UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

ردپاى اقتباس ادبى در شعر کهن و معاصر ایران؛

ردپاى اقتباس ادبى در شعر کهن و معاصر ایران؛

در کتاب فارسى دوره دبستان در ایران شعرى وجود داشت به نام زاغ و روباه . این شعر سروده حبیب یغمایى و از جمله شعرهایى بود که دانش آموزان بایستى حفظ مى‌کردند. البته نمى‌دانم آیا هنوز این شعر در کتاب‌هاى درسى وجود دارد؟ این شعر احتمالا در گوشه ذهن همه کسانى که این شعر را در دوران دبستان خوانده‌اند وجود دارد:

Fox and Crow Farsi

زاغکی قالب پنیری دید

به دهان برگرفت و زود پرید

 

بر درختی نشست در راهی

که از آن می‌گذشت روباهی

 

روبه پرفریب و حیلت‌ساز

رفت پای درخت و کرد آواز

 

گفت به به چقدر زیبایی

چه سری چه دُمی عجب پایی

 

پر و بالت سیاه‌رنگ و قشنگ

نیست بالاتر از سیاهی رنگ

 

گر خوش‌آواز بودی و خوش‌خوان

نبودی بهتر از تو در مرغان

 

زاغ می‌خواست قار قار کند

تا که آوازش آشکار کند

 

طعمه افتاد چون دهان بگشود

روبهک جست و طعمه را بربود

چندى پیش کتابى مصور براى دانش آموزان کلاس اول دبستان در کتابخانه نورت ونکوور نظرم را جلب کرد. نام کتاب  The Fox and the Crow بود. نقاشى روى جلد کتاب نیز کلاغى را نشان مى داد که پنیرى بر منقار داشت و روباهى در پاى درخت به انتظار ایستاده بود. عنوان و نقاشى روى جلد ناخودآگاه من را به دوران دبستان در تهران برد و بى اختیار زمزمه کردم:

زاغکى قالب پنیرى دید

به دهان برگرفت و زود پرید…

Fox and Crow

داستان که به زبان کودکانه نوشته شده بود همان شعر کتاب فارسى دبستان بود که در ابتداى مطلب به آن اشاره کردم ، متن کتاب به شرح زیر بود:

Fox was always hungry.

One day, he saw Crow with some cheese.

He grinned at Crow. “You’re pretty!”

“What beautiful feathers!”

“Can you sing too?”

He asked.

Crow nodded.

She opened her beak…

Down fell the cheese.

Fox snapped it up.

“That was mine!” Cried Crow.

Fox laughed.

“Don’t always believe people who say nice things”, he said.

“Sometimes they just want something from you.”

بعد از خواندن داستان و شباهتش با شعر زاغ و روباه، اولین نکته‌اى که به ذهنم رسید آن بود که نویسنده اصلى این شعر و یا داستان چه کسى است؟ در همان کتاب در باره نویسنده داستان اشاره شده بود که افسانه و یا داستان پند آمیز روباه و کلاغ یکى از داستان‌هاى ازوپ Aesop است. مجموعه داستان‌هاى منتسب به ازوپ اولین بار ۴٠٠٠ سال پیش در یونان باستان بازگو شده بود. این داستان‌ها با یک پند و نتیجه اخلاقى به پایان مى‌رسند.

در جستجوى نام ازوپ و داستان‌هایش به نکته جدیدى دست یافتم: “‌جاى پاى ازوپ در ادبیات کهن فارسى”.

در گذشته‌هاى دور نیز داستان‌هاى دیگرى از ازوپ توسط شاعران ایرانى به شعر سروده شده بود. شعر معروف‌: “‌روزى ز سر سنگ عقابى به هوا خاست”  اثر ناصر خسرو قبادیانى بر اساس داستانى از ازوپ سرایش شده است. مولوى نیز چند داستان ازوپ را در مثنوى به شعر برگردانده‌است:

داستان به شکار رفتن شیر و گرگ و کلاغی که با پر طاووس نیز از آن جمله‌اند.

در شرح زندگى ازوپ آمده است که :

ازوپ یا ایزوپ از نویسندگان اسلاوتبار یونان بود که قصه و افسانه می‌نوشت.

بنا به گفته هرودوت، ازوپ برده‌ای از اهالی سارد بوده است. تحت نام ازوپ افسانه‌هایی تعریف و منتشر شده‌اند که منشأ تعداد بی‌شماری از امثال و حکم هستند. ازوپ دارای سیصد و چهار افسانه است. وى در سال‌های قرن ششم پیش از میلاد می‌زیسته و با کورش هخامنشی هم‌دوره بوده است. داستان‌های او به اکثر زبان‌های دنیا ترجمه شده است.

به شعر و یا داستان روباه و کلاغ برگردیم. علاوه بر حبیب یغمایى، شاعران دیگرى نیز این داستان ازوپ را به زبان شعر بیان کرده‌اند. در قرن هفدهم میلادى شاعر فرانسوى «ژان دو لافونتن» به فرانسه شعر زاغ و روباه را سروده است،  که البته بعضى از منابع فارسى زبان به اشتباه ژان دو لافونتن را شاعر و یا نویسنده اصلى این اثر معرفى کرده‌اند که صحیح نیست. در ایران نیز علاوه بر حبیب یغمایى دو شاعر دیگر نیز این داستان را به نظم کشیده‌اند: ایرج میرزا و نیر سعیدى‌.

ایرج میرزا چنین سروده بود‌:

کلاغی به شاخی جای‌گیر

به منقار بگرفته قدری پنیر

 

یکی روبهی بوی طعمه شنید

به پیش آمد و مدح او برگزید

 

بگفتا: «سلام ای کلاغ قشنگ!

که آیی مرا در نظر شوخ و شنگ!

 

اگر راستی بود آوای تو

به‌ مانند پرهای زیبای تو!

 

در این جنگل اکنون سمندر بودی

بر این مرغ‌ها جمله سرور بودی!»

 

ز تعریف روباه شد زاغ شاد

ز شادی بیاورد خود را به‌ یاد

 

به آواز خواندن دهان چون گشود

شکارش بیافتاد و روبه ربود

 

بگفتا که: «ای زاغ این را بدان

که هر کس بود چرب و شیرین‌زبان

 

خورد نعمت از دولت آن کسی

که بر گفت او گوش دارد بسی

 

هم‌اکنون به‌ چربی نطق و بیان

گرفتم پنیر تو را از دهان

 

در پایان نیز شعر نیر سعیدى را بخوانید:

 

بامدادان رفت روباهی به باغ

دید بنشسته است بر بامی کلاغ

 

نشئه و شادی بی‌اندازه داشت

زیر منقارش پنیری تازه داشت

 

گفت در دل روبه پرمکر و فن

کاش بود این لقمه اندر کام من

 

با زبانی چرب و با صد آب و تاب

گفت پس با وی که: ای عالیجناب

 

از همه مرغان این بستان سری

وه! چه مه‌رویی چه شوخ و دلبری

 

این‌چنین زیبا ندیدم بال و پر

پر و بال توست این یا مشک تر!

 

خود تو دانی من نیَم اهل گزاف

گر بُرندم سر نمی‌گویم خلاف

 

گر تو با این بال و این پرواز خوش

داشتی بانگ خوش و آواز خوش

 

شهره چون سیمرغ و عنقا می‌شدی

ساکن اقلیم بالا می‌شدی

 

غره شد بر خود کلاغ خودپسند

خودپسند آسان فتد در دام و بند

 

تا که منقار از پی خواندن گشاد

لقمه‌ی چرب از دهانش اوفتاد

 

نغمه چون سر داد در شور و حجاز

کرد شیرین کام رند حیله‌ساز

 

شد نصیب آن محیل نابکار

طعمه‌ای آن‌سان لذیذ و آبدار

 

گشت روبه چون ز حیلت کامکار

داد اندرزی چو در شاهوار

 

گفت هر جا خودپسندی ساده است

چاپلوسی بر درش استاده است

 

آن تملق‌پیشه‌ی رند هوشمند

نان خورد از خوان مرد خودپسند

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: