UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

حالا وقت خواب نیست آقای همینگوی!

حالا وقت خواب نیست آقای همینگوی!

 شک نکنید که همینگوی می خواست درس بزرگی به ما بدهد وقتی در کتاب «پاریس :جشن بیکران » می نویسد :« … به این نتیجه رسیده بودم که باید درباره ی هر چیزی که می دانم داستانی بنویسم . (۱)» او در این کتاب به ما یادآوری می کند که هریک از ما می توانیم چه داستان هایی از تجربه هایمان بنویسیم و تاکنون ننوشته ایم. همه می دانند که همینگوی تا پیش از آن که با اسلحه ی شکاری خوش دستش خودکشی کند، دست به کارهای زیادی زد. چیزهای زیادی آموخت و تجربه‌ی فراوانی اندوخت. و همین ها دست مایه ی نوشتن داستان هایش شد. اما کسی نمی‌داند که او تا چه اندازه توانست به ایده اش عمل کند. من مطمئنم او با انبوهی از سوژه های داستانیِ نانوشته از این دنیا رفت.

 زمانی را تصور کنید که همینگوی خسته از ماهیگیری با یک نیزه ماهی بزرگ به خانه می آید وآن را به همسرش ماری، نشان می دهد. ماری انگشتانش را در هم گره می زند و از شدت تعجب می گوید : اوه خدای من !

همینگوی خطاب به ماری می گوید : فکر کنم بشه چیز فوق العاده‌ای ازش ساخت.

 و بی آن که آبی به دست و روی آفتاب سوخته اش بزند، به اتاق کار ش می رود و مشغول نوشتن می شود. ماری ِ بیچاره برای تمیز کردن آن ماهی به دردسر می افتد، اما چون نمی خواهد خلوت نویسنده ی محبوب ما را به هم بزند از او کمک نمی‌خواهد. همینگوی هنوز چند سطری از داستان نیزه ماهی اش را ننوشته، از فرط خستگی به خواب می رود. ماری مدام کارد آشپزخانه را به مصقله می کشد تا کارِ پاک کردن و تکه تکه کردن نیزه ماهی راحت تر پیش برود. اما از فرط خستگی کلافه و مایوس می شود و تصمیم می گیرد از همسرش کمک بخواهد. پشت در ِ اتاق کار ِ همسرش کمی درنگ می کند. در را باز می کند و با کمال تعجب می بیند، همسرش همان طور قلم به دست و عینک بر چشم بر روی برگ های کاغذ سفید روی میزش به خواب رفته است…

شاید بهتر باشد موقتن هم که شده همین جا همینگوی را با آن نیزه ماهی ِ غول پیکر و همسرش ماری و همین طور دنیای داستان های نوشته و نانوشته اش به حال خود بگذاریم و به سراغ داستان هایی برویم که می تواند از دل دانسته های خودمان (دانسته های ما و شما ) بیرون بیاید. حالا می خواهم  سعی کنم به کمک دانسته هایم داستانی بنویسم. به یاد جمله ای دیگر در همان کتاب از همینگوی می افتم.

« … حقیقی ترین جمله ای را که می دانی بنویس.» و حقیقی ترین جمله ای  راکه می دانم ومی توانم بنویسم،این است؛« نوشتن تمام وجود مرا به تسخیر خود در آورده است. »

باور کنید اگر به کافکازدگی متهم نمی شدم،  این عبارت از نامه ی کافکا به فلیسه را  در این جا می آوردم: « من هیچ علاقه ی ادبی ندارم بلکه از ادبیات ساخته شده ام. » اما چه باید کرد که احساسی به من می گوید بهتر است که به گفته ی همینگوی بسنده کنم .« حقیقی ترین جمله ای را که می دانی بنویس.» و من حقیقی تر از این جمله چیزی در چنته ندارم؛« نوشتن تمام وجود مرا به تسخیر خود در آورده است. »

من بر این باورم که نویسندگی پیش از آن که نقل وقایع باشد، مکاشفه است. معلوم نیست نویسنده به حکم چه کسی خود را مجاز می داند دست به خلق ِ خُلق های گوناگون بزند و شخصیت هایی را خلق کند. او با کلماتی که در کنار هم می چیند، اثری در قالب داستان کوتاه و رمان می آفریند. زندگی من، دقیق تر بگویم، بخش عمده ای از اوقات زندگی من  وشما که می خواهیم به توصیه ی همینگوی درباره ی هر چیزی که می دانیم داستانی بنویسیم، صرف همین ساخت و ساز و چینش واژگان شده است. واژگانی که چندان هم به راحتی  به دست نمی آیند. یا تن به سازگاری با واژه ی قبل و بعد خود نمی دهند. بخش عمده ای از زندگی من  و شما صرف سر و کله زدن با همین واژگان است. صرف ساختن و پرداختن شخصیت هایی که قرار است در یک داستان یا یک رمان تنها یک یا چند قدم راه بروند.یا چند لحظه در گوشه ای بنشینند وچیزی بگویند.نگاهی کنند، آهی بکشند، اشکی بریزند ویا حتی سکوت کنند … این شخصیت ها اغلب وقت نشناس و خود شیفته اند. برای ورود به ذهن و روح  من و شما اجازه نمی گیرند.کاری ندارند که سواره اید یا پیاده، سیرید یا گرسنه، در منزل هستید یا در خیابان، تنهائید یا در میان جمع. اغلب با هیاتی غریب به سراغتان می آیند و آن وقت گرفتاری شما دوچندان می شود. شما میزبان مهمان ناخوانده ای هستید که سر و وضع حرف هایش برای شما بیگانه است. رفتار و حرکات او آن چنان غریب است که اگر در جمع دوستانتان حاضر شود ممکن است با حرف ها و حرکاتش شما را مضحکه ی دیگران کند. شما روزها و هفته ها وشاید هم ماه هامیزبان این مهمان ناخوانده هستید. با او هم کاسه و هم سُفره اید.جسمتان در جایی ست که روحتان نیست و روحتان در جایی ست که جسمتان. همه ی نگاه شما معطوف به حرکات و رفتار اوست. او را زیر نظر می گیرید.در حالی که هم زمان باید به همسرتان توجه نشان دهید. به او اخم می کنید درست زمانی که که می بایست با لبخند به سوال فرزندتان پاسخ دهیدو  برای اصلاح این همه، نیاز به سکوت دارید و درست همان وقت به مهمانی دعوت  می شوید.

اما این ها تمام درگیری من و شما با جهان کلمات نیست.گاهی یک شخصیت جایش را به دو یا چند شخصیت می دهد. حالا کشمکش هایی را که برایتان بازگو کردم، در دو یا ده یا حتا صد ضرب کنید و ببینید چه بر سر تولستوی هنگام نوشتن رمان جنگ و صلح، یا دولت آ بادی خودمان درکلیدر آمده است.

 حتمن می دانید که در گیری های یک نویسنده تنها با شخصیت ها و یا جهان داستانی که خلق می کند نیست. بیشتر کوشش نویسنده در هنگام نوشتن است تا به کمک ساختار و شخصیت و دیگر عناصرِ داستانش خواننده را مجذوب کند. این خواننده در اغلب اوقات کسی نیست جز نویسنده ای که به منظور لحظه ای  فراغت و یا یافتن جرقه ی ذهنی برای کمک به ادامه ی داستانش به سراغ خواندن آثار دیگران می رود. درگیری ها و کشمکش ها دوباره به سراغش می آیند.

با این تفاوت که شخصیت های داستانی که می خواند، خوش ساخت و گیراست. حالا نویسنده  ای که اینجا در مقام خواننده قرار گرفته دوست دارد بداند خالق اثر، چطور شخصیت هایش را در اثرش به شخصیت هایی جامع بدل کرده است.

 مشکل دیگر نویسنده قفسه های پر از کتاب است که از شدت تراکم جایی برای کتاب های تازه ای که به جمع آن ها اضافه می شوند را ندارند. روی میز،زیر تخت،توی کمد، و یا هرجایی که بشود کتابی گذاشت، گذاشته شده و داد ِهمسر و فرزند از این بابت به هواست. اعتراض آن ها فقط به خاطر این نیست که کتاب ها بخشی از فضای آپارتمان کوچک را اشغال کرده اند. آن ها خوب می دانند که باعث بیشتر انگیزه ها و علاقه های شما همین کتاب ها ست. در غیاب شما پس از ساعت ها بحث و گفتگو به این نتیجه می رسند که مسؤل کم حرفی ها و در خود فرورفتن ها و نوشتن ها و خط زدن ها و پاره کردن ها و سیگار پشت سیگار کشیدن ها کتاب ها یند.

گاهی شما مجبورید برای کم کردن فشار اطرافیان و یا تغییر جو حاکم در آوردن کتاب خریداری شده به خانه مخفی کاری کنید .به همین خاطر ازمحل کار مستقیم به کتابفروشی می روید و کتاب یا کتاب های دلخواهتان را می خرید و توی کیفتان می‌گذارید. توصیه می کنم در زمان خریدهای این چنینی حتمن به این نکته توجه داشته باشید که کتاب هایی را مخفیانه بخرید که ضخامت چندانی ندارند و الا برآمدگی کیف تان اطرافیان را کنجکاو می کند. در هنگام خرید های مخفیانه باید جانب احتیاط را رعایت کنید؛ سعی کنید برای اطرافیان هم چیزی بخرید تا هنگام ورودتان به خانه متوجه سنگینی و برآمدگی کیف حامل کتاب نشوند. بهترین گزینه برای خرید در چنین موارد حساسی می تواند بستنی برای بچه ها و ُگل برای همسران باشد. دسته گل بزرگی را با گل های متنوع برای همسرتان ببرید تا در فاصله ی خیره شدنش به دسته گل… شما بتوانید کیفتان را به اتاق ببرید.یادتان نرود به محض این که بستنی ها را به بچه ها دادید به آن ها یاد آوری کنید که تا آب نشده زود بخورند! وقتی آن ها مشغول خوردن بستنی می شوند شما دور از چشمانشان کتاب ها را از توی کیف درآورده اید و در کنجی مخفی کرده اید.

گذشته از کتاب و مجلات، بریده ی روزنامه ها و یادداشت های پراکنده را هم می بایست از دیگر عوامل نارضایتی اطرافیان یک نویسنده به حساب آورد. شما هیچ وقت برای این سوال که آخر این کاغذپاره ها به چه دردی می خورند پاسخ قانع کننده ای نخواهید داشت. کمی بعد متوجه می شوید که به طرز نامحسوسی دارد از حجم یادداشت های پراکنده ی شما کاسته می شود. اما می ترسید اعتراض کنید و این فقدان زنجیره ای روزنامه ها و یادداشت ها را نادیده می گیرید. دنیای نویسندگی مصایب دیگری را هم به دنبال دارد. مثلن کلکسیون عینک های نزدیک بینتان که از شماره ی پایین شروع شده و سال به سال سیر صعودی طی کرده اند. ویا مچ دردی که دائم، به خصوص شب ها سبب ناراحتی شماست و کارهای منتشر نشده ای که روزها و ماه های عمرتان را صرف ِآن ها کرده اید و آن ها همچنان در کشو میزتان تان  مانده اند. شب ها؛ سرگیجه و سردرد با شما به رختخواب می آیند و صبح شما را از خواب بیدار می کنند. صبحانه را خورده و نخورده یکی دو کتاب یا مجله ی روی میز را توی کیف تان می گذارید و به حال همینگوی و داستان هایش غبطه می خورید. با خود می گویید که ای کاش من هم مثل همینگوی توان ماهیگیری، مشت زنی،گاوبازی، شکار و… را داشتم. آن وقت نیازی نبود صبح زود به اداره بروم و تا وقتی که برمی گردم دلواپس داستان های ناتمامم باشم …. حالا به بهانه ی سر زدن به ماری و آن نیزه ماهی غول پیکر شما را با حکایت داستان هایتان تنها می گذارم …

در اداره، وقتی دارم چای سردِ بد مزه و بی رنگ روی میز کارم را می نوشم، باز هم به سراغ همینگوی می روم. ماری حتمن عینک نزدیک بین همینگوی را از روی چشمان همسرش بر می دارد و او را آهسته صدا می زند. نویسنده ی صاحب نام بیدار می شود. برگ های کاغذ روی میزش را مرتب می کند و به نوشتن ادامه می دهد. ماری که از دست همینگوی عصبانی است از او می خواهد که در قطعه قطعه کردن نیزه ماهی کمکش کند. همینگوی از سر ناچاری، دست از نوشتن می کشد و می رود تا نیزه ماهی را قطعه قطعه کند.

شاید این یکی از آن داستان هایی باشد که قرار بود همینگوی بنویسد و ننوشت. یا شاید هم ماری نگذاشت که بنویسد. حالا او دارد در آشپزخانه  کارد به مصقله می کشد. قصد او کمک به ماری است یا پیداکردن جمله ای حقیقی برای نوشتن یک داستان دیگر؟

اردیبهشت ۹۲

—————

پاریس : جشن بیکران / ارنست همینگوی / مترجم : فرهاد غبرایی

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: