UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

رصد به دوران کودکی‌ام – بخش سیزدهم

رصد به دوران کودکی‌ام – بخش سیزدهم

برخی جنبه‌های زندگی و کسب و کارهای دیرینه در ایران قدیم

 

♦یادآوری:
آنچه در این سلسله نوشته‌ها در زیر عنوان «رصد به دوران کودکی‌ام» می‌خوانید، نه پژوهشی و جامعه‌شناسانه است و نه جامع و کامل، بل صرفاً خاطره‌هایی است که با زبانی ساده و بی‌پیرایه نگاشته شده است؛ خاطره‌هایی از آنچه در کودکی به چشم خود دیده‌ام، یا در نوجوانی از زبان بزرگترهایم شنیده‌ام. در این «رصد» به زمانی در حدود ۹۰ سال پیش، چه بسا خیلی چیزها در زیر غبار فراموشی سالیان، یا حتی از چشم و گوش من، پنهان و دور مانده باشد و در این نوشته‌ها نیامده باشد. با وجود این، امید است که این خاطره‌نگاری کوتاه، بتواند پرتوی باشد بر راه دراز پیموده شده از اوایل این قرن (سال‌های آغازین ۱۳۰۰) تا کنون- از «آن‌گونه که بود» به «آن‌گونه که هست»- و عطشِ دانستن و کنجکاوی جوان‌ترها را تا حدی سیراب کند. در همین عرصه، شاید هم خوانندگان علاقه‌مندی پیدا شوند که از اطلاعات این سلسله نوشته‌ها برای امر تحقیق و تفحص و تألیف‌هایی جامع‌تر پیرامون وضع زندگی در آن سال‌ها سود ببرند.

بخش سیزدهم

نمایش‌ها

الف سینما و «شهرفرنگ»

از هنگامی که خود را شناختم (سه چهار سالگی)، تا زمانی که پدرم زنده بود، نه هرگز از او شنیدم که بگوید به سینمایی رفته یا به تماشاخانه‌یی، و نه هرگز مرا به سینمایی یا به تماشاخانه‌یی برد. عموی من هم که در دیوان‌عالی کشور، شغل دون‌پایه‌یی پیدا کرده بود، همکار و شریک در خیاط‌خانهٔ پدرم بود، و همچنین دایی من هم مرا هرگز به سینما یا تماشاخانه‌یی نبردند. بدین ترتیب، من تا به دبیرستان نرفته بودم، نمی‌دانستم سینما یا تماشاخانه چگونه جایی است.

اما در تابستانی که به اتفاق پدرم به محل خیاط‌خانه‌یی به نام «خیاطی ژرژ» واقع در ساختمان دوطبقه‌یی در خیابان «سعدی جنوبی» («لُختی» سابق، روبروی کوچه‌یی به نام «کوچهٔ بهایی‌ها» (نام فعلی‌اش را نمی‌دانم) می‌رفتم، این امکان را داشتم که با اجازهٔ پدرم از همین کوچه بگذرم و به خیابان لاله‌زار برسم. در آن تابستان، من امتحان‌های آخر سال تحصیلی کلاس اول دبیرستان «یگانگی» را با موفقیت گذرانده بودم، و پدرم به همین سبب رابطهٔ بسیار مهربانانه‌یی با من داشت، و بسیار مایل بود که حرفهٔ او را یاد بگیرم. چنین بود که آن تابستان مرا با خود به آن خیاطی می‌برد. در آن زمان، او دیگر صاحب خیاطی خودش نبود، و به علت اعتیاد به افیون ورشکسته بود و ناچار به خیاط‌خانهٔ معروفی که در آن زمان بسیاری از مشتریانش متمولان ارمنی، و دولتمداران و سفیرانی بودند که برای تهیهٔ لباس‌های رسمی یراق‌دوزی شده («سرداری» یا «فراک») بدان مراجعه می‌کردند، به عنوان تنها «سرداری»‌دوز کارمزدبگیر آن خیاطی مشغول به کار شده بود.

به هر حال، از همان نخستین روزهایی که پدرم مرا به آن خیاطی برد، شروع کرد به یاد دادن مراحل اولیهٔ خیاطی که درست به یادم می‌آید، عبارت بود از «پس‌دوزی» کردن حاشیهٔ لبهٔ شلوار و کت، و بعد «لایه‌دوزی» سینهٔ کت‌ها. اما چندی روزی که گذشت، با آن که این هر دو کار را نسبتاً خوب یاد گرفته بودم، او از طرز کار کردنم که خیلی طفره‌آمیز بود، پی برد که علاقه‌یی به یادگیری ندارم، و در عوض، هرجا روزنامه‌یی، مجله‌یی به دستم می‌افتد، به خواندنش و تعریف کردن مطالبش برای او بسیار شوق دارم. این بود که به‌تدریج از یاد دادن کار خیاطی به من منصرف شد و غالباً به من اجازه می‌داد به خیابان لاله‌زار بروم، و از کوچه‌یی که یک بار خودش مرا به آنجا برد و نشانم داد، از یک محل توزیع جراید تهران، به نام «سقّا» روزنامه‌یی یا مجله‌یی بخرم و به خیاطی بیاورم. آنگاه، از من می‌خواست در بالکن رو به خیابان بنشینم و آنها را بخوانم تا بعداً مهم‌ترین خبرها را برایش تعریف کنم.

در یکی از روزهایی که برای خرید روزنامه‌یی به محل توزیع جراید «سقّا» می‌رفتم، در خیابان لاله‌زار دوچرخه‌سوارانی را دیدم که اولی‌شان کلاهی حصیری و لبه‌دار بر سر، عینکی دسته و دوره‌فلزی با شیشه‌های گرد به چشم، و کت و شلواری سفید بر تن داشت و پاپیون سفیدی هم به گردن بسته بود. در طرفین او، دو دوچرخه‌سوار دیگر، پیراهنی ‌سفید و بی‌آستین بر تن و شلوار بلند سیاه‌رنگی به پا داشتند که بر سینهٔ پیراهن‌شان یکی با حروف فارسی و دیگری با حروف لاتین چیزی با قلم درشت و مرکب سیاه نوشته بود. نوشتهٔ فارسی را فوری خواندم: «هارولد لوید»، ولی نوشتهٔ لاتین را نتوانستم بخوانم. این هر دو دوچرخه‌سوار، مقوای سفید چهارگوشی در دست داشتند که روی آن با حروف درشت فارسی نوشته بود: «سینمای ایران». پشت سر این سه نفر، دوچرخه‌سواران دیگری ورقه‌های رنگین چاپ شده‌یی را پخش می‌کردند که رهگذران آنها را یکی و دوتا بر می‌گرفتند و می‌خواندند. من هم یک ورقه را گرفتم و در حالی که روزنامه هم خریده بودم و به نزد پدرم به خیاطی «ژرژ» بازمی‌گشتم، شروع کردم به خواندن آن ورقه. متن آن نوشته را دقیقاً به یاد ندارم، ولی مضمون آن، دعوت به تماشای فیلمی بود که از دو سه شب بعد از آن روز در سینمای «ایران» به نمایش درمی‌آمد. نام فیلم را هم نوشته بودند که اینک به خاطر ندارم، ولی دور تا دور عکسی که در آن ورقهٔ تبلیغاتی چاپ شده بود، نام «هارولد لوید» (کمدین معروف سینمای صامت آن دوران و سال‌های بعد) به چشم می‌خورد که تلفظ درست آن را هم آن موقع نمی‌دانستم. اما عکس چاپ شده، شباهتکی داشت به دوچرخه‌سواری که در پیشاپیش گروه دوچرخه‌سواران از جلویم رد شده بود.

وقتی به  خیاط‌خانه نزد پدرم باز گشتم، آنچه را دیده بودم برای او بازگو کردم، و ورقهٔ را هم به او نشان دادم و پشت سر هم از روی آن کلمه‌هایی را خواندم و معنای آن را پرسیدم؛ مانند: سینما، فیلم، نمایش دادن فیلم- آن هم «هر شب در دو سئانس»- و نیز تلفظ درست «هارولد لوید» را. فکرش را بکنید؛ در آن روزگار ساده‌ترین واژه‌های امروزی هنوز برایم مفهومی نداشت! پدرم معنای سینما را برایم توضیح داد و گفت که سالنی است بزرگ با پرده‌یی بزرگ که شب‌ها در آنجا «فیلم» نشان می‌دهند. آن وقت یک از همکاران خود را که کنار میزی مشغول اتو کردن شلواری بود، به نام صدا کرد (فکر می‌کنم نام آن شخص «ادیک» بود)، و  او هم اتو را روی پایه‌اش گذاشت و آمد. پدرم ورقه را از دست من گرفت و به او داد و گفت که آن را بخواند و بعد به سؤال‌های من جواب بدهد. ادیک ورقه را گرفت و خواند و از من پرسید چه سؤال‌هایی دارم. همان سؤال‌هایی را که از پدرم پرسیده بودم، تکرار کردم. وقتی او با آن لهجهٔ ارمنی‌اش به تعدادی از پرسش‌های من پاسخ داد، در آخر تلفظ درست «هارولد لوید» و معنای آن را پرسیدم. او عکس روی ورقه را پیش چشم گرفت و گفت این کلمه، نام صاحب آن عکس است. آنگاه تلفظ درست آن را هم برایم گفت.

همان روز، وقتی روزنامه‌یی را که خریده بودم می‌خواندم، باز چشمم به عکسی افتاد که روی آن ورقهٔ تبلیغاتی دیده بودم. در دو طرف و زیر عکس هم تقریباً همان مطالبی نوشته شده بود که در ورقه بود. با توضیح‌هایی که از «ادیک» شنیده بودم، حالا معانی این مطالب روزنامه برایم معلوم بود. آن ورقه و روزنامهٔ آن روز را همان شب به خانه بردم و باز هم چندین بار هر دو را  خواندم. یک بار برای مادرم خواندم که البته او هم راجع به آنها چیزی نمی‌دانست، و من شنیده‌های خود از زبان «ادیک»آقا را برای او بازگو کردم.

ماجرای آن روز و شب، شوق زیادی برای دیدن سینما و فیلم در وجودم پدید آورد. در نخستین جمعهٔ بعد، که عمویم برای دیدن ما به خانه‌مان آمد، آن ورقه و آن روزنامه را به او نشان دادم و از او مصرانه خواستم که شب مرا به سینما ببرد. مهربانانه گفت که آن شب در خانهٔ دوستش مهمان است، اما اضافه کرد که جمعه شب دیگر، مرا به سینمای «ایران» ببرد. از او قول حتمی خواستم که به جان من سوگند خورد!

جمعه شب بعد، برای نخستین بار با سینما و فیلم و طرز نمایش فیلم آشنا شدم. در آن زمان، در سینما «ایران» واقع در خیابان لاله‌زار برای نمایش فیلم‌ها که سیاه و سفید و معمولاً کوتاه بودند و بسیاری‌شان هم مایهٔ کُمدی داشتند، از برقی استفاده می‌کردند که توسط یک موتور برق بنزینی تولید می‌شد. این موتور برق در زیرزمین محل سینما قرار داشت و صدای یکنواخت آن به محض ورود به سالن نمایش- و در سراسر مدت نمایش فیلم- شنیده می‌شد. این موتور برق بنزینی، مصرف برق روشنایی تمام سینما، پنکه‌های بزرگ سقفی، و بادبزن‌های کوچکتر برقی را که در اطراف سالن سینما نصب بود، و از همه مهم‌تر، برق مصرفی «آپارات» را تأمین می‌کرد. «آپارات» نمایش فیلم در اتاق کوچک دربسته‌یی در بالای اشکوب (طبقهٔ) دوم سالن نمایش قرار داشت که آن را اصطلاحاً «آپارات‌خانه» می‌نامیدند.

آن شب من از این موضوع‌ها هیچ نمی‌دانستم، و وقتی از عمویم در مورد آن صدای یکنواخت پرسیدم، او هم گفت که نمی‌داند آن صدا از چیست و از کجا می‌آید. هنگام ورود به سالن نمایش، چراغ‌های سالن روشن بود، ولی مدتی بعد که جمعیت زیادی روی نیمکت‌هایی نشستند که در دو نیمهٔ سالن پشت سر هم چیده شده بود، و یک راهرو دو سه متری از درازای سالن بین آنها فاصله بود، نخست صدای زنگی در همهٔ سالن طنین  انداخت، و عمویم گفت دو بار دیگر که این زنگ به صدا درآید، چراغ‌ها خاموش خواهد شد، و مبادا که بترسی! نیز برایم توضیح داد که وقتی سالن تاریک شد، روی آن پردهٔ بزرگ سفید که می‌بینی، عکس‌های متحرک یا نوشته‌هایی را خواهی دید. هنوز سخن او تمام نشده بود که زنگ سوم به صدا در آمد و در پی آن سالن تاریک شد و نوری از یک سوراخ کوچک در دیوار «آپارات‌خانه» بر روی پردهٔ روبروی جمعیت افتاد و عکس بزرگی روی پرده ظاهر شد که من آن را شناختم؛ عکس رضاشاه تاج به سر بود که در کتاب‌های درسی‌مان دیده بودم. همزمان، صدای موزیکی شنیده شد که سرود «شاهنشاه ما زنده بادا» بود و همهٔ جمعیت از جا برخاستند. این سرود را هم در مدرسه یادمان داده بودند. سرود که به پایان رسید، جمعیت تماشاچی بر نیمکت‌ها نشستند. آنگاه نوشته‌یی با حروف لاتین خیلی درشت روی پرده ظاهر شد و همزمان با آن صدای بلند مردی برخاست که ترجمهٔ آن نوشته را می‌خواند. نمایش این نوشته‌ها چندین بار دیگر هم تکرار شد و هر بار صدای همان مرد را می‌شنیدی که ترجمه‌ها را می‌خواند و نام‌هایی را معرفی می‌کرد که بعدها دانستم نام فیلم، کارگردان و آرتیست‌ها بود. من فقط یک بار از زبان آن مرد، نامی را شنیدم که دانستم نام صاحب همان عکسی است که در ورقهٔ تبلیغ و در روزنامهٔ ده، دوازه روز پیش دیده بودم و در فیلم هم دیده می‌شد.

نوشته‌ها که پایان یافت، عکس‌های سیاه و سفیدی بر پرده ظاهر شد که انگاری همهٔ منظره‌ها و همهٔ آدمیزادها و همهٔ دیگر چیزها کاملاً طبیعی و زنده و متحرک هستند. در همین اثنا، به‌یکباره بر روی پرده، زن و مردی را در اتاقی مشغول به صحبت دیدم. مرد همانی بود که عکس او را در روزنامه دیده بودم. هر دو حرکت می‌کردند، راه می‌رفتند، می‌خندیدند و دهان‌شان چنان می‌جنبید که معلوم بود حرف می‌زدند، اما صدای‌شان شنیده نمی‌شد. گاه به گاه هم نوشته‌یی با حروف لاتین بر روی پرده می‌آمد که فوراً صدای مترجم- که در راهروی حد فاصل میان نیمکت‌ها ایستاده بود و عقب و جلو می‌رفت- بلند می‌شد که مثلاً زن به هارولد یا هارولد به زن چه می‌گوید. نمایش فیلم و صدای مترجم به همین ترتیب ادامه یافت و بسیار صحنه‌های فیلم حاوی حرکت‌هایی از هارولد یا دیگران بود که مرا و همهٔ جمعیت تماشاگر را به صدای بلند به خنده می‌انداخت.

از آن شب به بعد بود که شوق دیدن فیلم به اشتیاق خواندن روزنامه و مجله، و این هر دو به هیجانی که از هنگام تحصیل در کلاس‌های پنجم و ششم ابتدایی برای خواندن کتاب داستان و قصه داشتم، افزون شد. هنوز هم در حالی که ۸۰ سالگی را پشت سر گذاشته‌ام، این هر سه وسیلهٔ معرفت‌آموزی را بیشتر از اندازهٔ زمان کودکی‌ام در وجودم احساس می‌کنم.

 

شهرفرنگ

در اینجا بد نیست ذکری کنم از نوعی سرگرمی نمایشی به نام «شهرفرنگ» که صاحبانش («شهرفرنگی») وسیلهٔ نمایش را در خیابان‌ها و کوچه‌ها به کول می‌گرفتند و دوره می‌گرداندند، و هرجا جمعیتی می‌دیدند، آن دستگاه را که چهار پایه‌ٔ فلزی داشت، بر زمین می‌گذاشتند و با اعلام «شهر، شهر فرنگه، از همه رنگه»، مردم‌ و خصوصاً بچه‌ها را به تماشای عکس‌های رنگی دعوت می‌کردند. تماشا کننده، با پرداخت پول اندکی اجازه می‌یافت که صورت خود را بر یکی از دو سه لولهٔ گردی که در جلوی «شهرفرنگ» قرار داشت بگذارد و از درون آن، که یک شیشهٔ درشت‌نما داشت، عکس‌هایی تمام‌رنگی را از مناظر مختلف شهرها، ساختمان‌های شکیل، کنارهٔ دریاها، کوه‌ها و جنگل‌ها، که همه جا انسان‌هایی در آمد و رفت بودند یا سرگرم کاری بودند، و همچنین تصویر شخصیت‌ها و نقاشی‌هایی از قصه‌های مشهور ایرانی را تماشا کند، از جمله یوسف و زلیخا، لیلی و مجنون، ملک جمشید و ملک خورشید، خاله سوسکه و آقا موشه، خسرو و شیرین و غیره… صاحب دستگاه یکایک عکس‌ها را که به میله‌یی پیچیده شده بود با دست از طریق سوراخی که بالای «شهرفرنگ» بود از پیش چشم تماشاگران می‌گذراند و خودش هم دربارهٔ هر عکسی که نمایش می‌داد، توضیح می‌داد و داستان‌سرایی می‌کرد.

این سرگرمی را از آن جهت «شهرفرنگ» می‌گفتند که اولاً عکس‌هایی از «فرنگ» را نشان می‌داد، و دوم اینکه عکس‌هایش که همه رنگی بودند، از خارج می‌آمدند.

من تا ده دوازده سالگی، بارها شخصاً این دستگاه سرگرمی نمایشی کودکانه را دیده بودم و بارها هم خود پولی داده بودم تا از لولهٔ تماشا، عکس‌هایی از «شهرفرنگ» را ببینم. پس از آن به یاد ندارم که دیگر «شهرفرنگ» و «شهرفرنگی» را دیده باشم. سینما و تئاتر خیلی زود این وسیلهٔ نمایش کودکانه را از چشم مردم شهرنشین تهران انداخت.

 

ب نمایش عروسکی (خیمه‌شب بازی) و سیاه‌بازی

تنها وجه اشتراک این دو هنر، وجود صحنه‌یی بود که پیش از آغاز نمایش با پردهٔ آویزانی از چشم تماشاگران پوشیده می‌بود، و وقتی پرده بالا یا به کنار می‌رفت، صحنهٔ نمایش نمایان می‌شد. البته صحنهٔ نمایش عروسکی، اتاق پرده‌یی کوتاهی بود که در کنارش مردی روی یک صندلی می‌نشست و در حالی که با نواختن تنبک که زیر بغل داشت (یا گاهی دایره زنگی)، آهنگ‌هایی ضربی را می‌زد، با عروسک‌های درون صحنه هم صحبت می‌کرد، و گاه دربارهٔ قصه‌یی توضیح می‌داد.

وقتی پردهٔ پیشین صحنه همراه با نواختن تنبک به کنار می‌رفت و صحنه نمایان می‌شد، تماشاگران شاهد حرکات و سکنات عروسک‌هایی عمدتاً پارچه‌یی می‌شدند که قصه‌یی را روایت می‌کردند. این حرکات و سکنات را «عروسک‌گردان» تعلیم دیده و ماهری که پنهان از دید تماشاگران در پشت پردهٔ پسین صحنه نشسته بود، و سرنخ تمام عروسک‌ها به انگشتان او بسته بود، به وجود می‌آورد. او زیر زبانش یک «زبانه»یی می‌گذارد تا وقتی با مرد تنبک‌زن گفتگو می‌کند، صدای او کاملاً دگرگونه بشود.

در نمایش‌های عروسکی روزگار کودکی من، معمولاً قصه‌هایی به نمایش درمی‌آمد که از «سیاه‌بازی‌های روحوضی» مایه گرفته بود و هر عروسکی شبیه یکی از بازیگران نمایش‌های «روحوضی» بود. به طور مثال، نوکری سیاه‌چهره و قرمزپوش که بسیار شوخ و طنزپرداز و بدیهه‌گو بود؛ ارباب، یا پادشاهی که دختر دَم‌بختی داشت و عاشق جوانی می‌شد که برای رسیدن به معشوقه‌اش می‌بایست ماجراهایی دیدنی را از سر بگذراند. پادشاه هم ملکه و وزیر یا وزیرانی داشت که در مواردی دوست و حامی، و در موارد دیگری، دشمن و رقیب جوان عاشق می‌بودند.

نظیر همین قصه‌ها به وسیلهٔ بازیگران واقعی در صحنه‌های کاملاً روباز، یعنی روی تخته‌بندی موقتی که بر روی حوض خانه‌ها تعبیه می‌کردند، خصوصاً در شب‌های اجرای مراسم عروسی به نمایش درمی‌آمد. در روزگار کودکی من، تهران دارای چند دسته از چنین بازیگرانی بود که معروفیت زیادی داشتند. از آن میان، در حدی که من به یاد دارم، یکی دو دسته معروفیت بیشتری از دیگر دسته‌ها داشتند؛ یکی از آنها دسته‌ای بود که بازیگر صاحب‌نام اصلی آن «مهدی مصری» نام داشت، که صورت و دست‌های خود را تا مچ سیاه می‌کرد، و لباس قرمز به تن می‌پوشید. متلک‌ها، بذله‌گویی‌ها و حرکت‌های خنده‌آور این بازیگر «سیاه»، به نام نمایشی «فیروز» یا «فیروزخان» زبانزد همگان بود.

در همان دوران، در میدان «دروازه قزوین» تهران نیز تماشاخانه‌یی دایر بود که اکثر نمایش‌های آن حاوی «سیاه‌بازی» یکی از سیاه‌پوشان معروف بود. ولی به‌تدریج و با گذشت سال‌ها، دوران رواج «سیاه‌بازی»، چه روی تخته‌حوض‌ها و چه در تماشاخانهٔ میدان دروازه قزوین به افول گرایید، و در چند دههٔ بعد، جز به ندرت، آن هم به عنوان واگویی هنرهای نمایشی دیرینه، دیگر اثری از آن به صورت تماشاخانه‌یی نماند. نمایش‌های عروسکی و «سیاه‌بازی»ها جزو آن دسته از هنرهای نمایشی‌اند که رنگ و بو، و طبع و سیرت ملی ایرانی دارد.

 

پ تعزیه

تعزیه برخلاف هنرهای نمایشی عروسکی و سیاه‌بازی که مفرّح و شاد و انتقادکننده و مطبوع و شایستهٔ وصف ملی ایرانی هستند، به طور کلی تقلیدی است اغراق‌آمیز از وقایع مذهبی فجیعی که عمدتاً مربوط به واقعهٔ به شهادت رساندن امام سوم شیعیان است، و بازیگرانش همگی مردانی بودند که خود را به هیئت شهدای کربلا یا لشکریان یزیدی می‌آراستند؛ حتی نقش زنان واقعهٔ کربلا را مردان یا پسران جوان بر عهده داشتند.

تعزیه از سال‌ها پیش از زاده شدن من، خصوصاً در دوران ناصرالدین شاه قاجار، طی ده روزهٔ از اول تا دهم ماه محرّم، به یاد شصتمین محرم سال هجری که فاجعهٔ کربلا روی داده بود، اجرا می‌شد. اما در زمان کودکی تا نوجوانی من، در «تکیه»های محل اجرای تعزیه فقط به مراسم عاشورای حسینی اکتفا می‌شد و معروف‌ترین دسته‌های سینه‌زنی و زنجیرزنی و قمه‌زنی پس از راه‌پیمایی و عَلم و کُتَل‌گردانی، آخرین محل عزاداری‌شان همین «تکیه»ها بود که در نیمروز تاسوعا یا عاشورا بدان وارد می‌شدند.

یکی از این تکیه‌های معروف در کوچه‌یی منشعب از خیابان بهارستان (شاه‌آباد یا «جمهوری» فعلی) فعلی قرار داشت. این تکیه در دو طبقهٔ همکف و اول دارای حجره‌هایی بود برای مردان و زنان به طور جداگانه. در محوطهٔ میانی تکیه، صفه‌یی (سکویی) مدوّر و آجری به بلندی نیم متر وجود داشت که روی آن بازیگران نقش‌های متعدد شهیدان کربلا و سرداران ابن سعد و یزید، خصوصاً قاتلان عمدهٔ شهیدان، شمر و حَرمَله، در هیئت و با لباس‌های تصوری همان شصتمین سال هجرت به روایت فاجعهٔ کربلا می‌پرداختند. تعزیه عموماً حاوی شعر و نوحه‌هایی غم‌انگیز به آهنگ‌های مختلف بود.

نمی‌دانم کودکی چند ساله بودم که یک روز عاشورا مادرم صبح بسیار زود مرا به خانهٔ یکی از خاله‌هایم برد و از آنجا به اتفاق خاله و تنها پسر او که لباس سفیدی از چلوار به تن کرده بود و چفیه‌یی سفید نیز بر سر داشت، و ظرفی کشکولی پر از شربت سکنجبین و لیوانی به دست داشت، راهی تکیه‌یی در همان نزدیکی شدیم. پسرخاله‌ام سه چهار سالی از من بزرگتر بود و می‌توانست شربت را از کشکول حلبی به لیوان بریزد و به رهگذران به رسم تعارف بدهد.

تا وقتی که به تکیه رسیدیم، دسته‌های عزادار متعددی را دیدیم، و همراه یکی از آنها وارد تکیهٔ مقصدمان شدیم، کشکول شربت پسرخاله‌ام خالی شده بود، ولی او آن را از بشکهٔ بزرگی که آب و یخ در آن بود و جلوی در تکیه قرار داشت، پر کرد و باز در لیوان آب می‌ریخت و به مردم عزادار می‌داد.

آن روز مادر و خاله‌ام، من و پسرخاله‌ام را به حجره‌یی در طبقهٔ دوم «تکیه» بردند. دسته‌های عزادار در محوطهٔ مدوّر «تکیه» به سر و سینه می‌زدند و نوحه می‌خواندند. نزدیک ظهر که شد، روضه‌خوان معروف محله به نام «مُلا موسی» آخرین نوحه‌خوانی بود که بالای منبر بلندی روی صُفّه رفت و هرچه گفت یا هرچه نوحه خواند با شیون و زاری مرد و زن توأم می‌شد و همراه با آوای نوحهٔ او، دسته‌های عزادار و سیاه‌پوش، با دست یا زنجیر به سر و سینه و پشت خود می‌زدند. در حجره‌های بالایی تکیه، همه‌جا زنان نشسته بودند که در زیر چادر سیاه و روبنده یا «پیچه» به سر و صورت و سینهٔ خود می‌زدند و صدای شیون و ضجه‌شان با آوای نوحه‌خوانی و سینه‌زنی و زنجیرزنی دسته‌های عزادار توأم می‌گردید.

درست به یادم نیست چه وقت از «تکیه» بیرون آمدیم، ولی به یاد می‌آورم که وقتی مادرم دست مرا، و خاله‌ام دست پسرخاله‌ام را به دست گرفتند و از پله‌ها پایین آمدیم و از «تکیه» به کوچه قدم گذاردیم، آفتاب عاشورا رو به غرب می‌رفت و نیمی از کوچه را سایهٔ خانه‌ها پوشانده بود. کوچه در دو طرف پر از جمعیت ایستاده و نشسته یا در آمدوشد بود. تا خانهٔ خاله‌ام راه زیادی نبود. شاید سه ساعتی از آن ظهر عاشورایی گذشته بود که به خانهٔ خاله‌ام رسیدیم. در آن روزهای کودکی‌ام، فقط این تکیه را و تکیه‌یی به نام «سادات اَخَوی» در کوی میرزا محمود وزیر (حدود دویست متری جنوبی‌تر از کوچهٔ «نصیرالدوله») را دیده بودم که مادربزرگ یا مادر و دایی‌ام در روز عاشورا مرا بدانجا می‌بردند. در این تکیهٔ روباز، روزهای عزاداری محرّم، چادر وسیعی می‌کشیدند که دیرک‌های نگاه‌دارندهٔ آن را در سوراخ‌هایی قرار می‌دادند که در کف تکیه تعبیه کرده بودند. در آن زمان معروف‌ترین تکیه، «تکیهٔ دولت» بود که آن را ندیدم.

 

ت تئاتر

با وجود کنکاش‌های متعددی که در ایام جوانی‌ام کرده بودم، هنوز هم به‌درستی نمی‌دانم که تئاتر اولیه در روزگار کودکی من یا پیش از آن بر چه وضع و وصفی بوده است. فقط از عمویم شنیده بودم که می‌گفت در جوانی‌اش به تئاتری رفته بوده در خیابان لاله‌زار و اجرای نمایشی را تماشا کرده بوده است که دو بازیگر اصلی زن و مرد آن، به نام‌های «شهرزاد» و «کرمانشاهی» معروفیت هنری فراوانی داشته‌اند. بعدها هنگام جوانی‌ام در مجله‌یی (احتمالاً مجلهٔ «راهنمای زندگی») مطالبی دربارهٔ این دو بازیگر هنرمند و معروف تئاتر خواندم. آنچه از آن مطالب به یاد دارم این است که «شهرزاد» بازیگری هنرمند و بسیار حساس بوده، که به دنیا و مردم دنیا دل‌بستگی نداشته است، و همواره با دوستان معدودش از دنیا و مافیها ابراز ناخرسندی و بریدن از زندگی می‌کرده است؛ تا جایی که سرانجام دست به خودکشی می‌زند.

در مورد آقای «کرمانشاهی» هم خوانده بودم که در بروز حالات مختلف عاطفی به‌قدری مهارت هنری داشته که وقتی یک دستش را به طور عمودی در برابر بینی‌اش قرار می‌داده، می‌توانسته با هنرمندی تمام، نیمه‌یی از صورتش را خندان، و نیمهٔ دیگرش را غمگین نشان دهد، یا در عین حال که در نهایت احساس شادی، خنده و قهقهه می‌کرده است، می‌توانسته است در یک آن، آن حالت را به عمیق‌ترین جلوهٔ اندوه و عزا تبدیل کند.

هنگامی که دورهٔ اول متوسطه را در دبیرستان «یگانگی» می‌گذراندم (۱۳۱۳ خورشیدی) که هفته‌یی از آن به بزرگداشت فردوسی، نخستین حماسه‌سرای ملی ایران، اختصاص یافته بود، از یک تئاتر موقت دبیرستانی دیدن کردم. در آن سال، عصر روزی، شاهد اجرای نمایشنامه‌یی بودم که هنرمندی به نام «آذری» (نام کوچکش را به یاد ندارم) در آن نقش فردوسی را بر عهده داشت. وی نویسندهٔ نمایشنامه، و خود پردازنده و تهیه کنندهٔ دکورهای آن بود. این دکور عبارت بود از اتاقکی پارچه‌یی سرخ‌رنگ، حدوداً با اضلاع دو متری، که بر روی میزی گذاشته بودند. در کف این دکور، سنگ گوری دیده می‌شد که تابش نور چندین چراغ پایه‌بلند نفتی بدان جلوه‌یی نورانی می‌داد. روی سنگ گور، نقشی از فردوسی نگاشته شده بود. نمایش با خواندن نخستین بیت مقدمهٔ شاهنامه، یعنی «به نام خداوند جان و خرد – کزین برتر اندیشه بر نگذرد» با صدای رسای «آذری» آغاز می‌شد، در حالی که خود او دیده نمی‌شد. آنگاه دو کودک، یکی دختری با لباس توری عروسانه، و دیگری پسری با لباس روستاییان خراسانی، بر سر گور ظاهر می‌شدند و با هم گفتگوهایی می‌کردند حاکی از شوق به دیدار فردوسی. این گفتگو حدود ربع ساعتی ادامه می‌یافت تا اینکه کودکان فتیله‌های چراغ‌های پایه‌بلند را یکی یکی و به‌تدریج، چندان پایین می‌کشیدند که صحنهٔ نمایش به صورتی محو و خیال‌انگیز درمی‌آمد. در این حال بود که صدای جنبش ظاهراً سنگ قبر به گوش می‌رسید، و در حالی که این سنگ دکور به طور افقی از کف صحنه کنار می‌رفت، به‌تدریج دستار و پیشانی و صورت و گردن و تن و دست و پای پیرمردی نمایان می‌شد که از حالت خوابیده، و بعد خیزان، از گور برمی‌آید. این پیرمرد در حالی که کتابی با جلد چرمی و قطع رحلی به دست داشت، بر صندلی کوتاهی می‌نشست و کتاب را روی یک میز «عسلی» می‌گذاشت. باز هنگامی که صورت پیرمرد با ریش و ابروی سفید نمودار می‌شد، دو کودک اندک اندک فتیله‌های چراغ‌ها را بالا می‌کشیدند، به حدی که در هنگام گذارده شدن کتاب روی میز کوچک «عسلی» چهرهٔ تابان پیرمرد به حالتی بیش از نیمرخ در پیش روی تماشاگران جلوه‌یی بسیار دلنشین و دوست‌داشتنی می‌یافت. تماشاگران عموماً شاگردان مدرسه و برخی، اولیای خانواده و مدرسه بودند.

در این موقع، پیرمرد آغاز به سخن می‌کرد. گاه به نثر و زمانی با خواندن منظومهٔ فردوسی او را می‌شناساند. او می‌گفت نامش ابوالقاسم و کنیه‌اش فردوسی است؛ اهل روستایی در ناحیهٔ توس، از نواحی بسیار آباد خراسان بزرگ است. سپس شروع می‌کرد به خواندن بیت‌هایی از «شاهنامه» راجع به داستان رستم و سهراب، از جایی که این دو به میدان نبرد با یکدیگر به مبارزه می‌پرداختند، تا به آخر.

این نمایش در قسمتی از داستان پایان می‌یافت که رستم شیون‌کنان از اینکه به دست خودش، فرزند جوانش را کشته، خود را شماتت می‌کرد. در این موقع باز دو کودک در صحنه ظاهر می‌شدند و باز به‌تدریج فتیله‌های چراغ‌ها را در حال خواندن بیت‌هایی از فردوسی پایین می‌کشیدند، تا آن قدر که تمام صحنه را خاموشی فرامی‌گرفت. ناگهان پردهٔ جلوی صحنهٔ اتاقک فرو می‌افتاد. آنگاه بود که تماشاگران از حال و هوای نمایش به در می‌آمدند و به‌تدریج متوجه می‌شدند که غروب آفتاب نیز نزدیک است.

سال‌ها بعد، به احتمال زیاد در سال ۱۳۲۳، که من در شعبهٔ بازنشستگی سازمانی دولتی خدمت می‌کردم، رئیس این شعبه همان آقای «آذری» بود که وصفش را گفتم. نیز چند سالی بعد، که من ترک خدمات دولتی را گفته بودم، در کتابخانه‌یی به کتابی برخوردم که فیلم‌نامه‌یی راجع به زندگی فردوسی در آن درج بود. آن را خریدم و خواندم. نویسندهٔ این فیلم‌نامه کسی نبود جز همان آقای «آذری» که گرایش به ایده و نظام سوسیالیسم داشت و در فیلم‌نامه‌اش عظمت کار سخن‌سرای توس را به تمام و کمال جلوه داده بود.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: