بالاخره ؟ خفه می شی تا بقیه شو بدوزم یا نه ؟ اصلا بلند شو گورت رو گم کن…!
– نه بدوزش فقط جون مادرت یواش تر . به خدا قلبم اومد تو دهنم
– علی بخدا صدات درآد سوزن رو همچین میکنم تو کلیه ت که راست راست بری بخوابی واسه عمل

مشغول کار میشوم و تا آخرین بخیه جیکش در نمی‌آید ، فقط هیکل استخوانیش با هر نیش سوزن بشدت می لرزد ، شده عین یک مرغ بدبخت که تخم توی روده اش گیر کرده ولی نمی تواند تخم کند.

بالاخره کار تمام میشود و من نفس راحتی میکشم ، چقدر خسته ام ، انگار که یک کوه تخم مرغ را از روده یک کوه مرغ بیرون کشیده ام ، دست روی شانه اش میگذارم و سرم را نزدیک گوشش میبرم تا نوید تمام شدن زمستان خونین فراغ لیلا را بدهم که ناگهان در خودم فرو می ریزم ، یک لحظه انگار دنیا روی سرم خراب می شود .

کلاً آدمی نیستم که به احساسات بچه گانه بهایی بدهم اما دیدن چشمهای پر از اشک علی مرا در خودم خراب کرد . بدبخت تا مرا دید سرش را فرو برد توی متکا .

بلند میشوم ، کتاب استاتیکم را برمیدارم ، نمی خواهم به رویش بیاورم هر چه باشد مرد است ، غرور دارد ، نباید بغضش بشکند . روی تخت ولو می شوم تا برای امتحان فردا لااقل یکی دو صفحه ای درس بخوانم ، شاید سئوال فردا این باشد :
– حساب کنید چقدر نیرو لازم است تا بتوان سگی پنجاه کیلویی را که پهن زمین شده با طنابی به طول سه متر و با زاویه کتانژانت سی درجه در جهت ورتیکال از یک تکیه گاه مماس به سطح زمین دنبال خود کشید ؟ ( اگر ممان اینرسی صفر ، گرانیگاه صفر ، جاذبه زمین ده ، عدد پی سه و طناب فاقد تمرکز تنش درونی باشد )

هنوز راه حل درستی برای مسئله پیدا نکرده ام که ناگهان زنگ تلفن ، سکوت اتاق را پاره می کند . با حال و روزی که علی دارد بعید است تا شب تکان خوردنی باشد . با اکراه از تختم پایین میآیم ، نمیدانم این چه طلسم شومی ست که افتاده به درس خواندنم ، تا کتاب دستم می گیرم باید یک چیزی بشود که حواسم بکلی پرت شود.

گوشی سفید را بر میدارم ، هنوز بفرمایید را نگفته ام که صدای مرد مُسنی از پشت خط می گوید :
– نجفی هستم . پدر علی نجفی
– حال شما خوبه حاج آقا ، گوشی خدمتتو………….
– به علی بگید ما اتوبوسمون تصادف کرده نمی تونیم بیایم ، حالا باشه یه وقت دیگه ای میایم . تِپ .

به پهلوی خون آلود علی نگاه میکنم و بی آنکه بخواهم چشم های پر اشکش در ذهنم مجسم می شود . نمیدانم چه بگویم ، واقعا نمی دانم چطور بگویم .

[برگرفته از سایت لیلی صادقی]

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

۱ نظر

  1. mitra

    jomleye aval fogholade bod kolan matn ghave dos dare ta akharesh bekhone mer30

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: