UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

داستان کوتاه

داستان کوتاه

اُدیپوس

 

پس اُدیپ شهریار در من دیپ (۱) شد و انیموس و انیمای‌اش چون در من رسید چونان در هم آمیختند که سر از پا نمی‌شناختند و در هست پنهان مولانایی من چونان به سماع در آمدند که در من شوری پدید آورد که سینه‌ام را سپر مادرم نمودم که گرز تهم‌ تنانه‌ی پدرم نتواند کوچک‌ترین شکافی در سپرم دراندازد مگر به اندازه‌ی چشمی بادامی، و در این میان بر آن شدم که پس از آشکارا نمودن هست پنهان مولانا، گوشه بگیرم تا بیشتر در جست وجوی من بر آیند و گوهر من بیشتر هویدا شود.

دیری که گذشت من چون اُدیپیتی نان جندریسم (۲) داشتم ,و با مادر نمی‌توانستم درآمیختن

که من نیز چون او به سردردهای گونه‌گون گرفتار بودم و او همیشه مرا دارو مند نموده بود و پیوندمان استوار بود در همخونی آن هم نه در باتلاق گاوخونی…

در این میان، بر ۲  راز دست یافتمی:

نخست آن که پدر هرچه دارد به چنگال مادر درانداخته تا این ژاندارم را آرام کند و دیگر آن‌که پدر سر و گوشی دارد که با منار جنبان در پیوسته و سر ِ باز ایستادن ندارد. پس من در اندیشه شدم که چگونه بدانم چه سان دوست داشتنی‌ام و چه سان پدر را بکشم. بهین اندیشه آن بود که او را

چه گوارا (۷) بنمایانم و درسایه‌اش دمی بیاسایم. چندی گذشت و در دام افتاد و دانست: مرغ زیرک چون به دام افتد… و تیرمان به سنگ خورد. بر آن شدم که هرچه بیشتر بر خود ناوک اوتیدن (۴) خود پای فشارم بیشتر بر دوست داشتنی یا نداشتنی بودنم آگاهانیده می‌شوم.

و چون دانستم که خواستنی‌ام، خواستنی‌های‌ام را فزونیدم و در کنار آن آوای چکاچاک هاراکیری‌ام (قتل نفس ژاپنیانه) را آن سان پخشانیدم که در پرتو برق آن اُدیپیتی چند چندان یابم.

و بدین سان بود که روزی با مادر و پدرم بر خوان نشسته بودیم و پدر می‌لمبانید، پرسان شدم

که؛ اگر پدر را بیرون اندازیم دست وی به چه بند است و آن ۲ دیگر گفتند به هیچ بند است و من از نگاه پدر دریافتم که به چُسی (۳) هم بند نمی‌شود.

آن روز پدر را آگاهانیدم که اُدیپی نه مردم و اگر در مادر نتوانم درآمیخت پدرکشی‌ام را خواهم داشت. که مردی ِ پدر را می‌چالشانم.

پس آن‌گاه را برای کنش پدرکُشان زود دیدم و در انتظارنشستم تا شاید پدر به زندان شود و ما به هر ۲ خواسته (۶) برسیم و در چشم دیگران، سربلند باشیم. پس پای سست کردیم؛ تا کاخ پایانی را نیز از چنگ پلشت‌اش به درآوریم و او را چونان شوخی از تن خانواده بزداییم تا خود به گوشه‌ای بخزد و آن‌سان در خودِ پلشت‌اش در غلتد که نداند از کدام اُدیپی ضربه خورده است و ما نیز در نگاه دیگران از نان گوارا نشان دادن پدر بخوریم و به این هاپولی هپو شده دردل بخندیم. ,و در دل نیز به نادانی دیگران که {آنان را خودمان در گمان‌پروری انداخته‌ایم که پدرم یک پُخی است} هِر و هِر بخندیم که خنده بر هردرد بی درمان….، او نیک می‌داند که اُدیپی‌ات این زمانی با اُدیپیت آن زمانی چندان نا هم سان است که در شگفت می‌شویم.

۱-deep به ژرفای گنداب

۲-بی جنسیتی آن گونه که فمینیست‌ها گویند.

۴-ازکشتی گیران و مشت‌زن‌ها بپرسید.

۳-از مبطلات ستون برانداز است

۵-این پی نوشت بی ۵ است

۷-این گوارا delicious نیست

۶-کشتن بی خون‌ریزی و نافیزیکی پدر(بی نیاز به خود کورکردن دختر) و به دست آوردن منالش آن سان که اوهیچ گاه هیچ مالی نداشته و همه از دسترنج مارگارت تاچراست.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: