دو شعر از مهشید رستمی
۱
ایستاده در قامت سرو
*
… و ما،
ایستاده در قامت سرو
مسخ شده بودیم
در اوج شنیدن یک موسیقی از هیجان
در اوج عشقهایی که رج میخوردند
در اوج سرخوشی از پرواز کبوتران
غافل از پرپرک شدن گلهای سرخ
شوخی نبود
از سنگ زاده شدن
سِحری در این میانه
جان را جان میگرفت
قمارها تبعید نمیشدند
و خنده از ابرهای سپید
قطرهای نمیجستند
ما،
در نگاهی بعید از چشمهای غبار
روی دور عقربهای مُرده
دوره می کردیم سکوت را و سکوت را
همان هنگام که مرگ
از ذهن زندگی سیر و سیر تر میشد
آسان نبود !
گذر از رد شب درون ثانیهها
باید به یادگار بنویسیم
ما،
ایستاده در قامت سرو
زنده مردن را هر صبح
تجربه میکردیم
تا رمز زمین را
واژگون سازیم
و وحشت از شبان ترس را
آزاد
ما،
در مفاهیم تازهای …
۲
حوایی که در خاک درد می کشد
*
پنجره را خواب میکنم
صدای گنجشگ ها در قفس
ناله می کنند !
باید با زنبیل حصیریام
در پنجره و قفس
قدم بزنم
مثل قدم زدن روزنامه فروش کور !
در جنون چراغهای سرخ
وقتی که داد میکشد
خبر….خبرهای فردا و سالهای بعد !!
کابوس
شرح خواب را
در نگاه پنجرهها باز میکند
اسفالتهای تفت
گوش عابران را داغ میزند
جمعیتی که پُشته پُشته بینفس است
خبر را لا بهلای دانههای یک تسبیح
به نام حوایی که در خاک
درد می کشد، آه میگوید !
جنینی نا مشروع
تعمید میشود
نفس،
در هوایی که شرجی را بغل کشیده
شعر میبافد
مردمکی که نمیداند کیست
از پشت پردهای که سرخ شده
بیزار از تماشای یک سیرک تکراری
در قطرههای اشک
میمیرد !
#مهشید_رستمی