دو شعر از مهران زنگنه
__________
گریز
دلتنگتر از من
خستهتر از من
دلشکستهتر از من
پرندهای بر آبکوههی باد نشسته بود
پشت به جهان کرده بود
و چونان من
همپای من
از خویش و از جهان میگریخت
***
تنهایی
نه بلورم
نه گیاه
از نسب ستارگان نیستم
تبارم به آفتاب نمیبرد
از پشت “آدم” نیامدم
پا بر زمین که نهادم
سردی زمین مرا به گریه واداشت
چشم بر جهان که گشودم
– به سن عقل-
خود را تنها یافتم
پس در را ببستم
در خود نشستم
در خود نگریستم
و چون هیچ نیافتم
پلک بر پلک نهادم
چشم بر بستم و دیگر نگشودم