UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

دو شعر از امیرسالار امامی زاده

دو شعر از امیرسالار امامی زاده

سونات چاق و لاغر

لاغر در کنجی نشسته

فکر می کند و فکر می بیند و فکر می خورد،

به تمام از دست رفته ها،

تمام از دست رفته ها.

 

هردو بی عشقند

هر دو عشق را گذرانده اند

هردو همه چیزشان در جنگ مرده است،

هردو در جنگ مرده اند.

 

چاق روز ها و موقعیت های بهتر می خواهد

چاق می خواهد و می خواهد

و می بازد.

لاغر اما بی تکاپو نشسته است،

لاغر در کنجی نشسته

و فکر…

لاغر عکاس است

امیدش به عکسیست که هرگز نمی تواند بگیرد.

چاق آرزو دارد

چاق نقاش است

آرزوهایش را،می کشد.

 

مشت چاق به جای خالی دست قطع شده ی لاغر می گوید :

باید کاری کرد

جواب می گیرد :

جنگ دیگری رخ می دهد،

کاری نباید کرد.

مشت چاق بیش تر از پیش

گره می خورد

گره ای کور،

باز نشدنی.

جای خالی دست قطع شده ی لاغر می گوید :

آرام بگیر تا مثل من نشوی.

مشت با خشونت چیزی می گوید،

جای خالی دست قطع شده با پرخاش

جواب می دهد.

 

چاق می ایستد

فکر…

فکر!!

به کسانی که از دست خواهند رفت

کسانی که از دست خواهند رفت

که از دست خواهند رفت

از دست خواهند رفت

دست خواهند رفت

دست خواهند رفت

دست

جای خالی.

 

 

عطش

گرما برد گرما خورد آن ها را

کشت آن ها را ذبح کرد آن ها را

قصه نداشتند بی سر بودند و بی لطمه می رفتند و نمی دانستند کیستند کجایند چیستند،

تنها یک فکر تکوین بود که اما سر نبود هیچ شد،هیچ که تکوین نبود.فکر که بی سر نبود.

آن ها را یخ فرا نگرفت اما ترس یخ گرفت فرا فرا فراتر از فرا گرفتن که فرار فراتر از تکوین بود.

آن ها کجا مردند به کدامین تاریخ سپرده شدند؟

لطفا یک راوی بیاید و تعریف کند سرنوشتشان را حتی اگر قصه ای درکار نبوده لطفا کسی بیاید،

قبل از این که دود آخر بیاید

و آخر همه چیز شود.

آخر آخر آخر

این پایان بی صحاب با آن ها چه کرد؟

کجا بردشان کی خوردشان؟؟

ما چه بودیم وقتی که آن ها خون می دادند؟

تیغی که پاره می کرد؟یا نفس سوزان اژدهایی فلس طلایی که می سوزاند؟کدامین قاتل بوده ایم؟

قاتل که بوده ایم،این که چه بوده ایم سوال من است!

شاید پیکان سرنوشت بوده ایم که قلب آن ها را درید،یا حتی گلوله ی انسان بازیچه ی سرنوشت.

آن ها جان داشتند

عشق داشتند

چشم داشتند

می دیدند و عشق بازی می کردند،جان فشانی می کردند.

وای ما محکومیم،خون بر روی دستان ماست.

خون مرگین و خون زخم خودی

خون آن ها و خون گناه.

خونی که حرام است بر روی دستان ماست،اما بیهوده نیست این خون.

از…

ما…

هم…

این سه کلمه را که گفت آخرین لحظه؟یک راوی یک راوی نیست؟

پایان این کلمات آخر این کلمات

چه بود؟

وای باز هم پای اتمام به میان آمد.ولی اتمامش نوشتن که نمی تواند باشد.

زیرا داستان و نیازی که نبوده،تخیل و آرایه هم همین طور.حالا چه بوده…راویی که نیست می داند!

فرار فرا فراموشی فرا فراغ آن ها آن ها…این کلمات از کجا آمدند ناگهان؟وای یعنی حتی یک راوی هم نیست؟تاریخدان چطور؟آن ها کجای تاریخند ما که را کشته ایم و از کدامین جنایت سخن می گوییم؟

چرا خاک شمشیر کشیده و

نسیم طوفانی شده؟

شمشیر!چه آشناست!

این خشونت برای چیست؟

چرا ابرها گرد هم آمده اند و شورا تشکیل داده اند؟

دود اتمام نزدیک است،فقط همین را می دانیم و برای چه اش را نمی دانیم،می دانیم؟

آقایان!حرفی بزنید!سرخورده نباشید…باشید…کنار هم بمانید!!

بیایید “یا” را کنار بگذاریم.تا روشن شود که ما همه یک چیز بوده ایم.تا روشن شود که ما جنایت کاریم.

تیغ و سر پیکان و گلوله…حتما هر کدام از ما یکی از این ها بوده ایم.و حتما آلات قتل این ها بوده اند.گرمایی که به این فلزات شکل داد،حتما نفس سوزان اژدهایی فلس طلایی بوده است.

پس هرکدام از ما حداقل یا مبدا و یا مقصد بوده ایم.

حال “یا” را کنار می گذاریم.”یا” اگر منطق باشد،یعنی ما مبدا و مقصد بوده ایم.یعنی جنایت کرده ایم.یعنی یک راوی نیست؟یا حتی،ببخشید یا را کنار می گذارم…حتی یک تاریخدان که تایید کند؟

یک مهر تایید یک مهر تایید و دیگر نجات یافته ایم.

آن ها…آن ها…

آقایان!!

آسمان را نگاه کنید،فلس های آن اژدها طلایی نیست؟

صدایی می آید :

و ما شعله های آتش نیستیم؟

 

 

 

 

 

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: